رمان دونی

 

 

 

حاج خانم با فکری درگیر و سری پایین افتاده که هر چند ثانیه یک بار آرام تکانش میداد، وارد پذیرایی شد.

 

همسرش به محض اینکه او را دید، رگ گرفته ی گردنش را مالید و گیج شده از اتفاقاتی که هنوز هم درکشان نمیکرد، پرسید:

 

_ حالش چطوره؟

 

کنار حاج آقا نشست و با نوک انگشت شقیقه اش را ماساژ داد. لعنت به روزی که حامی از این رو به آن رو شد.

 

فکرش را هم نمیکردند آن پسرک شیرین زبان و مظلوم، روزی این چنین درمانده شان کند.

 

_ به هوش اومد، چیز مهمی نبود.

 

با تاسف و افسوس سری تکان داد و نگاهش را به در بسته ی اتاق دوخت.

 

_ پسره ی نفهم سرشو گرفته بالا، با افتخار از کاراش میگه. به خدا من تو کار این پسر موندم… کجا کوتاهی کردیم که این شد روزگارمون؟

 

حاج آقا که امیدوارانه منتظر شنیدن تکذیب این ماجرا بود، وا رفت و نفسش را آه مانند بیرون داد.

 

_ واقعا زنشه؟

 

_ چه بدونم والا، هیچ کدوم نگفتن نیست!

 

در اتاق باز شد و صدای گریه ی آرام سراب، سکوت وهم آور خانه را شکست. حامی نوچی کرده و بعد از بستن در سمتشان آمد.

 

روی مبل مقابلشان نشست و آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را میان دستانش گرفت و با تمام توان فشرد.

 

وجود نگار کار را برایش سخت تر میکرد. اگر او نبود و شرایطش را در این حد پیچیده نمیکرد، شاید سراب را راحت تر قبول میکردند.

 

_ انشالله که لایق یه توضیح مختصر هستیم!

یه بارَکی دو تا عروس برامون آوردی، نوه مون هم که چند ماه دیگه میذارن بغلمون!

اگه چیز دیگه ای هست بگو، میترسم در کمدی کابینتی چیزی رو وا کنم عروس سومی بپره بیرون!

 

حامی بدون بلند کردن سرش، گرفته و ملتمس پچ زد:

 

_ نمیخوام از دستش بدم… کمکم کنین…

 

 

 

او را گوشه ی رینگ انداخته و چپ و راست سوال بود که می پرسیدند. حامی هم که کارش گیر آن دو بود، همه ی سوال هایشان را با جدیت پاسخ میداد.

 

برای نگه داشتن سراب، دیگر خودش به تنهایی کافی نبود. اگر حمایت پدر و مادرش را جلب میکرد، میتوانست به ماندنش امیدوار باشد.

 

حاج خانم برای بار هزارم بعد از تمام شدن حرفهای حامی، روی لبهایش کوبید و با حرص به خودش خرده گرفت.

 

_ کاش این زبونم لال میشد، اون روز نمیگفتم تو بری دم خونه ی این دختر.

خدا منو ببخشه چه فکرا که نکردم راجع به این بنده خدا.

 

حامی با نوک انگشت چشمانش را مالید و سرش را به پشتی مبل چسباند.

 

_ دیگه کاش و ای کاش کاری رو درست نمیکنه مامان.

 

حاج آقا وامانده از کار این پسر، اخم کرده و در فکر فرو رفته بود. چه نقشه ها که برای تک فرزندش نداشت.

 

با آبرو ریزی بزرگی که قطع به یقین یقه شان را می چسبید چه میکرد؟

چیزی که حامی میخواست عبور از تمام خط قرمزهایش بود.

 

حضور همزمان دو زن، به عنوان عروسش داخل خانه یا بدتر از آن، طلاق دادن نگار و علنی کردن ازدواجش با سراب!

 

حاج خانم دست روی زانوهایش گذاشت و حین ملامت خود، سمت اتاق قدم برداشت.

 

_ کاش این دختر حلالم کنه، چقدر طعنه زدم بهش…

 

_ صبر کن خانم.

 

انگشتانش را میان محاسنش برد و چند باری از بالا تا پایین لمسشان کرد.

 

_ این کار شدنی نیست. نمیشه چند ماه بعد عروسی زنتو طلاق بدی و پشت بندش دوباره ازدواج کنی.

هزار جور حرف و حدیث پشتمون راه میفته.

 

حامی تاب مخالفت نداشت. یکبار در تمام زندگی اش میخواست که پشتش باشند، حمایتش کنند اما…

 

_ من شبیه کسیم که حرف و حدیثِ مفت بقیه براش مهم باشه؟!

 

_ نه! ولی برای ما مهمه…

 

 

 

حامی با سری سنگین شده و اعصابی متشنج طول خانه را بالا و پایین میکرد. هر چه میگفت باز هم با مخالفت سفت و سخت پدرش مواجه میشد.

 

دستی در هوا تکان داده و سمت پدرش که با آن چهره ی بی تفاوت بیشتر لجش را در می آورد رفت.

 

_ حامله اش کنم، بندازمش به جونت که با آبروت تهدیدت کنه عزیز میشه آره؟!

 

حاج آقا پوزخندی زده و سری به تاسف تکان داد.

 

_ قرار نیست چون یه بار کارساز بوده دوباره جواب بده.

فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی!

 

حامی چینی به پیشانی اش انداخت و خنده ای مسخره کرد. انگشت اشاره اش را روی شقیقه اش فشرد و با حرص گفت:

 

_ متاسفانه زیادی شبیه شمام!

 

حاج خانم لااله الا الله گویان بلند شده و سمت حامی رفت. او هم میخواست به حامی کمک کند اما نه به خاطر خودش.

 

به خاطر سراب که گمان میکرد در حقش ظلم و نامردی شده و باید او را زیر پر و بال خودشان بگیرند.

 

دست حامی را گرفت و او را عقب کشید. چشم غره ای به چهره ی درمانده اش رفت و گوشه ی لبش را گزید.

 

_ صد بار نگفتم یکه به دو نکن؟ برو کنار بیشتر گند نزن.

 

سمت همسرش برگشت و با اینکه میدانست حرفش دو تا نمیشود، اما تمام سعی اش را به کار گرفت تا نظرش را تغییر دهد.

 

_ کوتاه بیا مرد، آه این دختره دامنمونو میگیره.

یتیمه، پسر ما بهش تجاوز کرده، خدا رو خوش نمیاد ولش کنیم به امون خدا…

 

حاج آقا نگاه نافذش را به چشمان همسرش دوخت و سر تکان داد.

 

_ تو این شرایط کاری ازم برنمیاد، اگه وقت دیگه ای بود شاید میشد کاری کرد…

خودت که میدونی چه روزای حساسی رو دارم میگذرونم.

 

حاج خانم چانه اش از بغض لرزید و قلبش به تپش افتاد. با صدایی لرزان و آرام زمزمه کرد:

 

_ دختر خودتم بود همینا رو میگفتی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
11 ماه قبل

قلمت عالیه حاج‌خانوم چه مهربونه😊😂

علوی
علوی
11 ماه قبل

چقدر پیچیده می‌کنه ماجرا رو حامی خان!! مگه مطمئن نیست به اینکه بچه نگار از خودش نیست؟ مگه سند سازی نکردند و یه صیغه نامه نتراشیدند برای دوران نامزدی وجود نداشته نگار و حامی؟ خوب الان برگ برنده دست حامیه! می‌تونه تهدیدش این باشه:
«من سراب رو دوست دارم و می‌خوامش! این دختره وقتی زایید شرش رو کم می‌کنه، یه شناسنامه خط‌خطی برای من می‌ذاره یه شناسنامه با اسم پدر برای بچه‌اش می‌گیره و می‌ره. شما هم برای من سراب رو می‌گیرید و مسالمت آمیز خلاص! یا شر درست می‌کنید برای من و سراب. اون وقت روز به دنیا اومدن نوه‌تون یه آزمایش ژنتیک کامل می‌دیم من و بچه! جوابش اگه منفی بود، که مطمئنم منفیه رو می‌برم پیش رفقای محترم تو دادگاه، حکم زنای زن شوهردار رو برای عروست می‌گیرم! خبرش رو هم خودم می‌دم روزنامه‌ها. یا سنگ‌سارش می‌کنم یا باباش بیاد خونش رو بخره ازم! اون وقت به عنوان یه مرد مظلوم که زنش بهش خیانت کرده، یه دختر تنهای بی‌کس ترد شده از جامعه رو عقد می‌کنم. تو و بابای عروست هم برین با قاشق چای‌خوری بقایای آبروی ریخته رو از کف خیابون‌های شهر جمع کنید!
البته اگه انقدر مست بوده که ندونه با نگار خوابیده یا نه، اون وقت اوضاعش پیچیده است.

رهگذر
رهگذر
پاسخ به  علوی
11 ماه قبل

واییی چه باحال نوشتی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x