رمان دونی

 

 

 

 

سراب چند لحظه ای بدون پلک زدن خیره اش ماند و سمت سیبل ها برگشت.

 

_ آخ عزیزم!

ببخش که من پی خوش گذرونیم بودم و تو اینجا داشتی مثل سگ عرق میریختی و ما رو به هدفمون نزدیک تر میکردی!

 

هدفون کنار جایگاه را برداشت و قبل از اینکه روی گوشش بگذارد، با جدیت اتمام حجت کرد.

 

_ دو روز دیگه برمیگردم. اون دختره اونجا باشه میزنم زیر کاسه کوزه ات راغب.

 

چند ماه از زندگی اعیانی و مرفهش دور شده و با فلاکت زندگی کرده بود اما دیگر نمیتوانست ادامه دهد.

 

هر چه بیشتر در آن خانه و نزدیک حامی میماند از اهدافشان دورتر میشدند.

 

نگار قرار بود نقشه ی دوم باشد.

اما راغب زودتر از موعد او را وارد بازی کرد تا حامی را از سراب دور کند.

 

روحش هم خبر نداشت این کاریش باعث نزدیک تر شدن حامی و سراب خواهد شد.

 

از طرف دیگر حضور چند ماهه ی نگار در آن خانه برایشان هیچ سودی نداشت.

دخترک بی عرضه تر از چیزی که نشان میداد، بود.

تنها کار مثبتش شد خبر کردن حامی در روز خواستگاری!

 

باز هم شلیک های پشت سر هم و اینبار همه را درست وسط پیشانی آدمک زده بود.

تلخندی زد و هدفون و اسلحه را روی میز پرت کرد.

 

دستی در هوا پراند و بدون نگاه کردن به راغب که ندیده هم پوزخندش را میشد تشخیص داد، سمت در خروج رفت.

 

_ تا به حال تهدیداتو بی جواب گذاشتم که سرتو انداختی پایین و داری میری؟!

 

با صدای زمخت و فریاد گونه ی راغب در جا خشکش زد. آب دهانش را بلعید و قلبش بی امان شروع به تپش کرد.

 

نه، بی جواب نگذاشته بود!

با اینکه خودش سراب را طوری بار آورده بود که حتی از خودش هم دستور نگیرد، اما هر بار مخالفت میکرد و در رویش در می آمد، تنبیه میشد.

 

 

پا به خانه نگذاشته در آغوشی فرو رفت.

 

آنقدر با تن حامی انس گرفته بود که پلک هایش با آرامش روی هم افتاد و تن کوفته اش را به دستان حمایت گرش سپرد.

 

_ کجا رفتی؟ گوشیت چرا خاموشه؟ من که مردم از نگرانی.

 

سراب تلخندی زد و خودش را بیشتر به سینه ی حامی فشرد.

کاش هیچ کدام از واقعیات زندگی اش، واقعی نبودند… کاش ماموریتی نبود… کاش او سراب نبود…

 

_ دلم برات تنگ شد… برگشتم.

 

حامی کمرش را از روی چادر نوازش کرد و با لحن شوخی که سعی داشت نگرانی اش را پشت آن پنهان کند گفت:

 

_ باشه خانم، قربون دلتونم میریم… ولی کجا بودی؟

 

از صبح دلش همچون سیر و سرکه می جوشید. بلوایی در سرش برپا بود و دلشوره امانش را بریده بود.

 

در اولین فرصت خودش را به خانه ی سراب رساند تا کنارش به آرامشی که شدیدا نیازش داشت برسد که با دیدن خانه ی خالی و یادداشت کوتاهی که روی در بود، دلشوره اش شدت گرفت.

 

سراب بی خبر رفته و تنها در چند جمله گفته بود که چند روزی را میرود تا در تنهایی خود با مسائل اخیر کنار بیاید.

 

خاموش بودن گوشی اش هم مزید بر علت شده بود که حامی به هول و ولا افتاده و فکر برنگشتن سراب همچون خوره به جان مغزش بیفتد.

 

_ خونه ی دوستم… اما نتونستم بمونم، همش تو تو فکرم بودی.

 

حامی او را عقب کشیده و روی صورتش خم شد. تمام اجزای صورتش را از نظر گذراند و روی چشمانش زوم کرد.

نگاهش عجیب شده بود!

 

اصلا سراب از کدام دوست میگفت؟ چرا هیچ کدام از دوستانش را نمی شناخت؟

 

بیشتر که دقت میکرد جز نامش و تکه هایی جسته و گریخته از گذشته اش، آن هم با تعریف های خودش، چیزی نمی دانست.

 

 

باید بیشتر از زندگی سراب می پرسید، قرار بود کنار هم زندگی کنند و او عملا سراب را نمی شناخت.

 

_ تو حالت خوبه؟ یه جوری شدی…

 

سراب سرفه ی آرامی کرد و دستی به گلویش کشید. هنوز هم فشار دستان راغب را حس میکرد.

 

_ خوبم… خیلی فشار روم بوده این چند وقت.

فقط خسته ام…

 

نگاه دزدید و از آغوش حامی بیرون آمد. کش و قوسی به تنش داد و آرام خندید.

 

_ نترس پسر حاجی، تا عمر داری بیخ ریشتم!

 

خودش هم به چیزی که میگفت ایمان نداشت، شاید عمر این بیخ ریش بودنش به چند ماه هم نمی رسید.

 

حالش از این نقش بازی کردن بهم میخورد اما مجبور بود نمایشش را به پرده ی پایانی برساند.

 

حامی نگرانش بود. حالا که همه چیز داشت خوب پیش میرفت و تقریبا مانعی برای بهم رسیدن نداشتند، سراب عجیب شده بود.

 

شاید باید به او حق میداد. روزهای سختی را گذرانده بودند.

دست روی سینه اش گذاشت و سر خم کرد.

 

_ چش مایی بانو!

 

در آغوش هم آنقدر از روزهای بعد از نگار گفتند و رویا بافتند که خواب هر دویشان را به کام خود کشید.

 

خوابی که برای حامی شیرین بود و برای سراب سراسر کابوس و درماندگی.

 

با صدای ویبره های پشت سر هم، سراب لای پلک های خسته اش را باز کرد.

 

خواب آلود نگاهی به اطراف انداخت و با قطع شدن صدا، خمیازه ای کشید.

 

تکانی خورد و خمیازه ی دیگری کشید. خواست به ادامه ی خوابش برسد که بار دیگر صدای ویبره گوشش را آزرد.

 

بی حوصله و خسته حامی را تکان داد و با چشمان بسته غر زد:

 

_ حامی… خفه کن اون ماسماسکتو سر جدت. خوابم میاد اه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

سراب دیگه کی بود

camellia
camellia
11 ماه قبل

عجب مار مولکیه سراب.

P:z
P:z
11 ماه قبل

مرسی فاطمه جونم
شاه خشت رو نمیزاری؟

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x