رمان آس کور پارت 68 - رمان دونی

 

 

 

 

سراب چند لحظه ای بدون پلک زدن خیره اش ماند و سمت سیبل ها برگشت.

 

_ آخ عزیزم!

ببخش که من پی خوش گذرونیم بودم و تو اینجا داشتی مثل سگ عرق میریختی و ما رو به هدفمون نزدیک تر میکردی!

 

هدفون کنار جایگاه را برداشت و قبل از اینکه روی گوشش بگذارد، با جدیت اتمام حجت کرد.

 

_ دو روز دیگه برمیگردم. اون دختره اونجا باشه میزنم زیر کاسه کوزه ات راغب.

 

چند ماه از زندگی اعیانی و مرفهش دور شده و با فلاکت زندگی کرده بود اما دیگر نمیتوانست ادامه دهد.

 

هر چه بیشتر در آن خانه و نزدیک حامی میماند از اهدافشان دورتر میشدند.

 

نگار قرار بود نقشه ی دوم باشد.

اما راغب زودتر از موعد او را وارد بازی کرد تا حامی را از سراب دور کند.

 

روحش هم خبر نداشت این کاریش باعث نزدیک تر شدن حامی و سراب خواهد شد.

 

از طرف دیگر حضور چند ماهه ی نگار در آن خانه برایشان هیچ سودی نداشت.

دخترک بی عرضه تر از چیزی که نشان میداد، بود.

تنها کار مثبتش شد خبر کردن حامی در روز خواستگاری!

 

باز هم شلیک های پشت سر هم و اینبار همه را درست وسط پیشانی آدمک زده بود.

تلخندی زد و هدفون و اسلحه را روی میز پرت کرد.

 

دستی در هوا پراند و بدون نگاه کردن به راغب که ندیده هم پوزخندش را میشد تشخیص داد، سمت در خروج رفت.

 

_ تا به حال تهدیداتو بی جواب گذاشتم که سرتو انداختی پایین و داری میری؟!

 

با صدای زمخت و فریاد گونه ی راغب در جا خشکش زد. آب دهانش را بلعید و قلبش بی امان شروع به تپش کرد.

 

نه، بی جواب نگذاشته بود!

با اینکه خودش سراب را طوری بار آورده بود که حتی از خودش هم دستور نگیرد، اما هر بار مخالفت میکرد و در رویش در می آمد، تنبیه میشد.

 

 

پا به خانه نگذاشته در آغوشی فرو رفت.

 

آنقدر با تن حامی انس گرفته بود که پلک هایش با آرامش روی هم افتاد و تن کوفته اش را به دستان حمایت گرش سپرد.

 

_ کجا رفتی؟ گوشیت چرا خاموشه؟ من که مردم از نگرانی.

 

سراب تلخندی زد و خودش را بیشتر به سینه ی حامی فشرد.

کاش هیچ کدام از واقعیات زندگی اش، واقعی نبودند… کاش ماموریتی نبود… کاش او سراب نبود…

 

_ دلم برات تنگ شد… برگشتم.

 

حامی کمرش را از روی چادر نوازش کرد و با لحن شوخی که سعی داشت نگرانی اش را پشت آن پنهان کند گفت:

 

_ باشه خانم، قربون دلتونم میریم… ولی کجا بودی؟

 

از صبح دلش همچون سیر و سرکه می جوشید. بلوایی در سرش برپا بود و دلشوره امانش را بریده بود.

 

در اولین فرصت خودش را به خانه ی سراب رساند تا کنارش به آرامشی که شدیدا نیازش داشت برسد که با دیدن خانه ی خالی و یادداشت کوتاهی که روی در بود، دلشوره اش شدت گرفت.

 

سراب بی خبر رفته و تنها در چند جمله گفته بود که چند روزی را میرود تا در تنهایی خود با مسائل اخیر کنار بیاید.

 

خاموش بودن گوشی اش هم مزید بر علت شده بود که حامی به هول و ولا افتاده و فکر برنگشتن سراب همچون خوره به جان مغزش بیفتد.

 

_ خونه ی دوستم… اما نتونستم بمونم، همش تو تو فکرم بودی.

 

حامی او را عقب کشیده و روی صورتش خم شد. تمام اجزای صورتش را از نظر گذراند و روی چشمانش زوم کرد.

نگاهش عجیب شده بود!

 

اصلا سراب از کدام دوست میگفت؟ چرا هیچ کدام از دوستانش را نمی شناخت؟

 

بیشتر که دقت میکرد جز نامش و تکه هایی جسته و گریخته از گذشته اش، آن هم با تعریف های خودش، چیزی نمی دانست.

 

 

باید بیشتر از زندگی سراب می پرسید، قرار بود کنار هم زندگی کنند و او عملا سراب را نمی شناخت.

 

_ تو حالت خوبه؟ یه جوری شدی…

 

سراب سرفه ی آرامی کرد و دستی به گلویش کشید. هنوز هم فشار دستان راغب را حس میکرد.

 

_ خوبم… خیلی فشار روم بوده این چند وقت.

فقط خسته ام…

 

نگاه دزدید و از آغوش حامی بیرون آمد. کش و قوسی به تنش داد و آرام خندید.

 

_ نترس پسر حاجی، تا عمر داری بیخ ریشتم!

 

خودش هم به چیزی که میگفت ایمان نداشت، شاید عمر این بیخ ریش بودنش به چند ماه هم نمی رسید.

 

حالش از این نقش بازی کردن بهم میخورد اما مجبور بود نمایشش را به پرده ی پایانی برساند.

 

حامی نگرانش بود. حالا که همه چیز داشت خوب پیش میرفت و تقریبا مانعی برای بهم رسیدن نداشتند، سراب عجیب شده بود.

 

شاید باید به او حق میداد. روزهای سختی را گذرانده بودند.

دست روی سینه اش گذاشت و سر خم کرد.

 

_ چش مایی بانو!

 

در آغوش هم آنقدر از روزهای بعد از نگار گفتند و رویا بافتند که خواب هر دویشان را به کام خود کشید.

 

خوابی که برای حامی شیرین بود و برای سراب سراسر کابوس و درماندگی.

 

با صدای ویبره های پشت سر هم، سراب لای پلک های خسته اش را باز کرد.

 

خواب آلود نگاهی به اطراف انداخت و با قطع شدن صدا، خمیازه ای کشید.

 

تکانی خورد و خمیازه ی دیگری کشید. خواست به ادامه ی خوابش برسد که بار دیگر صدای ویبره گوشش را آزرد.

 

بی حوصله و خسته حامی را تکان داد و با چشمان بسته غر زد:

 

_ حامی… خفه کن اون ماسماسکتو سر جدت. خوابم میاد اه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

سراب دیگه کی بود

camellia
camellia
1 سال قبل

عجب مار مولکیه سراب.

P:z
P:z
1 سال قبل

مرسی فاطمه جونم
شاه خشت رو نمیزاری؟

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x