با نوک انگشت خون های خشک شده ی روی تنش را لمس کرد. با اینکارش قطرات آب به رنگ سرخ درآمد و فکش منقبض شد.
سراب با غصه ورم و کبودی پایش را لمس کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد.
_ کم بدبختی داشتم، حالا چلاقم شدم!
حامی مشت پر آبش را بالا برده و با دقت روی پیشانی سراب ریخت. مشغول شستن آن قسمت شد و سری به تایید تکان داد.
_ بدبخت تر از من نیستی که، تو اولین حموم دونفره مون چلاق شدی نمیتونم یه دلی از عزا دربیارم!
مشتی آب به صورت حامی پاشید و به حالت قهر از او رو گرفت.
_ از شوهرم شانس نیاوردم، جای دلداری دادن فقط به فکر اون بی صاحابشه!
همین دیشب دلتو از عزا درآوردی، تف تو اون دل که انقدر سریع رخت عزا تن میکنه!
_ تو لیاقت منو نداری زن!
یه سر برو کامنتایی که ملت زیر پستای مشکلات خونوادگی میذارن بخون، همه دارن از سرد مزاجی شوهراشون مینالن.
خر چه داند قیمت نقل و نبات؟!
چشمان سراب گرد شد و دهانش را چند باری باز و بسته کرد.
چیزی در برابر پررویی حامی به ذهنش نرسید که جیغی کشید و چند مشت آب به سر و صورتش پاشید.
حامی خنده کنان دستش را حفاظ صورتش کرد و با صدایی که هنوز ته مایه ی خنده داشت گفت:
_ حالا انقدر جیغ جیغ کن فکر کنن دارم چیکار میکنم!
بشیم آش نخورده و دهن سوخته.
سراب صدایش را پایین آورده و دلخور به او توپید:
_ خیلی بیشعوری که وقتی من تو این شرایطم تموم فکر و ذکرت سکسه!
_ متاسفانه باید بگم تو این مورد کاملا حق با شماست، شما با یک بیشعور بالفطره طرفین!
سرش را به لبه ی وان تکیه داد، چشمانش را بست و با فکر به روزهای بعد از رفتنش از ته دل گفت:
_ متاسفانه من این بیشعور عوضی رو بیشتر از جونم دوست دارم…
به دیوار تکیه زده و کلافه با نوک پا روی زمین ضرب گرفته بود که ایستادن کسی را کنارش حس کرد.
بردیا زبان در دهان جنبانده و زحمت حامی را برای بلند کردن سر و دیدن فرد کناری اش کم کرد.
_ زخم شمشیر که نخورده عمو، یه در رفتگی سادست…
همان لحظه صدای ناله ی چند ثانیه ای سراب بلند شد و حامی نگاه دو دو زنش را به در اتاق دوخت.
_ خب مثل اینکه اونم دیگه نیست!
اگر بردیا عموی واقعی اش بود، بی تردید میگفت که بیخیالی و مزاج شوخ و شنگش را از او به ارث برده بود.
مانند خودش در هر موقعیتی شوخی میکرد. بی حوصله سری به تایید حرفهایش تکان داد که بردیا سقلمه ای به پهلویش زد.
_ ولی خوشم اومد!
حامی که فکرش پشت در اتاق و کنار سراب بود، بی حواس جوابش را داد.
_ از چی؟
_ خوب لاشی ای هستی!
حواسش جمع شد و با اخم هایی در هم که حاصل نفهمیدن منظورش بود، سر سمتش چرخاند.
به نظر نمی آمد شوخی کرده باشد.
_ چرا اونوقت؟!
بردیا عینکی که مواقع کار کردن به چشم میزد را با نوک انگشت بالا داد. دست داخل جیب روپوشش برد و شانه بالا انداخت.
_ فرارشو یکی دیگه کرد، کتکشو یکی دیگه خورد، آبروش از یکی دیگه رفت…
کمی سمت حامی خم شد و کنار گوشش، با صدایی آرامتر گفت:
_ اما تو! هم به دختری که دوست داشتی رسیدی، هم ننه باباتو شرمنده ی خودت کردی، هم سر و مر و گنده واستادی داری زندگیتو میکنی!
حامی پوکر فیس نگاهش کرد.
_ رو قسمتِ رفتن آبرو نمیتونم خیلی مانور بدم چون از اولم نداشتم!
ولی اگه دلت خنک میشه برم کتکه رو بخورم و برگردم عمو!
بردیا چشمکی روانه اش کرده و با افتخار سرتاپایش را برانداز کرد.
_ الحق که دست پرورده ی خودمی!
بین شوخی هایشان در اتاق باز شد و نگاه هر دو مرد سمت حاج خانم و رها چرخید.
رها همچون میرغضب به حامی زل زد و تمام حرصش را نوک انگشتانش ریخته و با نیشگونی محکم، به پهلوی حامی منتقل کرد.
_ آی خاله، نکن بابا مگه بچه دو ساله ام که هنوزم این حرکتو روم میزنی؟!
_ پدرسوخته ی خر، قرار بود عاشق شدی اول از همه به من بگی!
باید آخرین نفر خبردار میشدم؟!
نگاه تهدیدگرش را به بردیا دوخت و با چهره ای برافروخته نوچ نوچی کرد.
_ اینم از شوهرم، از همه رو دست خوردم… منِ ساده بین یه مشت گرگ چیکار میکنم آخه؟!
بردیا دستانش را بالا برده و با عشق به همسرش خیره شد.
_ دستم بسته بود، وسط عروسی فهمیدم و گفتم دیگه کار از کار گذشته و بهتره منم چیزی بروز ندم.
حاج خانم ریز خندید و از بازوی رها، رفیق گرمابه و گلستان نوجوانی تا کنونش آویزان شد.
_ این بی حیا به من که مادرشم نگفته بود، تو که جای خود داری عزیزم.
این بردیا همیشه میگفت حامی دست یه دختری رو میگیره میاد میگه این زنمه، ما بهش میخندیدیم… دقیقا همون شد!
بردیا بادی به غبغب انداخته و سر بالا گرفت. نگاه مغرورش را یک دور بینشان چرخاند و گلویی صاف کرد.
_ باشد که مِن بعد بردیای پیشگو را دست کم نگیرید!
رها ایشی گفته و دست به سینه از او و حامی رو گرفت.
_ هر چی تو ریختی این جمع کرده، حدس اینکه چه دسته گلایی قراره به آب بده مسلما برات سخت نیست دکی جون!
حامی حین مالیدن پهلویش، نوچ بلندی کرده و از میانشان گذشت.
_ حالا که همه فهمیدن، چه فرقی میکنه… ولم کنین برم پیش زنم، بهم نیاز داره…
در میان اوه کشدار رها و پس گردنی بردیا و لبخندهای مادرش، وارد اتاق بیمارستان شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی باحال بود خدا قوت نویسنده 😂 😂 😂
یادم نمیاد اسم اون دختری که سراب رو با حامی رسوندن بیمارستان چی بود
دانشجوی پزشکی بود
رسا
ممنون