«وقت» ی که میگفت در کسری از ثانیه رسید و گوشش را پیچیده شده میان انگشتان حامی یافت.
آخی تصنعی گفت و دست حامی را پس زد، لب برچید و کنایه ها پشت هم روی زبانش به رقص درآمدند:
_ فقط تو تنبیها و گوش پیچوندناست که نمیذاری یه ثانیه حرفت رو هوا بمونه؟
کاش به همه ی حرفات انقدر زود عمل میکردی آقا حامی!
حامی با نگاهی ریز بین، چشمانش را در نگاه معترض دلبرکش قفل کرد.
_ صبر کن ببینم، چی گفتم و بهش عمل نکردم که دو متر زبونتو میکنی تو چشمم؟!
سراب شانه بالا انداخته و به آرامی از آغوش حامی بیرون خزید.
خودش را سرگرم جمع و جور کردن خانه نشان داد و از زیر بار جواب دادن شانه خالی کرد.
اما حامی که به تریج قبایش برخورده بود، مصرانه دنبال جواب میگشت که بازوی سراب را از پشت چنگ زده و او را مقابل خود نگه داشت.
_ یا یه حرفی رو نزن، یا میزنی تمومش کن. از حرف نصفه و نیمه بدم میاد.
سر کدوم کارِ نکرده درشت بارم میکنی؟
سراب نگاه دزدید، تاب دیدنِ چشمان سرخ و دلخور حامی را نداشت.
با هر بار دیدنشان، غول بی شاخ و دم شرمندگی می آمد و بیخ گلویش مینشست…
تلاش کرد بازویش را از میان انگشتان حامی بیرون بکشد که همچون باتلاق، با هر تقلا بیشتر در حلقه ی انگشتانش فرو رفت.
_ آخ حامی، دردم گرفت… منظوری نداشتم.
فشار انگشتانش کمتر شد و همان انگشتان بی رحم را مامور نوازشِ دردی که به جان دخترکش انداخته بودند کرد.
_ منظور داشتی، خوبم منظورتو رسوندی اتفاقا.
قبلِ اینو کار ندارم، که مجبور بودم دهنمو ببندم و نرسیدن به خواسته هامو تحمل کنم یه وقت خاطر کسی مکدر نشه.
بندازش دور اون گذشته رو…
دست دیگرش را زیر چانه ی سراب برد و سرش را بالاتر کشید. نگاهش حق نداشت جز او کسی یا جایی را رصد کند.
_ الان فقط خاطر تو برام عزیزه، تو برام مهمی.
تک تک حرفات، اگه شیرین باشه میشه قند و آب میشه تو دلم… اگه تلخ باشه میشه سم و زهرمار و خونمو به جوش میاره…
دستش را به نرمی پشت سر سراب فرستاد و روی صورتش خم شد.
لبهای خشکیده اش را با لذت میان لبهایش گرفت و بوسید و بوسید…
نفس هایشان با هم یکی میشد و تن هایشان برای هم آغوشی آماده میشدند که عقب کشید و از فاصله ای کوتاه، چند ثانیه خیره ی لبهایش شد.
_ جون دلم…
دیدن آن لبهای لرزان و نمور، بی طاقتش کرد. عنان از کف داده و دوباره به جان لبهایش افتاد.
اینبار خشن تر،بیتاب تر، تشنه تر…
سراب بی جان چشم بست و دستانش را روی پهلوی حامی مشت کرد.
به محض عقب کشیدن بی میل حامی، آه تو گلویی کشید و از میان پلکهای نیمه بازش به مردی که دین و دنیایش شده بود چشم دوخت.
_ چیکار داری میکنی با من حامی؟
کی، کجا، چطور… شدی عمر و جونم؟
_ همون وقت، همونجا، همونطور… که توی سلیطه شدی زندگیم…
چند لحظه بی حرکت به هم زل زدند و همزمان با چشمک حامی، سراب زیر خنده زد و با حرصی شیرین غرید:
_ استاد گند زدن تو لحظه های احساسی ای!
صدای کوبیده شدن به در، حس و حال هر دویشان را پراند و سراب هول زده سر جنباند و تکانی خورد.
_ اوخ، فکر کنم از سمساری اومدن دنبال وسایل.
الاناست که ملوک خانمم سر و کله اش پیدا شه… زودتر جمع کنیم بریم.
نگاهش بین در و چادرش در گردش بود که سرش با حرکت دست حامی، دوباره مقابل صورت حامی قرار گرفت.
سوالی نگاهش کرد و گیج سری تکان داد.
_ جانم؟
حامی بی توجه به ضربه های ممتدی که به در کوبیده میشد، شمرده شمرده و با آرامش و اطمینان پچ زد:
_ میدونم چه قولایی دادم و چه حرفایی زدم.
قبل تو حرف مفت زیاد میزدم، اینم میدونم…
اما نه من دیگه اون آدم سابقم، نه زندگیم اون زندگی سابقه.
تو با بودنت همه چیو عوض کردی، میخوام بدونی که پای تک تک حرفام هستم و تا زنده ام نمیذارم خم به ابروت بیاد.
گفته بودم با عزت و احترام خانم خونه ام میشی و از فردای روزی که پات به خونم باز شد، دنبال عملی کردنشم.
میتونم همین الان با یه مراسم درست و درمون کاری که گفتمو بکنم و شمام دیگه بهونه واسه تیکه انداختن نداشته باشی لیمو خانم!
اما دنبال اینم اسم اون بیشرف رو از شناسنامم پاک کنم…
اسم قشنگ تو لیاقتش بودن بالای یه صفحه ی سفیده، نه یه صفحه ی خط خورده و پایین تر از اسم یکی دیگه…
حق داری، هر چیزی که از زندگی با من میخوای حقته و باید برای رسیدن به حقت پافشاری کنی… بهتر از هر کسی میفهمم حس و حالتو…
اما من دنبال اینم بهترینا رو برات فراهم کنم، چون تو لیاقتت داشتن بهتریناست…
مدتها میشد که کنترل هیچ یک از احساساتش دست خودش نبود.
مدتها میشد که حتی اعضای بدنش هم از او سرپیچی میکردند.
مانند همین چشمان سرخود که شروع به باریدن کرده بودند…
یا قلبی که در برابر احساسات پاک و صادقانه ی حامی، داشت سینه اش را میشکافت...
یا مغزی که ملتمس به جمجمه اش چنگ می انداخت و بودن کنار حامی را، گذشتن از هدف کثیفش را فریاد میزد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان قشنگیه . ولی خیلی شبیه سریال آقازاده اس . منتها موضوع هاشون فرق میکنه . وگرنه اصل موضوع یکیه . تو سریال آقازاده ، مرضیه رو دقیقا با همین برنامه ای که سراب چیده میفرستن خونه حاج آقا تهرانی که دقیقاااا همین مشخصات حاج آقای حامی رو داره .
حتما بعدش هم سراب سر سفره عقد به حامی همه چیز رو میگه . بعدش هم راغب به بلایی سر جفتشون میاره . خلاصه که دقیقا پِلَن مثل سریال آقازاده اس.
کاش همینطور بشه
عجب…