رمان دونی

 

 

 

حاج خانم رو به سراب چشمکی زد و تای ابرویش را بالا برد. سراب ریز خندید و فین فین کنان سر در گریبان فرو برد.

 

نمیخواست هنوز از دست مادر خلاص نشده گیر پسر بیفتد و بابت صورت سرخ و چشمان خیسش جواب پس دهد.

 

_ فعلا که پدر و پسر جلسه ی مردونه گذاشتین و حضور خانما رو قدغن کردین!

 

حامی در را بسته و با قدم هایی کوتاه نزدیکشان شد و در همین حین غر و لند کنان گفت:

 

_ حالا یه بار من و حاجیتون نشستیم کنار هم، چشمتون ورنمیداره مهر و محبت بین ما رو؟!

 

حاج خانم قری به گردنش داده و ایشی گفت.

 

_ مگه ما بخیلیم؟!

انقدر بچسبین به هم تا بترکین…

 

سقلمه ای به سراب زده و با شیطنت حرفش را ادامه داد.

 

_ مام از شرتون راحت میشیم، والا اگه بدمون بیاد!

مگه نه دخترم؟

 

سراب مشت کوچکش را مقابل دهانش گذاشت و آرام خندید. حاج خانم هم گاهی خوب شیطنتش گل میکرد!

 

حین خنده نگاهش را سمت حامی سوق داد. این پسر هر جور که بود و هر چه که میپوشید، بی نهایت جذاب و دوست داشتنی میشد.

 

چه در لباس های مارک دار و ست شده اش، چه در این لباس های راحتی و ساده که رنگهایشان هیچ همخوانی ای با هم نداشت.

 

او در چشم سراب بی نظیر ترین مرد روی زمین بود و تپش های تند شده ی قلبش، همان غنج زدنی بود که میگفتند.

 

_ قربون ریختت برم من!

 

گویا زمزمه ی زیر لبی اش چندان هم آرام نبود که حاج خانم پقی زیر خنده زد و اما حامی با نگرانی کنارش نشست.

 

_ این چشما چه گناهی کردن که تو اشکت دم مشکته؟

 

بی توجه به حضور مادرش، دست دور شانه ی دلبرک لرزانش حلقه کرد و چشم در چشم او سر تکان داد.

 

_ چیشدی دورت بگردم؟

 

 

 

سراب «وای» زیر لبی ای گفت و نامحسوس به حاج خانم اشاره ای زد.

اما این چیزها کی برای حامی مهم بوده که حالا باشد؟!

 

چینی به بینی اش داد و چشم غره ای به چانه ی خیس سراب رفت.

 

_ تو نمیخواد به من مراعات کردن یاد بدی. همین مامانم خیلی تلاش کرد، یاد نمیگیرم!

بگو ببینم چی شده باز؟

 

سراب پوکر فیس و خجالت زده لبهایش را روی هم فشرد و غرش تو گلویی کرد.

 

حاج خانم با لذت، عشقی که با وجود تفاوت های فاحش، بینشان در جریان بود را نظاره میکرد.

 

چه کسی باورش میشد حامی، آن پسر کله خر که زندگی را برایشان زهر کرده بود، به دختری بی زبان و محجبه که چند سالی هم از او بزرگ تر است دل ببندد؟

 

نگار با وجود حس بدی که به او داشتند، بیشتر شبیه تصوراتشان بود تا سراب.

 

سرخ شدن سراب را که دید، نوک انگشتش را به شقیقه ی حامی فشرد و کلافه از بی ملاحظگی اش پوفی کرد.

 

_ جای اینکه بشینی ور دل زنت، رفتی چسبیدی به بابات… معلومه که ناراحت میشه.

 

جفت ابروهای حامی به فرق سرش چسبیدند و صورت سراب را با دستانش قاب گرفت.

ناباور سرش را بالا و پایین کرد و با صدایی که از فرط بهت، نالان شده بود پچ زد:

 

_ آره سراب؟!

واسه این گریه کردی؟ مگه بچه ای؟

 

سراب سرش را تند و تند تکان داد و شگفت زده از کار حاج خانم، سمتش برگشت.

 

_ نه به خدا… مامان؟

 

حاج خانم لبخندی به پهنای صورت زد و دست به کمر پشت چشمی نازک کرد.

 

_ مامان و یامان!

من خودم این روزا رو گذروندم، سر منو که نمیتونی شیره بمالی.

آی پسر، حواست بیشتر به زنت باشه.

زن داشتن که فقط گردن کلفتی کردن و صدا پس کله انداختن نیست…

 

 

 

گلویی صاف کرده و به یاد روزهای عاشقی خودشان لبخند محوی زد.

همسرش مرد مهربان و با محبتی بود. استواری و دوام زندگیشان را مدیون محبت های او بودند، هر چند خود حاج خانم هم کم از خود گذشتگی نکرده بود.

 

سینه اش از یادآوری روزهای تلخ و شیرین گذشته، تکانی خورد و با چشمانی پر شده نگاهش را بین سراب و حامی چرخاند.

 

_ زن ناز داره مادر، مردِ نازکش میخواد نه عربده کش و گردن کلفت.

جای اینکه چپ و راست بهش گیر بدی و امر و نهی کنی، نازشو بکش.

اشک هیچ زنی رو کسی نمیتونه دربیاره، جز اون مردی که عاشقشه…

 

نفس سراب از حرفهای حاج خانم رفت. همین حالا هم فکرِ دل کندن داشت ذره ذره ی وجودش را میخورد…

 

وای به روزی که حامی با حرفهای مادرش دگرگون شده و بیش از پیش عشق به پایش میریخت‌…

فرهاد کوه کن میخواست دل کندن…

 

_ من برم یه سر به غذا بزنم، آماده شد صداتون میکنم.

 

حامی نوک بینی سرخ شده ی سراب را میان دو انگشتش فشرد و زمزمه وار گفت:

 

_ نازکش میخوای لیمو خانمم؟

 

دستی که روی بینی اش بود را دستپاچه پس زده و روسری اش را چنگ زد.

بی دقت و بی نفس روسری را روی سرش انداخته و با آن صدای گرفته و مخمور پچ زد:

 

_ صبر کنین میام کمکتون.

 

_ نمیخواد مادر، کاری ندارم.

 

قصد فرار داشت. قلب عاشقش همین حالا هم از عشق لبریز بود و ظرفیت بیشتر از این را نداشت…

 

از خودش میترسید.

پُر تر که میشد، شاید تمام واقعیات را همراه عشق حامی بیرون میریخت و فغان از آن روز و آن لحظه…

 

او قصد فرار داشت، اما حامی مگر اجازه ی فرار میداد؟ ابدا!

اگر میداد که حامی نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
10 ماه قبل

مادر شوهری مثل حاج خانومم نداریم 😑

:///
:///
پاسخ به  ساناز
10 ماه قبل

ب خدا ک نداریم😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x