مچ دستش میان انگشتان حامی قفل شد و شماتت گر نگاهش کرد.
نیشخند تخس و چشمان حق به جانبِ همچون روزهای اولش، روی اعصاب بود.
_ حاج خانم بلدی کاچی بار بذاری؟!
ناز کشیدن که خشک و خالی نمیشه!
سراب ماتش برد و با «بی حیا» ی پر خنده ی حاج خانم، چشمانش از حدقه بیرون زد.
به ولله که تمام خانواده مشکل بی حیایی داشتند!
به محض بسته شدن در، با همان نگاه تخس در چشمان درشت شده ی سراب زل زده و زبانی روی لبهایش کشید.
_ نازتو بخورم توله ام!
مبهوت ماندن سراب کارش را آسوده کرده بود. با حرکتی ضربتی، روسری را از سرش پایین کشید و او را روی تخت خواباند.
_ هین، حامی… صبر کن یه لحظه…
تا به خودش بجنبند زیر هیکل تنومند حامی که حاصل باشگاه رفتن های شبانه روزی اش بود، گیر افتاد.
همچون آهویی اسیر دست شکارچی، چاره ای جز خورده شدن نداشت!
لبهای درشتش را غنچه کرده و پر خواهش به شانه ی حامی چنگ زد.
_ مامانت داشت شوخی میکرد حامی.
حامی بافت نازکش را از سرشانه اش کنار زد و اولین بوسه ی خیس و پر حرارتش را همانجا کوبید.
_ اما من شوخی ندارم، مخصوصا تو این مورد به خصوص!
سراب که خواهش و التماس را بیهوده دید، عصیانگرانه مشتی وسط سینه اش کوبید.
_ از بس شل تمبونی!
دو دقیقه نکش پایین، زندگی که همش سکس نیست.
هر جا میرسی خفتم میکنی…
حامی معترض صدایی از ته حلقش بیرون پراند و پشت دستش را آرام روی لبهای سراب کوبید.
ضربه ای که بیشتر به نوازش میماند…
_ چقدر تو هوچی گری توله سگ.
درست هشت روزه که دست نزدم بهت، کجا خفتت کردم؟
دروغم بلد نیستی بگی شکر خدا…
خوب بود که هنوز دروغ هایش رو نشده بود. خوب بود که هنوز مظهر صداقت بود برای حامی اش…
او در سیاهچاله ی دنیای پر از کثافت خود بود و حامی همچون نواری ضبط شده پشت سر هم گلایه میکرد.
_ آخرین بارم که از دماغمون در اومد.
خود شما به چپته، منم به چپم باشه که سنگ رو سنگ بند نمیشه.
یه هفته ام که انگشتم بهت نخورده شروع کردی آی و وای که تنم درد میکنه.
والا تن منم درد میکنه، خمارم… آرامشمو، تو رو میخوام…
دلم تنگته نام…
تلاقی نگاهش با چشمان پر آب سراب، نطقش را کور کرد.
درد این دختر چه بود که لحظه ای نگاهش رنگ آرامش نمی گرفت؟
کاش کاری از دستش برمیامد…
تمام همّ و غمش شده بود نشاندن لبخند روی لبهای دختری که جانش بود اما چشمانش غمی بی پایان داشت.
هر چه میکرد تمام نمیشد این غم خانمان سوز…
روشنی نگاه خودش هم، همچون کشتی به گِل نشسته رو به خموشی رفت.
_ من میسازم روزی رو که چشمات از ذوق و خوشی برق بزنه…
بغضی داشت به بلندای تمام آرزوهای دفن شده اش.
سنگینی اش را از روی سراب برداشت و پشتش قرار گرفت.
دست زیر تنش سر داد و با تمام وجود او را به خود چسباند.
گویی چیزی از درونش، به او هشدار میداد که این روزها و این لحظاتی که به سرعت سپری میشود، آخرین لحظاتشان کنار هم است که اینگونه از تک تکشان بهره میبرد.
سراب نفس عمیقی برای مقابله با سیل اشک هایش کشید و قلبش زیر نوازش های حامی پریشان تر شد.
_ قول میدم بسازمش برات…
نفس های به شماره افتاده اش پوست گردن سراب را سوزاند و قلبش را بیشتر.
قول روزهایی را میداد که او نبود و شاید… همین حالا، با وجود تلخ کامیشان، بهترین روزهایشان بود که لب زد:
_ تو همین الانشم خیلی از اون روزا برام ساختی مرد دیوونه ی من…
علی رغم مخالفت های حاج خانم، مشغول شستن ظرف های شام بود.
هیچ دلش نمیخواست بگو بخندهای عامدانه ی رسا با حامی را ببیند.
با حرص اسکاچ کفی را داخل لیوان چپاند و دندان قروچه ای کرد.
_ حامی جون و مرض پتیاره!
صدای خنده از پذیرایی می آمد و خون خونش را میخورد. اگر قرار بر زندگی دائم کنار حامی بود، قطع به یقین کاری میکرد تا از این خانه کوچ کنند.
اما افسوس که مهمان چند روزه ی این خانه و این زندگی بود و مجبور به تحمل…
پذیرایی و نشست و برخاست با مهمان های حاج خانم برایش سخت نبود، اما با رسا چرا!
دخترک بی حیای مریض!
زیر لب غر میزد که دستی پهلویش را لمس کرد. بعد از ماه ها کنار حامی بودن، حس کردن حضورش ساده بود.
_ چی میگی دو ساعته با خودت حسود خانم؟!
حرمت مهمان های این خانه را نگه داشته بود، حامی که حرمت لازم نبود، بود؟!
قطعا نه!
رو ترش کرده و با همان دستان کفی روی دست حامی کوبید.
_ اون عنونه خانم زشت حسودی داره؟!
به تو ربط نداره چی میگم، شما بفرما به مهمونای عزیزت برس.
پا روی زمین کوبید و لیوان دیگری را میان دستانش گرفت.
_ سرابم داره کارشو انجام میده، حمالیشو میکنه… خیالت راحت!
خنده ی تو گلوی حامی، فک کوچکش را قفل کرد. ضربه ی اینبارش محکم تر بود و حامی از برخورد آرنج سراب به قفسه ی سینه اش آخی گفت.
_ آخ توله ضرب دستشو ببین، حالا دیگه مطمئن شدم حسودی نمیکنی!
خودش را بی تفاوت و مشغول کار نشان داد تا حامی از بی توجهی اش خسته شده و تنهایش بگذارد.
اما زیر چشمی حواسش به اویی که آستین های پلیورش را تا میزد، بود.
_ زوج حمالِ جذابی هستیما!
چقده خوبن، چقده قشنگن🥲🥹
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تورو خدا هرجوری رمانو مینویسی بنویس ولی آخرش این دوتا بهم برسن
یه سوال پارت گذاری چطوریه؟!
خیلی خوبن🥺🥺
طفلک حامی 😞
آرامش قبل از طوفان …
مرسی فاطمه جون
چطوری پری ناز؟؟
خوبی؟؟
نیستی
عالی ام فاطمه جوننن
شما خوبییی؟ نینی و امیرعلی خوبن؟
من بودم و پارتارو میخوندم ولی نمیتونستم دیدگاه بزارم چون اون قسمت باکس ایمیل پاک شده بود و حوصله نداشتم ایمیلمو دوباره وارد کنم برای همین🤦🏻♀️😂😂
ولی خدایی دلم براتون تنگ شده بوداا💋💋