خودم را عقب کشیدم و با اخم نگاهش کردم.
– این فقط یه اتفاقه آقای بردبار!
– بردبار؟ من بردبار نیستم!
اخمهایش دوباره در هم رفتند و با شک نگاهم کرد.
– تو اونو میشناسی؟!
از دهانم در رفته بود! فامیلی لعنتی او چرا باید در خاطر من مانده باشد…
خب معلوم است فامیلی هادی بردبار نیست! آنها از پدر سوا بودند…
– نه… من… من…
شهناز پادرمیانی کرد و بازوی هادی را گرفت.
– حتماً از دهن من در رفته شنیده… چته یهویی دراکولا میشی بچه؟!
– بس که شما از گلپسرت حرف میزنی! یکی ندونه فکر میکنه پروفسوری چیزی شده!
بهنظر من هم راست میگفت… آن گرگی که من دیدم فقط آمادهٔ به دندان کشیدن بره بود!
تعریف کردن نداشت که! میدانستم اگر یک بار دیگر من را ببیند تکهٔ بزرگم گوشم است!
چه جرعتی بود با خانوادهاش دوستی میکردم…
اگر یک درصد به جای هادی حسین میآمد چه؟
یکهای خوردم و عقبگرد کردم.
– من دیگه برم خانمدکتر… حواستون به غذاها باشه نسوزن…
– کجا؟ وایسا هادی میرسونتت!
سویچم را از جیب شلوارم بیرون کشیدم و نشانش دادم.
– ممنون با ماشین اومدم…
جلوتر آمد و صورتم را بوسید.
– ممنونم عزیز دلم لطف کردی اومدی کمکم بخدا از وقتی آقا رحمان رفته شهر خودشونا، کار ما هم لنگ مونده بود… خدا تو رو گذاشت سر راه من…
بعد از خداحافظی از ماهرخ، سوار نارنگی شدم اما انگار حالش خوب نبود…
هرچه استارت میزدم روشن نمیشد!
– آخه قربونت برم این وقت خراب شدنه؟!
کسی به شیشهٔ ماشین زد، هادی بود!
دور از جان شهناز انگار همهشان سیریش بودند! شیشه را پایین کشیدم.
– کاری داشتین؟
– بزن بالا اینو ببینم چشه این لگنت!
– ماشین خودت لگنه!
با انگشتش آنطرف کوچه را نشان داد و گفت:
– اگه تو به اون میگی لگن، ماشین تو حلب هم نیست!
نگاهش کردم… شاسیبلند مشکیرنگی بود… راست هم میگفت!
خجالتزده کاپوت را بالا زدم و خودم هم پیاده شدم…
خم شده بود و دل و رودهٔ ماشین را به دقت نگاه میکرد…
– چیزی هم میفهمی؟
چپچپ نگاهم کرد و با طعنه پرسید:
– مامانم اونقدر از کمالات حسینخان گفتن، از من بهت حرفی نزده؟ نگفته گلپسرش فوقلیسانس مکانیک داره؟!
لبهایم را گزیدم، دوست نداشتم در مسائل خانوادگیشان قاطی شوم!
– چرا… گفتن ولی من حواسم پرت بوده حتماً…
کمرش را راست کرد، حالا کاپشن چرمش را هم پوشیده بود…
در دلم اعتراف کردم واقعاً خوشتیپ است! نقاب کلاه سیاهش را کمی تکان داد و متأسف پرسید:
– کی تا حالا اینو نبردی سرویس کنی؟ این فایده نداره اینجور بذار فردا صبح بیام ببرمش تعمیرگاه خودم!
دست به کمر و درمانده دست روی بدنهٔ نارنگی کشیدم.
– نارنگی جونم… مریض شدی؟
– چیچی؟ نارنگی؟! زردمبو بیشتر بهش میآد! چیه این خریدی انگار تاکسیه!
من هم مثل قلمراد در سریال باغ مظفر که روی خرش حساس بود نسبت به نارنگی حساسیت نشان میدادم!
جک را پایین زدم و کاپوتش را بستم!
– تو حق نداری به نارنگی توهین کنی! از ماشین خودت بهتره که شبیه سوسک سرگینه!
خندید… بلندبلند… خندهاش هم جذاب بود ناکس!
– آخه سوسک؟! اون کجاش شبیه سوسکه خانم برازنده!
– نارنگی منم تاکسی نیست!
– باشه بابا! حالا افتخار میدی برسونمت لیدی؟
پوزخند زدم، لیدی! او هم میگفت!
چارهای نداشتم، پسر شهناز بود… هزار آدرس و شماره از او داشتم…
نمیتوانست کلکی در کار باشد…
– خیلی خب… چارهای نیست…
کیف و مدارکم را برداشتم… قفلش را زدم و سویچ را در دستش گذاشتم.
– مواظبش باش تو رو خدا! مناسب حساب کنی باهام نه یه دفعه بیام بگی پنج ملیونا!
خندید و از دستم قاپیدش!
– کاریش ندارم فقط رنگش میکنم…
با حرفی که زد لحظهای بهتزده در جایم ایستادم… رنگش کند؟ نارنگی من را؟
– بده به من ببینم سوئیچو! مگه شهر هرته! این پراید با رنگ نارنجی پلاک شده میخوای بیچارهم کنی؟
سوئیچ را بالا گرفت و لبخند خبیثی به رویم زد.
– اگه میخوایش بیا بگیرش خب… چیزی نیست این ماشین غراضهت ولی من ازش خوشم میآد…
فکر میکرد مثل دخترهای لوس آویزانش میشوم که سوئیچ ماشینم را بگیرم…
اما کور خوانده بود! من از جلفبازی و سبکبازی متنفر بودم!
– باشه، به شهنازجون زنگ میزنم آدرس تعمیرگاهتونو میگیرم… میدونی که نمیشه رنگش کرد…
شانهام را بالا انداختم و پشت به او حرکت کردم… یک تاکسی که گیر میآمد؟
آستینم را کشید و دلجویانه گفت:
– بابا شوخی میکردم باهات خانم برازنده! عجب دل نازکی داریا! بیا من میرسونمت خونهت… سر دستمزد منم چونه میزنیم با هم!
حالش را نداشتم این همه راه را تا خیابان اصلی بروم…
پیشنهاد بدی هم نبود… انگار تنها اخمش به برادرش رفته بود!
لودگی میکرد و میخندید. چشمهایش برعکس برادرش پر از ستاره بود…
پر از امید و زندگی… بیاختیار به دنبالش راه افتادم و سوار سوسکش شدم.
– خب تو شکم سوسک چهطوریه؟
چانه بالا انداختم.
– به پای نارنگی نمیرسه!
ابرویش را بالا داد و ماشینش را روشن کرد.
– تو که روت از منم بیشتره خانم!
خندهام گرفت، نگاهم را به خیابان خلوتی دادم که تکوتوکی رهگذر داشت…
شاید یک روز آرزویم بود یکی از این خانهها را داشته باشم اما حالا…
تنها دلم آرامش میخواست… مامانروحی را بابا را حنا را…
کاش هیچوقت کیسان قبول نمیکرد با من ازدواج کند…
کاش سد مقاومتش با پول نشکسته بود…
– خب خانم برازنده خانم… نگفتی خونتون کدوم سمته؟
– ستارخان…
– اوهاوه! باکلاسنشینم هستی که دختر!
پوزخندی زدم… وقتی جهیزیهام را میچیدم چهقدر حنا سربهسرم میگذاشت با همین کلمهٔ باکلاسنشین.
– دارم بلند میشم از اونجا… دنبال خونهم…
سرش را تکان داد.
– آره اونورا گرونه… بهتره بیای طرفای ما… خونهٔ خوب زیاد پیدا میشه…
دلهرهای به دلم افتاد… واقعاً خانه پیدا کردن سخت بود آن هم با آن چندرغاز پولی که من داشتم…
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به زمزمهٔ آیتهالکرسی…
– وا! چی میگی زیر لبت؟ فحش میدی یا فاتحه میخونی؟
وسط آیه خواندن نمیتوانستم جوابش را بدهم، سرم را تکان دادم.
– وای خدا! نمرده فاتحهمونم خوند…
آیه را تمام کردم.
– داشتم آیهالکرسی میخوندم… فاتحه چیه؟
– تنها زندگی میکنی؟
جفت ابروهایم را بالا دادم و نگاهش کردم، با یک پوزخند از سر دانستن!
چهطور میتوانست این سؤال را بپرسد؟
حتماً با خودش فکر کرده بود عجب گوشتی! جان میدهد برای کباب!
– به شما مربوط نیست! دلیلی نداره چنین سؤالی از من بپرسید!
دوباره خندید… انگار از آن برادر بدعنقش خوشاخلاقتر بود… به شهناز کشیده بود حتماً!
– بابا چرا فوراً گارد میگیری! من منظوری نداشتم آخه! دوست داشتم بیشتر بشناسمت ببینم این دوست جوون مامانم کیه، چیه، چیکارهس!
هنوز اخمم را حفظ کرده بودم، به او میآمد از آنهایی باشد که روی خوش ببینند، خیلی زود پسرخاله میشوند…
– هرچی هست بین خودمونه… اگه میدونست آدم درستی نیستم راهم نمیداد تو جمعشون!
– آخه تو با این ننهبزرگا چیکار داری بچه! برو عروسک بازیتو کن!
زیرلب گفت اما میخواست بشنوم… من هم زرنگتر از او بودم!
دوست نداشتم بیشتر قاطی شوم… سکوت کردم و خودم را سرگرم موبایلم نشان دادم…
ده پیام از حنا بود، میدانستم همهاش عذرخواهی دهنلقیاش است!
باز نکرده پاکشان کردم، دلم که نمیآمد با خواهرم قهر باشم اما کمی تنبیه هم برایش لازم بود!
عمهفرخنده آنقدر لوسش کرده بود که به پشتیبانی او کارهایش را لاپوشانی کند!
– کدوم سمت برم؟
با دست نشانش دادم و گوشی را در کیفم انداختم.
– اینور… همین کوچهٔ دومی برو توی فرعی دوم…
شیطان نگاهم کرد و چشمک زد.
– عجب جاییم مینشستیا! حق داری با ما پایینمایینیا نپری!
چپ که نگاهش کردم حرفش را اصلاح کرد.
– منظورم اینه که طرفای ما خونه نمیگیری!
وارد کوچه که شدیم با دیدن ماشین کیسان قلبم انگار از کار ایستاد…
خودش هم به ماشینش تکیه زده بود و منتظر نگاهش را به سر کوچه دوخته بود…
دلهرهام بیشتر شد، قلبم به کوبش افتاد…
لبم را گزیدم و به هادی گفتم:
– میشه نگه داری؟ همینجا…
نگه داشت اما رد نگاهم را دنبال کرد.
– مشکلی پیش اومده؟ میشناسیش؟
در را باز کردم و در همان حال جوابش را دادم:
– شوهر سابقمه… دستتون درد نکنه… برای ماشین زنگ میزنم به مامانت…
کیسان چند قدم جلو آمد، توپش انگار پر بود باز!
– کجا خوشخوشانت بود خانم؟! هنوز دو رور از طلاقمون نگذشته رفتی دور دور! بابا دستخوش! این دوست سلیطهتو انداختی به جون من خودت رفتی دنبال یللیتللی؟!
بیتوجه به او و حرفهایش کلیدم را در دست گرفتم و سمت در رفتم…
– هوی مگه با تو نیستم؟! این پسره کیه؟
همزمان با گفتن این حرف بازویم را گرفت و عقب کشیدم!
– فکر کردی میتونی منو بندازی تو چاه خودت بری سر قله؟ سگ نازیآباد شدی؟
برگشتم و هلش دادم… هرچه هیچ نگفته بودم بسش بود!
سکوت برایش انگار ترس من تعبیر شده بود!
مردک هوسباز لعنتی زندگی من را به خاطر پول به گه کشیده بود و حالا طلبکار سؤال و جوابم میکرد!
– به تو چه؟ به تو چه کیه؟! مگه من بهت گفتم چرا رفتی با این زنیکه خوابیدی؟ لخت و عور رو دوست صمیمیم مچتو گرفتم حرفی زدم؟
– مشکلی پیش اومده خانم برازنده؟
وای! هادی نرفته بود… لبهایم را گزیدم و سمتش برگشتم.
– نه آقا هادی… شما بفرمایید…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان قشنگیه 💞
کاش بزنن هم دیگه رو تیکه تیکه کنن😶
ای کیف میده🥲😂
چطوری باقالی؟!
از احوال پرسیای شما 😂
خوبم مرسی
خودت چطوری؟
من نقش مامان بزرگتو دارم بچه تو باید بمن سر بزنیا!!!
وقت ندارم واقعا بیام اینجا…
فقط این رمانو دوست دارم دنبالش کنم میام
قربونم بشی بد نیستم
فقط از سرمای هوا خون تو رگام یخ زده به خدا