رمان آشپز باشی پارت 22

4.8
(5)

 

 

آرام و بی سر و صدا از پنجره پایین آمدم… درد هوس ناکامم در جانم می‌پیچید…

 

لبم را آرام گزیدم! این همه دردسر فقط برای یک بوسه؟! مرد بودن هم تمامش دردسر بود!

 

**

#لاله

 

دستمال خاکی را زیر شیر قدیمی سینک آشپزخانه‌اش چلاندم… مرتبی خانه‌اش فقط ظاهری بود!

 

این کار کردن… برایم بیشتر تمرکز فکری بود… فکر کردن به اتفاقات این روزها…

 

جایی را می‌خواستم که نه خانه‌ی خودم باشد نه خانه‌ی مامان… اینقدر بد کیسان و عمه را گفت که از آنجا فراری‌ام داد…

 

گیر دادن‌هایش به حنای بدبخت که دیگر واویلا! هرچه قسم می‌خورد عمه او را هم گول زده مامان‌روحی قبول نکرد که نکرد!

 

با کلی تعهد و توصیه‌هایش از خانه بیرون زدم… به دنبال کار جدید‌…

 

زندگی جدید! شاید رستوران دیگر برایم خوش یمن می‌شد… برعکس نارنج‌و‌ترنج!

 

– لاله؟! لاله… کجایی مریم خاکستری؟!

 

جوابش را ندادم… حوصله‌اش را نداشتم… نارنگی هنوز در پارکینگ بود، وسایلم سرگردان در خانه‌ی کیسان…

 

خودم هم بی‌خانمان… بدترین حال دنیا بلاتکلیفی‌است…

 

اگر کاری برایم پیدا می‌شد… سرگرم آشپزی‌ام می‌شدم حالم از این مزخرفی بیرون می‌آمد…

 

– مریم خاکستری چی‌کار کردی؟! به‌به! خونه دسته گل شده! کارتو خوب بلدیا!

 

– مریم خاکستری چیه دیگه!

 

کیسه‌های در دستش را روی میز مستطیلی وسط آشپزخانه گذاشت و خودش هم صندلی بیرون کشید و نشست.

 

– یه چیزی تو مایه‌های سیندرلا! بابام برام قصه‌شو می‌گفت! جورابامم شستی؟!

 

– آره… مرده و قولش… حالا سویچ نارنگیو می‌دی؟!

 

– نه!

 

 

 

عصبی دستمال را روی استیل قدیمی کابینت انداختم.

 

– یعنی چی؟! خودت گفتی!

 

ابرویش را بالا انداخت و حق به جانب گفت:

 

– گفتم اگه خونمو تمیز کنی جورابامم بشوری تاازه راضی میشم به کسی چیزی نگم!

 

– دیگه چی می‌خوای؟!

 

درمانده گفتم و به کابینت سبز پشت سرم تکیه دادم… کابینت‌های قدیمی خانه‌اش حس خوبی داشت…

 

مثل خانه‌ی خاله‌ی مادرم… یخچالش هم همان رنگ بود.

 

سبز کمرنگ با نوار استیلی که حالا زوارش کم‌کم داشت در می‌رفت…

 

گاز قدیمی… سینک قدیمی! این خانه را دوست داشتم اما بدون حضور او!

 

صندلی سفید با رویه‌ی مخمل بنفش را عقب کشیدم و روبه‌رویش نشستم…

 

– چرا اذیتم می‌کنی؟! من که هر کاری گفتی کردم! به‌خدا حوصله‌ی کل‌کل ندارم مخصوصا با تو!

 

– مگه من چمه؟!

 

– غیر قابل تحملی!

 

خندید و سیبی از نایلون روی میز برداشت و با دست رویش کشید…

 

– من واسه کار دیروزم پشیمون نیستم!

 

سیب را نزدیک صورتش برد که گاز بزند… با غیظ از دستش کشیدم و توپیدم:

 

– نشسته نخور!

 

– تو کار خدا موندم! چه‌طوره که تو خیلی اتفاقی سر از اون مهمونی درآوردی؟!

 

سیب را شستم و با بشقاب قهوه‌ای شیشه‌ای و چاقوی دسته مشکی قدیمی جلویش گذاشتم.

 

– از اون‌جایی که شما هم خیلی اتفاقی دوست مهیارین!

 

– مهیار؟! اونو از کجا می‌شناسی؟! نکنه دوست‌دختر جدیدشی؟! اون یارو حنا دلشو زده؟ حقم داشت دختره‌‌ی…

 

– من خواهر حنام!!

 

چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن شد…

 

– عجب… برعکس اون تو خوب مالی هستی! خواهرت خیلی غیرقابل‌ تحمله!

 

 

دندان ساییدم… داشت از حدش می‌گذشت! خیلی تحملش کردم و دم نزدم!

 

– هرچی باشه از تو خیلی بهتره! تو نفرت‌انگیزی!

 

– حتی از شوهرت؟!

 

گره شال مشکی ام را از پشت سر باز کردم… هیچ‌کس از کیسان نفرت‌انگیزتر نبود… حتی فرناز!

 

– نه‌.‌‌..

 

– چرا جدا شدین؟!

 

صدای خرت‌خرت سیب خوردنش روی اعصابم اسکی می‌رفت‌… صدای روشن شدن یخچال هم!

 

– به تو مربوط نیست! سویچ منو بده… زاپاس ندارم!

 

اخم او هم در هم فرو رفت… چاقو را در بشقاب انداخت و تکیه اش را از پشتی صندلی گرفت و سمت میز خم شد.

 

– زبان سرخ سر سبز دهد بر باد! حواست هست اینجا تنهاییم؟! حواست هست من می‌تونم از اینی که هستم پست تر شم؟!

 

– آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب! اصلا برام مهم نیست چی‌کار می‌کنی!

 

مانتوی خاکی‌ام را کمی تکاندم که خاک‌هایش بپرد… روز گرمی بود… آفتاب شیراز مثل مادری مهربان روی درخت‌های سرو و نارنج می‌تابید…

 

دلم می‌خواست جلویش بنشینم بلکه دست نوازشی هم به موهای من بکشد…

 

پشت به او کردم… بی‌توجه به اخم‌هایش…

 

اینقدر حمالی کرده بودم که کمی استراحت در حیاط قدیمی خانه‌اش حقم بود!

 

لبه‌ی ایوان کوتاه حیاط نشستم… آفتاب لذت‌بخش پاییزی گونه‌هایم را با سر انگشتانش نوازش می‌کرد اما چشم‌هایم را می‌زد…

 

سر روی زانو‌هایم گذاشتم و تن مشکی پوشم را دست مهر سپردم…

 

– تو واقعا خواهر حنایی؟ همون خواهرش که آشپز رستوران این پسره‌ست؟!

 

 

 

 

ول‌کن نبود… به آن جذبه‌ی اولی‌اش نمی‌آمد اینقدر کنه بودن!

 

– کدوم پسره!

 

– این پسره برازنده‌…

 

مکثش را شناختم… کشف کرده بود رابطه‌ی من و کیسان را!

 

– صبر کن ببینم… تو زنش بودی؟! یعنی اون که دیروز…

 

– خودش بود!

 

کنارم نشست…انگار نه انگار تا یک دقیقه پیش تهدیدم می‌کرد…

 

– باورم نمیشه‌… تو زنش بودی؟! چه‌طوری یه آدم اینقد پست میشه که زن به این…

 

حرفش را خورد… برخلاف عمه و فرناز او و مادرم معتقد بودند کیسان شیرینی زندگی زیر دلش زده!

 

سرم را از روی زانو برداشتم و نگاهش کردم…

 

– تعریف بود یا تخریب؟!

 

– نسبت به اون عوضی تو نمره‌ی صد داری به صفر… می‌شناسمش که می‌گم…

– از کجا می‌شناسیش؟!

 

گوشی‌اش را بیرون کشید و همانطور که دنبال چیزی در آن می‌گشت گفت:

 

– عکسشو دارم… دوست‌پسر تینا بود!

 

– برام مهم نیست…

 

عکسی جلوی صورتم گرفت… کیسان بود… چه پیراهن آشنایی!

 

نیشش باز و دختر قد بلند و نازی را در آغوش گرفته بود…

 

– مال سه سال پیشه… این پیرهن و شلوارو من براش خریده بودم…

 

اشکی آرام از گونه‌ام چکید… مهم بود!

 

من چه کبکی بودم که این همه سال سرم زیر برف بود و خیانت همسرم را نمی‌دیدم…

 

مردی که شب‌ها با لالایی نفس‌هایش به خواب می‌رفتم…

 

– گریه کن! حقته… کسی که خودشو به خریت می‌زنه حقشه کلاه بره سرش! مثل من…

 

با کف دست اشک بیرون آمده را پاک کردم… همیشه چیزی ته دلم می‌گفت یک چیز کیسان درست نیست‌..‌.

 

اما دوست داشتم خریت کنم… دوست داشتم خانواده‌ها را از هم ناراحت نکنم… اسم طلاق نیاورم… آبرو نبرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x