– نه شازده! واستا ببینم حرف حسابت چیه؟ قبل طلاق ما دوست پسرش بودی نه؟ چهقدر میارزید خراب کردن یه زندگی؟
فکر میکرد همه به کثیفی خودش هستند…
همه با ناز و کرشمهای دلشان میرود!
– خفه شو کیسان!
هادی اخم کرده در ماشینش را باز کرد و پایین آمد…
یک سر و گردن از کیسان بلندتر بود! هیکل ورزیدهاش ترسی به جانم انداخت…
نکند دعوایی راه میانداختند که مقصرش من شناخته شوم!
صلحجویانه جلو رفتم و روبهروی هادی ایستادم.
– آقا هادی… شما برید… طوری نیست خودم حلش میکنم!
سرش را پایین آورد و با اخم غرید.
– داره بهم تهمت میزنه!
– چه تهمتی؟ دارم با چشم میبینم با زن من…
با مشتی که هادی به دهانش کوبید حرف در دهانش ماند اما زود خودش را جمع کرد و به هادی حملهور شد…
– آقا هادی؟ کیسان!
فایدهای نداشت… کیسان زخمخورده بود و هادی هم انگار غیرتی!
بدجور بدش آمده بود که کیسان چنین تهمتی را به ریشش ببندد…
– خودت بیناموسی مردک!
آستینش را کشیدم… نباید میگذاشتم بهخاطر من صدمه ببیند…
– آقا هادی توروخدا… خواهش میکنم…
دستش را کشید و فریادش پنجرهٔ خانم جهانپور را باز کرد.
– ولم کن باید ادبش کنم مرتیکه رو!
پسر کوچک خانم جهان پور سرش را بیرون آورد و سرک کشید.
در همین فاصله که هادی حواسش به من بود کیسان مشتش را به دماغش زد و ثانیهای بعد خون از دماغ هادی سرازیر شد…
– چیکارش کردی بیشعور! مامانش اینجوری اینو ببینه تا عمر دارم سرمو نمیتونم بلند کنم!
بیتوجه به خونی که از لب کیسان میریخت سمت هادی برگشتم و گوشهٔ شالم را به صورت خونینش کشیدم.
– حالتون خوبه؟ وای خدا! چه غلطی بود من کردم؟
دستم را پس زد و قدمی سمت کیسان برداشت.
– حیف که این دختر داره پس میافته وگرنه میدونستم چیکارت کنم!
– هیچ غلطی نمیتونی بکنی! بیغیرت ناموسدزد!
دوباره دیوانهاش کرد! سمت کیسان حملهور شد اما این بار با التماس مچ دستش را گرفتم.
– توروخدا آقا هادی! التماست میکنم… این روانیه تو بیخیال شو!
با عصبانیت سمت کیسان قدم برداشتم و باز هم هلش دادم.
– خدا لعنتت کنه! آبرومو بردی… خدا لعنتت کنه! چی از جونم میخوای دیگه؟! خورد کردنم بس نبود؟ حالا میخوای بیآبرو هم بشم؟! خدا ازت نگذره!
پشت سر هم هلش میدادم و او بیحرف عقبتر و عقبتر میرفت.
– چی میخوای از جونم؟ چی خیانتتو توجیح میکنه؟ آخه بیانصاف با دوست من؟ با عزیزترینم؟
اشکی که تا پشت چشمم آمده بود را کنترل کردم…
چرا باید من گریه میکردم؟ چرا همیشه زنها گریه کنند؟
– برو… برو کیسان چشمم به چشمت نیفته… خونتو خالی میکنم میرم چون حالم از خودت و هرچی مربوط به توه به هم میخوره…
با نفسهایی عمیق و آه مانند سعی در فروخوردن بغضم داشتم…
آرام برگشتم و به هادی نگاه کردم که هنوز دستش را جلوی دماغش گرفته بود و با اخم نگاهمان میکرد.
– لاله… من… پشیمونم از طلاق… میخوام برگردم…
باز برگشتم و نگاهش کردم.
– برگردی؟ کجا برگردی؟
چشمهایم را بستم که بیشتر از این تحقیرش نکنم… نفسی گرفتم و ادامه دادم:
– برو کیسان… برو نذار دهنم بیشتر از این جلو در و همسایه وا شه!
خودم در ماشینش را باز کردم و با عصبانیت گوشهٔ کت گرانقیمتش را گرفتم و سمت ماشین کشاندمش.
– سوار شو برو… بسه هرچی آبروریزی کردی…
پر از نفرت نگاهی به هادی انداخت و همانطور خیره گفت:
– نمیذارم… حالا میبینی!
سوار شد و با سرعتی بالا دنده عقب گرفت و از طرف دیگر کوچه خارج شد…
شرمنده سمت هادی آمدم و نگاه نگرانم را در چهرهاش چرخاندم.
– حالت خوبه؟ بیا بریم بالا کمپرس یخ بذارم رو صورتت…
همانطور اخمالو عقبگرد کرد و من باز هم شروع به سکسکه کردم…
واقعا ترسیده بودم از جوابی که قرار بود به شهناز بدهم.
– ها… هعی… هادی خان…
برگشت… خندهاش گرفته بود… با آن سر و صورت خونیاش عجیب بود که میخندید.
– امروز بار دومته سکسکه کردی! صبحی از من ترسیدی نزن زیرش!
هنوز نگران بودم، جایی برای حرص خوردن نداشتم!
باید حداقل سر و صورتش را تمیز میکرد که خجالتزده نباشم…
– بریم… هعی… بریم با… هعی…
– باشه بابا! فهمیدم! کشتی خودتو…
کیفم را از روی زمین برداشتم، کلیدم را هم کمی جلوتر انداخته بودم.
– مامانم میدونه طلاق گرفتی؟
سکسکه کنان سرم را تکان دادم و در را باز کردم.
من لعنتی همیشه وقت اضطراب یا سکسکه میکردم یا گریهام میگرفت…
متعجب شدم… آن روز صبح با وجود دیدن او و آغوش غریبهاش سکسکهام نگرفته بود…
حتماً اثر آن مشروبی بود که خورده بودم… هنوز مغزم نعشه بوده!
– بفر… هعی…
– باشه فرماییدم! نمیخواد تعارف تیکهپاره کنی حالا تو این وضعیت توم!
وارد خانه که شدیم تند سمت سرویس بهداشتی کشیدمش و در را باز کردم.
بیحرف وارد شد و در را پشت سرش بست.
تند و فرز به آشپزخانه رفتم که کمپرس یخ آماده کنم.
نفسم را هم حبس کردم! از حس سکسکه متنفر بودم…
– کجا بشینم لالهخانم!
نفس عمیقی کشیدم، دیگر سکسکهام تمام شده بود.
– اونجا روی مبل…
خودم هم بهسرعت خارج شدم و کنارش ایستادم.
– شستیش؟ دماغت نشکسته باشه؟
کاپشنش را درآورد و نشست.
– فدا سرم! این چی بود تو زنش شده بودی؟ مرتیکه برداشته تهمت ناموسی میزنه!
خجالتزده کمپرس را روی صورتش گذاشتم…
کاش با او نیامده بودم، حالا اگر شهناز میفهمید نمیدانستم چه جوابی به او بدهم!
– به مامانت میگی؟
کمپرس را خودش گرفت و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
بیحرف نگاهش را به دورتادور خانه چرخاند.
– جهیزیهٔ خودته یا اون خریده؟
حرف را عوض کرد، میدانست نگرانم ولی انگار دوست داشت اذیتم کند…
مردک لعنتی آبرویم را همه جا میبرد…
فکرم پیش پسر خانم جهانپور هم بود…
قطعاً در و همسایهها پر میشد از رسوایی کیسان و من!
– مال خودمه… نگفتی، به مامانت میگی؟
– نه… من بچه نیستم هرچی شد بدوم با مامانم برگردم واسه گلهگذاری! هرچند اگه بدونه خوشحالم میشه! غیرت نداره اون مردی که ظلم به یه زنو ببینه و خفه شه!
نفس راحتی کشیدم، در همهی خانوادهها وقتی یک مسألهٔ اینچنینی پیش میآمد همه زورشان به دخترها میرسید…
همه میگفتند حتماً تو کاری کردهای که میان مردها دعوا شده!
اما نمیدانند همین سرزنشها و همین قضاوت کردنها باعث میشود هیچ زنی دهانش به شکایت باز نشود…
هیچ زنی نتواند حس کند پشتیبان دارد و کسی واقعیت را باور میکند…
– یه چایی هم که بهم ندادی! پاشم برم خونهٔ خودمون شاید چایی بابامرتضی به راه باشه!
– ای وای! ببخشید تو رو خدا!
بلند شدم و سیستم گرمایشی را روشن کردم، خانه کمی سرد بود… شاید هم من از ترس یخ کرده بودم.
– چایی بذارم یا قهوه بیارم؟!
دماغش را چین داد و از درد صورتش را جمع شد.
– بوی قهوه رو در بیاری حالم به هم میخوره! چایی دم کن تو فلاسک با هل و دارچین! اگه گلسرخ هم داری بنداز توش خوشمزه میشه!
از پرروییاش خندهام گرفت… بیچاره حتماً گرسنهاش بود که شیرینی خریده بود…
من هم که نگذاشتم با مادرش عصرانه بخورد.
آب را در کتر برقی ریختم و دکمهاش را زدم…
یخچال را باز کردم تا عصرانهٔ مختصری برایش آماده کنم.
نه اینکه بخواهم به او رو بدهم یا ندیده و نشناخته بیشتر نگهش دارم…
تنها برای پسر شهناز بودنش، بهخاطر باران دیروز و تنهاییام و امروز و دعوایش!
اگر میخواستم با خودم روراست باشم از کتکی که به کیسان زده بود واقعاً خوشحال شده بودم!
اگر خودم در آن روز لعنتی حرفی بارش نکردم کتککاری هادی با او زبانم را باز کرد!
قارچ و کره بیرون آوردم، سس قارچم تمام شده بود…
بستهای پاستا هم کنارشان گذاشتم.
همانطور که هادی خواسته بود در فلاسک چایش هل و دارچین و گل سرخ ریختم…
استکان چینی گلقرمزم را در سینی گذاشتم و قندان پولکی و مسقطی را هم کنارش.
همیشه عادت داشتم مسقطی را در ظرف میناکاری شدهای که عمه فرخنده برای پاتختیام آورده بود میچیدم.
– لالهخانم؟!
کنار کانتر ایستاده بود و آشپزخانه را نگاه میکرد.
– اگه سختته من اینجام میتونم برما…
سینی و فلاسک را برداشتم و روی میز آشپزخانه گذاشتم.
– میدونم رسم مهمون داری نیست توی آشپزخونه پذیرایی کنم اما… میخوام عصرونه درست کنم شما تنها میمونی…
قیافهٔ جدیاش را کنار گذاشت و چهرهاش باز هم خندان شد.
– والا ترسیدم نصفم کنی وگرنه دوست که دارم بیام!
بیتعارف صندلی میز را بیرون کشید و نشست.
– من عاشق چایی و مسقطیام… اونم چایی گل سرخ!
جعبهٔ نانفسایی را هم کنار دستش گذاشتم.
– نون تازهست…
– از کجا فهمیدی گشنمه؟
– از اون شیرینی که میخواستی تو مؤسسه با چایی بخوری!
سرش را تکان داد و با حسرت در جعبه را باز کرد و یکی برداشت.
– اوف، یادم نیار! اونا دانمارکی بودن… حداقل آدمو سیر میکرد!
کاش من هم یک برادر مثل او داشتم، خوش به حال هدی!
ندیده حسودی میکردم! هادی در این نصفهروز به من ثابت کرده بود قضاوت سریع فقط مایع خجالت و شرم است!
– میخوام پاستا درست کنم، دوست داری؟
سرش را تکان داد.
– باشه میخورم نباشه هوس نمیکنم… اما هدی عاشق پاستاس!
قارچها را آب کشیدم و پیشبند آشپزیام را بستم.
اینجا زیاد آشپزی نمیکردم، من و کیسان هر دو در رستوران بودیم و شام و ناهارمان را همانجا میخوردیم.
اما این خانه را دوست داشتم… گرچه کثافتکاری کیسان حالم را از هرچه دوست داشتم به هم زد!
پیاز را خیلی سریع خورد کردم و کنار گذاشتم، قارچ را هم…
– واو! چه دستت تنده! شبیه این خارجیا کار میکنی که تو فیلمای آشپزی سبزیجات خورد میکنن!
لبخندی به رویش زدم و شروع به ریز کردن مرغ مزه دار شده کردم.
– اگه خدا کمک کنه منم آشپز یه رستورانم… زیادم خارجی نیستا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخاستم😂
دلم میخاست یه دعوایی بشه که شد🙄💔
عه کی با کی 😂
هادی شون با کیسانشون😂😂
پارت قبل ضایع بود دعوا میکنن😁😁