والا ابرو بالا داد.
– آدمهات، رعیتهات، خانواده و اقوامت… نمیپرسن چرا بچهٔ حرومی دیگران رو به نیش کشیدی و…
بارمان صدا بالا برد.
– از خون خودمه…
والا انگشت بالا کرد.
– هیش! بچه تازه آروم گرفته، بده بغل مادرش تا دوباره بیتابی نکرده.
آمد و بچه را روی تخت گذاشت، والا با چشم و ابرو به لیوان اشاره کرد.
– بهش کمی از اون بده قندش نیفته.
و رو کرد به بارمان.
– پس شک و تردیدی نداری بچهٔ خودته… اما هنوز کنجکاوم بدونم اگر بپرسن، چی داری بگی؟! قلدری میکنی؟ از ابهتت میترسن و سؤالشون رو پس میگیرن؟! پشت سرت چی؟!… چیزی نمیگن؟!… حرف و حدیث نمیزنن که محرم سابق خان با یک مرد نامحرم فرار کرد، خان طلاقش داد، دست آخر باز هم رفت و بچهٔ اون زن خطاکار رو آورد زیر پر و بال خودش؟! بالاخره خان و بزرگ اون مردم هستی… توی چشمی… حرف هم که باد هواست اما میچرخه و دهن به دهن میشه.
صورت بارمان سرخ شده بود و از نگاه خیرهاش به والا، آتش میبارید.
– زهر زبانتو فقط برنوی من حریفه… با تو فقط بایست با برنو اختلاط کرد.
والا آرام لبخند زد.
– نقداً که برنو در کار نیست، زبون تند شما هم کم از زخمی که تفنگت میزنه نداره… خب خان! نگفتی چهطور میخوای بین رعیتها و خانوادهت سرت رو بالا بگیری و از خودت و پسرت دفاع کنی.
بارمان اخمی پر غیظ کرد.
– کسی وجودشو نداره به خان و خانزاده بیحرمتی کنه… بارمانخان دهنشو گِل میگیره.
– دهن کل رعایا رو هم گِل بگیری، انگ حرومی روی پیشونی پسرت هست.
با دستهای لرزان، قدری قنداغ به حلق بچه ریختم. طفلکم آنقدر شیون کرده بود، جان و نفس نداشت.
چانهاش میلرزید و فکر دور شدن از او، سردتر از یخبندان بیرحم تهران بود.
– مگر اینکه همهٔ حقایق رو بگی… همهشو! اینکه آق بانو پاک بوده، خط و ربطی به اون رعیت مفلوک نداشته… بچه هم حلال و حلالزادهست… تازه! برای اثبات ادعات، شاهین رو کت بسته میدم با خودت ببری… اون خدمتکارهاتم که اونجا هستن… وسط شهر، پیش چشم همه روبهرو کن، حق و حقیقت رو از زیر زبونشون بکش، بعد سربلند و مثل سابق بر این، پسرت رو با همسرت بزرگ کن.
بارمان به من و بچه نگاه انداخت، نفسنفس میزد. دستی به گردن و بناگوشش کشید.
والا “نچ” کرد.
– البته اگر حقیقت روشن بشه، باز هم آبروریزی سختی در پیش داری… این بار با دست خودت باید آبروی خواهرت رو بریزی… بگذریم که احتمالاً دامادت وقتی از پشت پرده باخبر بشه، زندگی خواهرت هم به خطر میافته… ولی شما خان هستی… خواهرت رو که تنبیه نمیکنی. اون شاهین مادرمرده و خدمه هستن که به جرم خ*یانت به خان، نیست و نابود میشن، نه؟!
بارمان بیرمق روی صندلی نشست. والا به من نگاه کرد.
– از صحبتهاتون اینطور متوجه شدم که این دخترعموی مورد بحث شما، وجههٔ آروم و معصومی هم داره.
با چشمهایم التماسش میکردم زبان به دهان بگیرد؛ داشت ذرهذره با کلامش به بارمان زخم میزد.
هر آینه خون پیش چشم بارمان را میگرفت و پشیمانی به بار میآمد.
درست که مقابل والا، ساکت و صامتتر از همیشه شده بود، اما بارمان نمینشست تا کسی درشت نثارش کند.
– پسر خان بایست کنار آقاش بزرگ بشه و رسم خانی رو یاد بگیره.
والا لیوان خشک شدهٔ میان انگشتهایم را گرفت و اشاره کرد بخورم.
چه توقعی داشت وقتی پای جان و نفسم میان بود، آبقند بخورم که ضعف نکنم؟
– خانزادهای که داغ روی پیشونیش داره؟! توی این تهران که شلوغ و هزار رنگه، این دست اتفاقات، از یاد نمیره. وای به ولایت شما که کوچیکتره و خانوادگی مرکز توجهات مردم هستید. دستکم، اینجا که باشه، اطرافیانش شکی به پاکی خودش و مادرش ندارن… آبرویی هم از خانواده و ناموس تو نمیریزه.
بارمان پر کینه نگاهم کرد.
– بیآبرویی عموزادهم فراموش کسی نشده.
کنج لب والا بالا رفت.
– شما که به قول خودت، عموزاده و زنت رو تف کردی و سرت همچنان بالاست!
چشمهای سرخ بارمان به بچه افتاد.
– میکشمش اما نمیذارم اینجا بمونه.
سست و بیمایه گفت، اما جانم رفت.
– پس رستم و سهراب، فقط افسانه نیستن! کدوم دلی با ریختن خون، آروم گرفته؟!
مات بچه بود.
– اینجا باشه که بیارج و عزت بزرگ بشه؟
والا نزدیکش شد.
– با خودت ببریش، یک عمر هم تو سرافکندهای، هم پسرت… کما اینکه اینجا هم، کم از نائین، عزت و احترام نداره.
بارمان بلند شد و سی*ن*ه به سی*ن*هاش ایستاد. چشم ریز کرد و پر حرص غرید:
– ملتفتی چی ازم طلب میکنی؟! اولادم! وارثم! آق بانو رو…
بارمان محکم پلک به روی هم فشرد و آرامتر ادامه داد:
– من هنوز هم…
لحن والا هم خشک و جدی شد.
– زخمی که خودی میزنه، دردش بیشتره. از ما زخم نخوردی که داد دردت رو سر ما بکشی… دلنگرون فردای پسرت هستی؟ اول برو با خواهرت بیحساب شو، دهن رعیتت رو ببند که پشت سر خودت و خانوادهت حرف نزنن، بعد بیا ببرش… موندی سر دوراهی اعتبار و آبروت، یا پسرت… فقرهٔ طلب کردن من نیست.
نگاه پر کینهاش روی من نشست و دومرتبه روی والا برگشت.
– عین کفتار افتادی میان ما که چی قسمتت بشه؟ پسماندهٔ من؟!
والا آرام گفت:
– پسموندهای که لایقش نبودی، جاش روی چشم منه.
دست دراز کرد و ما را نشان داد.
– ما میدونیم این زن پاکدامنه و این بچه حلالتر از حلال… اما از دید مردم ولایتت، این بچه، برای خان و کل تبارت، ننگ و عاره… مادرش وقتی محرم خان بوده، با یک پابرهنه، بهش خ*یانت کرده. وقتی زن تو بوده… رعیتت از گوش خودت و اهل منزلت شنیدن که عروست فاسق داشته و بعد هم باردار شده… پیش چشم مردم از خونهت بیرونش کردی… فکر و باور مردمت همینه… و تو داری با این پسر حرومی، برمیگردی ولایت.
بارمان، الو گرفته، به موهایش چنگ زد و از میان دندانهایش غیظ کرد:
– لال شو بیپیر!
والا اما نفس کشید و انگشت دور لبش کشید.
– ببرش اما مرد باش و بگو آق بانو از گل پاکتر بوده و تو غلط کردی… ببرش اما باید قید مردونگی و جلال و جبروتت رو بزنی، چون بارمانخان، کسیه که از روی حرف مردم، حتی به زنش هم رحم نمیکنه… مردمت میفهمند بارمانخان، راحت میتونه خام توطئهٔ اطرافیانش بشه.
بارمان پشت به ما کرد و سر بالا گرفت.
– کسی حق نداره پشت خان، درشت بگه… لال شو…
کلامش، اقتدار چند نفس پیشترش را نداشت. بارمان داشت تحلیل میرفت و هیچوقت آنطور عاصی ندیده بودمش.
والا پلک روی هم فشرد و نفس گرفت.
– من پدرم… یک دختر دارم که چشم و چراغمه… حاضرم برای سعادت و عاقبت به خیر شدنش، از عمر و زندگیم بگذرم… تو چهطور؟! قلبت راضی میشه پسرت با ننگ و شرمساری کنارت باشه و جانشینت بشه؟! وقتی پسرت بزرگ شد و ازت پرسید، جوابی برای خانزادهٔ جوونت داری که از خودت و عمهش بیزار نشه؟!
بارمان که چرخید، تیر به چشمهایش رفته بود. پشت دست کشید روی دماغ و دهانش، چشم داد به بچه.
والا کنار در ایوان رفت؛ دست توی جیب پالتو برد و دو مرتبه رو کرد به بارمان.
– گفتنیها رو گفتیم… تصمیم آخرت رو بگیر و تمومش کن. این بچه و مادرش، رمق براشون نمونده از دست تو و طایفه و آدمهات.
به ایوان رفت، در را عقب سرش بست و سیگاری آتش زد.
نگاهم را از والا کندم و به پسرم دادم. تا چه وقت بایست تن و بدنم لرز میکرد و دلم میجوشید؟
سنگینی نگاه بارمان را میفهمیدم اما خوف داشتم سر بالا کنم. نه سکوت بارمان تمامی داشت، نه سیگار والا.
پاهایش را زیرچشمی دیدم، فقط بچه را محکم توی بغلم فشردم و جُم نخوردم.
صدایش دیگر ابهت و صلابت گذشته را نداشت! بیشتر نالهوار بود.
– آق بانو… امان از تو آق بانو…
آمد بالا سر ما و معطل کرد. دست کشید روی چارقد سفید بچه و خشک و پر تهدید گفت:
– پا بذاری به ولایت، خودم خلاصت میکنم… به جان پسرم رحم نمیبرم بالات!
آمادهٔ التماس و زاری، سر بالا گرفتم. نگاهش به بچه بود و صورتش عین زهر خوردهها.
– هیچ… هیچ حق و حقوقی گردنم ندارین اِلا فقرهٔ ارث و میراث میرزا عموخان، که فقط با همایون بیحساب میشم نه هیچ احدالناس دیگهای.
دست پس کشید. با چشمهای گشاد و صدایی که میلرزید، پرسیدم:
– میری نائین؟!… بیبچه؟!
قدری عقب کشید اما چشم از بچه برنداشت. آسودهخاطرم نکرده بود و میرفت، بیجواب تا کنار در رفت.
– بارمان!
پشت به من ایستاد.
– گفته بودم هیچوقت دربندت نمیشم دختر عمو…
پوزخند صداداری زد و من چشمم به روی دستان مشت کردهاش میخ شد.
– گمانم بین ما… تنها تویی که هیچوقتی پابند و دربند من نشدی… آق بانو!
قدم دیگری برداشت که با بغض پرسیدم:
– دیگه عقب بچه نمیای؟
محکم و تلخ گفت “نه” و در را باز کرد.
– قول بده بارمان… بگو جان عزیزت قید زدی!
خفه گفت “قول” و بیرون رفت و مرا مات گذاشت.
اول صدای در حیاط آمد و بعد والا وارد اتاق شد. اشکم راه گرفت.
– رفت…
شانهاش را به در ایوان یله کرد و لبخند آرامی زد.
– خیر پیش!
– دومرتبه نیاد؟!
لبخندش قدری جان گرفت.
– بارمان قولی نمیده، مگر مطمئن باشه.
با پشت دست، اشکهایی را که بند نمیآمدند پاک کردم و به بچه نگاه انداختم.
– راحت شدیم؟ ختم شد؟!
با همان لبخند، آرام سر جنباند. میان گریه، ناباور خنده کردم.
– بارمان هم حریف زبان شما نشد، نام خدا نفستون حقه!
گردن کج کرد.
– تا مرا عشق تو، تعلیم سخن گفتن کرد، خلق را ورد زبان، مدحت و تحسین من است!
آرام آمد روی کندهٔ زانو مقابلم نشست.
– یار من باش که زیب فلک و زینت دهر، از مه روی تو و اشک چو پروین من است آق بانوخانوم… دیگه تعلل نکن! یار من شو.
لب گزیدم و نگاه از او گرفتم.
– میشم… رخصت بده همایون برگرده… جایی برای رفتن ندارم که خوف کنی، منعم کرد برگردم ولایتم.
– همایون به وقتش برمیگرده… خیلی وقته ازش رضایت گرفتم… فکر کنم همین که برای خود بارمان حقیقت روشن شد و پسرمون اینجاست، کفایت میکنه. نمیشه آدم به همهٔ دلخواستههاش برسه.
سر جنباندم.
– ها! الهی شکر.
بلند شد.
– تا برم به خانخانوم و جانجان سر بزنم، به پسرک شیر بده.
– فرهاد!
آرام خنده کرد.
– فرهاد فخرشوکت!
نسیمی آرام از دل ترسخورده و خستهام گذشت و نفس راحتی شد.
– والا؟
– جان دل والا؟
صورتم الو گرفت.
– خیر ببینی.
شوخ و شنگ، ابرو بالا انداخت.
– جز تو، خیری هست که ببینم؟!
لبخند زدم؛ گویی دیگر وقتش بود، وقت آن رسیده بود که قفل دلم را به رویش باز کنم.
– والا… دوست دارم، من واقعاً دوستت دارم آقای والا.
لرزیدن ماهیهای سیاهش را دیدم و پر شرم سر به زیر شدم.
لحظاتی که بینمان، در سکوت و صدای نفسهای پر تب و تاب گذشت، بوی عشق میداد، عطری از سر ذوق و شوق، مژده و طراوتی از باب زندگی دوباره و اینبار عاشقانه را میداد.
– آق بانو… قمرخانوم من؟
صدایم نزده بود که جواب بگیرد؛ گویی تنها نامم را تکرار کرده بود.
پر شوق نگاهش کردم و او بلافاصله لب زد:
– حکایتِ بارانِ بیامان است
این گونه که من
دوستت میدارم…
شوریدهوار و پریشان باریدن
بر خزهها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب و بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم بانو…
دست راستش را به روی قلبش جا داد.
– جات اینجاست خانوم! این طبیب شاعر مسلک خیلی میخوادت… جون میشی تو تنم.
نفسی کشید و من رفتنش را تماشا کردم و لب زدم “طبیب شاعر مسلک خوشزبان!”، نفس بلندم را بیتعجیل و آسودهخاطر بیرون فرستادم و چشم به فرهاد دادم.
فرهاد فخرشوکت، خانزاده مستوفی نائینی!
***
صدای صلوات مردانه، پلکهای سرمه کشیدهام را باز کرد؛ لابد والا “بله” گفته بود.
نفس حبس شدهام را به بیرون فوت کردم و آهی دلتنگ، از اعماق سی*ن*هام کشیدم.
کاش همایون و هامین رسیده باشند! کاش کسی خبر میآورد رفته تا نفس راحتی میکشیدم.
اما کسی خبری از برارهایم نداد و شیخ خطبه خواند، از من اقرار گرفت و زن والا فخرشوکت شدم؛ اسمی و شرعی، دلی و جانی… همقسم و همسفر پشت و پناهش شدم.
پشت و پناهِ والا نامی که برایم نعمتی خوانده و آمده بود تا سایهٔ سر باشد؛ آمده بود تا مردانگیهای خوش عطرش را برایم خرج کند.
والایی که میان صلوات و حشوده کردنها، با لبخند غرق در آرامشش آمد نشست کنارم، پر مهر نقل هِلدار به دهانم گذاشت و سی*ن*هریز جواهر نشان به من داد.
ساکت نشست تا از کاسهٔ آب سر سفره بر سرم بپاشند و بعد بلند شد و قبل از رفتن به قصد دستبوسی خانومبزرگ، جایی نزدیک به گوشم زمزمه کرد:
– آه اگر باز به سویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعلهی سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت.
پر شرم نگاهش کردم و او خنده سر داد.
– آق بانوخانوم… دیدی بالاخره به مراد دلش رسید این طبیب شاعر مسلک؟ امان از جلوهٔ روی ماهت ماه من!
– والا…
آهسته لب زدم، پر شوق لب زدم و شاید… کمی بیشتر از کمی، عاشقانه!
– جانان والا؟ از این به بعد غلام حلقه به دوشت منم قمرخانوم.
خانومجان و گل خاتونی که جانجان را در آغوش گرفته بود، شاد و پر شیطنت پچ واپچ میکردند و میخندیدند.
صدای آرام گرفتهٔ ساز و دهل دوباره از حیاط بلند شده بود.
شکوفه با رویی خوش نشست کنارم.
– ایشالا به پای هم پیر بشید آق بانوجون، آقای دکتر گفته مثل شهریها تا شب، مجلس ادامه داشته باشه.
با شانه به شانهام زد.
– هر چی باشه هم داداشای گل عروسمون خارج رفته و دنیا دیدهن، هم مهمانهای شوهرخواهر همه صاحبمنصب و حکومتی، ولی گمانم پشیمون بشه از مجلس شهری. خودش بیرونی، چی عروسش اندرونی…
واویلا به دل شوهرخواهر تا شب!
لب گزیدم و پر خنده لب زدم:
– شکوفه… یه وقتی یکی میشنوه!
اشک و ذوق چشمانش را پنهان کرد.
– جونم شرم و حیاتو دختر… چشم رو چشمم زبون به دهن میگیرم، عا… عا…
و پشتبندش خندید و دستش را به روی دهان گذاشت.
نگاه از نیمرخش گرفتم و کمی سر جایم جابهجا شدم.
گویی من هم باید برای ادای احترام و دستبوسی خانومبزرگ قدم پیش میگذاشتم. قدمی که به گمانم با آن نگاه جدی و راضیاش… عاقبت خوشی را به همراه داشت.
***
همایون یک پا را روی قالی دراز کرد، زانوی دیگر را میان حلقهٔ انگشتهایش گرفت و مهربان گفت:
– احوال خواهرکم چهطوره؟ با شوهرداری کنار آمدی؟!
شانهای بالا انداختم.
– والا سایهٔ سره…
نگاهش کمی هشیارتر شد.
– یعنی میگی به عشق حقیقی رسیدی؟
لبخندزنان نگاه به پنجرهٔ کنارم دوختم و مشغول دید زدن والا و فرهادی که بغلش بود، شدم.
– ها… به گمانم پیداش کردم.
ابرویی به یاد آقاجان خدا بیامرزم بالا انداخت و مثل خودش پرسید:
– یعنی خلق اربابی و شازدگی نداره؟ توی خلوت، با تو؟!
لبخند زدم.
– نه، مثل شما هم خلق خوش داره… ختم کلام برارجان، والا رفیق گرمابه گلستان شما، شده سایهٔ سر و زندگی… خاشه.
او هم لبخند آرامی زد.
– بهم گفت همه کار برات میکنه، انگاری که از جانش مایه بذاره.
لبخندم محو شد، با کف دست آرام زد روی قالی، رفتم کنارش. خیره صورتم را سیر کرد و من مردد پرسیدم:
– علت تعجیل هامین چه بود همایون؟
دهان باز کرد حرف بزند که نگذاشتم و آرامتر پرسیدم:
– به من یا… والا مربوط میشه؟ این قسم دوری دل بیتاب خانومجان…
ادامه حرفم را به خودش واگذار کردم؛ صدایش یک دنیا شماتت و سرزنش داشت، شرم کردم نگاهش کنم.
– نمیخوای که بگی دلتنگش شدی؟! تو الان خانوادهدار شدی، سایهٔ بالا سر داری، خانومجانمان کنارته و من اگر که قابل باشم… دور بودن و مستقر شدن برار بیوفات توی کشور دیگه چه توفیر به حالت داره؟!
صدای محتاطش بالا رفت.
– تو فقط والا رو دریاب آق بانو، تصمیم هامین فقط و فقط به خودش ربط داره نه ما خواهرجان.
سر بلند کرده به چشمانی که غرق در شباهت با فرهادم بود نگاه کردم.
– فقط سلامت باشه.
پلک بر هم بست.
– هست… مطمئن باش گاهی دوری و دوستی برای همه بهتره.
لبخندی زدم.
– ولی در مورد تو صدق نمیکنه.
نگاهش گیج شد و من خنده کردم.
– هی برارجان… خیال وَرت نداره نفهمیدم چجوری به نبات نگاه میدوزی و سرخ و سفید میشی.
اخم درهم کرد و من دومرتبه خنده به لبهایم دوخته شد.
– همایونجانم… مسئلهٔ تو اینه که با خودت هم صادق نیستی، با خودت هم راحت نیستی، هر چی میپرسم جوابت یک کلامه “نمیدونم”! نمیدونی یا میترسی بدونی که عاشق شدی؟!
دستش که به حجمی از موهای سیاهش بند شد، دست به روی شانهاش گذاشتم و او نگاهم کرد.
– خاله جیران…
لبش را بین دندانهای سفیدش اسیر کرد و ادامه داد:
– قربان اَدا اطوار خانومجانانِ خودمان.
لبخند زدم، خوب از دل دادگی همایون به آن دخترک ریزاندام و سادهزیست خبر داشتم.
– همایون! نبات نوهٔ نوکر خاله جیران هست که هست، مهم دل خودته… ببین چی میگه، من که میدونم دلت رفته بالای چشمون…
– به رنگ عسل!
پر مهر لبخند زدم و او کف دستش را روی قالی گذاشت و نفس کلافهای کشید.
– با جیرانخاتون اختلاط کردی؟
دو دستم را در سی*ن*ه جمع کردم.
– هنوز جوابمو ندادی که… اعتراف سر بده برار.
دستی به پشت گردنش کشید و کلافه پوفی کرد.
– آق بانو! محض رضای خدا عین دختر رعیتهای آفتاب ندیدهٔ پس دار قالی جواب نده، هر کی ندونه من خوب میدونم زبان درازت رو مار صحرا حریف نیست.
خندیدم… بلند، رسا و خوشخوشک نگاهش کردم.
– تو بگو دلت باهاشه… تا من با همین زبان درازم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم.
سکوت کرده بود، مردد نگاهش کردم. مهربان و پر از همدردی تماشایم میکرد.
وای بر من که نشسته بودم مقابل برادر بزرگم، از دلدادگی سخن میگفتم.
تکیه داد به مخده و به ارسیهای رنگی نگاه کرد.
– خاطرخواهی هم عالمی داره خواهرکم.
لب گزیدم.
– تصدق سرت بشم برارجان، بد به دلت راه ندی یه وقت.
نیمچه لبخندی گوشهٔ لبهایش جا گرفت.
– تا در ره عشق آشنای تو شدم
با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلی من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
***
صدای ساعت شماطهدار در سکوت سرسرا میپیچید. تیکتاکی که دلشوره و هیجانم را بیشتر میکرد.
دو بار تا پشت در رفته بودم و از پشت شیشه به والا نگاه انداختم که رو به باغ، بیحرکت نشسته بود. خلوتش را بههم نزده و دوباره کنج مبل برگشته بودم.
دمنوش گلگاوزبان یخکرده را چشیدم و سر به پشتی مبل تکیه دادم.
خسرو که میآمد، هلن هم میرسید، دلم آرام میگرفت.
خانومجان درست میگفت؛ دل مادر به تعداد اولادش پارهپاره میشد، هر پاره پیش یکی از بچهها.
حالا دلم سه پاره بود، لبخندی کنج لبم آمد، اگر والا میفهمید، حتماً ابرو بالا میداد که: «سه پاره؟! فقط سه پاره؟!»
به جنینی فکر کردم که پیش از خسرو در شکم داشتم و نماند. والا گفته بود تقدیرش نیامده رفتن بود، اما شک داشتم تقدیر بچه بود یا هول و ترسهایی که سرم آوار شده بود… قسمت نبود دلم چهارپاره باشد.
نفس بلندی کشیدم و زیر لبی «الهی شُکر» گفتم، نور چراغ اتومبیل که از پنجرههای سرتاسری به داخل تابید، بیاختیار راست نشستم و سر گرداندم طرف باغ.
آمدند؛ بالاخره پارهٔ سوم دلم هم رسیده بود. سکوت باغ آنقدر عمیق بود که میتوانستم صدای موتور اتومبیل و حرکت چرخها را روی سنگفرش حیاط بشنوم.
ایستادم، دست روی قلبم گذاشتم و به تاریکی باغ و حرکت دو مرد اطراف اتومبیل خیره شدم.
والا هم بالای پلهها ایستاده بود و منتظر نگاهشان میکرد، خسرو چمدان را از صندوقعقب پایین گذاشت و رها کرد:
– سلام آقاجون! تهتغاریت اومد!
همزمان که «هیش» گفتن برادرش را شنید، والا هم دست بالا آورد و اشاره کرد آرامتر صحبت کند.
خسرو پیش رفت و آرام گفت:
– مگه کی خوابه؟!
خیره به شوهرم نگاه کردم، والا با لبخند سرتاپای پسرش را نگاه کرد و برای به آغوش کشیدنش دو دستش را بالا برد.
– مادرت… گل خاتون… همه خوابن، دیروقته بابا.
خسرو بوسهای به شانههای والا زد و سر عقب برد.
– خوابیدن؟! گمون کردم باغ رو برام چراغونی کردین، آمادهاین به افتخار ورودم شامپاین باز کنین!
والا دست پشت او گذاشت.
– دیر کردی… خوش اومدی.
بعد به طرف اتومبیل نگاه انداخت. فرهاد میان دو چمدان ایستاده بود و به پنجرههای سرسرا نگاه میکرد.
نگاهش که به سایهٔ حضورم برخورد کرد، لبخندی پر مهر تحویلش دادم.
– عزیز هم که بیداره!
خسرو صدای آرام فرهاد را که شنید، بیمعطلی وارد عمارت شد. منتظر ورودش چشم به در دوختم و صدای والا که نفس بلندی کشید و به فرهاد گفت:
– بیا بابا، چمدونها رو بذار باشه صبح میارن، خسته شدی.
لبخندزنان به طرف ایوان آمد.
– چشمتون روشن آقاجون! اینم از خسرو… به عوضش فردا تا ظهر میخوابم.
خسرو وارد سرسرا که شد، پر سرعت سمتم آمد و من در آغوش مردانهٔ پسرکم جای گرفتم و دلم آرام و قرارش را پیدا کرد.
هنوز خسرو را از خودم جدا نکرده بودم؛ آن دو را که دیدم، اول دست به صورت خیسم کشیدم و بعد با دراز کردن دست، فرهاد را هم به آغوشم دعوت کردم.
فرهاد معذب پیش آمد و اجازه داد دستم دور گردنش حلقه شود.
– تصدق جفتتون بشم، دومرتبه دور هم جمع شدیم.
فرهاد زودتر عقب کشید، خسرو بوسهای روی سرم زد و نگاهش یک دور گرد خانه گشت.
– جانجان هم اومده؟
فرهاد سر بالا انداخت و خسرو همانطور که گرهٔ کراواتش را شُل میکرد، پرسید:
– اون که همین بیخ گوش شماست، چرا نیومده؟
با لذت حرکاتش را تماشا میکردم.
– معطل آقابهرام شده… تلفن کرد گفت صبح راه میافتن.
خسرو کتش را هم از تن درآورد.
– بقیه هم که خوابن…
والا که دست در جیب و آرام نگاهمان میکرد، به حرف آمد:
– خیلی طول کشید… بهتره برید بخوابید، صبح همه میرسن.
خسرو یقهٔ کتش را به انگشت آویخت و روی دوش انداخت:
– چشم… نوکرتم آقاجون!
فرهاد تکسرفهای کرد و والا سر جنباند. پسرها که «شببهخیر» گفتند، والا نزدیکم شد.
– چرا نخوابیدی خانوم؟ بیا بریم.
با چشمهایی که برق رضایت داشت، خیره به بالا رفتن پسرها بودم.
– از چشمانتظاری خوابم نبرد… شما هم مات به در باغ، خلوت گرفته بودی.
دست والا پس گردنم نشست و آرام زمزمه کرد:
– آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است، خانوم! آخ قمرخانوم…
به پلههای خالی و تاریک نگاه کردم و برای والا لب گزیدم.
– والا!
والا جایی کنار صورتم و نزدیک گوشم آرام خندید.
– جان والا! جانان والا… وعدهٔ بعد از رسیدن جانجان رو نده که شبونه شالوکلاه میکنم، شکایتت رو میبرم به برارت!
با لبخند دستی به یقهٔ لباسش کشیدم و فاصله گرفتم.
– برارم اگر حاجتش به خلوت بود، خونهش بیچراغ نمیموند.
والا پشت سرم آمد و من به طرف اتاق مشترکمان رفتم.
– همه که مثل من اقبالشون بلند نیست همای سعادتش جَلدشون باشه!
خندان در اتاق را باز کردم و همزمان که مشغول باز کردن بافت موهای بلندم بودم، نگاه به او انداخت.
– بهقدر کافی خام شدم آقای دکتر! بیا خوابم کن که نباشی خواب به چشمام نمیاد.
لبخند و نگاه براقش، رضایتش را برایم آشکارتر میکرد.
سالها بود که عادت کرده بودم به نوازشهای شبانه و پر مهرش، به صدای نفسهای خوشبو و مردانهاش، به شاعری کردنهایش که هربار ذوق و شوق را به دلم سرازیر میکرد.
چندینبار موهای افشانم را چنگ زدم و به اویی که دست در جیب به چارچوب تکیه داده و نگاهم میکرد گفتم:
– والا…
لبخندش پررنگ شد.
– جانِ دل والا؟
لبهٔ تخت نشستم.
– امشب برام شعر میخونی؟
– به روی چشم قمرخانوم! ولی…
خندیدم، منظورش این بود که شروع کنندهٔ شاعری و مکتب شعر امشب، من باشم.
به چشمان براقش چشم دوختم و آرام لب زدم:
– اندر دل من درون و بيرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اينجای چگونه کفر و ايمان گنجد
بيچون باشد وجود من چون همه اوست.
ابرو بالا انداخت و در اتاق را پشت سرش بست، همانطور که با قدمهای آرامش سمتم میآمد، نگاه مشتاقش را به روی موهای پریشانم خیره کرد و زمزمه سر داد:
– ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سر من مایه سودا همه تو
هرچند به روزگار در مینگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو… آق بانوی من!
***
این سخن آبیست از دریای بیپایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان کند
هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب
هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند. (مولوی)
پایان؛
۰
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 199
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشی،یک مسیءله،، دیگه در مورد اواخراین داستاان یجورایی عجیب. بود یک بچهه که تصاددفی حاممله شد(فرهاد) یکی هم به دنیا نییومد س،ق،،ط شد بعدش هم یکی،، دیگه شد آخری 🧐🫤🤔{خسرو) قدیمها بچه• زیاد میاوردن مخصوصن تو روستا ااز هِفده، تا بیست دییگه نهایت کم کمش ده تا[ اللبته نصف بچه ههاا هم بخاطر،اتفاقااتت مختلف مثل. مریضی ممیمرردن••••] حتی تووشهر بزرگ ییا طهراان؛ پایتخت هم سه،چهار تا بچهه میاوردن ماا توقع داشتیم آخر آق بانوو خاتوون ببغییر ااز فرهادد دیگه نحااییت کمه کمش صاحب سه فرزند، دیگر هم بشه💕❣️💔😇❤️🩹💙🩵
آخ اق بانو…. چقدر دلتنگ اينم دوباره سايت رو باز كنم ببينم آق بانو پارت گذاشته چقدر آرامش داشت اين رمان ….
من آخراش نفهمیدم خسرو کیه 😕😕
نویسنده لطفا بگو
عزیزم خسرو پسر آق بانو و والاست دیگه ….فکر کنم باید یه بار دیگه این پارت رو بخونی بادقت بیشتر😉
من این داستان،قصه رو میخوندم انگار داشتم سریال ( شبکه نمایش خانگی* ) میدیدم 😘💔💓😇💕💞💝 انشاالله بعدن از روی بعضی،یسری داستان(رمانهای ) زیبا مشابه همین قصه سریال ساخته بشه😉 چه شود💓💔💓💙
پروانه میخواهد تو را، تارگت، و حالا آقبانو …
اینا رمانهایی بودند که بعد از اتمامشون باز تا چند روز به سایت سر میزدم. بلکه اشتباهی شده باشه و یک پارت دیگه ازش بدن.
ممنون از نویسنده های محترم هر سه شون، و ممنون از ادمین های عزیز برای حسن انتخابشون و زحمتی که میکشند
پروانه میخواهد تورا رو راست گفتی من باهر پارتش غرق داستان میشدم باخندهاشون میخندیدم وباگریه هاشون اشک میریختم و هنوزم دلم میخواد نویسنده جلد دومش رو بنویسه….وآق بانو هم واسم با پروانه میخواهد تورا برابری میکنه
اول تبریک میگم قلم خوبی داری
وشعرها در جایگاه بسیار درست استفاده شده بود وداستان هم جالب و خواندنی
اما کاش در مورد بارمان وسرنوشت خواهرش
واثبات بی گناهی آق بانو هم مینوشتی خیلی جالب میشد
دوستان سورپرایز🤩 جلد دوم این رمان قراره به زودی نوشته بشه☺
آهاااا حالا شد ممنون
بر این مژده گر جان فشانم رواست
فدای ذوقتون😂🤩 تا تایپش کامل شه یه دو سه ماهی حداقل طول می کشه
در مورد زندگی فرهاده بیشتر
ولی توهمین یه پارت بااینکه خیلی کم درمورد فرهاد نوشته بود اما نمیدونم حس کردم زیادی مظلومه
وای من که منتظرم به امید خدا جلد دومش با قلم رها بانو قوی و جدی وارد بشه ممنون از شما این رمان عالی بود و محشر امیدوارم جلد دومش هم زودتر بیاد
عالی جاش خیلی خالی این رمان دستت طلا
سلام لیلا جون رمان خیلی خوبی بود هم دست نویسنده عزیز درد نکنه هم دست توی گل دختر من که واقعا خیلی خوشحال شدم منتظر اون روزم که فصل دومش رو هم بخونم
درود* مرسی از مدیر ادمینها و نویسنده عزیز😘💕💓😇👋
یک گله کوچیک بکنم کوتاه و کم بود من معمولن عاشق فیلم،سریالها و داستان،قصه؛رمانهای بلند هستم اما روهم رفته عالی رو به محشر بود*
این قصه،داستان رمان جزء محدود،معدود{ اندک ) رمانهایی بودکه درسته تاریخی و درمورد ارباب خان خانزاده ها بود اما تو این قصه یک ارباب،خانزاده خودخواه از خودمتشکر نچسب چندش اعصابخوردکن و •••••••••••• به جالبترین شکل ممکن ضایع شد، 😐😉☺😊😀😁😂😃😄😅 معمولن تو 80،90% همچین داستانهایی آخرش هم هموون ارباب، خانزاده نچسب خودخواه عوضی به بهترین سرنوشت میرسید و دخترکی که بدجور مورد ظلم ستم قرار میگرفت توسط خانزاده، خانوادش و قوم قبیلش به صورت عجیبی عاشق اون شوهر زورگوو نچسب عوضیش میشوود 😳😵😨😱😱 و برده بی چوون و چراا اون و مثلن نویسنده میخواست تو چشم خواننده بکنه که ایناا خوشبخت شدن😐😕😓😑😯😟😰😩😔😧😳😵😨 😖
ولی خدایی بارمان هم گناه داشت
از خودی رکب خورد، از خواهرش
😂 عشقش رو هم از دست داد و بهتر بگیم قدر ندونست.
مرسی از نظر تکتکتون دوستان😘
آره بخدا من اونجایی که گفت بین ما تنها کسی که پابند ودربند نشد تو بودی دلم آتیش گرفت یعنی هنوزم عاشقه🥺
سلام گل های عزیرم رها جون و لیلی عشقم ممنون بابت تمام زحمات، پارت منظم و نگارش عالی، اما واقعا شک شدم رمان به این زیبایی، آخر زیبا هم طلب میکرد راستش انتقاد داشتم از اون بارمان وحشتناک گذر کردن به این آسونی از بچش اصلا تصور نمی شد، دوم اینکه اینقدر آق بانو چشم انتظار همایون بود بدبخت نمیدونم کی اومد و چی شد، خانوم جان آخرش ناپدید شد، خیانت ها آشکار نشد رسوایی خواهرش اون کنیز عباسعلی که گم شد در ابرها محو شد انگاری، خلاصه با وجود اینکه خیلی خیلی دوست داشتم اما حیف آخرش اصلا جالب نبود عذر خواهم از رها جون، کم کمش دو تا پارت دیگه کار داشت که سرنوشت هر کدوم خوشگل به نتیجه میرسید یه جورایی سرشو رو هم آورده بود با این حد از کامنت ها، نظرات عاشقانه دوستان، از حق نگذریم کم لطفی بود واقعا تو ذوقم خورد اما لیلی جون شما همچنان سکان دار و کاپیتان خوبی بودی و رها جون بازم ممنونم نگارش زیبا تر و خودت سلامت باشی
هزار بار ممنون! عالی بود، عالی!
به من که خیلی چسبید. فقط نفهمیدم، همایون تنها مونده؟ یعنی نبات نه گفته یا خیلی زود مرده! درسته؟؟
عالی
رمان خیلی خوبی بود ولی بد تموم شد میتونست پایان خیلییی بهتری داشته باشه،آبکی تموم شد
خیلی خیلی خوب بود🥰
اصلا انتظار نداستم پارت آخر باشه دلم برای این رمان و این قلم تنگ میشه
خیلی ممنون از اینکه پارتگذاری منظم و پارتهای طولانی رو میذاشتین و احترام زیادی برای خواننده قائل بودین
دمتون گرم
انشاءالله همیشه موفق باشین و بدرخشین🥰🥰
عالی بود,خانوم ها.😍دست هر دو تون درد نکنه.بی نظیر بود.
عالی بود ممنون واقعا لذت بردیم
سلام، خسته نباشید، دست مریزاد
ولی این داستان جای بسیار زیادی برای مانور داشت، صد حیف که انقدر زود وغیر منتظره تموم شد. میتونست یکی از بهترین رمانهایی باشه که در زمان خودش وبا اون قلم زیبا و قوی معرف شما نویسنده با استعداد باشه. به هر حال موفقیت های بیشتر وبیشتر برای شما ارزومندم.
وای اصلا انتظار تموم شدنش و نداشتم
دلم گرفت خیلی خوب بود
بچه لطفا ستاره بارون کنید این رمان و با امتیاز هاتون که زحمت نویسنده و ادمین جبران بشه 🤍🌱
پارت آخر بود باورم نمیشه خیلی دلم تنگ میشه برا این رمان زیبا و دلنشین ممنون از رها بانوی عزیز قلمت مانا گلم منتظر رمان زیبای بعدیت هستیم دستت طلا لیلا جان واقعا خسته نباشی عزیزم😍😍😘💝💝💝
چقدر دلتنگ اين رمان ميشم … واقعا بايد تشكر كنم از شما ليلا جان و هم رها جان كه واسه خواننده ارزش قائل بودين هيچ وقت اذيتمون نكردين هيچوقت محتواي كم و مسخره پارتگذاري نشد چ بسا اگر مثل رماناي ديگ بود (پارتگذاري كوتاه،دير ب دير ) يكسال طول ميكشيد … پس نميتونم بگم چ زود تموم شد با توجه ب پُر و پيمون بودن پارت ها هر سري درپارتگذاري …. اين مدل محتوا و نويسندگي هم كه قطعا كار هر كسي نيست كاملا مشخص شد واسه من كه رها جان كه چ شخصيتي داره ، نوشتن رمانايي كه اينگونه شعر سرايي داخل گنجونده ميشه و بازي قشنگي با كلمات ميكنه كار هر كسي نيست ….
و در اخر ممنون از هر دو شما عزيز ، رمان زيبا و ب يادموندني بود
وای نه چرا تموم شد😭😭😭من خیلی دوستش داشتم….
دست مریزاد به نویسنده و لیلا جان 👏👏👏🌹🌹🌹