رمان آق‌بانو پارت ۳۷ - رمان دونی

دست بی‌جانم روی سرم نشست.

 

 

– چرا زودتری نگفتی خانوم‌جان؟! چرا توی کاغذ… توی تلفن نگفتی چه خاکی به سرم شده؟! اعتبار و آبروم خانوم‌جان، آبروی آقام خدا بیامرز… ای داد…

 

 

انگاری سرم هم داشت زیر برف‌ها می‌رفت. هیکلش را پیش کشید و تکانم داد.

 

 

– ماهی مادر… مادر… یا سلطان‌علی، غمباد نگیر شیرت می‌خشکه.

 

 

 

چشم‌هایم داشت بسته میشد که صدای فریادش در سرم پیچید.

 

 

– گل خاتون… گل خاتون به داد برس، آب بیار بالا.

 

 

تکانم داد.

 

 

 

– یا غریب الغربا… آق بانو… دخترم.

 

 

***

نم آب پشت پلکم، هشیارم کرد.

 

 

– آق بانو… دردت به جانم، چشم باز کن.

 

 

 

آب گرم و شیرین از کنج لبم تا ته حلقم می‌رفت.

 

 

 

– آق بانوخانوم… آق بانو‌جان، چشمتو وا کن ببینمت.

 

 

 

لب جنباندم “والا” و خاطرم آمد بارمان زنده است، چشم باز کردم.

 

 

 

خانوم‌جان بغ کرده کنارم بود و گل خاتون بالای سرم.

 

 

 

– آباریکلا… از این بخور حالت جا بیاد مادر.

 

 

 

لیوان را بالا آورد و آب‌قند را در دهانم ریخت.
– الان تلفون می‌کنم آقا بیاد.

 

 

آقا… والا را می‌گفت… خوب بود بیاید. می‌آمد، از آن لبخندهای آرام میزد و از آن نگاه‌های گرم می‌کرد، آرام می‌گرفتم.

 

 

 

– نه، بالای خاطر چی به آقا زحمت بدیم؟ بهتر شد…

 

 

 

گل خاتون دست پشت گردنم گذاشته بود و معطل به ما نگاه می‌کرد.

 

 

 

به زحمت نشستم و نفس سنگین و غم‌دارم را بیرون دادم.

 

 

– گل خاتون‌جان خوبم، دستت طلا برو به بچه‌ها برس.

 

 

 

گل خاتون سر به زیر و آرام بلند شد و رفت. خانوم‌جان دستم را گرفت و پر محبت سرم را بوسید.

 

 

 

لرز کرده، دست و پایم را جمع کردم و بی‌حرف سر به پاهایش گذاشتم.

 

 

انگار کسی با چوبدست، محکم پس سرم زده بود، منگ بودم و ماتم‌زده!

 

 

 

– فکر طفل معصومت باش که شیرش میدی.
کمر راست کردم.

 

 

 

– زودتری خبر می‌شدم برمی‌گشتم ولایت.
اخم به هم رساند.

 

 

 

– که نفست رو خدا نخواسته بگیره؟! بارمان یه پارچه غیظ بود.

 

 

بغض، عین گردوی درسته توی حلقم مانده بود.

 

 

 

– نفسم رو می‌گرفت بهتر بود تا این قسم بی‌آبرو بشم.

 

 

دست نوازشش روی سرم نشست.

 

 

– دکتر رخصت نداد… فرستاده‌ش که آمد، ملتفت شد بارمان زنده‌ست. شرح احوال کرده بود و کاغذ داده بود. تلفن کرد، از اوضاع احوال ولایت پرسید. گفتم بارمان چی گفته و چی کرده، گفت ترس دارم آق بانو خبردار بشه و بلایی سر خودش و بچه‌ش بیاد، من هم نگفتم که دل‌نگران نباشی.

 

 

 

والا می‌دانست و نگفته بود؟! می‌دانست پدر بچهٔ من زنده است و روی بچهٔ من اسم و رسم می‌گذاشت؟!

 

 

 

– شوفرش آوردم تا مریض‌خانه، گفت با خود دکتر بریم خانه… توی اتول، احوالت رو بهانه کرد و گفت عجالتاً حرفی نزن… خواستگاری که کرد، دو مرتبه گفت آق بانو از زنده ماندن بارمان خبردار نشه.

 

 

 

مات و بی‌جان پرسیدم:

 

 

 

– بالای چی؟! حقم بود بفهمم خانوم‌جان.

 

 

نفسش را رها کرد و سر جنباند.

 

 

 

– بالای مهر و محبت… قسمم دادی، دلم رضا نبود پس و پنهان کنم، انگاری دکتر هم خوف داشت بگم و بفهمی.

 

 

 

– بالای چی خوف داشت؟!

 

 

 

هر دو کنار هم کُپ نشسته بودیم.

 

 

 

– خبردار بود از احوالات بارمان و ولایت… لابد خوف جانت رو داشته.

 

 

 

– حالا چی؟! بابت چی نخواست بفهمم؟

 

 

 

جواب نداد، ساکت شد و اشک من باز راه گرفت. خیال ماجراهای نائین، آشفته‌ام می‌کرد.

 

 

 

خیال حرف و سخن‌هایی که رعیت و زیردست‌های آقاجانم به هم می‌بافتند، آن‌طور بی‌آبرویی و رسوایی…

 

 

– کاش همایون بود!

 

 

بی‌رمق سر جنباند.

 

 

 

 

– ها… کاش برارت بود… کاش هامین خبط نکرده بود… از دکتر نشانی همایون رو بگیر بالاش کاغذ بنویسم، بایست بفهمه و زودتری برگرده.

 

 

 

دومرتبه فکری سر جنباند… سخت بلند شدم، پیش چشمم سیاه شد.

 

 

 

– این دربَچه (پنجره) رو باز کن دختر، الو دارم… خفه میشم.

 

 

پیش از آنکه قدم از قدم بردارم، کسی دق‌الباب کرد، صدای تقه‌هایش را می‌شناختم.
خانوم‌جان که گفت “بفرما”، بی‌معطلی در را باز کرد و قدم داخل گذاشت. نگاهش میان من و خانوم‌جان رفت و برگشت و زیر لبی سلام کرد.

 

 

 

خانوم‌جان پاها را زیر دامن برد و خواست بلند شود که دکتر دست در هوا بالا برد.

 

 

– بفرمایید خان‌خانوم، معذب نشید.

 

 

نگاهش با تعجیل و دلواپسی به من برگشت و لب زد:
– چی شده؟!

 

 

به دستش که روی دستگیره مانده بود نگاه کردم، همان‌هایی که شب پیش پرهٔ چارقدی را که خودش سرم کرده بود، گرفته و بوسیده بود.

 

 

– خانوم‌جانم…

 

 

خانوم‌جان رخصت نداد حرف بزنم.

 

 

– بی‌هوا الو گرفتم، طوری نشده.

 

 

گیج به ما نگاه کرد.

 

 

 

– گل خاتون خبر داد آق بانوخانوم از حال رفته… رنگت چرا پریده؟ بیا بشین ببینم.

 

 

نگاهم به صورت رنگ‌پریده و لب‌های خشکش رفت و خواستم بپرسم شما چرا رنگ به رو نداری؟!

 

 

– زن زائو همینه آقای دکتر… هول نکنین.

 

 

 

به سختی چشم از من گرفت و به خانوم‌جان داد. وارد شد و مرضیه عقب سرش آمد، کیف سیاه او را وسط اتاق گذاشت و رفت.

 

 

 

کیف را کنار خانوم‌جان برد و همان‌طور که وسایل طبابتش را بیرون می‌کشید، گفت:

 

 

– اگر مسئلهٔ زنانه‌ست، بگم خانوم ابراهیم خودش رو برسونه.

 

 

سرش چرخید طرف من.

 

 

– هوم؟!

 

 

کوتاه گفتم:

 

 

– خوبم، تشکر.

 

 

نامطمئن نگاهش را از صورتم گرفت.

 

 

– خان‌خانوم، آستینتون رو بالا می‌برین بی‌زحمت؟ یَحتمل فشارخونتون بالاست.

 

 

خانوم‌جان پر تردید نگاهمان کرد. تعلل خانوم‌جان را که دید، روی کندهٔ زانو کمی جلو رفت و نرم‌تر گفت:

 

 

 

– من پزشکم خان‌خانوم، قسم خوردم. محرمم… از اون گذشته، عین همایون، حکم پسرتون رو دارم… این دستگاه برای اندازه‌گیری فشارخونه، آزارتون نمی‌ده.

 

 

 

پلک روی هم گذاشتم و برای خانوم‌جان سر جنباندم.

 

 

 

دیدم که از شرم، سر به زیر انداخت و نامطمئن آستین بالا زد.

 

 

 

والا، بازوبند سیاه را دور دستش می‌بست که خانوم‌جان آرام و گرفته لب زد:

 

 

 

– حلال کن آقای دکتر…

 

 

 

دست والا بی‌حرکت ماند و لب‌های خانوم‌جان لرزید.

 

 

 

– تازه ملتفت شدم هامین چه جفایی کرده.
والا دومرتبه سر چرخاند طرفم و نگاه متعجب و سؤالی‌اش را به من دوخت. سر به زیر شدم عین خانوم‌جان.

 

 

 

– کاش اصلش از روز اول، هیچ‌کدام اولادام رو راهی تهران نمی‌کردیم. نه آق بانو، نه براراش.

 

 

بغض، کنج لب‌های خانوم‌جان را پایین کشیده بود و داشت مانع میشد پیش چشم والا اشکش راه بگیرد.

 

 

– حلال کن آقای دکتر… من خبردار نبودم.

 

 

زیرچشمی به والا نگاه کردم که نفس پر صدایی کشید و اخم به هم زد.

 

 

مشغول بازوبند و باقی اسبابش شد و برخلاف اخم صورتش، آرام و نرم جواب داد:

 

 

– هیچ خطایی یک طرفه نیست. اگر اشتباهی کردند، هامین به تنهایی تقصیرکار نبوده، اون خانوم هم یک طرف دیگه بوده… اگر زن سابق من وفادار نمونده، شاید من ندونسته یک جایی کوتاهی کردم… نمی‌شه فقط یک نفر رو متهم کرد.

 

 

 

ساکت دست به کار شد. خانوم‌جان با ترس و تعجب حرکات و اسباب دکتر را نگاه می‌کرد.
نفسم سخت بالا می‌آمد، ته دلم دلگیری داشتم از والا. دست و پاهایم ضعف می‌رفت و جان نداشتم بمانم.

 

 

میان درگاه بودم که خانوم‌جان پرسید:

 

 

– کجا میری با این احوال؟!

 

 

والا سر لولهٔ سیاه‌رنگ را از بیخ گوشش بیرون کشید و نگاهم کرد، نگاه دزدیدم و کوتاه گفتم:

 

 

– میرم سراغ بچه… حکماً بیدار شده.

 

 

با قدم‌های بی‌رمق بیرون می‌رفتم که صدای والا را شنیدم.

 

 

– حدسیاتم درست بود، فشارخونتون بالاست، احتمالاً فکر و خیال باعثش شده. الان میگم خدمه براتون…

 

 

تکیه داده به نرده‌های چوبی پایین رفتم و گیج و غم‌زده به تالار خالی و ساکت نگاه انداختم.

 

 

 

صدای پچ‌وواپچ از اتاق سابق والا و اتاق فعلی خودم می‌آمد.

 

 

 

وارد که شدم، گل خاتون کنار گهوارهٔ بچه نشسته بود و جان‌جان اطرافشان پرسه میزد.
مرا که دید، دستپاچه نیم‌خیز شد.

 

 

– بهتر شدی دردت به جونم؟ ناغافل چی شدی؟!

 

 

 

لبخند بی‌رمقی به محبتش زدم و نشستم لب تخت، به پسرکم نگاه کردم.

 

 

 

– گرسنه نیست؟

 

 

 

– شیرش بدی که خوبه… آق بانو، مادر چِت شده؟!

 

 

 

بچه را بلند کرد و توی بغلم گذاشت.

 

 

 

– دلم به قاعدهٔ یه عالم گرفته گل خاتون… این چه بخت سیاهیه قسمت من شده؟!

 

 

 

اول معطل به چشم‌های پر آبم نگاه کرد، بعد لباسم را باز کرد و با محبت گفت:

 

 

 

– غصه نخور دختر… درد و غمت میشه زهر، میره تو شیرت… این بچه گناه داره، به جدم داشتم پس می‌افتادم وقتی اون ریختی دیدمت اما خانوم امر کرد برو، اومدم جلو چشمش نباشم.

 

 

 

بچه شروع کرد به شیر خوردن. گل خاتون دست کشید زیر چشمم و کنارم نشست.

 

 

 

– دست به دنبک هر کی بزنی، صداش تا هفت تا خونه میره… درد و غصه مال آدمی‌زاده، هر کی یه جور داره… چار قُل بخون دلت آروم بگیره شیرت تلخ نشه.

 

 

جان‌جان به پاهایم چسبیده بود، از نگاه ملتمسش می‌فهمیدم شیر می‌خواهد.

 

 

– الانه به تو هم شیر میدم مادر…

 

 

گل خاتون نرم تشر زد:

 

 

– این بچه می‌تونه با چیز دیگه‌م شیکمشو سیر کنه، اول پسرتو سیر کن.

 

 

حواسم جمع نمی‌شد، فکرم پر می‌کشید تا نائین، برمی‌گشت تا طبقهٔ بالا و خانوم‌جان که گرده‌اش زیر بار غصهٔ اولاد، تا شده بود… تا والا که چشم‌هایش از دل‌نگرانی دودو میزد… تا بچه‌ای که خیال می‌کردم یتیم شده اما پدرش جان به در برده و سرش گرم نوعروسش بود، هامینی که… همایونی که…

 

 

بچه بی‌قراری می‌کرد و دل درست شیر نمی‌خورد، کلافه از سی*ن*ه‌ام جدایش کردم.
با دلسوزی از دستم گرفت و نچ کرد.

 

 

– با قَنداغ سیرش می‌کنم.

 

 

 

صدای مردانهٔ والا از پشت در آمد که گل خاتون را صدا میزد، بی‌تعلل بلند شد و بیرون رفت.

 

 

جان‌جان سر روی زانویم گذاشت، دست کشیدم به موهایش.

 

 

– خوش به حالت که هنوز عقلت نارسه جان‌جان.

 

 

همان‌طور سر کج کرد و نگاه بالا آورد، چشم‌های غمگینش دلم را خون کرد.
پر مهر نگاهش کردم و به رویش لب زدم:

 

 

 

– دوست دارم جان‌جان… مثل…

 

 

 

زبانم نچرخید با وجود دل‌خوری‌ام، اسم مردی را به زبان بیاورم که شب قبل آن‌طور به عرش برده بودم و حالا…

 

 

 

دستم جان نداشت پیش ببرم و بالا بکشمش. والا میان درگاه ایستاد و نگاهمان کرد.

 

 

– می‌تونم بیام داخل؟

 

 

چارقدم را روی یقهٔ لباس مرتب کردم، پیش آمد و نگاهی به جان‌جان کرد.

 

 

– نفهمیدم چه‌طور از مریض‌خونه تا اینجا اومدم.

 

 

سایه‌اش روی من و جان‌جان افتاده بود.
– از حال رفتی؟!

 

 

مات صورت آرام بچه، سر جنباندم.

 

 

– الان بهتری؟

 

 

دومرتبه سر جنباندم، زبانم به کامم چسبیده و لب‌هایم چفت شده بود.

 

 

 

-‌ می‌ذاری معاینه‌ت کنم تا خیالم راحت بشه؟

 

 

مرضیه تقه به در زد و وارد شد، یک لیوان شیر و کیف طبابت دستش بود.

 

 

والا با دست اشاره کرد.

 

 

 

– دم‌کردهٔ خانوم‌بزرگ آماده شد براشون ببری.

 

 

 

مرضیه بشقاب را روی میز کنار تخت گذاشت و کیف را نزدیک پای من.

 

 

– هنوز دم نکشیده، تیار شه می‌برم.

 

 

سر جنباند.
– هلن رو هم ببر تحویل گل خاتون بده تا خانوم استراحت کنن.

 

 

مرضیه “چشم”ی گفت و پیش آمد. بچه را که بغل کرد، صدای گریه‌اش بلند شد.

 

 

والا پیش رفت، سر بچه را بوسید.
– هیش… آروم باش بابا…

 

 

ناراضی، رفتن مرضیه و جان‌جان را نگاه کردم. در را عقب سرشان بست و برگشت کنارم.

 

 

سرگرم کیفش شد.

 

 

– تا شیرت کمی خنک بشه، لطفاً دراز بکش.

 

 

دستگاه آشنا را که بیرون کشید، بی‌حرف، آستین لباسم را بالا زدم، صدای نفس بلندش را شنیدم.

 

 

 

کنارم نشست و ساکت مشغول کارش شد، مچم را گرفته بود و دو انگشت اولش روی رگم را فشار می‌داد.

 

 

 

مات دستش بودم؛ دست‌های نرم و کار نکرده، عین دست‌های بارمان. با فکری که مثل پنبه‌های تشک و لحاف، زیر کمان حلاجی، توی هوا سرگردان میشد.

 

 

 

 

ابزارش را کنار گذاشت، جیرینگ‌جیرینگ هم زدن شیر آمد و بعد دست پیش آورد.

 

 

– اینو بخور، برات خوبه خانوم.

 

 

“خانوم” گفتنش عین همیشه بود، آرام و نرم. اما من آق بانوی همیشه نبودم، ترس داشتم سر بالا بگیرم و والای شب قبل را نبینم.

 

 

 

 

 

بی‌حرف و نگاه، لیوان را گرفتم.

 

 

– سرگیجه و ضعف نداری؟ چشمت تار نمی‌بینه؟

 

 

 

هیچ‌گاه ملتفت نشدم توی سؤال جواب کردن‌هایش از سلامتی‌ام، چقدر خاصیت طبیب بودنش دخالت دارد و چقدر دل‌نگرانی و علاقه؟

 

 

دومرتبه نفس پر صدایی کشید و بلند شد.

 

 

– لطفاً شیرت رو بخور.

 

 

فاصله گرفت و دست در جیب، تا پشت پنجره رفت، پردهٔ مخمل زمستانه را قدری پس زد و به بیرون نگاه انداخت.

 

 

شیری را که طعم عسل می‌داد چشیدم، مات باغ یخ‌زده ماند تا لیوان شیر من نصف شد.
چرخید.

 

 

– همه‌ش رو بخور خانوم.

 

گفت و تا کنار در، آرام و بی‌تعجیل قدم زد، به در رسید و برگشت، دومرتبه رفت تا پنجره و برگشت.

 

 

 

بی‌میل، لیوان را سر کشیدم تا بغضم را پایین ببرد و والا، باز هم نفس بلندش در اتاق پخش شد.

 

 

– نمی‌پرسم چرا حرف‌هایی رو که باعث دل‌نگرونی خودت و خانوم‌جانت می‌شده گفتین… چون به هر صورت این حرف‌ها بالاخره باید گفته میشد.

 

 

 

مقابلم ایستاد، دستش را بالا برد و ندیدم کجا، شاید به عادت همیشه‌اش، پس گردنش کشید.

 

 

 

– اما ای کاش دیرتر از اتفاقات گذشته باخبر میشد!

 

 

 

ساکت شد. مات کفش‌های تمیز و براقش بودم و فکر می‌کردم مگر بیرون، برف نباریده؟!

 

 

 

یادم آمد همایون یک زمانی نصیحتم کرد از فکر کردن نترسم، کجا بود تا ببیند فکرها هم می‌توانند آدم را از پا بیندازند؟!

 

 

فکر بارمانی که زنده بود و حکماً زیر کرسی کنار زن آبرودارش… فکر هامینی که با مادر جان‌جان فراری شده بود، خانوم‌جان، خودم، پسرم… والا و این دل از دست رفته.

 

 

 

پیش پایم روی کنده‌های زانو نشست و دست‌هایش جان‌پناه انگشت‌هایم شد که دور لیوان خالی چسبیده بود.

 

 

– با من حرف بزن آق بانو… این‌طور سر به زیر و ساکت نباش!

 

 

نگاهم بالا رفت و صدای آرامم درآمد.
– خانوم‌جانم سلامته؟

 

 

چشم‌هایش مکدر شد، سر جنباند.
– خدا رو شکر سلامته، فشارخونش بالاست که باید مراعات کنه تا آزارش نده… من بیشتر دلواپس خودت هستم.

 

 

لیوان را از دستم گرفت و کناری گذاشت، باز دو دستم را گرفت.

 

– آق بانو…

 

 

– چرا بهم نگفتین شوهرم زنده‌ست؟!

 

 

اخم آرامی کرد و بی‌معطلی گفت:
– شوهرت نبود… وقتی فهمیدم زنده‌ست، دیگه حتی محرمتم نبود.

 

 

لب به هم فشردم.
– پدر بچه‌م که بود!

 

 

– الگا هم مادر دختر منه اما برای من اهمیتی نداره کجاست و چه‌کار می‌کنه… من آدم فرستادم تا از مادرت خبر بگیره. تا مطلع بشه در چند ماهی که نبودی، احوالات اونجا چه‌طور بوده… اما باخبر شدم پسرعموت زنده مونده.

 

 

بغضم به صدایم خش می‌انداخت.

 

– چرا نگفتین؟!

 

لب به هم فشرد و تعلل کرد.

 

 

– فهمیدنش چه سودی برات داشت آق بانو؟!

مات فشار دستانش شدم.

 

 

– می‌رفتم نائین.

 

 

– نمی‌تونستی… برات مخاطره داشت.

 

 

نفس لرزانم را بیرون دادم.

 

 

– می‌رفتم… باید می‌رفتم!

 

 

صدایش ضعیف شد.

 

– تو که گفتی دل‌بستهٔ بارمان نبودی؟

 

 

چشمم از هجوم اشک، سوخت.
– دل‌بستهٔ بارمان نبودم اما آبرو و اعتبار خودم و خانواده‌م مهم بود، سرشکستگی خانوم‌جانم برام مهم بود…

 

 

هق‌هقم را پس زدم تا حرف بزنم.

 

 

– من زنم آقای دکتر… جز عفت و آبرو چیزی ندارم، همین هم دود هوا شده… اسم و رسمم عین داغ ننگ شده…

 

 

مات صورتم، با درد به چشم‌هایم نگاه می‌کرد.

 

 

– چرا وقتی شاهین آمد نگفتین؟ چرا وقتی خانوم‌جانم آمد گفتین حرفی نزنه آقای دکتر؟!

 

 

 

دستم را فشرد و مستأصل و بی‌طاقت لب زد:
– به من نگو آقای دکتر آق بانو… غریبه نشو…

 

 

دست کشیدم به چشم‌های داغم و دماغم.

 

 

 

– چرا خیال کردین من هم عین الگا هستم که شرف و آبرو برام مهم نیست؟ خانوم‌جانم زیر بار تهمت و اِفترا خم شده، برارام نیستن تا دهن رعیت‌ها و نامردهایی که دختر خان رو بی‌آبرو کردن، ببندن… دیگه چه قسم می‌تونیم توی ولایت سر بالا بگیریم؟!

 

 

 

خیره به چشمان سیاهش با غصه لب زدم:
– چرا به وقتش نگفتین چه خاکی به سرم شده؟! چرا نگفتی؟ قبل از این‌که من…

 

 

 

خواستم بگویم قبل از دل پرپر شده‌ام، قبل از بی‌قراری برای سیاهی چشمانت، اما لب گزیدم و منتظر به چهره‌اش چشم دوختم.

 

 

نگاهش سُر خورد پایین، سر خم کرد و آرام گفت:

 

 

– چون می‌ترسیدم از رفتنت… چون… من هم عین جان‌جان، پناه آخرم دامن توئه که آروم بگیرم. دلم راضی نشد آق بانو… به نبودنت راضی نشد.

 

 

با گریه، کنج لبم بالا رفت.

 

 

– شما هم عین بارمان خودخواهی کردین، بارمان با عتاب و خطاب خواسته‌هاشو به کرسی می‌نشوند، شما با نرمش و محبت.

 

 

قطره‌های اشکم روی دامنم می‌چکید و والا سر بالا نمی‌گرفت. دستم را از میان دست‌هایش بیرون آوردم و کنار کشیدم.

 

 

 

ایستاد و دو دستش را بند موهایش کرد. فکرهایم عین پنبه‌های آرام گرفته از کمان حلاجی، بی‌رمق و بی‌جان، گوشه و کنار افتاده بودند.

 

 

خسته بودم از فکر کردن، از گوش کردن به نصیحت همایون، دلم می‌خواست دور از چشم همهٔ اغیار، کنجی با خانوم‌جان و پسرم نفس بکشم تا همایون برگردد، خودش بار فکرها را به دوش بکشد و تکیه‌گاهم شود.

 

 

نفس بلندی کشیدم و من هم ایستادم، بی‌نگاه به او که میان اتاق ایستاده بود، سروقت گنجه رفتم.

 

 

 

پارچه‌های براق فیروزه‌ای را که شب قبل گرفته بودم، تا شده بیرون کشیدم.

 

 

 

 

انگشتر را برداشتم و انگشت کشیدم روی نگین براق و صیقلی، پیش‌تر چقدر ذوق داشتنش را داشتم! حتی در همین لحظه هم…

 

 

 

پَر چارقدم را به چشمم کشیدم و انگشتر را روی رخت و لباس نو گذاشتم.

 

 

 

 

– من بی‌چشم و رو نیستم آقای دکتر… از خاطرم نمی‌ره لطف‌هایی که در حقم کردین… غریب و بی‌کَس بودم، پناهم شدین…

 

 

 

با نوای ضعیفی لب زدم:
– خاش شدین…

 

 

 

 

برگشتم و نگاهش کردم. نگاه غمگینش با دیدن لباس‌ها و انگشتر، مات شد.

 

 

 

– تا عمر دارم، هم خودم، هم پسرم مدیون شما هستیم… اما… دلم نمی‌خواد زیاده مزاحم شما باشیم، امروز با خانوم‌جانم و پسرم می‌ریم منزل همایون تا زمانی که برگرده.

 

 

 

 

مات و مبهوت لب زد:

 

 

 

– آق بانو!

 

 

 

سر بالا گرفتم.
– هم خانوم‌جانم معذبه، هم خودم… از سکه افتادیم آقای دکتر، اما هنوز از اصل نیفتادیم.

 

 

 

 

 

پلک به روی گذاشت و لب زد:
– نکن… آق بانو… ماه من این‌کارو نکن!

 

 

 

 

 

تند‌تند نفس کشیدم تا دومرتبه گریه نکنم، تا غرور و عزتم را حفظ کنم.

 

 

 

 

 

به در و دیوار اتاق نگاه کردم و گهوارهٔ خالی، فصل کوچ دوباره رسیده بود. یا شاید رفتن از آن عمارت هم بخشی از کوچ قبلی بود.

 

 

 

 

می‌دانستم همهٔ وجودم را از آن عمارت نمی‌برم، همان‌طور که وقت فرار از نائین، قدری از آق بانو جا مانده بود… این مرتبه، آن چیزی که جا می‌گذاشتم، دلم بود.

 

 

 

 

همایون نبود اما دل‌خوشی این فصل از کوچ اجباری، خانوم‌جان بود و پسرم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 175

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
5 ماه قبل

میشه لطفا پارت امروز رو زود بذاری پلیززز

Shiva
Shiva
6 ماه قبل

وای چرا پارت نداشتید منتظر بودم

آدم معمولی
آدم معمولی
6 ماه قبل

چرا نظرم و که می‌زارم ثبت نمیشه ؟

علوی
علوی
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

ممنون که بهمون احترام می‌ذاری و خبر می‌دی.
ان‌شاءالله هم خودت هم رها جان همیشه سلامت باشید.

Ana
Ana
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

واي نه 🤦🏻‍♀️ من چقدر از طولاني بودن پارتها لذت ميبردم

Lili
Lili
6 ماه قبل

اگه میخواید یه روز در میونش کنید بگید:/

آدم معمولی
آدم معمولی
6 ماه قبل

نویسنده عالی هستی ،میشه بگی پارت گذاری ها کی ها هست ؟ترتیب خاصی داره روز هاش ؟

فادیا
فادیا
6 ماه قبل

یعنی اگه امروز صبح گذاشتن، خوبه اگه نذازن دیگه یا میره تا عصر یا اصلا گذاشته نمیشه.

راحیل
راحیل
6 ماه قبل

چرا نظرات تایید نمیشن

مریم
مریم
6 ماه قبل

عالی عالی عالی لیلا جان.فوق العاده داره پیش میره.همه چیز به انداه است.
رها بانو حتما یک نویسنده بزرگ هست و خواهد شد.

Ana
Ana
6 ماه قبل

مرسي از رها عزيز و ليلا جان مثل هميشه عالي 🌹🙏🏻
نميدونم چرا يكم ب حس والا مشكوكم
ولي خدا نكنه كه تو اين رمان حس والا ب آق بانو غير از حقيقتِ خواستن ، چيزي ديگه اي باشه …
يه وقتايي براي اينكه خواننده سوپرايز بشه يكدفعه ممكنه چنان انقلابي توي رمان بوجود بياد كه يهو خواننده رمان يا سريال و فيلم ب خودش مياد ميبينه دوجا سوپرايز شده يكي از طرف نويسنده يكي هم از طرف حس درونش ك مييينه عه چقدر ديگ حس نداره ب اون فيلم يا رمان و سريال …. بنظرم ميزان سوپرايز هم حد داره !!!!!!

Rayhaneh Shirali
Rayhaneh Shirali
6 ماه قبل

سلام دوستان عزیز من تازه عضو این سایت شدم امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم
لیلا جون واقعا رمان خیلی خوبیه من که از خوندنش لذت میبرم

علوی
علوی
6 ماه قبل

آخی!! رسماً شد مصرع (ولی افتاد مشکل‌ها)
امیدوارم آخرش به اونجا ختم بشه که آقای دکتر بیاد نایین خونه خان‌خانم خواستگاری آق‌بانو.
کاش همایون زودتر برگرده

راحیل
راحیل
6 ماه قبل

فدای خوش قولیات مهربون، ممنونم اما دلم گرفت اصلا والا اینطور نیست که اگه بود می تونست تقاص برادرش بگیره از این قضاوت آق بانو خیلی مکدر شدم

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

آق بانو شده بود دلخوشی والا وقتی میومد خونش اونم داره میره خدا کنه همه چی بخیر بگذره
ممنون لیلا جان گفتی جمعه و شنبه پارت نیست ولی دیروز پارت ندادی امروزم منتظر پارت نبودم دیدم پارت اومده ذوق زده شدم بازم ممنون

مریم گلی
مریم گلی
6 ماه قبل

چه پیچ تو پیچ شد😂 حالا دیگه خود آق بانو داره دکتر رنج میده بیچاره دکتر

دسته‌ها
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x