به قلم رها باقری
صدای گریهی جانجان در خانه پیچیده بود. خون دماغ و لبم را دست کشیدم و برای رها شدن تقلا کردم.
بارمان با چشمهای به خون نشسته، سرم را پیش کشید، توی صورتم با نفرت غرید “ٔ بیلیاقت” و پرتم کرد.
نفهمیدم کجا سقوط کردم. فقط درد ضربهای را که به سرم خورد حس کردم و سوت زدنهای یک نفس را شنیدم.
انگار ته میلهٔ قنات بودم. صداها از دور میآمد، دنیا، تاریک و سرد و خوفآور بود.
– دستت رو بکش مردک… زنعمو حالا کار به جایی رسیده که بالای من آجانکشی میکنین؟!
بارمان بود. بارمانی که کارد میزدی، خونش نمیآمد.
– از خانه و زندگی ما برو بیرون بارمان…
مردی داد زد:
– بیرون!
و فریاد بارمان، همهٔ حیاط را لرزاند.
– به من امر و نهی نکن بیوجود… هیچ حالیت هست من کی هستم؟
دلواپس بچهام بودم، دلواپس خانومجانم، جانجان.
– شما چهطور؟! حالیت هست اینجا تهرونه و قانون داره؟
والا؟! صدای خودش بود. آنقدر سکوت شد که کلاغهای روی درخت و سر دیوارها هم لال شدند.
به سختی چشم باز کردم. آسمان ابری، دور سرم میگشت. سر شاخههای خشک درخت خرمالو، پشتبام، دور سرم میگشت و کسی لب از لب باز نمیکرد.
گردن پر درد و یخ بستهام را تکان دادم. بارمان بود، با بالاپوش بلند و سیاهش که فقط روی شانهها انداخته بود.
چند پاسبان آبیپوش، صابر… و والا، میان چارچوب در، با نگاهی جدی و اخمی آرام، که انگاری فقط در آن حیاط، بارمان را میدید که آنطور خیرهخیره نگاهش میکرد.
شکوفه از بالای سرم فینفین کرد و لب زد:
– دردت به سرم آق بانو… خوبی؟
تقلا کردم بنشینم. پای پلههای یخبستهٔ حیاط دراز به دراز افتاده بودم و سرم روی پای شکوفه بود.
مات والا و بارمان، دست روی کاشیهای سرد حیاط گذاشتم و نیمخیز شدم.
– بترس از من فوکول کراواتی شهری!
والا از میانهٔ در، کنار کشید.
– هر کسی هستی، توی شهر و دیار خودت هستی… اینجا جای عربدهکشی و قلدری کردن نیست.
بارمان که به والا نزدیک شد، یکی از پاسبانها دست پیش برد و نگهاش داشت.
– برو بیرون تا کت بسته نبردیمت.
– پس بیراه نبود فراری شد شهر… خوشا به غیرت برارش که…
سر برد بیخ گوش والا و چیزی گفت که به آنی والا از کوره دررفت.
دست برد، یقهٔ بالاپوش بارمان را گرفت و مشت گره کرد که پاسبان، بارمان را پس کشید.
بارمان، گردن چرخاند طرف حیاط و داد زد:
– تف به روت نانجیب! تف به حیلهگریت… لعنت به دل منی که خام شدم، لعنت!
پاسبان، هُلش داد و بارمان فریاد زد:
– مستوفی نیستم اگر این ننگ رو پاک نکنم.
والا جدی و نفسزنان بلند گفت:
– سرکار، اهل منزل از این مرد شاکی هستن. شکوائیه رو اگر لازمه خودم میبرم کاخ شهربانی.
پاسبان سر جنباند، رفت و بارمان را هم بیرون کشید. والا در را عقب سرشان کوبید و تازه طرف حیاط چرخید.
نمیخواستم مرا در آن هیبت ببیند. پلک روی هم فشار دادم و صدای خانومجانم را شنیدم.
– کمک کن بلند شه شکوفه.
نمیخواستم آن حرفها را پیش چشم والا هم بشنوم.
– آق بانو…
آرام گفت؛ آرام و ناآرام!
چشم باز کردم. دلنگرانی توی چشمهای خشمگینش موج میزد.
– فکر کردم… فکر کردم فقط از حال رفتی…
شکوفه با هقهق خفه شده، جای من جواب داد:
– زدش نامرد… زدش، از هوش رفت.
پلک زد و به شکوفه نگاه کرد. پلک زد و به من نگاه کرد.
– زدش؟ بارمان؟!
پیشانیاش در آن سرما به عرق نشست و چشمهایش سرخ شد. دهان باز کردم و با لبی که پاره شده بود، گفتم “خوبم”، نفس زد و به در بستهٔ حیاط نگاه کرد.
کنارم زانو زد، خانومجان از بالای سرم گفت:
– بلندش کنین… بلند شو مادر… یا الله!
دست روی زمین گذاشتم و زور زدم؛ جان نداشتم. چهار ستون تنم لرز داشت، شکوفه شانهام را گرفت.
رمق نداشتم، سرم سنگین بود و دلم میخواست از شرم، همانجا بمیرم. نانجیب… بیآبرو… حرامی… درشتی مانده بود که به من نبسته باشد؟!
تکانی خوردم و درد در سر و گردنم پیچید. روی دستهای والا بودم که فک به هم میسایید، نفسهای پر غیظ میکشید و حتی نگاهم نمیکرد.
گل خاتون که هلن را بغل کرده بود به دیوار دالان چسبید تا راه را باز کند.
– الهی دستش شاقلوس بگیره که دلش از گور کافر سیاهتره!
به دلم سنگ آسیاب بسته بودند، آنقدر که پر از درد و غصه بود.
روی نگاه کردن به والا را نداشتم. با خشم و تعجیل، پلهها را بالا رفت. نبات، پسرم را توی آغوش گرفته بود و ریزریز زار میزد. “هین”ی کرد و از سر راه والا کنار رفت.
شکوفه عقب سرمان میدوید.
– همین اتاق… همین…
تن لرزانم را روی تخت گذاشت، نفسزنان، دو دستش را توی موهایش چنگ زد و تا پس گردنش برد.
– کیفم توی اتومبیله، بیارید… یک لیوان آب گرم شیرین، یک ظرف آب گرم… با…
با دو دست، جیبهایش را گشت.
– همین… عجله کن.
خانومجان توی درگاهی ایستاد و گل خاتون عقبش، هردو نگران چشم به تخت دوخته بودند.
والا نفس بلندی کشید و آرام گفت:
– چیزی نیست… اجازه بدین زخمش رو تمیز کنم ببینم جراحتش چقدره… تموم که شد خبرتون میکنم.
ملتفت نشدم چه جوابی دادند. در را بست و آمد لب تخت نشست.
اول لحاف را با وسواس روی تنم کشید و دستمال سفید تا شده را روی صورتم، زخم لب و دهانم را وارسی کرد و گرهٔ ابروهایش کورتر شد.
چارقدم را کناری برد و بینگاه به چشمهایم، موهای سرم را پس زد.
نفس بلند و کلافهای کشید و دستمال را روی سرم فشار داد. زخم سرم ذقذق میکرد.
بیاختیار با لحنی که مظلوم بود، به آرامی لب زدم:
– متکا… نجس نشه…
چشمهای پر حرفش را به نگاه شرم کردهام داد و بیکلام، چارقدم را از زیر سرم کشید و روی زمین انداخت.
دست دیگرش را به دستم رساند و نبضم را گرفت. در، بیهوا باز شد و شکوفه، نفسزنان داخل آمد.
– این کیف… اینم…
فقط سر جنباند و در را نشان شکوفه داد. مشغول وارسی اسبابش شد و من، چشمم مانده بود روی رگ باریک و برآمدهٔ کنار ابرویش، به پیشانی خیس و سرخش.
کاش حرف میزد! چیزی میگفت، از سکوتش دلم میجوشید، ترس میکردم، شرم داشتم.
مشت پنبه و پیالهٔ حلبی آشنا بود. از شیشهٔ کوچک، مایعی توی پیاله ریخت و پنبهٔ خیس و رنگی را کمی چلاند، روی زخم سرم گذاشت.
– اول بار هم… این قسم… مرهم به زخمم گذاشتی…
لبم از حرف زدنم سوخت، اما از رو نرفتم. دلم میخواست فراموشمان بشود چه بر سرم آمده، چه ها دیده و شنیده.
میخواستم به روی غرور زخمخوردهام نیاورم چهطور شکستهام.
– شرم داشتم ازت.
نفس بلندی که کشید، شبیه آه بود.
– یادت مانده؟!
پنبههای سرخ و پیاله را کنار گذاشت و دستمال سفید را خیس کرد، زیر دماغم کشید.
– کاش حرف اون وقتت درست بود.
صدایش خشدار و گرفته بود. از حرفش سر درنیاوردم.
– کدام حرفم؟!
نگاهش به چشمهایم چسبید و با تعلل جواب داد.
– که بارمان مُرده بود.
خواستم لب بگزم که دردش “آخ”م را درآورد.
– مرگ و… زندگی همه… دست خداست.
دومرتبه غضب کرد، دست گذاشت پشت شانهام.
– پاشو این آب رو بخور تا زخم سرت رو ببندم.
هنوز میلرزیدم، تا مغز استخوانم میلرزید. نفس پر صدایش را بیرون داد و سر گرداند طرف پنجره.
– من با این… بزرگ خاندان شما کارها دارم…
لیوان آب توی هوا ماند و وحشت کرده به پس سرش نگاه کردم.
– میخوای… بکشیش؟! والا… مداخله کنی… سر لج میافته… همین که گم بشه و برگرده، کفایت میکنه.
دستمال خونی توی دستش را نگاه کرد.
– میره… اما نمیگذارم دستخالی بره، حیفه تا پایتخت اومده، بدون سوغات برگرده.
دست گذاشتم روی زخم لبم و بغض کهنهام بیوقتی شکست.
– بچهمو ببره من دق میکنم!
آنی سرش برگشت و لب روی هم فشرد. نمیشد پیش چشمش رُل بازی کرد، نمیشد درد و زخم را پس و پنهان کرد، حرف نشنیدهای نمانده بود که حفظ آبرو کنم.
دستم را پس زد و چانهام را گرفت.
– گریه نکن عزیزم… من غلامِ حلقه به گوشتم قمرخانوم گریه نکن، بگذار خودم مرتفعش کنم.
سرم را پس کشیدم. آنطور که والا غضب کرده بود، ترس داشتم مداخلهاش، هم بارمان را زخمیتر کند، هم جان خودش به خطر بیفتد.
– گرهٔ زندگی من بایست… به دست خودم باز بشه، زیاده به شما زحمت دادیم.
نگاهش مکدر شد؛ دستمال را برداشت و روی زخم سرم گذاشت.
– که باز برگرده، حرف اضافه بزنه و…
آب دهانش را فرو داد و ساکت شد. نوار تنظیف سفیدی از کیفش بیرون کشید و دور سرم پیچید.
– نکنه تو هم تصور میکنی من غیرت ندارم؟
دستش دور تا دور سرم آهسته میچرخید؛ آرام حرف میزد، اما امان از آن اخم و تَخم و چشمهای عصیان کرده!
– که از راه نرسیده، اینطور بهت حمله کنه و…
دستش کنار سرم ماند.
– خواهش میکنم بگذار خودم مقابلش بایستم.
نگاهم سُر خورد روی لکهٔ ناچیز خون روی سی*ن*هاش، لباسش نجس شده بود. ترس جانش امانم را بریده بود… جان ماهیهای سیاه چشمانش برایم مهم بود، اگر طوری میشد گویی نفس کشیدن از یادم میرفت.
– این فقره، خانوادگیه.
– من هم رفیق همایونم… دوست خانوادگی شما، حق رفاقت داریم گردن هم.
سر جنباندم.
– بارمان عین مار زخمی شده… ملتفت بشه شما پشت من درآمدی… آتیشش الو میگیره.
سر پایین انداختم و اشکم چکه کرد.
– بایست پاکدامنی خودمو ثابت کنم.
سر خم کرد تا صورتم را ببیند.
– به کی آق بانو؟! به پدر بچهت؟! فکر کردی وقتی ثابت شد، عذرخواهی میکنه و برمیگرده؟!
انتهای پارچه را روی سرم بند کرد و به پیشانیاش دست کشید.
– نه… اثبات بیگناهی تو، یعنی یقین کردنش به حلالزادگی پسرش.
نفس بلندش را بیرون داد.
– یعنی پس گرفتن فرهاد.
خوف کرده نگاهش کردم.
– یا سلطانعلی!
لیوان را از دستم گرفت و بالا آورد.
– بخور خانوم… رنگ به صورتت نمونده.
راه نفسم تنگ شده بود.
– یعنی… یا پاکدامنیم، یا بچهم؟!
صدایش کمجان شد.
– یا برگردوندن جفتتون به نائین.
لیوان را توی سینی برگرداند و بلند شد. مات و ناچار نگاهش میکردم.
– من اجازه نمیدم… نمیتونم…
اسبابش را جمع و جور کرد، در کیفش را بست و کمر راست کرد و حرفش را ادامه داد:
- نمیگذارم به خودت و پسرت و… من، این ظلم رو بکنی.
چشم داد به سرم.
– فقط باید استراحت کنی، هر حال غیرمعمولی داشتی بیمعطلی خبرم کن.
– میخوای بری؟
لبخند آرامش، هیچ شبیه لبخند نبود.
– باز هم برمیگردم… باید برم شهربانی.
بالای سرم ایستاد، انگشتهایش تا موهایم پیش آمد و مکث کرد، خودم سر به دستش تکیه دادم و لب زدم:
– من نگرانم والا… نگرانتم، نگران خودمان…
لب باز کرد اما پشیمان، حرفش را نگفت و دستش را مشت کرد. دستش به در نرسیده، صدایش کردم.
– والا؟
چرخید.
– جان والا؟
– شما واقعش، به… الگا… به…
– به…؟!
نگاهم رفت روی پیراهنش.
– به… حلالزادگی جانجان، گمان بد نبردی؟!
با چشمهای بسته، نفس بلند کشید.
– اگر به هلن هم شک میکردم، چیزی ازم باقی نمیموند.
دست گذاشت روی دستگیره.
– والا؟
در هم ریخته نگاهم کرد.
– جانان والا؟
با چشم به لباسش اشاره کردم.
– کثیف شده.
حتی نگاه هم به پیراهنش نکرد. لب روی هم فشرد و مردد و آرام پرسید:
– از بارمان شاکی هستی دیگه؟!
ترسزده پلک روی هم گذاشتم و وقتی چشم باز کردم، در اتاق باز بود و جای والا، خالی!
***
مأمور شهربانی آمد، از همهٔ اهل منزل سؤال جواب کرد. گفت تا رضا نباشیم، بارمان در حبس میماند.
ترس داشتم از در آمدنش از بند، اما خانومجان گفت”خوبیت نداره خان، بندی باشه. قوم و خویشیم. همون یک شب که توی محبس بود کفایت میکنه، رضا میشیم.”
والا با خونسردی گفت:
– میبرمش خونه باغ و مردونه حرف میزنیم
لال و خوف کرده ماندم، اما خانومجان ساز مخالف زد.
– نه آقای دکتر، ما همخونیم. هر چی هم کینه و کدورت بگیریم، باز بارمان عموزادهٔ آق بانو و پدر بچهشه.
والا نگاه مکدری به من انداخت.
– تأکید روی غریبه بودن من لازم نیست خانخانوم… اما با تموم احترامم به شما و کلامتون، نمیتونم قبول کنم بدون تدبیر و تنها، با مردی که این بلاها رو سر آق بانوخانوم آورده مواجه بشین.
هول کردم از جواب تند و تیز خانومجان که داشت جدی و ساکت نگاهش میکرد.
– دیدن شما، نمک به زخم بارمان میزنه آقای دکتر… زیاده از اینی که هست، چو پیچه راه میافته.
چنگ زدم به دامنم و ملتمس نگاهشان کردم.
– من فقط میخوام بارمان برگرده ولایت.
خانومجان اخم به هم رساند.
– بارمان آمد زهر بزنه و برگرده، آمد آب به آتیش غرورش بریزه، حالا که از آذر گفتی، غیر کینهٔ گذشته، افترایی که به خواهرش زدی هم هست.
ابروهایم بالا رفت.
– افترا؟!
سر جنباند و بلند شد.
– آذر، عزیز کردهٔ بارمانه، همون قسم که تو نورچشمی همایون هستی. اگر الانه برارت بود، تو هم پشت داشتی.
نزدیکم شد و انگاری معذب بود از حضور والا، آرام گفت:
– دلم میخواست پیش از آمدن بارمان، سر و سامان میگرفتی تا دلم قرص بشه، اما حالا…
سر بالا گرفتم و ترس خورده نگاهش کردم.
– حالا چی خانومجان؟!
والا از طرف دیگر اتاق، جواب داد:
– حالا هم شما رخصت بدین، من پشت آق بانو هستم خانخانوم.
خانومجان سر گرداند و با لبخندی آرام نگاهش کرد.
– بتاز ببینیم چند مَرده حلاجی آقای دکتر! اما خاطرت باشه، آق بانو الانه مادره.
نفس خستهای کشید.
– مادر بودن، درد داره.
دلم به جوش افتاد و صدای والا گویی دست نوازش به روی دلواپسیام شد.
– مادر بود از وقتی دیدمش.
خانومجان دومرتبه سری جنباند.
– اختیار با خود آق بانوس، خود دانید.
نگاه پر حرفش را از من گرفته و از اتاق بیرون رفت.
والا دستی به پیشانیاش کشید.
– اگر اختیاردار من بودم، پیش از خلاصی بارمان، عقدت میکردم تا پسرعموت جرئت نکنه بهت نزدیک بشه، تعجیلم به همین علت بود.
ته دلم رضا نبود اما گفتم:
– که باز هم پنهانکاری کنین؟!
نگاه دزدید.
– چند بار بگم پنهانکاریم از سر ترس و علاقه بود؟
نگاهم کرد، دست به جیب وسط اتاق ایستاده بود و بالاخره بعد از لحظاتی که در سکوت و فکر مشغولیهای من گذشت، نگاهش چشمانم را قفل خود کرد.
– من دوستت دارم آق بانو.
دلم لرزیدن گرفت؛ همچون ماهی تشنه لبی که جانی بیجان دارد و به دریا پرتش میکنند،
لبهایم بدون حرف کمی باز و بسته شد.
میدانستم دل در گرو دارد و با اعتراف مستقیمش، اینچنین اختیار از کف داده بودم؟!
برخلاف حال و حس خوشی که از صداقت کلامش گرفتم، آهی پر درد کشیدم و نگاهش کردم.
– هم از سر ترس و علاقه میشه هزار پنهانکاری دیگه کرد، هم هزار علت بالای پنهانکاری میشه جُست.
صدای نفس عمیقش را شنیدم. آمد پیش پای من روی کندهٔ زانو نشست.
– آق بانو… من یکبار از دل بستن و از دست دادن زخم خوردم.
– من هم یه نوبه از خودخواهی مردَم زخم خورده بودم.
غم توی چشمهایش آوار شد.
– من هم به دلت زخم زدم؟!
سکوت کردم که سرش را خم کرد تا بهتر نگاهم کند.
– آره قرص ماهم؟ به دلت زخم زدم… اذیتت کردم؟
زخم نزده بود؛ بدتر از آن ساز عشق دست گرفته بود و به دلم زخمه میزد. حمایت و مردانگیاش دلنشین بود، کلامش نرم و نگاهش عین آینه بود.
خانومجان میگفت “گل بیعیب، خداست.” میگفت “خمیرهٔ مرد با خودخواهیه، خمیرهٔ زن، با گذشت.”
عین دستخطی بود از راه دور رسیده که میشد خط به خطش را با شوق خواند. نه عین بارمان و مردهای دیگر زندگیام، که آنقدر خودشان را تا شده و سر به مُهر نگه داشته بودند، ترس میکردی بازشان کنی، تازه بازشان هم میکردی، زردی گذر زمان، کاغذشان را ناخوانا کرده بود.
گویی یادم آمد که چقدر دوستش دارم؛ که چقدر بابت پشت و پناه بودنش قُوَت گرفتم.
لبخندی که به صورتم نشست، به اختیار خودم نبود.
– چند وقت میشه شعر نخواندین.
جفت ماهی سیاه غمدار چشمهایش رقصان شدند.
– خواستی و نخوندم؟!
همچنان خیره به ماهیهای چشمانش، لبم را گزیدم.
– پیشترها میخواستم و میخواندین؟!
لبخند بیجانی زد.
– اراده کنی تا زندهام برات شعر میخونم.
از دلم گذشت “طبیب شاعر مسلک” اما به نقش روی دامنم نگاه کردم.
– بذار این غائله بگذره… والا…
– از هر کرانه تیر دعا کردهام روان… باشد کز آن میانه، یکی کارگر شود… جانان والا.
بلند شد و نفس بلندی کشید.
– طبق فرمایش خانخانوم، بارمان رو بعد از آزادی نمیبرم منزل خودم… اما اجازه بده وقتی میاد، من هم محض اطمینانخاطر، اینجا باشم.
***
پیشتر از آنکه خیال کرده بودم آمد. صابر بدون توصیه و امر من، عقب سر بارمان، لنگهٔ در را گرفت و به آدمهای او غر زد:
– شما اِذن ورود ندارین.
انگاری جوابی داده بودند که بارمان از میان حیاط، سر گرداند طرف در و بلند و رسا گفت:
– همان جلوخان باشین، اِذن دخول ندادن، اِذن دخول به هیچ تنابندهای ندین.
والا در ایوان کوچک بالاخانه، توی سرما نخ به نخ سیگار دود میکرد. دعا کردم با صدای دقالباب بارمان، داخل اتاق رفته باشد.
از پشت پنجره کنار رفتم و روی مبل بالای اتاق کنار خانومجان نشستم که داشت زیر لبی ذکر میگفت.
دلم عین دل گنجشک میکوفت، نبات تعارفش کرد و صدای سلام گفتن لرزان و بیجوابش در دالان پیچید.
با اخم و طلب جُم نخوردم تا وارد شد. همان بالاپوش سیاه روی شانهاش بود و از ابروهایش سرکه میریخت.
همانطور که شکوفه گفته بود با سنبهٔ پر زور آمده بود؛ سپرده بودم پسرم را توی اتاق در بسته نگه دارد و هر چه شد، مداخله نکند.
از همان کنار در، نگاه سختی به من و خانومجان انداخت و معطل، قدمی پیش آمد.
بالای اتاق، جای خان بود و حالا ما اشغالش کرده بودیم.
سکوت سنگین اتاق را اول صدای نفس پر غیظ بارمان شکست و بعد، لحن خشک خانومجان.
– نبات، در اتاق رو پیش کن.
بارمان بالاپوش را روی یک مبل پرت کرد و خودش روی مبل دیگر نشست.
– حالا اینقدر گستاخی و جسارت گرفتین که آجانکشی کنین و منو به حبس بکشین؟!
نفسش، نفس اژدها بود؛ نگاهش الو گرفته بود. خانومجان کف دستش را روی دامنش کشید و حرفی نزد، اما من خیرهخیره نگاهش کردم
.
– خبر کردن دومرتبهٔ آجان، زحمتی نداره.
با همان خشم و حرص، ریشخندم کرد.
– تو که با یه ضرب شست من نفست میره نانجیب! پشتت به کدام حرامی گرمه که این قسم زیاده از دهنت حرف میزنی؟!
بایست حتیالامکان، جلوی مداخلهٔ والا را میگرفتم؛ میدانستم همهٔ جانش گوش شده و آمادهٔ یک صداست تا وارد کارزار شود.
خانمجان پر اخم گفت:
– مهمان ما هستی و حرمت داری… حرمتشکنی نکن بارمان.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان واقعا بنظر من وقتي چنين رمان پر محتوايي و پارتاي طولاني و زيبايي بين اين رمانا پيدا شده جدا از اون هم يه فردي مثل ليلا جون كه متعهد و منظم پارتگذاري ميكنه ، جمعه و پنج شنبه ها نداشتن پارت بدون در نظر گرفتن علاقه فراوان من و شماها ب رمان ، كاملا معقولانه هست … روزاي استراحتم واقعا واسه ليلا جان ك پارتگذاري انجام ميده نياز هست كه بتونه در طول هفته پرقدرت ادامه بده و پيش بره و همينطور رها جان ، كه پارتا هميشه طولاني باشه …. اين نظر من هست اميدوارم بخونين ….
وای که چقدر دلم میخواد این بارمان خان مستوفی حال اون خواهرش آذر رو بگیره که این طوری با آبروی یه نفر بازی نکنه
ممنون به خاطر پارت جدید.
خیلی خیلی خوب و جالب پیش رفت داستان. حالا باید آق بانو وقت حرف زدن دقت کنه. ماجرا رو اصلاً سمت بدبختیهاش توی تهران نبره، گم شدن عباسعلی و بقچه رو بگه، اما بیآدرس موندن رو نه!
آمده تا در خانه همایون نبوده، رفته به آدرس دواخانه، اونجا دکتر والا رو خبر کردن. دکتر امانتدار و امین همایون بوده، پیشش مونده. وقتی جور شده برای مادرش تلگراف زده و دستخط داده اما جواب نیامده. 4 دستخط و تلگراف فرستاده اما جوابی نبوده، فقط اولی به دست مادرش رسیده و جوابهای مادرش هم نرسیده. دکتر که از ماجرای کشته شدن بارمان خبر داشته و اوضاع کشور رو جنگی دیده به جای فرستادن آقبانو به شهری که مردی نداره، آدم فرستاده تا مادرش رو بیارن اینجا. دیگه کسی تو نایین نیست که مادر و دختر به خاطرش برگردند. اینجا میمانند تا همایون بیاد. دکتر بیزنه و آقبانو هم شوهرش مرده بوده. بعد از مدت عده، خواستگاری کرده. مادر آقبانو اومده گفته که بارمان زنده مونده اما طلاقت داده. حالا عده طلاق هم گذشته. پس «جناب پسرعمو، شر کم کن. قراره شوهر کنم و نامزدم به خاطر برخورد دیروز، از ریخت پسرعموم خوشش نمیاد!»
ذکر ماجرا بدون بچه و بدون ذکر دیدن شاهین. داستان خواهر بارمان رو هم بندازه گردن دستکجی عباسعلی و چند فقزه اخلاق نشون دادن آذر و خبرببری و خبربیاری گلرخ برای آذر
دلم خنک شد یه شب بارمان حبس شد مردک قلدر ولی وقتی از واقعیت خبر دار بشه اگر باور کنه خیلی سخته براش ممنون لیلا جان
خسته نباشی رهای عزیزم همچنین لیلا جان
کاشکی آق بانو زودتر زن والا بشه تا خیالمون راحت شه
میگم یعنی بارمان هنوز خبر نداره که آق بانو بچه داره؟
ای گور به گور بشی بارمان ….ممنون لیلاجان
وای من که دق میکنم تا شنبه خواهشا یه پارت دیگه بزار از دلنگرانی در بیار ما رو ،، ببخشید اولش یادم رفت تشکر کنم بابت پارت امروز از بس نگران بودم😊
يعني چ لذذذتي بردم از خوندن … چطور بگم لذت كه لذت واقعي حس بشه ، خونده بشه ؟!
مرسي🌸🙏🏻🌹
خیلی عالی بود عزیزای دل، کاشکی بارمان حروم میشد و نبود، شیرین گفتاری رها جان و منظم کرداری لیلی عزیزم ایشالله عروسی والا و بانو همه تلخی ها رو بشوره ببره
واااااااای این بهترین رمانی است که تاحالا خوندم