ساکت شد و فقط زاری کرد. والا نفس پر صدایی کشید و نشست.
خانومجان، پر چارقدش را به چشمهایش کشید و من، سنگینی سنگ آسیابی را که ماهها روی سی*ن*هام بود دیگر حس نمیکردم.
سکوت اتاق را فقط صدای زاری کردن کممایهٔ شاهین میشکست.
نگاه پر تردیدم طرف بارمان رفت؛ همانطور بیحرکت و مشکوک، خیرهٔ شاهین بود.
– پس از چه خاطر زدی لَتَم کردی؟!
صدایش خشک و سرد بود. شاهین سر بالا گرفت.
– غلط کردم ارباب… خوف کردم، ترسیدم بزنین هلاکم کنین.
نگاه تند و تیز و پر کینهاش چسبیده بود به شاهین.
– چقدر پول نصیبت شد؟
شاهین به سرش کوبید.
– هیچ… به امام رضا فقط جانمو برداشتم و فراری شدم.
بارمان، بینگاه، با دست مرا نشانه گرفت.
– با این! با آق بانو؟!
شاهین مات و متحیر به بارمان و بعد به من نگاه کرد.
– نه به امام رضا، تک و تنها آواره شدم.
خانومجان نفس بلندش را توی سی*ن*ه کشید.
– از روز حساب خوف کن بارمان… بالات شرح دادم چه قسم آق بانو رو راهی تهران کردم.
صورتش به طرف خانومجان هم برنگشت. جد کرده بود با چشمهای دریده شده، شاهین را لت و پار کند.
– میگی آدم همشیرهٔ من شدی، مزد گرفتی که اربابت رو زمین بزنی… ها؟!
داد و قالش آرام گرفته بود، اما صدایش هنوز صلابت داشت. شاهین دهان باز کرد به التماس و ندامت اما بارمان امانش نداد.
– از چه خاطر بایست این حرفها باورم بشه حرامی، ها؟! آذر عزیز کردهٔ خانه، عین آب چشمه، پاکه… از چه خاطر با برارش دشمنی کنه؟!
صورت سخت و درهمش طرف والا برگشت.
– تو غریبهای… شناس نیستی… بارمانخان رو نمیشناسی… حرَجی نیست…
کنج لبش قدری بالا رفت.
– اینها که قوم و خویشن، ملتفتن بارمان خام نیست…
بیهوا ایستاد و با دو قدم بالای سرم آمد. هول کرده پشتم را به مبل چسباندم.
سر خم کرد و یک دور نگاهِ به خون نشستهاش را در صورتم چرخاند، داشت دندان به هم میسایید.
حرف داشت؛ چشمهای خنجر زدهاش، نفسهای الو گرفتهاش، حرف داشت اما معطل میکرد.
دست دراز کرد، پشت مبل تکیهگاهم را گرفت و صورت سرخش نزدیکتر شد.
– لعنت به تو که از اول روز، غیرت منو نشانه رفتی زن! تو که آمدی به زندگیم… زدی، بردی، برداشتی و رفتی هر چی حرمت و علاقه بود… تو که خودت گورتو کندی و میانش خوابیدی… از چه خاطر داری آذر رو پیشم بیعزت میکنی؟!
نفس کشیدن فراموشم شده بود و دومرتبه ضرب دستش توی سرم میپیچید.
– دزد حاضر، بز حاضر! تو که اربابی… خانی… قدرت داری…
حرف والا، کمر بارمان را راست کرد و نیم چرخی به طرفش زد که همانطور، نشسته و آرام و جدی نگاهش میکرد.
بارمان که برگشت، والا لبخند آرامی هم زد.
– پرسوجو کن… تفتیش کن، از خواهرت، دامادت… اون مستخدمه و… نوکرت هم که هستن… یعنی تو با این یال و کوپال و ادعا، از پس مُقر آوردن دو تا رعیتت برنمیای؟
دو مرتبه صدای بارمان بالا رفت.
– اول کار، سَقَط کردن این بی پدر پابرهنهس که پا روی دُم اربابش گذاشته.
شاهین، در خود مچاله، ریزریز ناله و زاری میکرد. والا، همانطور آرام، یک ابرو بالا برد.
– گیریم کشتیش… بعد که متوجه شدی از کجا دستور گرفته پا روی دُم تو بگذاره، میخوای همدستهاشم بکشی؟!
بلند شد و مقابل بارمان ایستاد.
– این شاهد، تحویل تو… بکشش، ببرش، نمیخوای، ولش کن به امون خدا… ولی نهایت امر، نمیتونی از واقعیت فرار کنی.
– لال شو… این انگ و افتراها به خواهر من نمیچسبه.
والا از فریاد بلند او، چشم بست. بارمان چنگی به بالاپوشش زد و با غضب داد زد:
– لعنت به شما که از هفت پشت غریبه هم بیرحمترین!
لگدی پر غیظ به شاهین زد و بیرون رفت. همگی ما در سکوت، بلاتکلیف بودیم تا صدای شاهین بلند شد. نیمخیز شده به حیاط نگاهی انداخت و متحیر طرف والا برگشت.
– رفت؟!
والا لب به هم فشرد.
– برگرد همونجا که بودی.
شاهین روی کندهٔ زانو پیش رفت.
– ضامن جانم میشی ارباب؟!
والا میان درگاه ایستاد.
– نقداً بیرون شهر باشی بهتره… بلند شو.
شاهین عین در رفتن تیر از چلهٔ کمان، بلند شد و عقب سر والا رفت.
خانومجان دستی به پیشانیاش کشید و دستی دیگر به زانویش.
– آتیش افتاده به زندگی ما… خوف دارم از بارمان… ای خدا! چرا بخت ما این قسم پَسه؟
جانم تحلیل رفته بود، اما گفتم:
– عجالتاً که شری راست نکرد و رفت… الهی شکر.
به خودم دلداری میدادم. بلند شد و بیحالتر از من جواب داد:
– کینهٔ بارمان به آقاش برده… کجاست همایون؟
غیظ کرد.
– اگر نحسی نکرده بود و آذر رو عقد میکرد، این الم سرات راه نمیافتاد.
صدای در، خبر از برگشتن والا داد و خانومجان، کوتاه گفت “دل درست به خودت و بچه برس” و بیرون رفت.
حق بود حالی که بارمان داشت؛ بایست عذاب میکشید، بایست ملتفت میشد انگ زدن، دامنگیر خواهرش میشود.
نفس راحتی کشیدم و سر بالا گرفتم.
– الهی شکر!
– از بابت چی؟!
والا با لبخندی آرام و بیجان، دو دست در جیب شلوار، کنار در ایستاده بود.
– که رفت.
همان لبخند بیرنگ هم از لبهایش پرید.
– برمیگرده.
جواب را میدانستم اما پرسیدم:
– بالای بردن شاهین؟!
نگاه به دالان خالی کرد.
– میاد دنبال باقی حقیقت.
نفسم را حبس کردم.
– حقیقت رو که فهمید.
ساکت و هشیار به چشمهایم خیره شد، بعد لبخندش آرامآرام برگشت.
– دلت میخواد بگم آدمهام ناغافل سر راهش سبز بشن، خودش و نوچههاش رو تا میجنبه، بجنبونن؟!
گنگ نگاهش کردم.
– مگه شما هم آدم داری؟!
ابرو بالا انداخت.
– نه… انگار بدت نمیاد قلدری کنم!
ملتفت مزاح و جدیتش نبودم. هوش و حواسم پی اتفاقاتی بود که افتاده بود و اتفاقات آینده که ترس داشتم از آنها.
– من فقط میخوام بارمان بره و عقب سرش رو هم نگاه نندازه.
آمد نشست کنارم و چشمهایش، صورتم را با دقت سیر کرد.
– من هم فقط میخوام هر کاری بکنم تا پیشت شرمنده نشم.
راست و مستقیم، حرفی از پسرم نمیزدیم. من از ترس… و والا، نمیدانستم از چه خاطر!
– دلنگرون نباش خانوم… دوباره قراره با پسرعموت روبهرو بشی، باید قوی باشی.
اشکم جوشید و نگاه دزدیدم.
– والا…
صدایش سراسر مهر شد.
– جان والا؟
– فرهادو ازم بگیره من تلف میشم.
نفس بلند کشید و تعلل کرد.
– گریه نکن خانوم… اشک نریز ماه من.
نگاهم تا سفیدی پیراهنش بالا رفت.
– دلم سبک شد اما همهٔ جانم ترس کرده.
دستش بالا آمد تا چانهٔ لرزانم، چشم به نگاه پر مهرش دوختم.
– هنوز اتفاقی نیفتاده که بترسی… من کنارتم.
بغضم بیشتر شد.
– میاد عقب پسرش… خانومجان درست گفت، بارمان کینه میکنه، تا نیشم نزنه این غائله رو تمام نمیکنه.
دومرتبه نفس پر صدایی کشید.
– همهٔ اینها رو از قبل میدونستی… مگه نه؟! اتفاق غیرمنتظرهای در پیش نیست.
با دلواپسی به چشمهای مهربانش نگاه کردم؛ دلم میخواست التماسش کنم جلوی پیشامدهای احتمالی را بگیرد. چرا عین همیشه نگفته، حرفم را نمیفهمید؟
سرش را به سمت شانه کج کرد.
– خانوم… هیچ حواست هست چند وقتی مرهم دل بیقرار طبیبت شدی؟ من این بانوی مرهم شده رو به هیچ طریقی از دست نمیدم.
لب گزیدم و خیرهاش شدم.
– من که کاری نکردم، از اول روز تنها دردسر بودم و اشک و آه برات آوردم.
لبخندی به رویم زد.
– من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم
یک موی تو را به هر دو عالم ندهم.
قطره اشکی به روی گونهام رد انداخت و بیاختیار لبخندی به محبتش زدم.
– خیلی خاشی والا… خیلی…
دستش را پر تردید جلو آورد و با پشت انگشتان کشیدهاش، صورتم را نوازش کرد.
– خاش جان و دل والا که تنها تویی… به حرمت این علاقه، به مقدس بودن این احساس قسم میخورم… تا نفس دارم ازتون مراقبت کنم.
نفس آسودهام را بیرون دادم و در سکوت چشم به نوازش نگاهش دادم.
– خانوم… رخصت…
نبات بود، داخل نیامد. از پشت در گفت “خانزاده بیتابه. خانخانوم گفتن شیرش بدین.”
والا بلند شد؛ بیمعطلی گفتم:
– جانجان رو میاری پیشم؟!
از آن لبخندهای بیجانش زد.
– میارم… باید برم مریضخونه، اما میگم تا تاریک نشده با گل خاتون بیارنشون.
– والا…
پلک به روی هم گذاشت.
– جانان والا؟
پر شرم لب گزیدم و نگفتم آنچه که خیلیوقت بود برایم، گفتنیتر از هر حقیقتی شده بود.
لبخند بیجانش، جاندار شد و برقی به ماهیهای سیاهش افتاد.
– من هم خانوم… من هم!
ملتفت حرف دلم شد که تاییدم میکرد؟ حرف خانه کرده در چشمان بیتابم را خوانده بود؟!
توی دالان ایستادم و نگاهش کردم که به حیاط نرسیده، روی پله، سیگاری آتش زد و سر بالا گرفت. او هم دلنگران بود!
***
صدای کوبیده شدن در حیاط، پتک شد روی قلب لرزانم. هنوز آفتاب توی حیاط پهن نشده بود.
والا آنطور دقالباب نمیکرد. دلم گواه بد داد. هرم بخاری، اتاق را شاید گرم میکرد اما لرز استخوانهای من با آتش بخاری کم نمیشد.
گوشم به حیاط بود و چشم بسته، هر آن انتظار شنیدن داد و قال داشتم.
– خانوم… خانخانوم…
لب زدم “یا سلطانعلی”، به ایوان رفتم و خم شدم؛ دنیا بر سرم آوار شد.
بارمان، وسط حیاط ایستاده بود و صابر، در را عقب سرش میبست.
نفهمیدم چهطور ملتفتم شد که ایستاده، سر بالا گرفت و نگاه پر اخم و جدیاش را به من انداخت.
لب زدن بیصدایش را ملتفت شدم.
– آق بانو… آق بانو…
بند دلم پاره شد اما عین خودش، چشم از او برنداشتم. اهل منزل همه بیدار بودند اِلا پسرم و جانجان که تمام شب قبل، سر توی آغوشم کرده و خوابیده بود.
همه بیدار بودند و کسی در و پنجره را باز نمیکرد. باز میکردند تعارفش کنند یا از آنجا او را برانند؟!
بارمان نه بالای آمدنش، معطل تعارف بود و نه حرفشنوی داشت بالای رانده شدن.
صدای در اتاق، نگاه ترس کرده و ماتم را از بارمان گرفت؛ شکوفه و گل خاتون نگاهم میکردند.
به اتاق رفتم و شکوفه در ایوان را عقب سرم بست.
– این باز برگشت که!
گل خاتون دلواپس گفت:
– کاشکی آقا بود.
به بچههای غرق خواب نگاه انداختم.
– خانومجانم کجاست؟
شکوفه با دست به پایین اشاره کرد.
– خروسخون واسه چی اومده؟!
نفس گرفتم.
– میرم ببینم حرفش چیه.
میان پلهها، نبات توی دالان ظاهر شد و پچوواپچ کرد:
– خانوم… خان آمده، تعارفش کنم؟!
خانومجان کنار در مهمانخانه ایستاد و پر تردید نگاهم کرد؛ تحلیل رفته بود، بیپناهی نگاهش، ابهت و غرور همیشهاش را بیرنگ کرده بود.
دامنم را از چنگ مشتم آزاد کردم و نفس عمیق کشیدم. حالا که همایون نبود، هامین نبود، والا نبود، خودم باید مقابل بارمان میایستادم.
“بسمالله”ای زیر لب زمزمه کردم و در را گشودم. ساکت و جدی و اخم به هم رسانده! بیحرکت همان میان حیاط ایستاده بود؛ اما نه مثل همیشه، دستمال ابریشم دور گردنش نداشت!
بارمان، دستمال ابریشم دوست داشت. زلف آب و شانه کرده و دستمالهای مرغوب فرنگیاش، پیش از کت و شلوار کشمیر و قد و قامت بلند و استوارش به چشم مینشست.
اما آن هیبت سرد و ساکت وسط حیاط، نه زلف مرتبی داشت، نه دستمال ابریشم دستدوز فرنگی دور گردنش بسته بود.
گرهٔ چارقدم را مرتب کردم و بالای پلهها ایستادم. میخواستم محکم و مقتدر باشم اما زبانم از ترس نمیجنبید.
با اشارهٔ دستم، صابرِ بلاتکلیف و وامانده کنار حوض را مرخص کردم.
از گوشهٔ چشم، رفتنش را دید زد و صدای خش کردهاش دست آخر درآمد.
– یاالله بگو اگر غریبه هست، حجاب کنه.
ابرو به هم کشیدم تا خوفم را پنهان کنم.
– کسی بفرما نزده که یاالله بگی… آفتاب نزده، ناشتا نخورده اینجا چی میخوای؟!
قدمی که پیش گذاشت، بیاراده تنم مایل به عقب شد، اما پاها را به زمین چسباندم و جُم نخوردم.
– از خاطر داد و قال نیامدم… دیشب چشم به هم نذاشتم، خلقم سگی هست، هیزم به کیلَک من نریز.
از اینکه صدا بالا نبرده بود، از اینکه سه چهار پله از او بالاتر ایستاده بودم، جرئت گرفتم.
– از خاطر چه آمدی؟! بایست حالا توی راه ولایت میبودی.
نگاهش رفت پس سرم، روی در و پنجرهها و برگشت.
– از غیر، کسی هست؟!
صدا بلند نکردنش هم خوف داشت اما ظاهر پریشانش، جسارتم میداد.
– توی این خانه، غیر فقط تویی… هر چند… تو توی عمارت خودت هم غیر حساب میشی.
چشمهایش غیظ کرد و دهان باز کرد حرف بزند، اما دست کشید روی لبهایش.
– حرفا خلاص نشده…
بیحوصله و کلافه با دست، در را نشان داد.
– یاالله بگو، خلوت بگیریم، خلاصش کنیم.
دلم داشت میلرزید از خلاص شدن حرفهای ناتمامش.
– همینجا خلاصش کن.
آمد، آمد پای پلهها، قدری سر بالا گرفت و با همان صورت تلخ، کنج لبش بالا رفت.
– هوای شهر زیاده سرده یا از بارمانخان خوف داری که این قسم لرز به جانت افتاده دخترعمو؟!
زمزمه آرامش باعث شد شانه در هم جمع کنم.
– هرچند تو همیشه سرمایی بودی… سرمایی بودی…
آرام گفت و نیشدار! دامنم را مشت کردم و عین خودش گفتم:
– تو اگر خوف کردن داشتی، با نقشهٔ خواهرت زمین نمیخوردی پسرعمو!
نگاهش الو گرفت اما ریشخندش زیاده شد.
– بالای من که بد هم نشد. زن نانجیبم با پای خودش، با فاسقش فراری شد، تُفش کردم… عاروس نجیب و سر به راه آوردم… تا فصل برداشت هم، یه خانزاده از پشت خودم توی دامنم میذاره.
دست به کمر شدم.
– پس غمت از خاطر چیه؟! برو و اول دستخوش آذر رو بده، بعد هم مراقب باش این نوبه هم از مار خانگیت نیش نخوری، انگ به زنت بزنی…
با دست، در حیاط را نشانش دادم:
– به سلامت پسرعمو!
دندان به هم سایید و چشم ریز کرد.
– گیریم آذر خنجر به پشتم زد… اول که قصدش تو بودی و خواست نیش عقرب نخورم… دُیُم… خیال کنیم معصوم دشمنی کرد و نعوذبالله، تو پاک و پاکیزه بودی… کو تخم حلالزادهای که از کمر خودمه؟!
عین خانهای که با تکانهای زمینلرزه، بیهوا آوار میشود، با زهر و تندی کلامش فرو ریختم.
هنوز هواخواه خواهرش بود، هنوز باور نداشت پاکدامنم… اما خواهان دیدن حلالزادهاش بود.
چه داشتم غیر از همان بچه؟! نه آبرو و اعتباری، نه سر و سرپناهی! بارمانخان بود، اعتبارش را داشت، زن و اولادش، خانه و کاشانهاش… من اما تک مانده بودم با پسرم.
– حقی گردنش نداری که ببینیش.
بایست قاطع و سفت میگفتم اما لرز امانم نمیداد.
یک پله بالا آمد و نزدیکتر شد.
– مگه جوش نزدی به صرافت بیفتم بیگناهی؟! مگه محکمه راه ننداختی که باور کنم جز خودم، مردی دست به تن و بدنت نزده؟!
لبخند پر غیظی زد و یک پله دیگر بالا آمد.
نگاه مات و مُردهام همراه او بالا رفت و هرم نفسش به صورتم نشست.
– پس آقای اون بچه منم… از چه خاطر میگی حقی ندارم؟!
چسبیده بودم به زمین و خشکم زده بود اما عین پر کاهی، با ضرب پُر زور دستش، کنارم زد و بیحرف و سخن، در را با یک فشار باز کرد. صدای “هین” کردن آمد.
همهٔ تنم از ترس، لرز کرده بود. دست به در گرفتم و به داخل نگاه انداختم. بیحرف، در اتاق مهمانخانه را باز کرد و به داخل سرک کشید.
بعد دور و اطراف دالان را نگاه انداخت و یکراست به پلکان نگاه کرد که گل خاتون و شکوفه و خانومجان آن بالا ساکت و دستپاچه ایستاده بودند.
خانومجان دست به نردهها گرفت و اخم در هم برد.
– ها بارمان؟! اینقدر دریده شدی که بیاذن پا به خانهٔ بیمرد میذاری؟!
گمانم از صدای محکم خانومجان، جسارتی تازه گرفتم.
– شر راست نکن بارمان… برو بیرون اگرنه…
چرخیدن بیهوای بارمان، لالم کرد. با چشمهای گشاد شده، قدمی پیش آمد و انگشت بالا گرفت.
– شَرو خود شما راست کردین… آمدم پی حقم… جلودارم بشی اول کسی که ناکارش کنم خودت هستی.
امان نداد و با قدمهای عاصی به انتهای دالان و پلههای بالاخانه رفت.
چنان بالا رفت که خانومجان و گل خاتون هیکلشان را پس کشیدند.
به خودم آمدم و بیرمق اما پر وحشت روی پلهها دویدم؛ دامنم زیر پایم رفت و افتادم.
درد در زانوها و سرم نشست، اما بلند شدم و از کنار آن دو گذشتم.
گل خاتون آرام گفت:
– تلفن میکنم به آقا…
نماندم و نفهمیدم چه قصدی داشت. بارمان در اتاقها را با شدت و غضب باز میکرد و وارد میشد، دستخالی بیرون میآمد و سروقت اتاق بعدی میرفت.
پشت در اتاق من رسید؛ وقتی در باز نشد، لگد زد. پیش رفتم و به در چسبیدم.
– آلار ساختی که کی رو بترسونی بارمان؟
شانهام را گرفت و کنارم زد. زمین افتادم و دو مرتبه بیجان بلند شدم. داشت لگد میزد.
صدای گریهٔ جانجان و بچه، از اتاق میآمد. در دل ناله کردم “خدایا به داد برس!” و جیغ کشیدم:
– بیانصاف! بچهها خوف کردن.
قدری معطل کرد و نگاهش به من افتاد.
– بچهها؟!
به در تکیه دادم.
– امانته بیپیر… بچهٔ مردم پس میافته.
مشتی از بغل سرم به در کوبید. از داخل اتاق، صدای جیغ شکوفه آمد.
– پارسال گاز میگرفت، امسال لقت میندازه غولتشن قرشمال… با دستهٔ زن طرف شدی شارت و شورتت هوا رفته؟
داد بارمان، هم مرا ساکت کرد، هم شکوفه را.
– باز کن بچهمو ببینم.
پشت کردم به بارمان و دهانم را به درز در چسباندم.
– شکوفه… باز کن، نفس بچههام پس رفت.
انگاری پشت در بود که بیمعطلی در را باز کرد.
جانجان روی زمین نشسته بود و زار میزد، پسرک هم توی دست شکوفه کبود شده بود.
هول کرده با دو دست، جفتشان را چنگ زدم و زیر پر و بالم بردم.
بارمان نگاه به شکوفه کرد و قدمی داخل آمد. شکوفه گردن بالا گرفت و زل زد به بارمان.
– خوشا به شرف مردایی که پاتوقشون ناحیهس…
میدانستم بارمان امانش نمیدهد؛ بینفس گفتم:
– هلن رو ببر بیرون شکوفه… بیا…
همان قسم که هلن را از آغوشم میکند، گفت:
– این جوجه پس چی؟! این گرگ وحشی میکشتش.
دست کشیدم روی سر هلن.
– برو شکوفه…
نگاه زخمدارم را به چشمهای ناآرام بارمان انداختم.
– آقاشه… از گرگ کمتره اگر به ٔ خودش رحم نیاره.
شکوفه با جانجان بیرون دوید. خیرهٔ بارمان، بچه را تکانتکان دادم و کنار گوشش
“پیشپیش” کردم بلکه آرام بگیرد.
از بغض و وحشت، صدایم میلرزید، خودم میلرزیدم، از جایش جُم نمیخورد.
دستم حتی جان نداشت پشت بچه بزنم، اما چنان دو دستی نگهاش داشته بودم که صدای تاپتاپ قلب کوچکش را حس میکردم.
نگاهش هی روی من و بچه میگشت؛ قدم پیش گذاشت، قدری عقب کشیدم.
– بیپیر… بچه هنوز چشمش باز نشده… جان نداره که این قسم عذاب بکشه.
پیشتر آمد. بچه را میان دو دستم پناه دادم؛ نمیخواستم التماس کنم اما جگرگوشهام بود.
– جان عزیزت داغ به دلم نذار!
نگاه بیرحم و تلخش مات من بود.
– ببینمش…
دیگر صدای آرامش هم جسارتم نداد. دست روی سر بچه گذاشتم.
– تو که خر مرادو سواری…
امان نداد حرف بزنم، محکم تکرار کرد:
– ببینمش!
– خدا نخواسته نفسش میره.
یک قدمی ما آمد و امر کرد:
– ببینمش!
ترسزده، بچه را روی دست خواباندم. دیگر مرا ندید. خیرهٔ بچه شد.
نفس بلندی کشید و حال نگاهش غریب شد.
– پسره؟
دلم میخواست بیجوابش بگذارم اما لرزان گفتم:
– ها!
دست که پیش آورد، بچه را پس کشیدم.
اخمی کرد و با انگشتها اشاره کرد بچه را دستش بدهم.
– بذار آرام بگیره بارمان…
معطل نماند و دو دست را زیر بچه کشید و از بغلم گرفت. جدی و پر جذبه به سرتاپای بچه نگاه کرد.
– پسر بارمانخان که نبایست این قسم نحیف و کوچیک باشه.
آرام گفت، آرام و پر از نرمش، پر از نرمش و پدرانه! دلم از ترس، بیتابی میکرد.
پسرک را بلند کرد و سرش را به سی*ن*ه چسباند.
– تو سالاری… خانزادهای… سالار خانی… پسر من…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 178
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدید نداریم
سلام ببخشید چرا امروز پارت نبود واقعا نگرانم نکنه این رمان هم مثل بقیه رمانها اذیت بشیم؟ خدا کنه این جور نشه🤔
یه حسی بهم میگه یه روز در میونش کردید رمان رو
سلام خسته نباشید
امروز پارت جدید نداریم چرا؟
مگه امروز پارت نداریم؟
وای اعصابم خورد شد که
وای خدا الان چی بگم من حتما بارمان بچه رومیبره آق بانو هم بخاطر بچش باهاش میره🥺🥺🥺
انگار مهر بچه رفت به دل بارمان نکنه ببرش با خودش وگرنه آق بانو هم مجبوره بره باهاش و والا میمونه و یه شکست عشقی دیگه خسته نباشی لیلا جان ممنون رها بانو
نکنه این نَره غول بچه رو میبره و آق بانو به خاطرش بشه زنش😣!بعدش والا چی میشه😓خیئلی مرد رمانتیکیه😍طفلکی داغون میشه🤕🙁😭دستتون درد نکنه خانم مرادی عزیزم😘
ممنون عالی بود قلبم اومد تو دهنم😂
بیچاره آق بانو و والا
بارمان از پسرش نمیگذره
واای آق بانو بدبخت شد. حالا دیگ به خاطر پسرش باید قید والا رو بزنه و بره زیر دست هوو و بعدها که چه زخم زبون ها و خواری و ذلت بکشه وااای خیلی گناه داره 😭
واقعاً بد وضعیتیه🙁☹️
فکر نکنم آقبانو رو ببره. اگه ببره یعنی قبول کرده آقبانو بیگناهه و خودش تا الان تهمت بیجا میزده.
اما اگه فقط بچه رو ببره، میتونه بگه مادرش بد بود ولش کردم، اما بچه مال من بود آوردمش.
هیولا بچه رو میبره!
آقبانو رو نه، ولی بچه رو میبره
شاید با التماس بذاره الان بچه پیش آقبانو بمونه. اما بارمان از زنش بچهدار نمیشه، یا فقط دختردار میشه و میاد دنبال پسرش.
ببینیم چی میشه🤔 من حسم میگه این رمان تا بزرگ شدن فرهاد و هلن ادامه داره
درسته دقیقا همینطور میشه و انتقام مامانشو از همه کسایی که تهمت و افترا بهش زدن میگیره. وای ولی خیلی ناراحت شدم والا بیچاره😔 چقد گفت بیا براش سجلد بگیریم به اسم پسر خودش حالا آق بانو خانم خوبت شد😔😭
سلام خسته نباشی
حس منم میگه شما یه چیزایی رو خبر داری و به ما نمی گی و تو خماری گذاشتیمون خواهر
یعنی والا و آق بانو تا پیری بهم نمی رسن
آخه این که دیگه مزه نمی ده فقط میشه هجران و غم و غصه
هر چیزی به موقع و وقتش قشنگه