جانم داشت با هر نفس تحلیل میرفت. بغض و ترس، امان نمیداد تا بچه را پس بگیرم و سرش داد بزنم “سالار نیست. پسر تو نیست. پسر تو توی شکم نوعروسته… این بچه پسر منه، فرهاد!”
گریههای یک نفس بچه، آرامآرام به نالههای کمجان مبدل میشد و صورت بارمان، ذرهذره آرامش میگرفت.
چشمهای بستهاش را باز کرد و نگاه به من انداخت.
نگاهی که روزگار نهچندان دور، در خلوت به من داشت؛ از همانها که وقتی یله میشد و میگفت “بالام ناز بیار.”
– پسر منه، پسر من و تو… آق بانو.
پر ترس آب دهان قورت دادم و دومرتبه صدایش را شنیدم.
– این زن، بالای پسرم دایگی میکنه؟
مات و ترسان فقط سر جنباندم؛ بچهٔ آرام گرفته را روی دست خواباند و نفس راحتی کشید.
– زبانش درازه، باید به قاعده کوتاهش کنم… عجالتاً تا نائین میبرمش که سالار رو تَر و خشک کنه، بعد برگرده شهر… بگو بیمعطلی مهیای راه بشه تا کمر روز نشکسته اقلکم به کاشان برسیم.
پلک زدن و نفس کشیدن و جنبیدن از خاطرم رفت.
– مات چی شدی؟! معطل نکن.
ناباور و نیمهجان پرسیدم:
– کجا بریم؟
یک ابرویش بالا رفت.
– من و خانزاده میریم، نه تو.
جان داشت از تنم میرفت. چه میگفت؟! پسرم را همراه شکوفه با خودش ببرد؟ چه راحت و بیدرد و غیظ حرف میزد.
– پسر بارمانخان، جاش کنار آقاشه. وارث آقاشه…
نگاهش به چهرهٔ رنگ پریدهام افتاد و لب زد:
– برای تو خانهای مهیا میکنم خارج شهر…
به زور و زحمت با بغضی که راه نفسم را تنگ و تنگتر میکرد، نالیدم:
– تا الانه که انگش میزدی… از کجا بیهوا معلومت شد پسر تو باشه؟ من هم تو خانهای که تو مهیا کرده باشی پا نمیذارم.
ریشخندم کرد و با چشم، بچه را نشان داد.
– کوری؟! خون میکشه…
پیش چشمم سیاهی میرفت و هر آن زانوهایم تا میشد.
– چو پیچهٔ افتراهای شما به من و بچهم میان همهٔ رعایا پیچیده…
صدای خانومجان، نگاه بارمان را دومرتبه خشک و سرد کرد.
– آقای بچه هستی، درست… اما این بچه شیر مادرشو میخواد نه صدا کلفت کردن آقاشو… واجبتر از واپس گرفتن پسرت اینه که واقع ماجرا رو ملتفت بشی.
بارمان ابرو به هم تاباند و به خانومجان نگاه کرد.
– بالای آمدن از شما رخصت نگرفتم که بالای رفتن و بردن پسرم معطل فرصت دادن شما بمانم زنعمو…
به من نگاهی پر غرور و سخت انداخت.
– جای خانزادهٔ من کنار آقاشه و آقایی کردن… نه غربت و آوارگی.
بغضم عین زخم آماس کرده با تلنگرش ترکید.
– تو آوارهم کردی… تو بودی که به حرف غیر، زنتو… محرمتو زیر لگد انداختی و قصد خفه کردنش داشتی… حالا آمدی افترا میزنی و دست آخر ادعای پدری میکنی؟ من بدون پسرم میمیرم، نمیذارم از من دورش کنی.
کنج لب بارمان بالا رفت.
– واقعش اگر تو روی برگشتن داری، من روی بردنت رو ندارم… همین حالا هم شرم میکنم همخونم هستی، عموزادهٔ بارمانخان مستوفی که چند مُلک و آبادی، رعیت و آدمش هستن، بیآبرویی کرده.
بارمان عوض نمیشد. همان بارمان مغرور و طلبکار و یک کلام بود! من بودم که جان و نفسم میان دستهایش بود و قصد کرده بود نفسم را ببُرد.
روی کندهٔ زانو نشستم و اشکم راه گرفت.
– اعتبار و آبرو پیش خدا شرطه نه بندهٔ خدا… من خبط نکردم، همهٔ ملک و املاکم مال تو، عزت و آبرو پیش مردم ولایت، مال تو… اما بچهم سهم من.
خانومجان رنگ به رو نداشت، اما در همان حال دست به کمر زد و با نگاه برایم خط و نشان کشید و به بارمان تشر زد.
– نوهٔ من توی همین عمارت هست تا داییش برگرده، تا تو بری ولایت و معلوم کنی تقصیرکار کی بوده و کی باعث آوارگی ما شده. همایون که برگشت، عقب سرش من و آق بانو و نوهم میآیم و همون قسم که وسط شهر جار زدی، ما هم تشت رسوایی کَس و کارت رو از بوم میندازیم… کم تن و بدن ما رو نلرزوندی… برگرد بالا سر زن آبستنت و ملک و املاکت.
بارمان با تمسخر نگاه به ما انداخت.
– هامین که نمکگیر اجنبیا شده و پاش توی گل فرنگ مانده… همایون هم اگر غیرت داشت، پای وعدهٔ آقام و خانعمو میماند و نامردی نمیکرد. حالام که معلوم نمیکنه سرش گرم کدام آخوره که ناموسش افتادن زیر دست مردای فوکول کراواتی نامحرم…
باید التماسش میکردم؛ لازم بود به پایش میافتادم تا از خر شیطان پایین بیاید.
صدای تقه زدن به در باز اتاق، بارمان را ساکت کرد و مژدهٔ امنیت داد. والا سلام آرامی به خانومجان داد و معطل جواب شنیدن نشد.
بارمان اخم به هم رساند و والا جدی، نگاه به بچه و بعد من انداخت.
– با طیارهٔ متفقین هم میخواستی بری تا نائین و برگردی، هنوز توی آسمون بودی.
پیش چشم خانومجان و بارمان آمد طرف من و دست انداخت زیر بازویم.
– بلند شو ببینم خانوم…
جان نداشتم دستش را پس بزنم، لبهٔ تخت نشستم.
نگاه به پا و صورتم کرد و اخم، آرامآرام روی صورتش نشست.
– آق بانو… Did he hurt you?!
گیج و مات نگاهش کردم؛ ملتفت نشدم چه پرسید. نفس پر صدایی کشید و آرام پرسید:
– چه بلایی سرت اومده؟!
معذب و گرفته لب زدم:
– چیزیم نیست… بچهم…
فشاری ملایم به شانهام آورد و راست ایستاد.
– خدا رو شکر، گویا حقیقت برات روشن شد آقای مستوفی!
بارمان با چشمهای ریز کرده به من و والا نگاه کرد و جواب نداد.
– گفتی فوکول کراواتی نامحرم… توی راهرو بودم شنیدم، در مورد همایون و هامین هم گویا باید توضیحاتی بدم.
چشمم فقط به پسرم بود میان دستهای بارمان. دلم از داغ بردنش میجوشید؛ لعنت به دلشورههای مادرانه! مادری کردن امان نمیداد قرص و محکم پیش روی مرد و نامرد بایستی و حقت را فریاد کنی.
مادری کردن التماس بود برای دور نشدن از گرمی وجود پارهٔ تنت، من فقط پسرم را میخواستم.
دلم میخواست پر پالتوی والا را بگیرم و التماسش کنم پسرم را نگه دارد.
– هامین و همایون به هر علت، ایران نیستن اما من از همایون باخبرم. نقداً به نیابت از همایون مراقب خانخانوم و آق بانوخانوم هستم… اما… اونقدر که شما تصور کردی، نامحرم نیستم… که البته این فقره، دخلی به شما نداره که بخوام توضیح بدم… همایون برمیگرده و حتماً زبون همدیگه رو بهتر میفهمید. پس من فقط امانتداری میکنم. برخلاف تصورت، مردهای فوکول کراواتی شهری هم غیرت سرشون میشه.
قدمی به بارمان نزدیک شد.
– دیروز حرفهامون تموم شد… اگر امروز به بهونهٔ چاقسلامتی با اقوام اومدی که خیلی هم خوب… اما اگر غیر از این باشه، باید برای من علت این حضور بیموقع رو بگی.
بارمان هم قدمی پیش گذاشت و با غیظ و غضب غرید:
– تو این میان چهکارهای؟! وکیل و مباشر همایون هستی، باش… از خاطر چی شب و روز اینجایی؟
خوف کردم از جواب والا و خشم و لجاجت بارمان. انگاری خانومجان هم دلدل میکرد که با التماس نگاهم کرد تا غائله را ختم کنم.
نالیدم:
– بچه رو بذار و برو… تو رو به خیر، ما رو به سلامت!
والا کامل چرخید و نگاهم کرد، سرتاپا التماس بودم. آمد بالا سرم و لب زد:
– به من اعتماد نداری؟
هقهق خفهای کردم و عین خودش آرام گفتم:
– بچهم… من میمیرم والا…
پلک روی هم فشرد و نفس بلند اما بیصدایی کشید.
– با خانومجانت برو از اتاق بیرون… لطفاً.
دلم فریاد زدن میخواست اما دومرتبه نالیدم:
– بدون بچهم نمیرم.
احساس کردم والا هم به آستانهٔ داد زدن رسیده اما دومرتبه چرخید؛ صدایش تغییری نکرده بود.
– درست فهمیدم؟! اومدی بچه رو ببری؟
بارمان یک دستش را از زیر قنداق بچه رها کرد و یقهٔ پالتوی والا را گرفت.
از خوف افتادن بچه، جیغم بلند شد اما بارمان، داد زد:
– اگر ولایت خودم بودیم… میدادم پوستتو بکنن، با کاه پر کنن بی ناموس.
والا خونسرد نگاهش کرد و پوزخند زد.
– خدا رو شکر که پسرعموت از ولایت بیرون زد تا مثل تو متحجر و در بند این نظام پوسیدهٔ سرواژ نَمونه… بچه رو بده دست مادرش تا بلایی سرش نیاوردی… خان!
نفرت و کلافگی در کلام والا بود.
– آق بانو، بیا بگیرش ببینم حرف حساب این خان ولایت شما چیه؟
آنقدر ضعف داشتم که نتوانستم جُم بخورم. خانومجان انگار تقلا کرده باشد، پیش رفت و با نفسنفس، بچه را گرفت.
بارمان غرید:
– کجا؟! پسرم از اتاق بیرون نره… خوب مطیع این فاسق شهری شدین…
چشمم که دلنگران و ترس کرده، عقب بچه میگشت، با حرف بارمان گشاد شد.
دو دست والا دو طرف تنش مشت شد، اما لبخندی پر غیظ زد.
– اگر تو تجربهٔ دیدن ولایتت و آبادیهای اطرافش رو داری، من نصف عمرم خرج شناختن آدمهایی شده که حتی زبونشون رو نمیفهمیدم.
در آن بلبشوی دلنگرانی و ترس و خطر، گلاویز شدن و دعوای بارمان و والا، آخرین خواستهام بود.
– دیروز اینجا حقایقی رو فهمیدی که کمتر از یک شبانهروز باورش کردی… چرا؟
خانومجان، همانطور که بچه را تکان میداد، کنارم نشست. داشت بیصدا گریه میکرد اما من عین مردهها بودم.
دست گذاشتم روی قنداق بچه و تیر نگاه بارمان را حس کردم.
– به همون خاطر هم نیست که یک شبه مهر پدرانهت خودنمایی کرد و اومدی ببینیش؟! این بچه که تا دیروز پدرش ناشناس بود!
بارمان این بار، دو دستی یقهٔ والا را در مشت گرفت.
خانومجان زیرلبی “لاالهالاالله” گفت، بچهٔ گریان را توی دامنم گذاشت و بلند شد، بیرون رفت.
– تو سگ کی باشی که بارمانخان رو ریشخند کنی؟! پدر این بچه منم، صاحباختیارشم، تو از خاطر چی کاسهٔ داغتر از آش شدی؟ این زن مال تو… مال هر بی ناموسی که طالبش باشه، اما پسرم مال آقاشه.
والا دو دست بارمان را از یقهاش پرت کرد و صدایش بالا رفت.
– لایقش نبودی… چه خوب که لایقش نبودی!
بارمان از پس شانهٔ والا نگاهی به من انداخت.
– بیمعطلی بچه و دایهش رو مهیا کن… این حرامی منو نمیشناسه، تو که خوب باید بارمان رو بشناسی… آدمهام رحم ندارن فیرو…
صدای بلند والا، فریاد بارمان را خاموش کرد.
– غیر از آدمهات و زور بازوت و صدای بلندت چی داری؟! اگر تو بارمانخان هستی، من هم والا فخرشوکت هستم… اگر تو جد در جد، خان و خانزادهای، من هم تبارم به شاه میرسه… اگر آدم و تفنگچی داری، من هم آنقدر نفوذ و اعتبار دارم که هنوز پا از تهران بیرون نگذاشتی، به صد تا جرم کرده و نکرده، بفرستنت حبس…
نفس بلندی کشید و دست روی صورت و موهایش برد.
– اما اینجا دو تا مرد هستیم… غیر از داد و تهدید، چی داری؟
پا به پای پسرم گریه میکردم؛ او بدون اشک و من بدون صدا.
صابر یک قدم عقبتر از درگاه ایستاد و “یاالله” بلندی گفت. چشمم افتاد به چوبدست بلندش.
والا کنار در رفت و آرام، چیزی گفت. نبات حی و حاضر، لیوانی دستش داد.
والا لیوان را گرفت و در را بست. آمد کنارم، لیوان را هم زد و طرفم گرفت.
سر بالا بردم. انگاری او نبود که داشت فریاد میکرد؛ جدی اما بیاخم بود، با نگاهی گرم و ناراحت.
– کمی به بچه بده آروم بگیره، خودت هم بخور خانوم.
نگاهش روی بچه رفت و دست روی سرش کشید، قاشق را پر کردم و کنار لب بچه بردم، خوف کرده بود و یکبند گریه میکرد.
– ببرش گل خاتون آرومش کنه.
هنوز جواب نداده، بارمان بیملاطفت، بچه را از بغلم گرفت و به سی*ن*هاش چسباند.
وحشتم زیاده شد، هی بغلش میکرد، به بوی بچه اخت میشد و مهرش در دل بارمان ریشه میداد.
مات دست بزرگش بودم که آرامآرام به پشت بچه میزد و اخم داشت.
کاش والا پسرم را واپس میگرفت! اما کنارم ایستاده بود و با لبخندی ناپیدا و همدرد، نگاهشان میکرد.
انگاری ملتفتم شد که سر گرداند. اول توی صورت خیسم چشم گرداند، بعد دامنم.
دست پیش آورد و آرام، از همان ضربهها که بارمان داشت به پشت پسرم میزد، به پشت دست مشت شدهٔ من زد.
– چهکار کنم از دست تو آق بانو؟! کشتی منو اما باورم نکردی!
چشمهایش، کلام دلنواز و بیصدایش، عین سِحر مار بود. مهرهٔ مار داشت برایم.
خانومجان میگفت دایی عنایتالله خان، بچگی، گرم بازی با خار و خاشاک، مار سروقتش رفته، دور پاهایش چنبره کرده و تا دایه به خودش جنبیده، دیده ای دل غافل! مار سر پیش برده پیش صورت او و زل زده میان چشمهایش.
نه بچه جم میخورده، نه مار. میگفت مار کبرا بوده به چه بزرگی! میگفتند سحر چشمهای مار شده بوده.
دستآخر، مار راهش را کشیده و رفته اما مهرهٔ مارش گردن دایی عنایتالله خان افتاده!
همایون خنده میکرد و حرفی نمیزد اما هامین میگفت “خدا بخواد من هم سحر یه مار بشم… کبرا و گلنسا و ماهبالا توفیر نمیکنه.”
لابد والا هم مهرهٔ مار داشت، لابد مار هم عین او سحر میکرد. نگاه به بارمان کردم و بچه.
دلم پی پسرم بود، والا مرهم زخمم بود، آرامش و امنیت میداد.
با زخم دل و بیآرامش میتوانستم سر کنم، اما بدون پسرم… کاش پسرک آنطور روی سی*ن*هٔ پدرش آرام نمیگرفت، کاش بارمان هم عین همهٔ مردهای ما، حوصلهٔ گریه و بیتابی بچه نداشت.
دلم میخواست سؤال کنم واقعش باور دارد پسر خودش را بغل کرده؟ دلم میخواست بگوید نه، بگوید هنوز از ته دلش اطمینان نکرده، بگوید نه و برود.
گریهٔ پسرک که آرام شد، بارمان هم چشم باز کرد، پر اخم و بدخلق.
– واقعاً قصد کردی پسرت رو ببری نائین؟
والا پرسید. آرام و بیجدل، با دو دست فرو برده در جیبهای شلوارش.
بارمان دست کشید روی کمر بچه و فقط نگاهش کرد.
– پدرش هستی… حق داری… ببرش!
نفسم توی سی*ن*ه ماند و مات و مبهوت، بیاختیار لب زدم “والا!”
نگاهم کرد و شانه بالا برد.
– پدر بچهست… حقشه… مثل من که حقم بود دخترم رو نگه دارم.
سرش گشت طرف بارمان.
– فقط این بین، کنجکاوم بدونم پسرت رو با خودت میبری و چی میگی؟
بارمان با پدرکشتگی نگاهمان میکرد.
– کسی از خان، جواب نمیکشه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 167
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز پارت نداریم؟
🥲🥲
باور کن شده یه روز در میون
الان کم کم میشه هفته ای یه پارت
ممنون از لیلا جان
واقعا مدیریت سایت مسخره شده یعنی چی که اینقدر نظرات رو دیر میذارن://////////
سلام
خسته نباشی
ممنون از پارت گذاری
ولی دیروز پارت نداشتیم
لطفا امروز یه پارت دیگه هم بذار و دل غمزده ها رو شاد کن
دستت طلا ممنون نظم پارت گذاری ریخته بهم
واي عجب جايي تموم شدد:(
«مادری کردن التماس بود برای دور نشدن از گرمی وجود پارهٔ تنت، »
فکر کنم مادری کردن رو اشتباه داره تعبیر میکنه! گاهی مادری کردن یعنی گذاشتن بچه تو سبد و سپردنش به نیل! گاهی یعنی بغل کردن بچه یکروزه و بردنش پای پلههای معبد و شنیدن همه تهمتهایی که اصلاً روا نیست. حتی با وجود خطر سنگسار یا زنده توی آتش سوختن. گاهی مادری یعنی دل کندن و دل بریدن و ایمان داشتن!
باور داشتن به اینکه خدای موسی و مریم و عیسی، خدای ما و بچه ما هم هست. خدا برای هیچ کدوم از بندههاش بد نخواسته و نمیخواد. هر اتفاقی میافته پشتسرش رسالتی و انفاقی بزرگتر هست. باید باور داشته باشیم، قوی باشیم و بایستیم.
پررویی نجومی فقط این مرتیکه بارمان خان!!
1- بچه مال منه میبرمش!
2- دایهاش رو هم میبرم تا ولایت، بعد اما نمیخوامش پس میفرستمش تهران
3- مادر بچه اصلاً نیاد شهر، بیرون شهر براش یه جایی آماده میکنم!! مردک انگار نه انگار نصف شهر ارثیه پدری همین زن و دوتا برادرشه.
4- عمراً مادر و خواهرم دروغ نگفتن، حرف خودم و خانوادهام درست بوده، اما این بچه مال منه!! 🤨🤨🤨
باز خدا والا رو رسوند! این مادر ودختر اصلاً بلد نیستند با این پرروی روی اعصاب تا کنند. چون جوابش فقط در اومدن با قانون توی روی این بشره. اولاً بچه تا 5 سال باید تا با مادرش بمونه. به خصوص این بچه که نارس به دنیا اومده. ثانیاً تهمت بیجا زدی به مادر بچه. اعاده حیثیت اگر بکنه باید خان رو تو میدون شهر طبق شرع شلاق بزنن!! برو پی کارت تا کار به جای باریک نکشیده! غیر از همه اینها، بچه شناسنامه داره! اسمش فرهاد فخر شوکته. ببر از در خونه بیرون بچه رو، به دروازه شهر نرسیده میفرستیمت به جرم بچه دزدی حبس! ببینم کی و کِی میتونه در بیاره حضرت خان رو از حبس
شما قانون فعلی کشور رو میگی ها این رمان ومال دوره ی خان وخانزاده
بیچاره آق بانو چه گیری افتاده
عالی لیلا جان.ممنونم
دستت طلا ممنون
یعنی بارمان با حرف زدن کوتاه میاد فکر نکنم
ممنون لیلا جان