رمان آق‌بانو پارت ۴۳ - رمان دونی

 

 

 

جانم داشت با هر نفس تحلیل می‌رفت. بغض و ترس، امان نمی‌داد تا بچه را پس بگیرم و سرش داد بزنم “سالار نیست. پسر تو نیست. پسر تو توی شکم نوعروسته… این بچه پسر منه، فرهاد!”

 

 

 

گریه‌های یک نفس بچه، آرام‌آرام به ناله‌های کم‌جان مبدل میشد و صورت بارمان، ذره‌ذره آرامش می‌گرفت.

 

 

 

چشم‌های بسته‌اش را باز کرد و نگاه به من انداخت.
نگاهی که روزگار نه‌چندان دور، در خلوت به من داشت؛ از همان‌ها که وقتی یله میشد و می‌گفت “بالام ناز بیار.”

 

 

 

– پسر منه، پسر من و تو… آق بانو.

 

 

 

پر ترس آب دهان قورت دادم و دومرتبه صدایش را شنیدم.

 

 

 

– این زن، بالای پسرم دایگی می‌کنه؟

 

 

 

 

مات و ترسان فقط سر جنباندم؛ بچهٔ آرام گرفته را روی دست خواباند و نفس راحتی کشید.

 

 

 

 

– زبانش درازه، باید به قاعده کوتاهش کنم… عجالتاً تا نائین می‌برمش که سالار رو تَر و خشک کنه، بعد برگرده شهر… بگو بی‌معطلی مهیای راه بشه تا کمر روز نشکسته اقل‌کم به کاشان برسیم.

 

 

 

 

پلک زدن و نفس کشیدن و جنبیدن از خاطرم رفت.

 

 

 

– مات چی شدی؟! معطل نکن.

 

 

 

ناباور و نیمه‌جان پرسیدم:

 

 

 

– کجا بریم؟

 

 

 

یک ابرویش بالا رفت.

 

 

 

– من و خان‌زاده می‌ریم، نه تو.

 

 

 

جان داشت از تنم می‌رفت. چه می‌گفت؟! پسرم را همراه شکوفه با خودش ببرد؟ چه راحت و بی‌درد و غیظ حرف میزد.

 

 

 

 

– پسر بارمان‌خان، جاش کنار آقاشه. وارث آقاشه…

 

 

 

نگاهش به چهرهٔ رنگ پریده‌ام افتاد و لب زد:

 

 

 

– برای تو خانه‌ای مهیا می‌کنم خارج شهر…

 

 

 

به زور و زحمت با بغضی که راه نفسم را تنگ و تنگ‌تر می‌کرد، نالیدم:

 

 

 

 

– تا الانه که انگش می‌زدی… از کجا بی‌هوا معلومت شد پسر تو باشه؟ من هم تو خانه‌ای که تو مهیا کرده باشی پا نمی‌ذارم.

 

 

 

 

ریشخندم کرد و با چشم، بچه را نشان داد.
– کوری؟! خون می‌کشه…

 

 

پیش چشمم سیاهی می‌رفت و هر آن زانوهایم تا میشد.

 

 

 

– چو پیچهٔ افتراهای شما به من و بچه‌م میان همهٔ رعایا پیچیده…

 

 

 

صدای خانوم‌جان، نگاه بارمان را دومرتبه خشک و سرد کرد.

 

 

 

– آقای بچه هستی، درست… اما این بچه شیر مادرشو می‌خواد نه صدا کلفت کردن آقاشو… واجب‌تر از واپس گرفتن پسرت اینه که واقع ماجرا رو ملتفت بشی.

 

 

 

بارمان ابرو به هم تاباند و به خانوم‌جان نگاه کرد.

 

 

 

 

– بالای آمدن از شما رخصت نگرفتم که بالای رفتن و بردن پسرم معطل فرصت دادن شما بمانم زن‌عمو…

 

 

 

به من نگاهی پر غرور و سخت انداخت.
– جای خان‌زادهٔ من کنار آقاشه و آقایی کردن… نه غربت و آوارگی.

 

 

 

 

بغضم عین زخم آماس کرده با تلنگرش ترکید.

 

 

 

– تو آواره‌م کردی… تو بودی که به حرف غیر، زنتو… محرمتو زیر لگد انداختی و قصد خفه کردنش داشتی… حالا آمدی افترا می‌زنی و دست آخر ادعای پدری می‌کنی؟ من بدون پسرم می‌میرم، نمی‌ذارم از من دورش کنی.

 

 

 

کنج لب بارمان بالا رفت.
– واقعش اگر تو روی برگشتن داری، من روی بردنت رو ندارم… همین حالا هم شرم می‌کنم همخونم هستی، عموزادهٔ بارمان‌خان مستوفی که چند مُلک و آبادی، رعیت و آدمش هستن، بی‌آبرویی کرده.

 

 

 

 

 

بارمان عوض نمی‌شد. همان بارمان مغرور و طلبکار و یک کلام بود! من بودم که جان و نفسم میان دست‌هایش بود و قصد کرده بود نفسم را ببُرد.

 

 

 

روی کندهٔ زانو نشستم و اشکم راه گرفت.

 

 

 

 

– اعتبار و آبرو پیش خدا شرطه نه بندهٔ خدا… من خبط نکردم، همهٔ ملک و املاکم مال تو، عزت و آبرو پیش مردم ولایت، مال تو… اما بچه‌م سهم من.

 

 

 

 

خانوم‌جان رنگ به رو نداشت، اما در همان حال دست به کمر زد و با نگاه برایم خط و نشان کشید و به بارمان تشر زد.

 

 

 

– نوهٔ من توی همین عمارت هست تا داییش برگرده، تا تو بری ولایت و معلوم کنی تقصیرکار کی بوده و کی باعث آوارگی ما شده. همایون که برگشت، عقب سرش من و آق بانو و نوه‌م می‌آیم و همون قسم که وسط شهر جار زدی، ما هم تشت رسوایی کَس و کارت رو از بوم می‌ندازیم… کم تن و بدن ما رو نلرزوندی… برگرد بالا سر زن آبستنت و ملک و املاکت.

 

 

 

 

بارمان با تمسخر نگاه به ما انداخت.

 

 

 

 

– هامین که نمک‌گیر اجنبیا شده و پاش توی گل فرنگ مانده… همایون هم اگر غیرت داشت، پای وعدهٔ آقام و خان‌عمو می‌ماند و نامردی نمی‌کرد. حالام که معلوم نمی‌کنه سرش گرم کدام آخوره که ناموسش افتادن زیر دست مردای فوکول کراواتی نامحرم…

 

 

 

 

باید التماسش می‌کردم؛ لازم بود به پایش می‌افتادم تا از خر شیطان پایین بیاید.

 

 

 

صدای تقه زدن به در باز اتاق، بارمان را ساکت کرد و مژدهٔ امنیت داد. والا سلام آرامی به خانوم‌جان داد و معطل جواب شنیدن نشد.

 

 

 

بارمان اخم به هم رساند و والا جدی، نگاه به بچه و بعد من انداخت.

 

 

 

 

 

– با طیارهٔ متفقین هم می‌خواستی بری تا نائین و برگردی، هنوز توی آسمون بودی.

 

 

 

 

 

پیش چشم خانوم‌جان و بارمان آمد طرف من و دست انداخت زیر بازویم.

 

 

 

 

– بلند شو ببینم خانوم…

 

 

 

 

جان نداشتم دستش را پس بزنم، لبهٔ تخت نشستم.

 

 

 

 

نگاه به پا و صورتم کرد و اخم، آرام‌آرام روی صورتش نشست.

 

 

 

– آق بانو… Did he hurt you?!

 

 

 

گیج و مات نگاهش کردم؛ ملتفت نشدم چه پرسید. نفس پر صدایی کشید و آرام پرسید:

 

 

 

 

– چه بلایی سرت اومده؟!

 

 

 

معذب و گرفته لب زدم:
– چیزیم نیست… بچه‌م…

 

 

 

 

 

فشاری ملایم به شانه‌ام آورد و راست ایستاد.
– خدا رو شکر، گویا حقیقت برات روشن شد آقای مستوفی!

 

 

 

 

بارمان با چشم‌های ریز کرده به من و والا نگاه کرد و جواب نداد.

 

 

 

 

– گفتی فوکول کراواتی نامحرم… توی راهرو بودم شنیدم، در مورد همایون و هامین هم گویا باید توضیحاتی بدم.

 

 

 

 

چشمم فقط به پسرم بود میان دست‌های بارمان. دلم از داغ بردنش می‌جوشید؛ لعنت به دلشوره‌های مادرانه! مادری کردن امان نمی‌داد قرص و محکم پیش روی مرد و نامرد بایستی و حقت را فریاد کنی.

 

 

 

مادری کردن التماس بود برای دور نشدن از گرمی وجود پارهٔ تنت، من فقط پسرم را می‌خواستم.

 

 

 

دلم می‌خواست پر پالتوی والا را بگیرم و التماسش کنم پسرم را نگه دارد.

 

 

 

 

– هامین و همایون به هر علت، ایران نیستن اما من از همایون باخبرم. نقداً به نیابت از همایون مراقب خان‌خانوم و آق بانوخانوم هستم… اما… اون‌قدر که شما تصور کردی، نامحرم نیستم… که البته این فقره، دخلی به شما نداره که بخوام توضیح بدم… همایون برمی‌گرده و حتماً زبون همدیگه رو بهتر می‌فهمید. پس من فقط امانتداری می‌کنم. برخلاف تصورت، مردهای فوکول کراواتی شهری هم غیرت سرشون میشه.

 

 

 

 

 

قدمی به بارمان نزدیک شد.

 

 

 

 

– دیروز حرف‌هامون تموم شد… اگر امروز به بهونهٔ چاق‌سلامتی با اقوام اومدی که خیلی هم خوب… اما اگر غیر از این باشه، باید برای من علت این حضور بی‌موقع رو بگی.

 

 

 

 

بارمان هم قدمی پیش گذاشت و با غیظ و غضب غرید:

 

 

 

– تو این میان چه‌کاره‌ای؟! وکیل و مباشر همایون هستی، باش… از خاطر چی شب و روز اینجایی؟

 

 

 

 

خوف کردم از جواب والا و خشم و لجاجت بارمان. انگاری خانوم‌جان هم دل‌دل می‌کرد که با التماس نگاهم کرد تا غائله را ختم کنم.

 

 

 

نالیدم:
– بچه رو بذار و برو… تو رو به خیر، ما رو به سلامت!

 

 

 

 

والا کامل چرخید و نگاهم کرد، سرتاپا التماس بودم. آمد بالا سرم و لب زد:

 

 

 

– به من اعتماد نداری؟

 

 

 

هق‌هق خفه‌ای کردم و عین خودش آرام گفتم:
– بچه‌م… من می‌میرم والا…

 

 

 

 

 

پلک روی هم فشرد و نفس بلند اما بی‌صدایی کشید.

 

 

 

 

– با خانوم‌جانت برو از اتاق بیرون… لطفاً.

 

 

 

دلم فریاد زدن می‌خواست اما دومرتبه نالیدم:
– بدون بچه‌م نمی‌رم.

 

 

 

 

احساس کردم والا هم به آستانهٔ داد زدن رسیده اما دومرتبه چرخید؛ صدایش تغییری نکرده بود.

 

 

 

– درست فهمیدم؟! اومدی بچه رو ببری؟

 

 

 

 

بارمان یک دستش را از زیر قنداق بچه رها کرد و یقهٔ پالتوی والا را گرفت.

 

 

 

از خوف افتادن بچه، جیغم بلند شد اما بارمان، داد زد:

 

 

 

– اگر ولایت خودم بودیم… می‌دادم پوستتو بکنن، با کاه پر کنن بی‌ ناموس.

 

 

 

 

 

والا خونسرد نگاهش کرد و پوزخند زد.

 

 

 

– خدا رو‌ شکر که پسرعموت از ولایت بیرون زد تا مثل تو متحجر و در بند این نظام پوسیدهٔ سرواژ نَمونه… بچه رو بده دست مادرش تا بلایی سرش نیاوردی… خان!

 

 

 

نفرت و کلافگی در کلام والا بود.

 

 

 

– آق بانو، بیا بگیرش ببینم حرف حساب این خان ولایت شما چیه؟

 

 

 

آن‌قدر ضعف داشتم که نتوانستم جُم بخورم. خانوم‌جان انگار تقلا کرده باشد، پیش رفت و با نفس‌نفس، بچه را گرفت.

 

 

 

 

بارمان غرید:
– کجا؟! پسرم از اتاق بیرون نره… خوب مطیع این فاسق شهری شدین…

 

 

 

 

چشمم که دل‌نگران و ترس کرده، عقب بچه می‌گشت، با حرف بارمان گشاد شد.

 

 

 

 

دو دست والا دو طرف تنش مشت شد، اما لبخندی پر غیظ زد.

 

 

 

– اگر تو تجربهٔ دیدن ولایتت و آبادی‌های اطرافش رو داری، من نصف عمرم خرج شناختن آدم‌هایی شده که حتی زبونشون رو نمی‌فهمیدم.

 

 

 

در آن بلبشوی دل‌نگرانی و ترس و خطر، گلاویز شدن و دعوای بارمان و والا، آخرین خواسته‌ام بود.

 

 

 

 

– دیروز اینجا حقایقی رو فهمیدی که کم‌تر از یک شبانه‌روز باورش کردی… چرا؟

 

 

 

 

خانوم‌جان، همان‌طور که بچه را تکان می‌داد، کنارم نشست. داشت بی‌صدا گریه می‌کرد اما من عین مرده‌ها بودم.

 

 

 

 

دست گذاشتم روی قنداق بچه و تیر نگاه بارمان را حس کردم.

 

 

 

 

– به همون خاطر هم نیست که یک شبه مهر پدرانه‌ت خودنمایی کرد و اومدی ببینیش؟! این بچه که تا دیروز پدرش ناشناس بود!

 

 

 

 

بارمان این بار، دو دستی یقهٔ والا را در مشت گرفت.

 

 

 

 

خانوم‌جان زیرلبی “لااله‌الاالله” گفت، بچهٔ گریان را توی دامنم گذاشت و بلند شد، بیرون رفت.

 

 

 

 

 

– تو سگ کی باشی که بارمان‌خان رو ریشخند کنی؟! پدر این بچه منم، صاحب‌اختیارشم، تو از خاطر چی کاسهٔ داغ‌تر از آش شدی؟ این زن مال تو… مال هر بی‌ ناموسی که طالبش باشه، اما پسرم مال آقاشه.

 

 

 

 

 

والا دو دست بارمان را از یقه‌اش پرت کرد و صدایش بالا رفت.

 

 

 

 

– لایقش نبودی… چه خوب که لایقش نبودی!

 

 

 

بارمان از پس شانهٔ والا نگاهی به من انداخت.

 

 

 

 

– بی‌معطلی بچه و دایه‌ش رو مهیا کن… این حرامی منو نمی‌شناسه، تو که خوب باید بارمان رو بشناسی… آدم‌هام رحم ندارن فیرو…

 

 

 

 

 

صدای بلند والا، فریاد بارمان را خاموش کرد.

 

 

 

 

 

– غیر از آدم‌هات و زور بازوت و صدای بلندت چی داری؟! اگر تو بارمان‌خان هستی، من هم والا فخرشوکت هستم… اگر تو جد در جد، خان و خان‌زاده‌ای، من هم تبارم به شاه می‌رسه… اگر آدم و تفنگچی داری، من هم آن‌قدر نفوذ و اعتبار دارم که هنوز پا از تهران بیرون نگذاشتی، به صد تا جرم کرده و نکرده، بفرستنت حبس…

 

 

 

 

 

نفس بلندی کشید و دست روی صورت و موهایش برد.

 

 

 

 

– اما اینجا دو تا مرد هستیم… غیر از داد و تهدید، چی داری؟

 

 

 

پا به پای پسرم گریه می‌کردم؛ او بدون اشک و من بدون صدا.

 

 

 

صابر یک قدم عقب‌تر از درگاه ایستاد و “یاالله” بلندی گفت. چشمم افتاد به چوبدست بلندش.

 

 

 

 

والا کنار در رفت و آرام، چیزی گفت. نبات حی و حاضر، لیوانی دستش داد.

 

 

 

 

والا لیوان را گرفت و در را بست. آمد کنارم، لیوان را هم زد و طرفم گرفت.

 

 

 

 

سر بالا بردم. انگاری او نبود که داشت فریاد می‌کرد؛ جدی اما بی‌اخم بود، با نگاهی گرم و ناراحت.

 

 

 

– کمی به بچه بده آروم بگیره، خودت هم بخور خانوم.

 

 

 

 

نگاهش روی بچه رفت و دست روی سرش کشید، قاشق را پر کردم و کنار لب بچه بردم، خوف کرده بود و یک‌بند گریه می‌کرد.

 

 

 

– ببرش گل خاتون آرومش کنه.

 

 

 

هنوز جواب نداده، بارمان بی‌ملاطفت، بچه را از بغلم گرفت و به سی*ن*ه‌اش چسباند.

 

 

 

 

 

وحشتم زیاده شد، هی بغلش می‌کرد، به بوی بچه اخت میشد و مهرش در دل بارمان ریشه می‌داد.

 

 

 

 

مات دست بزرگش بودم که آرام‌آرام به پشت بچه میزد و اخم داشت.

 

 

 

 

کاش والا پسرم را واپس می‌گرفت! اما کنارم ایستاده بود و با لبخندی ناپیدا و همدرد، نگاهشان می‌کرد.

 

 

 

 

 

انگاری ملتفتم شد که سر گرداند. اول توی صورت خیسم چشم گرداند، بعد دامنم.
دست پیش آورد و آرام، از همان ضربه‌ها که بارمان داشت به پشت پسرم میزد، به پشت دست مشت شدهٔ من زد.

 

 

 

 

– چه‌کار کنم از دست تو آق بانو؟! کشتی منو اما باورم نکردی!

 

 

 

چشم‌هایش، کلام دلنواز و بی‌صدایش، عین سِحر مار بود. مهرهٔ مار داشت برایم.

 

 

 

 

خانوم‌جان می‌گفت دایی عنایت‌الله خان، بچگی، گرم بازی با خار و خاشاک، مار سروقتش رفته، دور پاهایش چنبره کرده و تا دایه به خودش جنبیده، دیده ای دل غافل! مار سر پیش برده پیش صورت او و زل زده میان چشم‌هایش.

 

 

 

 

نه بچه جم می‌خورده، نه مار. می‌گفت مار کبرا بوده به چه بزرگی! می‌گفتند سحر چشم‌های مار شده بوده.

 

 

 

 

دست‌آخر، مار راهش را کشیده و رفته اما مهرهٔ مارش گردن دایی عنایت‌الله خان افتاده!
همایون خنده می‌کرد و حرفی نمی‌زد اما هامین می‌گفت “خدا بخواد من هم سحر یه مار بشم… کبرا و گل‌نسا و ماه‌بالا توفیر نمی‌کنه.”

 

 

 

 

لابد والا هم مهرهٔ مار داشت، لابد مار هم عین او سحر می‌کرد. نگاه به بارمان کردم و بچه.
دلم پی پسرم بود، والا مرهم زخمم بود، آرامش و امنیت می‌داد.

 

 

 

 

با زخم دل و بی‌آرامش می‌توانستم سر کنم، اما بدون پسرم… کاش پسرک آن‌طور روی سی*ن*هٔ پدرش آرام نمی‌گرفت، کاش بارمان هم عین همهٔ مردهای ما، حوصلهٔ گریه و بی‌تابی بچه نداشت.

 

 

 

 

دلم می‌خواست سؤال کنم واقعش باور دارد پسر خودش را بغل کرده؟ دلم می‌خواست بگوید نه، بگوید هنوز از ته دلش اطمینان نکرده، بگوید نه و برود.

 

 

 

 

 

گریهٔ پسرک که آرام شد، بارمان هم چشم باز کرد، پر اخم و بدخلق.

 

 

 

 

– واقعاً قصد کردی پسرت رو ببری نائین؟

 

 

 

والا پرسید. آرام و بی‌جدل، با دو دست فرو برده در جیب‌های شلوارش.

 

 

 

بارمان دست کشید روی کمر بچه و فقط نگاهش کرد.

 

 

 

 

– پدرش هستی… حق داری… ببرش!

 

 

 

 

نفسم توی سی*ن*ه ماند و مات و مبهوت، بی‌اختیار لب زدم “والا!”

 

 

 

 

نگاهم کرد و شانه بالا برد.

 

 

 

– پدر بچه‌ست… حقشه… مثل من که حقم بود دخترم رو نگه دارم.

 

 

 

سرش گشت طرف بارمان.
– فقط این بین، کنجکاوم بدونم پسرت رو با خودت می‌بری و چی میگی؟

 

 

 

بارمان با پدرکشتگی نگاهمان می‌کرد.

 

 

 

 

– کسی از خان، جواب نمی‌کشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

امروز پارت نداریم؟
🥲🥲

تانیا
تانیا
5 ماه قبل

باور کن شده یه روز در میون

الان کم کم میشه هفته ای یه پارت

تانیا
تانیا
5 ماه قبل

ممنون از لیلا جان
واقعا مدیریت سایت مسخره شده یعنی چی که اینقدر نظرات رو دیر میذارن://////////

Shiva
Shiva
5 ماه قبل

سلام
خسته نباشی
ممنون از پارت گذاری
ولی دیروز پارت نداشتیم
لطفا امروز یه پارت دیگه هم بذار و دل غمزده ها رو شاد کن

نازی برزگر
نازی برزگر
5 ماه قبل

دستت طلا ممنون نظم پارت گذاری ریخته بهم

Ana
Ana
5 ماه قبل

واي عجب جايي تموم شدد:(

علوی
علوی
5 ماه قبل

«مادری کردن التماس بود برای دور نشدن از گرمی وجود پارهٔ تنت، »
فکر کنم مادری کردن رو اشتباه داره تعبیر می‌کنه! گاهی مادری کردن یعنی گذاشتن بچه تو سبد و سپردنش به نیل! گاهی یعنی بغل کردن بچه یک‌روزه و بردنش پای پله‌های معبد و شنیدن همه تهمت‌هایی که اصلاً روا نیست. حتی با وجود خطر سنگ‌سار یا زنده توی آتش سوختن. گاهی مادری یعنی دل کندن و دل بریدن و ایمان داشتن!
باور داشتن به اینکه خدای موسی و مریم و عیسی، خدای ما و بچه ما هم هست. خدا برای هیچ کدوم از بنده‌هاش بد نخواسته و نمی‌خواد. هر اتفاقی می‌افته پشت‌سرش رسالتی و انفاقی بزرگ‌تر هست. باید باور داشته باشیم، قوی باشیم و بایستیم.

علوی
علوی
5 ماه قبل

پررویی نجومی فقط این مرتیکه بارمان خان!!
1- بچه مال منه می‌برمش!
2- دایه‌اش رو هم می‌برم تا ولایت، بعد اما نمی‌خوامش پس می‌فرستمش تهران
3- مادر بچه اصلاً نیاد شهر، بیرون شهر براش یه جایی آماده می‌کنم!! مردک انگار نه انگار نصف شهر ارثیه پدری همین زن و دوتا برادرشه.
4- عمراً مادر و خواهرم دروغ نگفتن، حرف خودم و خانواده‌ام درست بوده، اما این بچه مال منه!! 🤨🤨🤨

باز خدا والا رو رسوند! این مادر ودختر اصلاً بلد نیستند با این پرروی روی اعصاب تا کنند. چون جوابش فقط در اومدن با قانون توی روی این بشره. اولاً بچه تا 5 سال باید تا با مادرش بمونه. به خصوص این بچه که نارس به دنیا اومده. ثانیاً تهمت بی‌جا زدی به مادر بچه. اعاده حیثیت اگر بکنه باید خان رو تو میدون شهر طبق شرع شلاق بزنن!! برو پی کارت تا کار به جای باریک نکشیده! غیر از همه اینها، بچه شناسنامه داره! اسمش فرهاد فخر شوکته. ببر از در خونه بیرون بچه رو، به دروازه شهر نرسیده می‌فرستیمت به جرم بچه دزدی حبس! ببینم کی و کِی می‌تونه در بیاره حضرت خان رو از حبس

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط علوی
بی نام
بی نام
5 ماه قبل
پاسخ به  علوی

شما قانون فعلی کشور رو میگی ها این رمان ومال دوره ی خان وخانزاده

مریم گلی
مریم گلی
5 ماه قبل

بیچاره آق بانو چه گیری افتاده

مریم
مریم
5 ماه قبل

عالی لیلا جان.ممنونم

نازی برزگر
نازی برزگر
5 ماه قبل

دستت طلا ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

یعنی بارمان با حرف زدن کوتاه میاد فکر نکنم
ممنون لیلا جان

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x