به قلم رها باقری
پالتویی که دورم را گرفته بود، بوی مردانهی دکتر را میداد. عطرش به میلم خوشبو و خاش آمد.
– دوست داری برای من حرف بزنی؟
– از چی؟
نگاهم به پیش پایم بود. آرام پرسیدم، آرام گفت:
– هر چیزی که توی دلته.
تعلل کردم.
– آدم از نزدیکانش که زخم میخوره، دردش بیشتره.
نفس بلندی کشید و “هوم” آرامی گفت.
– چه قسم دیگه آدم میتونه به کسی اعتماد کنه وقتی از همهجا نامردی دیده؟!
سکوت کرد، گویی منتظر بود تا من سنگینی قلب و زبانم را خالی کنم.
– زیاده خام بودم… خیال میکردم چون من با کسی دشمنی ندارم، کسی هم در حقم دشمنی نمیکنه.
نگاه سنگینش را به روی نیمرخم حس کردم.
– بعضیها، برای تسکین درد خودشون به دیگران ضربه میزنن. همین دردها ما رو در زندگی آبدیده میکنه.
اشکم روی پالتوی ماهوتش چکید.
– دلم زیاده پُره، از همه… دلم زیاده تنگ شده بالای خانومجانم، خوف دارم… خیلی خوف دارم.
از هقهق بیصدا میلرزیدم.
– از چی خوف داری؟!
دستم زیر گرمای پالتو، خزید روی شکمم که از آفتاب زردی درد داشت.
– خوف دارم نتونم خانومجانم رو ببینم و… دیدارمون بره تا قیامت.
ایستاد مقابلم و سر خم کرد.
– ای کاش بگی میون این همه بیاعتمادی و ترس، به من اطمینان داری، حرفم رو قبول داری تا بهت قول بدم از خانومجانت برات خبر میارم… قول بدم تو رو به خانومجانت میرسونم.
موهای سیاهش زیر نور مهتاب، برق میزد، چشمهای منتظرش برق میزد، کاش یک مرتبه دیگر میگفت: “خیال کن سه تا برادر داری!” کاش تکرار میکرد “من هم عین همایون!” کاش دل واماندهی من با نگاه خیرهاش گرم نمیشد.
– حق داری از همه دلزده باشی، آق بانو حق داری دلشکسته باشی… اما حق نداری ناامید بشی، میفهمی؟
قطره اشکم به روی گونهام چکید و دیدم که نگاهش رد سُر خوردنش را تا پایین چانهام دنبال کرد.
– چه قسم ناامید نباشم؟! برارم که نیست، خانومجانم که ازم دوره… شوهرم که پای بدخواهی خواهرش جوانمرگ شده… .
صدایم از بغض شکست.
– خودم که آواره شدم، از همهکَس نامردی دیدم.
کنج لبش لرزید. دست پیش آورد و دو بال پالتو را بیشتر روی هم آورد.
– دلیل اصلی ناامید نشدن، توی وجودته خانوم… منم هستم، تنها نیستی.
نفسش را یکباره بیرون داد و توی صورتم نشست.
– وقتی فهمیدم بچهای توی راه داریم، روی پا بند نبودم، اما دو بار مچ الگا رو وقتی گرفتم که برای از بین بردن بچهام، نقشه میریخت.
احساس کردم انگشتهایش دور پارچهی آهاردار تنپوش، مشت شد.
– آرزوم بود هر روز و هر شب بهش نگاه کنم و حساب کتاب کنم چقدری شده، چند وقت مونده تا به دنیا اومدنش؟ دلم میخواست دنبال ویارهاش باشم… برای بچهای که هنوز به دنیا نیومده، سفارش لباس و قنداق و گهواره بدیم، بنشینیم اسم انتخاب کنیم… اما هیچکدومش نشد، قبل از همهی اینها، بیخبر گذاشت و رفت.
آستینهای آویزان و خالی پالتو را گرفت و مچهای آستین را قدری بالا آورد.
– حالا تو و بچهات اینجایید، حتی اگر دلزده و بیاعتماد، اما اینجایید… این اتفاقی نیست آق بانو.
نگاه دزدیدم.
– خود شما هم کم فکر و خیال نداشتید امشب، ببخشید.
آستینها را رها کرد و لبخند غمگینی زد.
– از صدای تصنیفم فهمیدی؟
دست کشیدم به صورت خیسم و خنکای هوا را به سی*ن*ه بردم.
– از صدای ملوکخانوم و… این بوی سیگار.
عین خطاکارها قدمی عقب رفت و نگاه گرفت.
– برگردیم سردت نشه.
به پیراهن روشنش نگاهی انداختم.
– شما سردتون نشه.
از کنج چشم نگاهم کرد و لبخند آرام و بیجانی زد، بیحرف تا کنار پلهها رفتیم.
پالتو را تا زدم و پیش گرفتم.
– ببخشید امروز مایهی ناراحتی شما هم شدم.
دست کشید روی نردههای چوبی پلکان.
– بله، دیدن حال ناخوشت و شنیدن حقایق، مایهی ناراحتیم شد… اما دلایل بزرگی برای آرامش و امید دارم.
تشکر کردم و گفتم: “شب به خیر” به جای شب به خیر، جواب داد:
– اگر خدای نکرده ناخوش بودی یا کاری داشتی، من بیدارم.
برنگشتم، بالای پلکان، دیدم همانطور ایستاده و نگاهش به رفتن من مانده.
امروز چندینبار گفته بود “من هستم؟!” حسابش از دستم در رفته بود، با اینحال شنیدنش روحنواز بود.
***
ناخوش بودم، دل و کمرم از نماز صبح درد میکرد. میل به گریه داشتم و سکوت.
گل خاتون دو ساعتی جانجان را آورده بود پیشم تا سرگرمم کند.
بچهی بیمادر، با من اخت شده بود. از سرم بالا میرفت و از کولم پایین میآمد.
خنده میکرد و دو دندان نیشزدهاش را نشان میداد، دست آخر هم زیر لحافم خوابید و من، از خدا خواسته، کنارش دراز شدم. به سی*ن*هام چسباندمش و عطر تنش را بو کشیدم تا خوابم برد.
صدای پچوواپچ، هشیارم کرد.
– هر چی بهش گفتم از این اتاق بیا بیرون، نشستی غصه رو غصه میذاری که چی؟ انگار نه انگار… بخیه به آبدوغ زدم، یه چایی نبات سلام صلواتی خورد و سرشو به بچه گرم کرد.
صدای آرام و آشنای دکتر باعث شد کمی تن جمع کنم.
– بذار استراحت کنه.
– پس ناهارش چی؟
چشم باز کردم و نشستم. از بیهوا بلند شدن، درد کمرم برگشت.
– سلام.
گل خاتون مهربان نگاهم کرد.
– سلام به قرص ماهت.
دکتر لبخند زد.
– ببخش بیدارت کردیم.
لحاف را روی تن هلن کشیدم و چارقدم را مرتب کردم.
– صلات ظهری که وقت خواب نبود.
دکتر برگشت طرف گل خاتون.
– آق بانوخانوم هم بیدار شد، لطف کن بگو ناهار رو بیارن کمکم.
گل خاتون که رفت، دکتر خم شد موهای جانجان را بوسید و به سرش دست کشید. خیال کردم خودش هم قصد رفتن میکند اما روی مبل نشست و لبخند زد.
– حالت چهطوره؟
“خوبمی” که گفتم، بیجان بود. نگاهش روی هلن نشست.
– با خانوم ابراهیم حرف زدم، حالت رو جویا شدم.
ساکت نگاهش کردم.
– باید بیشتر از این استراحت کنی و مراقب خودت باشی.
اخمهایم در هم رفت.
– چی پیشامد کرده؟
لبخند آرام و مطمئنش را دومرتبه زد.
– هیچی… فقط برای اطمینان از سلامت خودت و… بچه… باید کمتر تحرک کنی.
خوف کردم، حالم مساعد نبود، درد و غریبی یک طرف، دلنازک هم شده بودم و مدام میل به گریه داشتم.
– من میخوام برگردم نائین.
لبخندش پاک شد اما محبت نگاهش نه.
– میدونم دلتنگی.
دلتنگ آه کشیدم و نگاهش کردم.
– دلتنگم… میخوام پیش خانومجانم باشم، میخوام برگردم و هر چی بوده و شده به همه بگم.
با انگشتهایش، آرام به دستهی چوبی مبل ضربه زد.
– و فکر میکنی برگشتنت، آرامش خاطر برات میاره؟
دلم بند این عمارت شده بود؛ بند مادری کردنهای گل خاتون، گرمای وجود هلن… محبت و حمایت دکتر.
لب گزیدم.
– اینجا عین خانهی خودم شده، اما… .
نفس بلندش را بیرون داد.
- اما نیار آق بانو… نمیخوام بری و برای نخواستنم دلیل زیاد دارم… اول، وضعیت و احوال خودت و بچه، الان باید از اون محیط دور باشی، قصدم نگران و فکری کردنت نیست اما… برگشتنت با این شرایط، مصلحت نیست خانوم.
دستانم را به هم گره زدم.
- شاهین که واقعش رو گفت، باعث از بین رفتن بارمان من نبودم که… ها؟! نبایست برای همه معلوم کنه تقصیرکار آذر بوده؟!
آرام سر جنباند.
- چرا… اما به وقتش، الان اگر برگردی و حقیقت ماجرا رو بگی، غیر از خانومجانت، کی باور میکنه؟!
خودش را لبهی مبل کشید.
– همون شبی که از نائین فرار کردی، شاهین هم زده بارمان رو کشته و فراری شده. حتماً همهجا پیچیده که شما با هم فرار کردید… اثبات حرفهات و واقعیت، به این راحتی که خیال میکنی نیست… علیالخصوص در وضعیتی که هستی، همین مسیری که باید تا نائین بری، فشار روانی که باید متحمل بشی.
اخمی پیوند ابروهایش کرد و جدی ادامه داد:
– میخوای جون خودت و بچهت رو به خطر بندازی؟! میون همهٔ اون آدمها که با تو نسبت دارند، فقط مادرته که واقعاً براش اهمیت داری؛ که اون هم ذرهای به بیتقصیری تو شک نداره… چه اهمیت داره بقیه چهطور فکر کنند یا چهطور قضاوتت کنند؟
دو مرتبه نفس بلندی کشید و نگاهش را به روی صورتم چرخ داد. بغضم در گلو، بزرگ و بزرگتر شد.
– زمان، خیلی مسائل رو حل میکنه… اجازه بده زمان کار خودش رو بکنه، اینجا با تمام دلتنگی و سختیهاش، بهترین جا برای موندنه.
لبخند زد و آرامتر گفت:
– قول میدم تمام تلاشم رو بکنم تا بهت سخت نگذره.
تلاش نمیخواست، حضورش عین حصاری بود که سختیها را از من دور میکرد.
سر به زیر شدم و لبم را به دندان گرفتم. خدایا! این چه حال خوب و بدی بود؟! آنطور که کنار این مرد، جانپناه داشتم و دلم قرص بود، حتی وقتی میرزا آقایم هم زنده بود، راحتی خیال نداشتم.
بودنش عین تماشای بارانهای کمیاب و کوتاه کویری بود که دلم را رنگ شوق میزد. بودن مردی غریبه که انگار از بچگی با من بوده و بزرگ شدیم.
– درد داری؟
همان قسم، بینگاه سر جنباندم “نه”! کاش اقلکم همایون زودتر میآمد و مرا از آن عمارت میبرد… نه! اصلاً کاش همایون تا بهار برنمیگشت.
– همین امروز یکی از اتاقهای پایین رو برات آماده میکنیم تا دیگه مجبور نباشی این پلهها رو بالا و پایین کنی.
پر تردید نگاهش کردم، لبخند زد.
– باید کاملاً استراحت کنی. در این موارد، من طبیب سختگیری هستم خانوم! حالا هم بیا بریم ناهار بخوریم.
به زحمت گفتم:
– شما بفرمایید من هم میام.
ایستاد و هلن را آرام بغل کرد.
– منتظرم.
گفت و رفت و من با رفتنش، غرق در فکر ایستادم و با دو کف دست روی شکمم را نوازش کردم.
شریفه و آذر با هم حامله شدند، قابله گفت بچهی شریفه بند جانش قرص نشده، به حال بد افتاد و دست آخر، بچه نماند. زنعمو گفت دخترهایم بنیهدار هستند، عیب و علت، از بذر بوده نه از خاک.
خانومجان لب گزید و به منی که مات نگاهشان میکردم اخم کرد. شریفه گریه میکرد و از درشت گفتنهای مادر بختیارخان میگفت، خانومجان با چشم و ابرو اشاره کرد از شاهنشین بیرون بروم.
آذر داشت به زور و زحمت، سنگ آسیاب دستی را جابهجا میکرد. مرا ندید گرفت، پیش رفتم. داشت گریه میکرد. پرسیدم چهکار میکنی؟!
با اشک و زور گفت کاش جای شریفه، بچهٔ من میافتاد.
دلم به محبت خواهرانهاش سوخت.
خانومجان همان شب به من گفت خدا قهرش میگیرد از ناشکری و تکبر! خوف داشتم خدا از من هم قهرش بگیرد و بند جان بچهٔ من هم قرص نباشد.
***
خودش هم آستینهای پیراهن سفید و آهاردارش را بالا زده بود و به کمک نوبت رفته بود تا اتاق دنج و خالی چسبیده به اتاق کارش را با تخت و گنجه و اسباب من پر کند.
گل خاتون کنارم با جانجان نشسته بود و به جنب و جوش نوبت و دکتر خنده میکرد.
کارشان که تمام شد، نوبت وسط تالار، دو دستش را به هم مالید و گفت:
– اینم از اتاق شما خانوم آق بانو.
گل خاتون همانطور که هلن را بالا و پایین میکرد، با خنده جواب داد:
– خیر ببینی نوبت… برو تا شوم، تخت بخواب.
من هم تشکر کردم، گل خاتون با چشم به اتاق اشاره کرد.
– کجا موندگار شد؟ بیاد یه استکان چایی بخوره خستگیش در بره.
بلند شدم هم خبرش کنم برای خوردن چای، هم تشکر و عذر زحمت. در گنجه باز بود و داشت رختها را داخلش جا میداد.
ملتفت من که شد، با دستپاچگی پنهانی پالتوی تازه دوختم را در گنجه آویخت و عقب رفت.
با لبخندی شرمزده پیش رفتم.
– وای آقای دکتر! شما چرا؟! این کار که سختی و سنگینی نداره، خودم جاگیر میکردم.
نگاهش را دزدید و کنجکاوم کرد.
– شما فقط استراحت کن.
چشمم دور اتاق گشت.
– خوب شده؟!
سر جنباندم، صدای خندان گل خاتون از کنار در، هر دوی ما را برگرداند.
– من که هیچ یاد ندارم آقا اینجور دست به کارای منزل برده باشه، ماشالا خوشسلیقه و مرتبم هست.
دکتر لبخندی زد، دو دست را به شلوارش کشید و پیش رفت هلن را گرفت.
– جانجان بابا…
از در که بیرون رفت، گل خاتون ابرو بالا برد.
– داشتم تعریفتونو میکردم آقا… چرا گرخیدین و رفتین؟!
دومرتبه میان چارچوب آمد و نگاهم کرد.
– بخاری اتاق هنوز نفت نداره، بگید نوبت نفتش کنه.
گل خاتون دو طرف لبها را پایین کشید.
– یه چیزیش میشه! بیاین چایی بخورین.
نگاهم رفت به گنجه، دست کشیدم به لباسها و ملتفت نشدم از چه بابت تا کمر توی گنجهی رخت و لباس من سر فرو کرده بود.
***
گردی شکمم ذره ذره هویدا میشد و شرم داشتم پیش چشم دکتر با لباسهای سابقم بنشینم، گل خاتون بالام بالاپوش بافته بود و یادم داده بود من هم ببافم.
هوا روز به روز سردتر میشد و کار ما شده بود نشستن نزدیک بخاری دیواری بزرگ تالار، بافتن و اختلاط کردن و شیرین کردن روزمان با خوشمزگیهای جانجان که چهار دست و پا میان من و گل خاتون میپلکید و با کامواهای رنگی سرگرم میشد.
دکتر مثل همیشه آرام میرفت و میآمد. مشق انگلیسی میکردیم و تازگی، شبها به جای رفتن به اتاقش، توی تالار مینشست و کتاب میخواند.
دو روز بود بدخلق و کلافه بود، کم حرف میزد، یا تا نیمههای شب توی تالار راه میرفت، یا توی اتاقش، در سکوت سیگار میکشید.
گاهگداری دخترهای گل خاتون تلفن میکردند. دو مرتبه هم دو سه ساعته رفته بود دیدارشان. حق داشت دلتنگشان باشد، دلبستهی نوههایش بود و گاهی از دلتنگی گوشهای هلن را بغل میگرفت و با گریه، دلش را سبک میکرد.
روز قبل، دخترش تلفن کرده بود، مریضخانه بود و خبر داده بود پسرش آبله گرفته. بیقراری کرده و خواسته بود گل خاتون برود و کمکحالش باشد.
رفته بود از دکتر رخصت بگیرد بالای رفتن اما دکتر گفته بود نه، رفتن فقط یکی دو ساعت آن هم برای دیدار و احوالپرسی.
آفتاب زردی، دکتر که آمد، گل خاتون شیر هلن را میداد. دکتر که دیدارش را با دخترکش تازه کرد، به اتاقش رفت.
گل خاتون بچهی خواب رفته را بغل کرد، “یا علی” پردردی گفت و بلند شد.
– آق بانوجان، میگی بهش؟
لبخندی زدم و سر جنباندم.
– اگر بیرون بیاد.
به در اتاق دکتر نگاه انداخت.
– میاد… بند نمیشه… خیر ببینی، راضیش کن.
گفتم “چشم” و رفت. لباس بافتنی را روی زانو گذاشتم و به آستینهای کوچکش مات شدم. بایست روی سی*ن*هٔ لباس، گل میدوختم، خانومجان استاد سوزن زدن بود… اگر بود!
هر چه چشمبهراه ماندیم، جواب سه تلگراف نیامده بود، سه تلگراف در عرض چهل روز. چند روز قبل، دکتر در جواب نگاه ناامیدم، گفته بود “قول میدم ظرف یک هفته، از خانومجانت خبر بگیرم، به من اطمینان کن.”
اطمینان داشتم، هر روز چشم به دهانش میدوختم بلکه خبری بیاورد، اما روی پرسیدن نداشتم و دلنگرانش بودم، فقط خبر سلامتش کفایت میکرد.
– برای خانزاده بافتی؟
هول کردم از بیخبر آمدنش بالای سرم.
– بله!
لبخند بیرنگی زد و آرام انگشت کشید روی بافتنی.
– چقدر قشنگ!… خوبی؟ خانوم ابراهیم اومد؟
– خوبم… بله.
نگاه دزدیدم اما کنارم نشست و جدی شد.
– ببینمت؟!
کاش این عادت طبیبانهٔ احوالپرسی و سؤال کردنهای راحتش را کنار میگذاشت! نگاهم به زحمت بالا آمد.
چشمش رفت تا شکمم و بعد نشست روی صورتم.
– حالت خوبه؟
بالهای چارقد پشمی و بزرگم را روی شکمم آوردم و سر تکان دادم.
– چیزی گفت که نگرونت کرده؟
نگاهش کردم.
– نه، فقط گفت همه چیز خوبه.
نگاهش را به روی چشمانم چرخ داد.
– چشمهات چرا خیسه؟
بافتنی را دست گرفتم که ببافم.
– از دلتنگی.
نفس پر صدایی کشید.
– دلتنگ نباش… به زودی از خانومجانت برات خبر میرسه.
یکباره سر بالا گرفتم، لبخند آرامش را روی صورتش نشاند.
– گفتم به من اطمینان کن.
راه نفسم باز شد.
– خدا دلتون رو شاد کنه… مُردم از چشمانتظاری.
بافتنی از میان مشتم، نرم کشیده شد.
– انگشتهات رو باز کن، حرص و جوش و فکر و خیال و غصه خوردن برای جفتتون ضرر داره.
نور امیدی که از خبرش به دلم تابیده بود، آرامم کرد.
– چای تازهدم بیارم؟
راحت تکیه داد و دو دستش را روی تکیهگاه مبل باز کرد.
– صبح تا شب اینطور استراحت مطلق میکنی؟!
بافتنی را کنار گذاشتم و بلند شدم.
– همین چهار قدم هم تحرک نکنم که پاهام خشک میشه.
ایستاد. خیال کردم میخواهد به اتاقش برود، حرف داشتم و دستپاچه گفتم:
– به اتاقتان نرید ها!
دستها را بالا آورد و شوخ و شنگ جواب داد:
– چشم!
با دست راستش اتاق را نشان داد.
– کوتاه میرم توی اتاق…
با دست چپش به در تالار اشاره زد.
– بعد هم بیرون، تا چای بریزی برمیگردم!… اجازه هست؟
خوشخبریاش در کنار نگاه و لحن پر شیطنت، من را هم سر شوق آورد.
– نه!
با همان دستهای مانده در هوا، ابرو بالا داد.
– نه؟!
به پیراهنش اشاره کردم.
– با این رخت نازک، نه!
چشمهایش برق افتاد.
– چشم! ژاکت میپوشم.
به مطبخ رفتم، راضیه و مرضیه روی زمین نشسته بودند، یکی پیاز ریز میکرد، آن یکی سرگرم پاک کردن برنجهای توی دوری بود.
قوری را که برداشتم، راضیه بلند شد.
– چرا صدام نکردید خانوم؟
نگفتم دلم کشیده بود خودم برای دکتر چای ببرم.
لبخندی به صورت ساده و گندمگونش زدم و گفتم:
– شما به کارتون برسید، چای ریختن که زحمتی نداره.
سینی را روی میز نزدیک بخاری گذاشتم. برقی آسمان را روشن کرد و بعد صدای رعد، در تالار پیچید. کنار پنجره رفتم، کجا رفته بود در آن هوا؟!
روشنایی نور فانوس در تاریکی باغ سوسو میزد و نزدیک میشد. بالاپوشم را روی هم آوردم و چرخیدم طرف در.
وارد شد و پیش آمد، باد نظم و خواب موهایش را به هم ریخته بود. سردماغ، خرمالوهایی که توی دستش بود طرفم گرفت.
صورتم جمع شد، خنده کرد.
– بگیرشون… و باید با من بخوری.
گرفتم و برگشتم.
– اصلاً!
ژاکتش را از تن کند و روی مبل رها کرد.
– میخوری!
از مژدهٔ خوشش، دلم قرص شده بود. حال خودش هم برخلاف دو روز گذشته، شوخ و سبک بود.
نشستم و چای ریختم.
– یه مرتبه خوردم بالای یه عمرم کفایت میکنه!
کنار بخاری ایستاد و دست روی هرم گرما گرفت.
– اون که خوردی کال بود. نابلد بودی، رسیده نچیدی.
دستی در هوا جنباندم.
– شما بخورید نوش جان… میوهای که سرما رسیدهش بکنه، معلوم میکنه چه مزهای داره!
آمد مقابلم نشست و انگارهٔ استکان را گرفت.
– اگر بگم بهخاطر حرف من بخور، باز هم حاضر به چشیدنش نیستی؟! حتی یک کم!
بیجواب نگاهش کردم، چه خوب که حقیقت، تماشایی نبود! سه تا خرمالوی گس و دل به هم زن که ارزشی نداشت.
اگر میگفت بهخاطر حرف من همهٔ بار درخت خرمالو را هم بخور، بیحرف میخوردم.
یک ابرو را بالا داد.
– تشویقی هم میدم.
تشویقی نمیخواستم. نگاهم رفت روی خرمالوها، دست دراز کردم، اولی را برداشتم و بیفکر بهخاطرهٔ مزهٔ بدی که از آن داشتم، گاز زدم.
هنوز مزهاش در دهانم نپیچیده، گاز دوم و سوم و کل خرمالو را به زحمت توی دهانم جا کردم.
دکتر بیتحرک مات رفتار من بود، شیرینی لطیف و دلپذیری که دهانم را پر کرده بود، متعجبم کرد.
دکتر خنده کرد و سر تکان داد.
– از شوق جایزه بود؟!
ذرهذره و با زحمت دهانم را خالی کردم، بعد دست روی لبم کشیدم.
– بهخاطر جایزه نبود.
ابرویی بالا انداخت.
– از سر لجبازی؟!
با لبخند سر بالا انداختم. آرامآرام هوا را توی سی*ن*هاش جمع کرد و نگه داشت، تیلههای سیاه چشمهایش عین ماهیهای حوض عمارت خانومجان، توی چشم خانهاش بازیبازی میکردند.
استکان را بیتوجه روی میز گذاشت و نفسش را یکباره بیرون داد.
– حاضرم همهٔ دار و ندارم رو بدم و… در ازاش… .
چشمهایم گشاد شدند.
– باقی خرمالوها رو هم بخورم؟!
بلند شد و سی*ن*هاش را دهان بسته صاف کرد.
– نه… البته تصویر خرمالو خوردنت رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
رفت طرف ژاکتش و دومرتبه برگشت بالا سر من، بستهٔ شکلات را طرفم گرفت.
– بفرمایید، اینم جایزه!
با ذوق شکلات را گرفتم و به زبان انگلیسی تشکر کردم.
لبخند آرام و پر آرامشی زد.
– امروز از بابت دو اتفاق، خوشحال شدم… و حتماً شیرینی این شادی رو بهت میدم.
رفت سر جایش نشست و استکانش را برداشت، همانطور که در استکان خودم چای میریختم بدون نگاه گفتم:
– الهی شکر که بدخلقی دیروز، رفع شد… حالا که سردماغ هستین، دل یک نفر دیگه رو هم شاد کنید.
معطل نگاهم کرد، دو دل لب گزیدم.
– جانجان عزیز کردهٔ شماس، مگه نه؟
بیحرف چشم به من داشت.
– یعنی هر اولادی عزیز کردهٔ پدر و مادرشه.
چشم گرداندم دور تالار.
– گل خاتون هم اولادش بالاش عزیزن، دلنگرانشون میشه، دلتنگ میشه.
نفس صداداری کشید.
– برای مخالفتم دلیل داشتم خانوم.
لب برچیدم.
– پیرزن غصهدار شد.
پا روی پا انداخت.
– بهش گفتم چند ساعت بره عیادت نوههاش.
بیرغبت، استکان لب نزدهٔ چایم را روی میز گذاشتم.
– زبانم لال، اگر جانجان هم ناخوشاحوال بود قرار میگرفتید این قسم نسیه کنارش باشید؟
کنج لبش بالا رفت.
– بیماری نوهاش مُسریه، شک نکن باقی بچهها هم یا گرفتند یا میگیرند.
– گل خاتون که بچه نیست بگیره!
جدی اما نرم گفت:
– حتماً نباید بچه باشه… توی این منزل هم یک خانوم باردار هست، هم یک بچهٔ کوچیک.
بیمعطلی جواب دادم:
– اگر قرار بر خطرش باشه، چه دو ساعت بره چه دو روز، توفیر نداره… من هم چند سال پیش آبله گرفتم.
بیتغیر سر جنباند.
– مسئولیت جانجان با گل خاتونه، نمیشه دو روز به امان خدا رهاش کنه.
چشم گرد کردم.
– به امان خدا رهاش نمیکنه، من هستم!
دومرتبه کنج لبش را بالا داد.
– یک نفر باید مراقب خودت باشه که به حرف طبیبت گوش کنی.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان امروز پارت نداریم، تا فردا انشاالله😍
نه تورو خدا….
چراااا؟؟
لیلا جون پارت جدید روکی میذاری ؟🙄
سلام خدمت نویسنده عزیز و ادمین گل ممنون بابت رمان بینهایت زیباتون و قلم بینظیرتون واقعا لذت میبرم از این رمان عالی و زیبا
ممنونم از شما🌹
وای که چقدر رها جون با نوشتن کلمات تصویر نقاشی می کنه و به رخ خواننده میکشه دستمریزاد رها بانو، محبت ها و حیای بانو و دکتر والا به هم رو خیلی نقاش زیبا مصور کرده انگار تابلوها باهات حرف میزنه و درآخر از مهربانم، لیلی عزیزم نویسنده مسئول پذیر کمال تشکر و قدر دانی دارم یه دونه باشی گل خانم
ممنونم از شما دوست عزیزم نظر لطف شماست❤️
دکتر حتما کسی رو فرستاده نائین تا خبر بگیره فکر کنم حانم جونش بلایی سرش اومده دکتر نگرانه بانو بره نائین بر نگرده پیشش دیگه ممنون لیلا جان و رها خانم عزیز
پارت اول رمان رو با شک و تردید شروع کردم و فکر نمی کردم به جایی برسم که اینقدر ازش خوشم بیاد که هر روز چشم به راه پارت جدید باشم
عاشقانه هایشان به شدت خاص و به دل میشینه
مرسی از نظر دوست داشتنیت🌹
دکتر آدم فرستاده نایین.
امیدوارم خبر خوب بیاره برای آق بانو. گرچه، احتمالش خیلی بالا نیست. در بهترین حالت، میرداد، شوهر آذر، تلگرافها و نامه رو سربهنیست کرده که دست خانم جان نرسه. حالت بدش همونه که سری قبل گفتم.
و بازم میگم، عاشق این تصاویری هستم که خلق میشه. دو چه خوددارند دکتر و آق بانو. شرعاً تا تولد بچهی آق بانو نمیشه ازدواجی شکل بگیره. اما حرفش که میشه زده بشه.
آخ که چقدر این رمان رو دوست دارم ،هر روز چشم انتظار پارت جدیدم ،ممنون از نویسنده ی توانا و مسئولیت پذیر
آخخخخخ که من واسه این پارت و عاشقی دکتر والا مردم خسته نباشید لیلاجان و رهای عزیز قلمت ماندگار ممنون که حالمون رو بااین رمان زیبا خوب میکنید بااین پارت یه دنیا حس خوب و قشنگ گرفتم خداقوت🌹😘
قشنگم😍😘 تصمیم گرفتم برای مدیریت زمان هر پارت زیر کامنت یکی پیام بذارم🤣 آره مردهایی مثل والا! تو که یه عاشق کنارت داری، اینقده حسرت نکش، دورش عین پروانه بچرخ🤣🤣 نه شوخی کردم، همون ناز کن نازنینخاتون
قدر نمیدونیم 😂
حاضره کل زندگیشو بده ک آق بانو خانم پیش خودش موندگار بشه😍😍
واقعا هم این رمان سبکش عالیه و همینطور رمان های خانم مرادی
عالی و خوب و کم نظیر و بی نیاز از تعریف.😍
مرسی عزیزدل❤️❤️