مریم ایستاد اما من توان جم خوردن نداشتم؛ شرم داشتم، دکتر هم بلند شد و کیف بزرگش را برداشت، معطل نگاهمان کرد.
مریم دست انداخت زیر بازوی من.
– بیا بانوجان.
پر تردید همراهش رفتم و دکتر هم پی ما آمد.
مریم کنار تختخواب ایستاد.
– بشین راحت باش عزیزم.
دکتر بیتکلف، صندلی آورد، کنارم گذاشت و نشست.
– خب خانوم! کجاتون آسیب دیده؟
– دستش که هست، نشون بده.
بینگاه دو دستم را از زیر چادر بیرون بردم. همان قِسم نشسته جلو آمد و دستهایم را گرفت.
آرنجم را بیاراده عقب کشیدم که متعجب نگاهم کرد.
– اجازه بدید.
سر جلو آورد و با اخم و دقت، پشت و روی دست و انگشتهایم را وارسی کرد.
– چرا زخم شده؟
سر به زیر به پای مریم که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.
– به زور النگوهام رو درآوردن… بعد هم زمین خوردم.
کاش دستم را رها میکرد، به تنم عرق شرم نشسته بود.
نفس پر صدایی کشید و پرسید:
– اجازه میدید پاهاتونم معاینه کنم؟
طبیب بود که بود، مرد غریبه بود. مگر میشد پاهای برهنه و زخمیام را وارسی کند و من بنشینم؟
مریم خم شد روی سرم.
– عزیزم خجالت نکش، باید زودتر مداوا بشی که بتونی برگردی، هان؟!
– من پزشکم خانوم!
لب گزیدم.
– میدونم… طبیب قسم خوردهاین، طبیب هم محرمه اما من شرم دارم.
هیچکدام حرف نزدند. گمان بردم از وارسی پایم منصرف شده که گفت:
– مریم، لطفاً شما چند لحظه بیرون باش.
وای بر من! خوف کرده به مریم نگاه انداختم که شانهام را فشرد و لبخند زد.
– پشت در هستم.
نفس کمجانم را حبس کردم و دوباره نگاهم را دوختم به زمین.
– اسمتون چیه خانوم؟
– آق بانو.
صدای نفس عمیقش را شنیدم.
– آروم باشید آق بانوخانوم، تا به حال طبیب مردی شما رو ویزیت نکرده؟
سر تکان دادم که “نه”
– چقدر دلنگرون هستین! به زخمهای دستتون اینطور فشار نیارین.
نگاه کردم به دستهایم که چادر را مچاله کرده بود.
– اگر به من اعتماد ندارید، ایرادی نداره. فقط بگید اوضاع آسیبدیدگی پاهاتون چهطوره.
کمی آرام گرفتم.
– ندیدم.
– ندیدین؟! اینطور به زحمت راه میرین و هنوز ندیدین؟! مگه چه وقت زخمی شدید؟!
گذرا نگاهش کردم.
– دیروز.
ابروهایش بالا رفت.
– از دیروز؟!
باز نفسی پر صدا کشید.
– از روی لباس دست میزنم. خب؟
زانوهایم را به هم چسباندم و نالیدم:
– من معذبم… نیازی به مداوا نیست.
دست دراز کرد کیفش را برداشت و در همان حال گفت:
– کجا آسیب دیدین؟
– توی راه… بهم حمله کردن که مالم رو بگیرن.
همانطور که مشغول اسباب داخل کیف بود، نگاهش بالا آمد و با دقت و اخم ماتم شد.
– و زخمهای پاتون خونریزی نداشت که حتی نگاهشونم نکردین؟
آن طبیب مرتب و خوشپوش که نرم حرف میزد و با آرامش پرسوجو میکرد و تنها نشانهٔ کلافه شدنش، صدای نفسهایش بود چه میدانست چه ها بر سر من گذشته از روز پیش؟ از چند روز پیش؟!
پیالهای حلبی درآورد، با پنبه و یک شیشهی کوچک. سرگرم و بدون نگاه، با دست کنج اتاق را نشان داد.
– لطفاً بفرمایید اون طرف اتاق، خودتون یک نگاهی به پاهاتون بندازید و بهم بگید زخم هم هست؟
مستأصل و کلافه رفتم کنج دیوار، پشت به او، پاچهٔ تنبان را به زحمت بالا کشیدم.
– خب؟
روی زانوهایم زخم و خون خشک شده بود.
– مثل زخمهای کف دستم.
– ورم، کبودی؟
سری جنباندم.
– بله.
همین که بلند شدنش را حس کردم، خوف کرده چادر را روی پاهایم کشیدم و چسبیدم به دیوار.
میانهی اتاق، پیاله به دست با ابروهای بالا مانده مات من شد.
– همون بود که گفتم، طوری نیست.
پلکهایش را جمع کرد و با تأخیر پرسید:
– ببینم؟ شما… دیروز… مورد تعرض قرار گرفتید؟ بهتون دستدرازی هم کردن؟!
ای خدا! به کجا رسیده بودم که مردی غریبه راحت و بیپرده اینطور سؤال و جوابم میکرد؟! صورتم از شرم سرخ شد.
سر تکان دادم “نه” و بیعلت دلنگران بودم پیش نیاید.
پیاله را طرفم دراز کرد.
– اینا رو بمالید روی زخمها، صبر کنید خشک بشه، بعد لباس بپوشید.
گفت و رفت روی صندلی، پشت به من نشست. خم شدم پنبههای خیس و سرخ را روی زانوهایم کشیدم.
– فقط دست و پاهاتون صدمه دیده؟ مشکل دیگهای هم دارید؟
مشکل؟ گردنم هم زخم شده بود و از همه مهمتر نگران بار امانتم بودم، امانتی که هنوز هم به وجودش اطمینان کامل نداشتم.
کاش به جای آن طبیب آرام و خونسرد، یک قابله آورده بودند تا میگفت بچهای وجود دارد یا نه؟ و اگر وجود دارد سلامت است. به هر حال من هم یک زن بودم و به قول خانومجانم یک زن با تمام مادرانههای نهفته در وجودش سختیهای مادر شدن را به جان میخرد.
– من حالم خوشه آقای دکتر، تشکر.
راست ایستادم تا تری سرخرنگ سر زانوهایم خشک شود.
– گفتین توی راه بهتون حمله کردن… راه کجا؟
نگاهش کردم که پشت به من نشسته بود.
– داشتم برمیگشتم شهر خودم.
– تنها؟!
– ها… یعنی… بله!
ساکت شد. پاچههای تنبان را مرتب کردم و برگشتم، پیاله را طرفش گرفتم. با دست اشاره کرد بنشینم، بعد کوتاه گفت: “دستتون”
معذب به دستم نگاه کردم.
پنبههای خیس را به زخمهای دستم هم کشید و گفت:
– اهل کجایین؟
– نائین.
مشغول کارش، لبخند زد.
– از لهجهتون شک بردم. یکی از رفقای گرمابه و گلستان من هم اهل نائینه.
مکث کردم و سر به زیر گفتم:
– برادر من هم مثل شما طبیبه، یه برادر دیگه هم دارم دواسازه.
دستش بیحرکت ماند.
– اسمش… اسمش چیه؟
نگاهم کرد، نگاهش کردم.
– همایون.
صورتش مات و ناباور شد و دستش بیحرکت.
– همایون؟! همایون مستوفی نائینی؟
همایون را میشناخت؟!
پر اشتیاق سر جنباندم.
– ها!
نگاه ناباورش روی صورت و چادرم هی چرخ زد و چرخ زد.
– من با همایون سالهاست رفاقت دارم.
انگار دنیا را یکجا پیشکشم کردند.
– پس حکماً خبر دارید کجاست، رفتم خانهش اما گفتن رفته خارجه.
سر تکان داد.
– سفر واجبی پیش اومد که مجبور شد یکباره بره… اما برمیگرده.
پنبه و پیاله را کنار گذاشت.
– تو تنها تا تهرون اومدی؟! پس، نامزدت… شوهرت…؟!
سر پایین انداختم و بغض بیرحمانه به سی*ن*هام نشست.
– فرار کردی؟
همهٔ اتفاقات، از التماسهایم و سوءتفاهم و عصبانیت بارمان تا کشتزارهای سوخته و زاری کردنها، از فرار پیش از آفتاب پهن تا رسیدن به تهران، پیش چشمم آمد و حاصلش شد اشکهایی که پشت سر هم روی چادر میریخت.
– مجبور بودم… اگر میماندم… من هم کشته میشدم.
صورتش را خم کرد.
– آق بانوخانوم! لطفاً گریه نکن… مگه کسی کشته شده؟!
چشم بستم و هقهق خفهام در سی*ن*هام ماند.
– نامزدم… محرمش بودم اما شب قبل عقد کشته شد.
آرام و ناباور گفت: “ای وای” و ساکت ماند تا بغضم تحلیل رفت. چادر را به صورتم کشیدم و پر تردید سر بالا گرفتم.
متأثر و پر از همدردی نگاهم میکرد.
– شما… واقع گفتین با همایون رفاقت دارین؟ یعنی… میتونین بهش خبر بدین زودتری برگرده تهران؟
نفس بلند و کشداری کشید.
– برای اینکه مراقب شما باشه یا توی نائین کاری هست که باید انجام بده؟
دوباره به صورت ترم چادر کشیدم.
– من توی تهران جز همایون کسی رو ندارم، میترسم برگردم ولایت.
دست کشید روی صورتش و بلند شد.
– اگر مشکل دیگهای به جز دست و پاهات هست بگو لطفاً.
میمردم هم نمیتوانستم حرفی از حاملگی و بچه بزنم.
بینگاه سر بالا انداختم “نه”
از همان نفسهای پر صدا کشید و کیفش را بست.
– کار ما تموم شده.
در را که باز کرد، مریم در آستانه ایستاد.
– تموم شد؟ سلامته؟
دکتر جلو رفت و مریم با لبخند و اخم دستم را گرفت.
– گریه کردی بانوجان؟!
گفتم: “پیشامدی نکرده” و همراهش بیرون رفتم.
تردید فکر میکردم چهطور رخصت بگیرم تا زودتر به اتاقم بروم.
پیش از رفتن باید باز هم از دکتر خواهش میکردم همایون را به طریقی باخبر کند.
– حالش چهطوره دکتر؟
دکتر کیفش را کنار گذاشت و سر جنباند.
– خوبه… و با اجازهٔ شما استاد، آق بانوخانوم با من میاد.
چند نفس، همه ساکت و مات او ماندیم. اولین کسی که دهان باز کرد، پدر سهراب بود.
– دخترخانوم مهمون ما هستن، نیازی به پرستاری ویژه داره که ما از عهدهش برنمیآیم؟!
دکتر سر گرداند طرف من و باز به آنها نگاه انداخت.
– آق بانو خواهر همایونه.
سهراب و مریم متعجب مرا نگاه کردند.
– شما خواهر همایون هستی؟!… آقاجون! دکتر مستوفی خاطرتون هست؟
پدرشان با اخم کمی فکر کرد.
– همایون… همایون نائینی! خاطرمه.
همه همایون را میشناختند و دلم قدری آرام گرفته بود، میتوانم ردی از او پیدا کنم.
– تا من هستم، نمیتونم اجازه بدم جایی غیر از منزل ما باشه.
مریم اعتراض کرد:
– چه فرقی داره اینجا یا منزل شما؟ والا نمیشه، یادت رفته؟!
دکتر لبخند آرامی زد.
– نه مریمجان… جسارت به شما نباشه، اما فرقش در اینه که من و همایون سالها با هم زندگی کردیم و به گردن هم حق داریم. لطفاً وسایل آق بانو رو آماده کنید، میریم.
مریم آرام و زیر لبی گفت:
– والا هیچ معلوم میکنه داری چهکار میکنی؟!
دکتر بیجواب آمد نزدیک من و آرام و نرم گفت:
– میریم خونهٔ ما… منزل من، منزل همایونه… پس داری میای خونهٔ برارت.
با شنیدن کلمهٔ برار نفس راحتم بالا آمد؛ نگاهش محبت نگاه همایون را داشت و صدای آرامَش، آرامش حضور برادرم را. چند روز بود آن قسم راحت و از ته دل نفس نکشیده بودم؟
***
عین شوفرها در را برایم باز کرد و گفت:
– بفرمایید.
شرمنده نشستم و خودش هم سوار شد.
– خب آق بانوخانوم! کی از نائین اومدی؟
گفتی دیروز داشتی برمیگشتی؟
زیرچشمی نگاهش کردم.
– چهار روزه.
ابروهایش کمی بالا رفت.
– این چهار روز کجا بودی؟
سرش که به طرفم برگشت، چشم گرفتم.
– آواره بودم.
سرعت اتول را کم کرد و متعجب نگاه به من داد.
– یعنی چی؟! توی خیابون موندی؟
در خودم مچاله شدم.
– نه… دو روز که توی راه بودیم، وقتی همایون رو نجُستم، جایی نداشتم برم. یک شب مسجد بودم، دیروز هم قصد کردم برگردم که هنوز از تهران دور نشده، همهٔ مالم رو گرفتن.
– خب؟
– شکوفه و آقا سهراب و دوست دیگهشان به دادم رسیدن.
سنگینی نگاهش را به روی نیمرخم حس کردم.
– از دیروز منزل سهراب بودی؟
– نه، پیش شکوفه بودم، صبح آمدم خانهٔ آقا سهراب.
– گفتی توی راه بودین؟! مگه تنها نیومدی؟!
یاد عباسعلی افتادم و پلک روی هم فشردم.
– با عباسعلی آمدم… نوکر بارمان… اما همین که پا روی خاک تهران گذاشتیم، گم شد.
نفس بلندی کشید.
– باید اول کمی استراحت کنی، آروم بگیری، بعد مبسوط با هم صحبت کنیم. نقداً زودتر میریم منزل، اوضاع شهر آشفتهست.
از خودم در عجب بودم. بعد از آن همه آشفتگی، کنار مردی غریبه نشسته بودم و به خانهاش میرفتم.
مردی که شرم کرده بودم زخمهای پاهایم را ببیند و نزدیکم شود. اما حضورش، رد و نشانی از همایون داشت، از برادر محبوب و دوستداشتنیام خبر داشت و همین برایم کافی بود.
اتول را پشت دری آهنی و بزرگ نگه داشت و بوق زد، همانطور گفت:
– اینجا از شلوغی و رفت و آمدهای وسط شهر خبری نیست. البته داخل عمارت مزاحم خواهی داشت!
فکری به لبخندش نگاه کردم. در باز شد و مردی در نور جلوی اتول، دست روی سی*ن*ه گذاشت. دستش را بیرون برد و تکان داد بعد اتول را پیش برد.
وسط تاریکی اطراف، روشنایی عمارتی که پیدا بود، دلواپسم کرد. چه کسی داخل عمارت بود که میخواست مزاحم من باشد؟!
– خوش اومدی آق بانوخانوم… میخوام اینجا رو منزل خودت بدونی و غریبگی نکنی.
پیاده که شدیم، مردی که در را باز کرده بود جلو دوید.
– سلام آقای دکتر، رسیدن به خیر.
دکتر تشکر کرد و مرا نشان داد.
– آقا نوبت، خانوم آق بانو از امشب مهمون عزیز این عمارتن.
مرد میانهسال، گنگ و مات سر تکان داد.
– خواهر عزیز کردهٔ دکتر همایون هستن.
صورت مرد اول در هم رفت و بعد باز شد.
– قدم سر چشم.
دکتر با دست تعارف کرد.
– _ اون قسم که برارت از خانوادهش برای ما تعریف کرده، از ما هم برای شما گفته؟
داشت سعی میکرد مثل ما حرف بزند. نگاه کردم به لبخندش و گفتم: “نه”.
در را باز کرد و باز با دست اشاره کرد وارد شوم.
– از همایون جای تعجب نیست، لابد قابل ندونسته!
زنی همسن و سال خانومجان، با چارقد بزرگ سفید و پیراهن مخمل، جلوی در آمد، خواست حرفی بزند که با دیدن من ساکت ماند و فقط سلام کرد. جواب که شنید، دکتر به او لبخند زد.
– تو هم حیرت کردی گل خاتون؟! اینقدر غر زدی از بیهمزبونی خدا برات مونس فرستاد!… آق بانوخانوم، گل خاتون ملکهی مطلق این عمارته.
گل خاتون دست جلوی دهانش گرفت و خنده کرد.
– آق بانوخانوم هم خواهر دکتر همایون، که تازه از نائین اومدن و مهمون ما هستن.
گل خاتون قدری مات دکتر ماند، بعد جلو آمد و صورتم را بوسید.
– خوش اومدی خانوم، رسیدن به خیر.
بیهوا دلم تنگ خانومجان شد. خجالت کشیدم از سر و وضع نامرتب و آشفتهام.
– اینجا غیر از من و گل خاتون و نوبت، به همراه دو تا خدمه، یک نفر دیگه هم هست که فکر میکنم الان خواب باشه.
گل خاتون سر جنباند و آرام گفت:
– کشتیارش شدم تا خوابید آقا… تو رو خدا بیدارش نکنیدها!
– نه فقط بهش سر میزنم.
بعد چرخید طرف من.
– دخترم هلن، گل خاتون دایهٔ عزیزتر از مادره براش.
گل خاتون دستم را گرفت.
– خجالتزده نکنید آقا… تا زندهم خدمتش رو میکنم… بفرما آق بانوخانوم، خستهٔ راهی، شوم خوردی؟
کوتاه جواب دادم: “بله”، که دکتر گفت:
– از اونجا که آق بانوخانوم تصور داشته مستقیم منزل همایون میره، سبک سفر کرده. هر چی نیاز داره در اختیارش بذار، هر چی هم کم و کسری هست بگو فردا تهیه کنم… نیاز به سفارش مکرر که نیست گل خاتون؟
دلم داشت لحظه به لحظه آرامتر میشد؛ در خانهٔ رفیق همایون بودم، کنار مردی محترم و زنی پر محبت که در نگاهش تحقیر و گمان بد نبود.
دکتر مرا به گل خاتون سپرد و شب به خیر گفت.
همراهش به طبقهٔ دوم عمارت رفتم؛ اتاقی نشانم داد و گفت:
– الان برات رخت تمیز میارم، دکتر بعد از سر زدن به هلن دیگه بالا نمیاد. راحت باش، حجاب لازم نیست.
دست کشیدم به پردههای ململ و نگاهم دور اتاق گشت. تختخواب و گنجهی چوبی، مبلی کنار پنجره و میزی کوچک که لامپا روی آن بود.
چادر را از سرم برداشتم و روی مبل گذاشتم. گل خاتون با چند تقه به در وارد شد.
لباسهای تا شده را روی تخت گذاشت و لیوان شربت را روی میز.
– لباسها تمیز و پاکن، مستراح هم پایین پلههاست… اذون صبح به نوبت میگم تون حموم رو روشن کنه بری خستگی سفر از تنت بریزه… دیگه امری نیست؟
لبخندی به محبتش زدم و تشکر کردم. وقتی رفت، کمی از شربت چشیدم و لباسها را وارسی کردم. چادرنماز و لباسهای خنک و نخی و چارقد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 142
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لیلا جان خوبی عزیزم از لیلای منظبت و وقت شناس بعیده دو روز پارت نده نگرانت شدم دختر خوب
این رمانم رفت تو کما.
اصلا مزخرف ترین سایت رمان یا همه نصفه هستن. یا اینکه هفته ای یک بار.
اکثرا هم که نویسنوه ها آرتروز انگشت دارن برا نوشتن و نوشته های کوتاه و بی محتوا
لیلا خانوم خوبی🥺
چرا پارت نمیدی؟؟؟؟
به جوری آق بانو آق بانو می کنید که انگار داستان واقعیه!!!!
لیلی عزیز و دست داشتنی بابت گذاشتن پارت دستت طلا، رهای گلم ممنون از قلمت که متفاوت و زیبا می نگاره و ترسیم میکنه عزیزم طیب الله انفسکم
پارت نیومده لیلا جان چرا؟؟؟؟
پارت نداریم لیلاجون؟؟؟
آق بانو از کی حاملس؟
بارمان ..قبل عقد محرم شده بودن
خداروشکر که یه آشنایی پیدا کرد عالی بود خسته نباشید
سلام و ممنون از رمان قشنگی که دارید میذارید.
من عاشق خوندن رمانهای پارتبندی شده هستم. بهم فرصت میده تا ذهنم رو به کار بندازم و حدسهای متفاوت بزنم. به شرطی که پارتها انقدر طولانی باشه که بشه روی اتفاقات توی پارت حدسی برای آینده زد.
و با اجازه ادمین و نویسنده چندتا حدس:
1- قضیه کشته شدن بارمان میتونه پیچیدهتر از داستان شاهین باشه. به خصوص شروع جنگ و اشغال ایران. این قسمت تاریخ به داستان قحطی بزرگ میرسه. اینکه خان یک منطقه مثل نایین بمیره و کشت و زرع مردم هم آتش بگیره درست شبیه توطئه قبل از قحطی میمونه. نایین تا جایی که من شنیدم جزء معدود مناطق مناسب کشت و زرع تو مرکز ایرانه و تولید غله و غذا برای جمعیت زیادی میکنه.
2- رفتن یکباره همایون بیارتباط با برادرش که خارج زندگی میکنه نیست. و هردو بی ارتباط به جنگ هم نیستند. ممکنه دچار مشکلی شده باشه برادر کوچیکه که برادر بزرگتر رفته کمکش. حالا اگه سالم باشند هر دو، برگشتن به یک کشور اشغال شده و جنگ زده خودش مکافات دیگه است.
3- این دکتر یه دختر به اسم هلن، بدون مادر داره. به نظر میاد خدای داستان😉 در حال جفت و جور کردن یک زوج مناسب برای هم باشه.
👏👏
فقط میمونه گم شدن ناگهانی فردی که با آق بانو روانه تهران شده بود
وعده خدا حق،، گفته بعد هر سختی آسانی هست ..آق بانو اول گرفتار شد به سبب اون گرفتاری با آدمای خوب هم آشنا شد..🙂🙂🙂 باید به خدا اعتماد کرد😍البته هنوز زندگی ادامه داره…
یکم خیالم راحت شد رفت یجای امن البته خونه سهرابم بد نبود رها خانم قلمت بی نظیره موفق باشی
ممنون لیلای عزیز😘
خدا رو شکر دلم آروم گرفت یکم آق بانو بی پناه نموند، ممنون ادمین عزیز و نویسنده جون
عالی عالی عالی ممنون واقعااا😍😍