در اتاق را باز کردم و به بیرون نگاه انداختم، تاریک و ساکت بود. همان پشت در لباسهای تمیز را پوشیدم و روی تخت دراز شدم.
هلن! اسم غریبی بود. پس دکتر زن و زندگی داشت! زنش کجا بود؟ گفت همراه دخترش گل خاتون و خدمه زندگی میکنند. لابد زنش از بین رفته بود، مرد که بیچاره سنی نداشت. حکماً زنش هم جوانمرگ شده بود.
همایون هیچوقت از رفقا و ریز به ریز زندگیاش در تهران و فرنگ تعریف نکرده بود؛ اما رفیقش که خوب با زندگی ما آشنا بود، حتی لهجه ما را هم میدانست.
جوانهی امید در دلم شکوفه کرده بود، همایون نبود اما رفیقش پیدا شده بود و میشد از برادرم خبر بگیرم.
کاش همایون زودتر برمیگشت؛ کاش آن جنگی که از آن میگفتند زودتر تمام میشد و میتوانستم پیش خانومجانم برگردم.
***
صدای گریهی بچه، سکوت عمارت را پر کرده بود. دلم آشوب شده بود از گریههای بیامانی که بند نمیآمد.
بعد از نماز صبح، گل خاتون خبرم کرده بود که آب حمام گرم است.
خاک و عرق و خستگی را حسابی از تنم شسته بودم. آب گرم درد دست و پاهایم را آرام کرده بود. آنقدر سر و تنم را شسته بودم که بخار گرم نفس برایم نگذاشته بود.
کمکم درد پیچیده بود زیر شکمم. باز ترسیده بودم منباب بار امانتم! سبک و تمیز به اتاقم برگشتم و شانهای که گل خاتون میان اسباب حمام گذاشته بود به موهایم کشیدم.
شانه زدن موهایم همیشه وظیفهی گلی بود. حال که فکرش را میکردم گاهی دلم میخواست خودم موهای بلند و شلاقیام را شانه کنم نه دیگری.
در بطری کوچکی را که میان اسباب حمام بود باز کردم، بوی تند روغن توی دماغم پیچید و زیر دلم زد.
کسی تقه به در زد.
– آق بانوخانوم؟ اجازه هست؟
بطری را کنار گذاشتم، چارقد روی موهای خیسم انداختم و اذن دادم.
گل خاتون با لبخند وارد شد.
– صحت آب گرم! استخون نرم کردی، سرخ و سفیدتر شدی.
تشکر کردم و لبخند زدم.
– چیزی کم و کسر نیست؟ آقای دکتر گفتن پیجو بشم که امروز برات تهیه کنن.
به چشمان عسلی و مهربانش خیره شدم. چقدر لحنش مادرانه و دوستداشتنی بود. انگار که با هربار نگاه کردنش قرار بود حسابی دلتنگ خانومجانم شوم.
– ممنونم همه چیز هست.
سری جنباند و گفت:
– هر وقت میلت کشید بیا پایین ناشتایی بخور، من برم این بچه رو آروم کنم.
چارقد را روی سرم مرتب کردم و نگاهی به لباسهای عاریهای انداختم. انگار همین که لفظ ناشتایی را آورده بود، دلم ضعف کرده بود.
بیرون که رفتم، صدای بچه خوابیده بود. به در و دیوار نگاه انداختم، تازه داشتم اسباب و اثاث خانه را میدیدم.
وسط دالان، قالی سرخ و باریکی بود که تا پلهها میرسید. به دیوارها تابلوهای ظریف خراطی شده و تصویر منظره زده بودند.
پلکان گرد با حفاظ چوبی به تالار طبقهی پایین میرسید. پنجرههای بلند و بزرگ تالار با پردههای جمع شده، نگاهم را مات کرد.
درختهای سرسبز و کهنسال بیرون عمارت، در روشنایی صبح منظرهای بهشتی خلق کرده بود.
– اومدی آق بانوخانوم؟! بفرما.
با حرف گل خاتون، دکتر درحالیکه بچهای به بغل داشت برگشت طرف من و لبخند زد.
سلام کردم و حواسم پی دخترک چند ماهه رفت و موهای طلاییاش.
– صبح به خیر! هلن نگذاشت بخوابی؟
سر بالا انداختم.
– خیلی وقته بیدارم.
گل خاتون لبخندزنان گفت:
– بفرما، الان میگم چایی و شیر هم بیارن.
بعد بچه را از پدرش گرفت و رفت. دکتر تعارفم کرد سر میز بنشینم. ناشتایی مفصل روی میز گرسنهترم کرد.
تکهای نان در دهان گذاشتم.
– بهتری؟
لبخندی شرمگین زدم و سر جنباندم.
– خیلی بهترم، ممنون.
لبخند زد و مشغول صبحانه شد. سر بالا نکردم و تلاش کردم با وجود گرسنگی، آرام و با نزاکت مشغول باشم.
سکوتش تا خوردن چای آخر ناشتایی، رخصت داد راحت بخورم.
بدون حرف استکان نگارهدارم را دوباره پر از چای کرد و جلوی دستم گذاشت.
– خب آق بانوخانوم، تعریف کن ببینم نائین چه اتفاقاتی افتاده که شما رو وادار کرده بیای تهرون؟
نگاهم را دوختم به میز، از کدام پیشامد تعریف میکردم؟! از کجای بدبیاریها؟
آهی پر بغض کهنهای کشیدم.
– چی بگم؟ بد بیاری پشت بد بیاری.
– شما که تازه نامزد کرده بودی! چند ماه قبل همایون گفت قصد دارم برای عروسی خواهرم برم نائین.
بغض بیوقته چنگ زد به سی*ن*هام.
– بله… ولی به اونجاها نرسید.
حس میکردم نگاه سنگینش را.
– کسی قصد جونت رو کرده؟
بینگاه سر جنباندم.
– یکی از رعایای بارمان.
نفس بلند کشیدم تا گریه را پس بزنم اما اشکها به اختیار خودم نبودند.
– یه روز هم نکشید، انگار هر چی داشتم یه شبه به باد رفت.
صدای نفس بلندش را شنیدم و سر بالا نگرفتم.
– وقتی بارمان قصد جان شاهین رو کرد، توی نگاهش کینه نشسته بود، انگار که قسم خورد هم جان بارمان رو بگیره هم من و… .
دستم رفت زیر میز و چسبید به شکمم، اگر میدانست باری در شکم دارم، باز هم قصد جان بارمان را میکرد؟
– پس ماجرای کینه و انتقام بوده. چقدر هم عمیق که حتی شما رو هم تهدید کرده.
دست کشیدم به چشمم و لرزان گفتم:
– باعث و بانیش من بودم، باعث همهی این پیشامدها.
– مادرت چرا همراهت نیومد؟
سر بلند کردم و ناخودآگاه به موهای مرتب و آب و شانه شدهاش نگاه کردم.
– گفت میمانم جلوی حرف و حدیثها رو بگیرم. همه از خواستگاری شاهین باخبر بودن، حکماً حرف و حدیثی پشت سرم به راه میشد و خانواده بارمان و زنعموم… .
چشم به روی هم فشردم و ادامه دادم:
– من خیلی ترسیدم، ممکن بود شاهین سروقت من هم بیاد؛ ولی کاش من هم پیش خانومجانم میماندم و این قسم آواره و سرگردان نمیشدم.
دست گذاشتم روی صورتم و هقهقم بلند شد.
– آق بانو… خانوم… آروم باش… .
صدایش نزدیک بود. چشم که باز کردم لیوان آب را جلوی رویم گذاشت و کنارم ایستاد.
– میفهمم الان از حیث روحی احوال خوبی نداری؛ اما شما آواره نیستی. همایون مجبور بود فیالفور بره خارجه اما یک بار دیگه تکرار میکنم که اینجا رو منزل خودت بدونی.
غمگین پلکهای لرزانم را به روی هم فشردم، با غریبی و دل بیتاب و تنگم چه میکردم؟
– کمی از این آب بخور، اینقدر بیقرار نباش.
بچه شده بینی بالا کشیدم و با چشمان پر اشک به تصویر تارش نگاه کردم.
– به همایون پیغام میدید زودتری برگرده؟
همانطور که به طرف دیگر میز میرفت گفت:
– چشم، خبر میدم اینجایی؛ اما لطفاً اجازه بده حرفی از برگشتنش نزنم، برای حل و فصل پارهای مشکلات و گرفتاریهاش رفته، دلنگرون بشه ناتمام میگذاره و میاد.
فکر کردم “مشکلات و گرفتاری واجبتر از خواهرش؟!” کمی آب خوردم و سر جنباندم، دکتر لابد بهتر میدانست.
– برای خانومجانم کاغذ بنویسم قبول زحمت میکنید روانه کنید؟
باقیماندهی چایش را خورد و سر تکان داد.
– حتماً، هر وقت نوشتی به نوبت بده، میسپرم به انجام برسونه. کاغذ و پاکت توی اتاق کار من هست، انتهای تالار، کنار اتاق خودم.
با خجالت منتظر شدم و با رفتنش من هم قصد کردم به اتاقی بروم که نشانی داده بود.
گل خاتون بچهی خواب رفته به بغل آمد و آرام گفت:
– آقای دکتر رفتن؟ بچه رو ببرم اتاقش و بیام پیشت.
نگاه کردم به صورت غرق خواب بچه، سفید بود با موها و ابروهای طلایی و لبهای سرخرنگ.
– چه دختر خوشگل و خاشی!
بوسهای روی موهای فرخوردهی بچه نشاند و گفت:
– نور چشم آقای دکتره، خدا براش حفظش کنه.
-آقای دکتر گفتن میتونم برم توی اتاقشون، برای خانومجانم دستخط بنویسم.
با سر دری را نشان داد.
– اون اتاق کاغذ قلم هست، تا تو کارتو بکنی منم کارای خونه رو سامون بدم.
اتاق کار دکتر پر از کتاب بود. با میزی بزرگ و چند مبل مخملی. روی صندلی پشت میز نشستم و معذب دور و اطرافم را دید زدم.
دو کتاب قطور یک طرف میز بود با نوشتههای خارجی طلاییرنگ روی جلدش.
طرف دیگر میز نزدیک دستم، دیوان حافظ. یاد میرزا آقا افتادم که همیشه کنار مخدهاش دیوان حافظ و سعدی داشت، آنقدر خوانده بود که خانومجان بیشتر اشعار را حفظ شده بود و زیر لبی با آقا میخواند.
دلم برای صدای میرزا آقا تنگ شد، برای خانومجان که لابد هنوز الو میگرفت و تک و تنها مانده بود با صفحهی ملوک خانم.
خانومجانی که از تنهایی گریزان بود و دور و برش که خلوت میشد، بهانه میگرفت و به جان گلرخ غر میزد.
کاغذ سفیدی پیش کشیدم و در قلم طلاییرنگ را برداشتم، عین قلم همایون بود.
آهی غمگین از میان لبهایم خارج شد و با چشمانی که سعی داشتم از ریزش اشکهایش جلوگیری کنم، شروع به نوشتن کردم.
« سلام خدمت خانومجان عزیزم، الانه که این دستخط را مینویسم، در تهران هستم و دلتنگی دیدار روی شما قلبم را غمگین کرده. چه بگویم از احوالاتم در غربت که تهران برایم قفسی بزرگ است پر از آدمهای رنگ به رنگ، با سختی و مشقت فراوان خودم را به تهران رساندم اما عباسعلی همان ابتدای امر ناپدید شد. به زحمت نشانی همایون را یافتم که از اقبال بد من، او هم در سفر فرنگ به سر میبرد. البته الانه که فرصتی دست داده تا برای شما چند خطی شرح احوالات بنویسم در منزل رفیق همایون اقامت دارم. عمارتی دلگشا میان انبوه درختان سرسبز با صدای بلبلان و نسیمی دلنواز، گویی اصلاً اینجا تابستان نیست. اما چه سود که دوری و دلتنگی، بهشت را هم در نظر آدم جهنم میکند. خانومجان، قربانتان شوم، حکماً خبردار شدید که جنگی حادث شده، قصد برگشتن به ولایت را داشتم اما بداقبالی، در این میانه پرآشوب، اتول شهری روانهٔ نائین نمیشود. در منزل رفیق همایون جبراً ماندگارم تا انشاالله از آشفتگی اوضاع کمتر شود و بتوانم برگردم. از ایشان خواستار شدم پیغامی به همایون بفرستد و شرح اوضاع را بدهد. از خدا میخواهم هر چه زودتر دیدار میسر شود و روی ماه شما را زیارت کنم. در جواب کاغذ، مرا از حال خود باخبر کنید و اگر مقدور بود، مبالغی به همراه جواب دستخطم روانه کنید تا کمتر در معذورات بمانم.
خانومجانم، در آخر باید بگویم که مدتیست حسی عجیب و غریب کل وجودم را در بر گرفته است، میدانم که شما با قضاوت درست و بهجایی از دخترتان جواب میخواهید اما من به احتمال زیادی باری در شکم حمل میکنم، باری که تنها سه صاحب دارد، اول خدا و بعد من و بارمانی که دیگر نیست.
وجدان و دل بیطاقتم نمیگذاشت این مسئله را از شما پنهان کنم، مواظب خودتان باشید خانومجانم. مشتاق و دلتنگ دیدار شما، آق بانو »
کاغذ را تا زدم و در پاکت گذاشتم، روی پاکت نشانی عمارت پدری را نوشتم.
با پشت دست اشکهای روانم را پاک کردم و لحظهای نگاهم به قاب عکس روی میز دکتر برخورد کرد.
من بیاختیار لبخندی زدم از بابت خندههای شیرین دختربچهی هلن نامی که به تازگی دیده بودم و مگر یک دختربچه تا چه اندازه میتواند تو دل برو و زیبا نمایان کند؟
صورت سفید و موهای بورش واضحترین مشخصهی صورتش بود.
مشخصهای که زمین تا آسمان با دکتری که دیده بودم فرق میکرد.
با یاد موهای مرتب و مشکی دکتر و آن نگاه سیاهچالهای و پر اطمینان بار دیگر دستی به صورتم کشیدم و از پست میز بلند شدم.
جایی که بودم، جای درستی بود، حداقلش تا آمدن همایون.
***
با کنجکاوی چشمی در تالار چرخاندم. گل خاتون در تالار بود و داشت با دو دختر جوان که با لباسهای یک شکل کنار یکدیگر بودند، حرف میزد.
دو دختر با دیدنم سلام کردند. گل خاتون مرا معرفی کرد و اذن داد مرخص شوند.
با لبخند نگاهم کرد و پرسید:
– نوشتی؟
– بله، آقای دکتر گفتن کاغذ رو به نوبت بدم.
سری تکان داد و گره چارقد گلدار بنفشش را سفتتر کرد.
– الان صداش میزنم.
رفت روی ایوان و زنگولهای را تکان داد. نوبت به دو آمد و پاکت را گرفت.
نگاهم افتاد به باغ مصفایی که دور تا دور عمارت را گرفته بود. چند صندلی کوتاه گرد میزی مدور، گوشهی ایوان وسیع گذاشته بودند و دو طرف پلکان سنگی ایوان، گلدانهای شمعدانی رنگی، شبیه گلدانهای عمارت خانومجان.
– اینجا خیلی دلنواز و خوش آب و هواست.
گل خاتون لبخندی غمگین زد.
– چه سود؟! آدم همدم میخواد نه دار و درخت. من عادت به محلهی خودمون داشتم. سنگلج همیشه پر رفت و اومده. محلهی دولت، انگار خاک مرده پاشیدن؛ اما آب و هوای خوبی داره.
جواب لبخندش را دادم.
– شهر ما کویریه، حتی باغات ما هم این قسم سرسبز و انبوه نیست.
دستم را گرفت و از پلهها پایین برد.
– اینجا درخت میوه زیاد هست، دلت میخواد بچینی؟
با قدمهای تندش مرا با خود همراه کرد و به میان درختها بردم.
– آلو… هلو انجیری… انگور… سیب… کدومشون رو دوست داری؟
سیبهای سرخ درخشان روی شاخه، آب دهانم را راه انداختند.
– بیشتر از همه هندونه دوست دارم اما اون سیبها، هوسانداز هستن.
خندید و با وسواس چند سیب چید.
– امسال قصد کردم با آلوهای باغ لواشک درست کنم، زودتر دست بجنبونم تا قسمت تو هم بشه.
صدای جیکجیک گنجشکانی که به هوای دانههای ریخته شده در کف باغ حملهور شدن گوشنواز بود.
سیبی را به دامنش مالید و دستم داد، بیتعلل گازی زدم و لحظهای چشم بستم، انگار طعم بهشت را چشیدم.
به راستی که عطر و تازگی و طراوتش بهشت را در جیب بغلش میگذاشت.
به اشتهای خوردنم خنده کرد و گفت: “نوش جونت”، بعد کنار نهالی ایستاد که به یک تکه چوب بسته شده بود.
– اینو آقای دکتر امسال دم عید کاشته، برای هلن. درخت خرمالو. تا حالا خرمالو خوردی؟
سری به چپ و راست تکان دادم و سعی کردم لبهایم خیلی از هم فاصله نگیرند.
– نه!
درختی دیگر نشان داد.
– اونه… البت الان میوههاش کاله، بایس تا پاییز بمونه برسه.
به خیالم عجیب آمد، میوه را هرم آفتاب و گرما میرساند. این چه قسم میوهای بود که در تابستان کال میماند و سرما و سختی رسیدهاش میکرد؟!
داشتم عین همایون فکر میکردم! همایون سوای من و هامین بود.
مدام فکر میکرد؛ عجیب هم فکر میکرد. همیشه میگفت: “نترس از فکرهات، همهی پیشامدهای دنیا مال این هستند که بهشان فکر کنیم.” فکرهایش را میگفت. هامین خنده میکرد، میرزا آقایم با تأسف سر میجنباند و خانومجان با محبت عجیبی ماتش میشد.
و من اما، همیشه حسرت طرز فکرش را میخوردم. آزادانه بود و رها، به قولش رهایی زیبا جلوه میکرد.
همراه گل خاتون به ایوان برگشتیم و روی صندلیها نشستیم. آرامش بودن کنار زنی پر محبت و نوشتن کاغذ برای خانومجان، دلم را هم آرام کرده بود.
با محبت گرم و خاشی گفت برایم هندوانه بیاورند، بعد نگاه به درختها و جیکجیک گنجشکانی کرد که روی شانههای انواع و اقسام درختهای باغ لمیده بودند.
– این چند ماهی که اومدم اینجا، فقط به عشق هلن دووم آوردم. قبلش هفته که هف روزه شیش روزش به نوههام سر میزدم، شیش تا نوه دارم یکی از یکی شیرینتر.
لبخندی به تعریفاتش زدم و با نسیم نسبتاً خنکی که وزید کمی در خودم جمع شدم.
– چه خوب، زنده باشن به پناه خدا.
– البت الان هلن هم اگر عزیزتر از نوهها نشده باشه، کمتر نیست.
بیتاب طعم بهشتی که قبلتر مزه کرده بودم، در حال گاز زدن به سیب، سر جنباندم.
– قبلش عمارت پدری دکتر بودم، دایگی آقای دکتر و برادرشم کردم.
خندهای پر حرف کرد و سری به چپ و راست تکان داد.
– بچههای من حساب میشن، جفتشونم خودم شیر دادم. از این خاطره که از عاقبت به خیری آقا وحید خوشحالم و دلم از پیشونینوشت آقای دکتر خون شده.
سلام خوانندههای عزیز، این روزها شرایط درستی برای دست به گوشی شدن ندارم، حتی نتونستم جواب کامنتهاتون رو بدم😔 باور نمیکنید دارم با چه وضعیتی پارت میذارم😂 امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 188
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون ازت گلم لیلی جون بابت پارت گذاری منظم و اینکه به خواننده احترام میذاری و خیلی سپاسگذارم از رهای عزیزم که قلم رسا، شیرین وبی نظیری داره
ایشالله تمام مشکلاتت حل بشه و روزگار برات عسل مصفا نور دیده
سلام لیلا جان،ممنون بابت پارت زیبا.
عالی عالی
انشالله به زودی مشکلت حل بشه
ممنون که به یادمون بودید و پارت گذاشتید.
انشاءالله همیشه خوش و خرم باشید و سرگرم. هم شلوغی و مشغله زیاد بده، هم بیکاری و بیحوصلگی حاصل از بیکاری. خدا هیچکدوم رو طولانیمدت نصیب شما نکنه
سلام لیلا جان انشاالله که خیره عزیزم نگرانت بودیم لطف کردی گلم
ممنون بابت پارت انشاءالله که سرشلوغیت خیر باشه
ایشالا چیز مهمی نباشه وخیلی زود مشکلت رفع بشه عزیزم ممنون بابته این پارت