به قلم رها باقری
در دکانی را گشود و اشاره کرد پیشتر وارد شوم. زنی جوان که پشت میز بزرگ وسط دکان داشت پارچهای را قیچی میکرد، با ورود ما سر بالا گرفت و لبخند زد.
– سلام آقای دکتر! خوش اومدید.
دکتر جوابش را داد و مرا “یکی از دوستان نزدیک” معرفی کرد.
– چند دست لباس سفارشی و یک چادر میخوایم، البته انتخاب پارچه و مدلها با خود آق بانو خانومه.
زن جوان که بیحجاب با پیراهنی سرخ و سفید رنگ و با متری دور گردنش، لبخند از لبش نمیرفت جلو آمد.
– پس اول مدلها، بعد انتخاب پارچه و باقی کارها… چادرت رو بردار ببینمت عزیزم.
لهجهی قشنگی داشت. دکتر نشست روی مبل گوشهی دکان و کاغذ روزنامه را دست گرفت.
زن خیاط سر بالا گرفت و به زبانی غریب چیزی گفت، از بالاخانهی دکان زنی جوابش را داد.
تعارف کرد بنشینم و خودش با کاغذ و قلم و دستهای کتابچهی مصور آمد کنارم.
– خب اول این ژورنالها رو نگاه بنداز، همهشون تازه از پاریس رسیدن.
چه اسم سختی، ژورنال! به عکسهای طراحی شده با دست نگاه کردم، دو صفحهای ورق زدم و بستم.
– من لباس پرچین مثل این دوست دارم.
به دامن آبیرنگم اشاره کردم که لبخندش رنگ گرفت.
– حیف این هیکل تراشیده و این صورت زیبا نیست لباس این مدلی بپوشی؟
در جا سر به زیر انداختم و پیشانیام به عرق نشست. یا سلطانعلی! پیش روی دکتر چه راحت از هیکلم گفته بود.
– الانه این مدلها با پارچههای لطیف مد شده. هم شیک هستن، هم اگر میخوای پوشیده باشه مشکلی ندارن. نه یقهی بازی دارن، نه آستینکوتاه. سنگین و باوقار!
گذرا به عکسهایی که با انگشت نشان میداد نظر انداختم.
– من توی این لباسها راحت نیستم.
– تا حالا پوشیدی؟ عیبش کجاست؟!
سری به دو طرف تکان دادم.
– نه.
لبخندی زد و من نگاهم خیره به چال روی گونهاش ماند، خانومجان هم نیمچه چالی داشت که تنها موقع خندیدنش دیده بودم.
– این پیرهنها خیلی متناسب با سن و سال و هیکل تو هستن، دکتر، به دوستتون بگید به من اعتماد کنه.
دختر کم سال و خوش لباسی، با سینی از پلهها پایین آمد. سلامی کرد و فنجانهای قهوه و لیوانهای آب را روی میز گذاشت.
دکتر لبخندی تحویلمان داد و لیوان آب را طرفم گرفت.
– بخور، گویا گرمت شده! مادام، هر مدل که آق بانوجان دوست داره براش آماده کن.
زن دستی در هوا تکان داد و چشمان سرمه کشیدهاش را تابی داد.
– وای دکتر! هیچکدوم از مشتریهای من به سلیقه و انتخابم شک ندارن. حالا قهوه بخورین بعد دعوا کنیم.
کمی آب خوردم و قلوپی از قهوه چشیدم. دکتر مشغول خواندن کاغذ، قهوهاش را میخورد و سرگرم بود.
زن بلند شد، از گنجهی چوبی بزرگ لباسی آورد و جلوی روی من نگه داشت.
– ببین چه طرحی، چه پارچهای!
دست کشیدم به پارچهی اعلای قهوهایرنگ که گلهای ریز کرم داشت.
با دیدن سکوتم به سرعت رفت و یک لباس دیگر آورد.
– یا این، به پوست سفید تو این رنگها میشینه. بلند شو اینها رو بپوش و خودت رو تماشا کن تا باور کنی سلیقهی مادام حرف نداره!
زیرچشمی به دکتر نگاه انداختم که سرش در کاغذ روزنامه بود و یک دستش به فنجان.
زن جلوتر از من رفت کنج دکان، پردهی ضخیم و بزرگ را پس کشید.
– با خیال راحت بپوش، اگر خواستی صدا بزن شاگردم بیاد کمکت.
لباس، درست قواره تنم بود. شبیه لباس مریم، با آستینهایی که سر مچش چین میخورد و دامن نهچندان پر چین تا قوزک پایم.
از پشت پرده پرسید:
– پوشیدی؟
و بدون اینکه پرده را پس بزند، دستش را پیش آورد و یک جفت جوراب در هوا تکان داد.
– با این بپوش.
روی چهارپایه نشستم و جوراب را پا کردم. باز پرسید: “پوشیدی؟”
همین که گفتم “بله”، پرده را کنار زد.
– وای توی آینه تماشا کن.
قبل از برگشتن طرف آینه، معذب به دکتر نگاه کردم که با ابروهای بالا رفته نگاهش به من بود.
بیمعطلی پشت کردم به او و چرخیدم رو به آینه، لباس قشنگی بود اما چشمم عادت نداشت به آن شکل رخت و لباس.
خیاط رفت از طرف دیگر دکانش، کلاهی آورد و روی چارقدم گذاشت.
– تو رو خدا دکتر، قشنگ نیست؟
لبخند آرام دکتر را از آینه دیدم و سریع کلاه را برداشتم.
– کلاه اصلاً! پس حجابم چی؟
مادام خیاط خنده کرد.
– این حرف یعنی لباس رو پسندیدی.
لبخند دکتر هم پر رنگ شد. با تردید نگاهش کردم، پلک روی هم گذاشت و دوباره مشغول روزنامه شد.
شاگردش آمد تنم را اندازه کرد. از میان پارچههایی که روی میز کنار هم چید انتخاب کردم و نهایت امر، قرار شد سه روز بعد دوباره سر بزنیم.
قدری آنطرفتر از خیاطخانه، در دکان کفاشی را باز کرد و با دست تعارف زد.
از کفاشی که درآمدیم، چشمم افتاد به زن و مردی که خوشخوشک کنار هم قدم میزدند و زن از پاکت کاهی کوچک توی دستش، خرت و خرت، گندمک و شاهدانه میخورد.
دلم خواست اما صد سال هم میگذشت، لب باز نمیکردم هوسم را به زبان بیاورم.
دکتر همانطور که طرف اتول میرفتیم، گفت:
– فکر نمیکنم تا حالا سینما رفته باشی، تئاتر چهطور؟
وصف هر دو را از همایون شنیده بودم؛ از فرنگ که کاغذ مینوشت، از جادوی سینما تعریف کرده بود.
یک سال هم وقتی آمده بود نائین و داشتیم در باغات پسته گلگشت میکردیم، از تئاتری گفته بود که آن اواخر دیده بود.
– نه ندیدم، البت همایون گفته تئاتر شبیه تعزیههای خود ماست، تعزیه زیاد دیدم.
– دوران غربت با همایون و هامین و برادرم و… دوستان، زیاد به تماشای تئاتر میرفتیم.
سر جنباندم، هنوز بوی شاهدانه و گندمک در دماغم بود.
– همایون یکبار که آمد، تعریف کرد تئاتری دیده و خیلی متأثر شده. حکایت پادشاهی که به زنش گمان بد داشته و بالای همین بدگمانی، زنی که عاشقش بوده، کشته…
همایون جزء به جزء تعریف کرده بود چهطور پادشاه، زنش را از پا درآورده و بعد تازه معلوم کرده زنش پاکتر از گل بوده.
قلبم فشرده شد، مثل بارمان که گمان بد به من برد و دستش را به روی گلویم گذاشت.
– اتللو!
منگ نگاهش کردم، یک دست در جیب و یک دست پاکتهای کفش، کنارم قدم میزد.
– ها؟!
لبخند آرامی زد و گذری نگاهم کرد.
– اسم پیسش اتللو بود، همون پادشاه.
نفس بلندی کشیدم.
– اتللو… چه توفیر داره؟ وطنی و فرنگی هم برنمیداره! مردی زنش رو به گناه نکرده مجازات میکنه بعد که آتیش حسد و غیرتش خوابید، حقیقت روشن میشه؛ اما چه سود؟ حتی اگر زن هم جان سالم به در ببره، باز زخم دلش که آرام نمیگیره. خانومجانم میگه دل که شکست، عین چینی بند زده میشه.
نگاهش باز برگشته بود طرفم، اما نه گذری.
– و… دل شما هم چینی بند زده شده؟
خیره به سنگفرش کف خیابان، سر جنباندم.
– ها… یعنی… نه!
چه معنی داشت از دلشکستگیام با رفیق همایون اختلاط کنم؟
لبخندی روی لب نشاندم و نگاهش کردم.
– خانومجانم میگه دل هیچ زنی سالم نیست، خوب که وارسیش کنی، یه گوشه کناریش ترک خورده.
نفس کشداری کشید.
– خانومجانت درست گفته، اما… مگه دل زن و مرد توفیر داره؟
البته که دل زن و مرد توفیر داشت! اما مهلت جواب دادن نداد. همانطور که در اتول را باز میکرد، گفت:
– اینجا هم تماشاخونه داره، هم سینما. اگر مشتاق باشی بهترین فیلمها و پیسها رو میتونی از لژ تماشا کنی.
به لبخندش نگاه کردم و نشستم. کوتاه توضیح داد: “الان برمیگردم.” و رفت. زود هم برگشت و به طرف عمارت راهی شدیم.
– مریم و وحید آرتیست هستن.
سهراب هم گفته بود و نفهمیده بودم.
– آرتیست یعنی چی؟
نفهمیدم چرا شرمم نشد ندانستنم را از دکتر پنهان کنم.
– آرتیست یعنی هنرمند. مریم آرتیست تئاتره، آکتوره. البته بعد از ازدواج با برادرم، همهی رُلهایی رو که پیشنهاد میکنن نمیپذیره. الانه هر دوشون بیشتر مشغولیتشون، نوشتن و ترجمهی پیسهای خارجی و ترجمه فیلمهای سینماست.
متعجب شدم از فهمیدن نسبت مریم و دکتر، و باز بدون خجالت پرسیدم رُل و پیس و ترجمهٔ فیلم یعنی چه!
تا رسیدن به عمارت، آرام و کامل یک به یک توضیح داد و من فعل حال با کلی دانسته مشتاق شدم هر چه زودتر به تماشای فیلم و تئاتر بروم.
گل خاتون، در تالار مشغول شیر دادن به هلن بود. داخل که شدیم لبخندی زد و سلام کرد. دکتر با دستهای پُر، پیش رفت و اولین کار خم شد و سر بچه را بوسید.
با برگشتنش دیدم عقب من از پلهها بالا آمد، جلوی در اتاقم ایستاد و پاکتها را دستم داد.
در جواب تشکرم، تنها لبخند آرامی زد و عقب رفت، اما دوباره قدم پیش گذاشت، دست کرد در جیب کتش، پاکت کوچکی بیرون کشید، روی پاکتهایی گذاشت که در دست داشتم و با همان لبخند آرام، پایین برگشت.
نشستم روی مبل و تای بالای پاکت را باز کردم. چشمهایم گرد شد و لب گزیدم، گندمک و شاهدانه!
لبخندی نرم و سرخودانه روی لبم جای گرفت، آرام زمزمه کردم:
– گندمک و شاهدانهست… مراد دلم!
***
از صدای اتول و بعد سلام و علیکی که آمد، فهمیدم مهمانها آمدهاند. با آرامش دستی به رخت و چارقدم کشیدم و بیرون رفتم.
مردی، شاید کمی از دکتر جوانتر، هلن را روی دو دست بالا گرفته بود و قربان صدقهاش میرفت.
سهراب و مریم هم ایستاده بودند به تماشا و مریم میان خنده، غر میزد: “نیفته… بپا وحید!”
سهراب نگاهش را بالای پلکان کشید و لبخندی از سر آشنایی زد. دکتر همزمان از اتاقش درآمد، تردید داشتم معطل کنم و دیرتر به جمعشان بروم.
میرفتم میانشان، چه میکردم؟ من که نه از حرفهایی که میزدند چیزی ملتفت میشدم نه از جنسشان بودم.
دکتر گفته بود محض احوالپرسی من میآیند و تشویقم کرده بود به معاشرت با مریم.
– امانتی ما حالش چهطوره والا؟
دکتر ابرو بالا برد.
– امانتی شما؟!
مریم هلن را بغل گرفت و نشست.
– بله! وحید هم موافقه مهمون خودم باشه.
شوهرش سر جنباند.
– اینجا چه کنه تک و تنها؟ با مریم باشه بهتره.
گل خاتون نگاهی ناراضی به وحید و مریم کرد و رفت. دکتر دو دستش را در جیبها کرد، جدی جواب داد:
– آق بانو اینجا نه مهمونه و نه تنها.
وحید غر زد:
– اگر عزیزجون و آقابزرگ بفهمن… .
سهراب نگاهم کرد و گفت:
– آدم زنده و این همه وکیل و وصی؟!
همه ملتفت شدند من بالای پلکان هستم. ناچار پایین رفتم و سلام کردم، مریم جلو آمد و لبخندزنان صورتم را بوسید.
– چه ماه شدی بانوجان! رنگ و روت معلوم میکنه بهتری.
بعد شوهرش را معرفی کرد. وحید شباهت زیادی به دکتر داشت. با قامتی کوتاهتر از از دکتر و سبیلهای نازک و مرتب شده، شبیه دستمالهای ابریشم بزرگ، دور گردن و عینک نمرهدار ظریف فلزی، از همانها که هوشنگ در عکسهایش به چشم داشت.
سهراب خودمانیتر حال و احوال کرد و رفت سروقت گرامافون کنار مبلمان.
– چند تا صفحهٔ جدید آوردم، داغداغ بازار. اکتشاف اون شبم این بود که آق بانوخانوم علاقهمند موسیقیه.
دکتر آرام تعارفم کرد بنشینم.
چشم دزدیدم و مردد گفتم:
– بابت گندمک و شاهدا… .
لبخند زد و مهلت نداد حرفم را کامل کنم.
– گفتم کنجکاوم اما نه تا این حد! تقصیر از نگاه صادق شماست… یک مشت مشغولاتی، چیزی نبود که پنهونش بکنی و نگی.
صدای صفحهٔ خارجی از گرام بلند شد. مریم نشست و سه مرد، طرف دیگر تالار سرگرم سیگار کشیدن شدند.
– چه میکنی با سکوت این خونه و این عروسک پر سر و صدا؟ کسالتت رفع شد؟
دست کشیدم روی سر هلن و تشکر کردم.
مریم کوتاه خندید و نگاهش را به صورتم دوخت.
– از قضا ناچاریم فقط برنامهٔ خرید و گشت و گذار بچینیم، والا جد کرده همین جا نگهت داره.
هلن از آغوش مریم به طرف من متمایل شده بود، بغلش گرفتم و گفتم:
– امروز به دکتر زحمت دادم، تا خیاطخانه رفتیم.
مریم بلند رو به مردها گفت:
– والا، تو چه سررشتهای توی امور زنونه داری که بانو رو بردی خرید؟
دکتر سیگار به دست، برگشت طرف ما.
– اتفاقاً رفتیم لالهزار، پیش مادام… و البته به آق بانوخانوم قول دادم به پشتوانهٔ فامیلیت با شما، بهترین فیلمها و تئاترها رو میبرمش.
مریم خنده کرد و وحید به سهراب اشاره زد.
– و البته بهترین کنسرتها.
سهراب جلوتر آمد و چشمک زد.
– کنسرت بانو قمر الملوک وزیری در گراند سینما چهطوره؟
مریم شانهاش را به شانهام چسباند و پرسید:
– صدای قمر رو دوست داری؟
سر جنباندم. یعنی مینشستم، ملوک خانم پیش رویم میخواند؟! خوابی رویایی را میمانست.
مریم استقبال کرد و بلند شد.
– ما امشب اومدیم اینجا سورچرونی! شام آماده نیست؟
دکتر سیگارش را تمام کرد و آمد دست دراز کرد هلن را از بغلم بگیرد.
– مزاحمت نداشته باشه؟ گل خاتون کجا رفت؟
هلن با دو دست چارقدم را مشت کرد و چسبید به من.
– نه، آزاری نداره.
لبخندزنان دست نوازشی روی سر بچه کشید و رفت. متعجب به هلن نگاه کردم که آب دهانش آویزان بود و با صدای بلند میخندید.
سر میز شام، با دیدن ماهی تفت خورده، دلم ناگهان به هم خورد.
بوی نامطبوعش همهٔ تالار را پر کرده بود. با دو قاشق ماست، کمی از دل به هم خوردگی را پس زدم، اما مریم ظرف ماهی را پیش رویم آورد و تعارف زد.
به اجبار لبخندی زدم و تشکر کردم.
دکتر از طرف دیگر میز گفت:
– قزلآلای تازهٔ جاجروده، لذیذه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 123
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوب به نظر میاد تا الان آقبانو خانم دوتا خواستگار بالقوه داره. حداقل یکیشون از دختر نبودن آقبانو مطلعه. و باید ببینیم چندتا از این خواستگارها، حاضر هستند بابای بچهی آقبانو هم باشند.
من رأیم به دکتره. ولی سهراب هم بد نیست
خیلییی قشنگ بود ممنون از رها خانم و قلم زیباشون و دست لیلا جون درد نکنه 😍😘
این جاست که همه میفهمن حاملس🙂🙂
خیلی عالی هر چی بگم کم گفتم از شما دو عزیزای دلم ممنونم که مهمونمون می کنی با قلمت زیبا و با پارت گذاری مهربونا مواظب مهربونتون باشید لیلا و رها جون گلم