***
دستخط دوم را به نوبت سپرده بودم و مثل هر روزه با گل خاتون و هلن سرم گرم بود.
دکتر ظهر برگشت، سر زمان همیشگی رسید، مثل همیشه نبود. هلن را کوتاه بغل گرفت و بوسید، بعد به اتاقش رفت.
گل خاتون دلواپس به در بسته شده عقب سر دکتر نگاه کرد و گفت:
– خدا به دور، صبحی که میرفت سر دماغ بود. چش شده؟!
یادم آمد در گراند هتل، از متأثر شدنش برای مریضهایش گفته بود. از سختیهای طبابت وقتی از دستش کاری پیش نمیرود.
گفتم:
– لابد مریض ناخوشاحوال داشته، طبیبه دیگه.
مادرانه دل سوزاند و بلند شد، هلن را به من سپرد.
– برم براش یه شربت بیدمشک درست کنم.
با لیوان بزرگی برگشت و هنوز به اتاقش نرسیده، دکتر هم بیرون آمد.
– اومدی والا جان؟ بفرما مادر… اینو بخور آروم بگیری.
دکتر یک نگاه به او انداخت، یک نگاه به من و هلن، بعد لبخندی بیجان زد.
– آرومم گل خاتون، ممنون.
گل خاتون اصرار کرد و دکتر لیوان را گرفت.
– آق بانوخانوم؟ هلن رو بده به گل خاتون، تشریف بیار اتاق من.
دلم آشوب شد تا به اتاقش رفتم. لیوان لب نزده را کنار میزش گذاشته بود و خودش معطل ایستاده بود.
با دست به مبل اشاره کرد و خودش تکیه به میز، ایستاد.
– چرا دلنگرونی؟
بدون سر بالا گرفتن جواب دادم:
– نیستم.
– دروغگوی بدی هستی!
نگاهش کردم که با چشم و ابرو و لبخند بیجانش به دستم اشاره میکرد.
مشتم را باز کردم و دامنم رها شد. نفس بلندی کشید، دستها را به میز تکیه داد و قدری تنهاش را جلو آورد.
– آق بانوخانوم، سؤالی دارم.
منتظر نگاهش کردم.
– اون روز که سهراب توی جاده پیدات کرد، غیر از خانومی که گفتی، مرد دیگری هم همراهش بود؟
سر تکان دادم.
– بله، گمان کنم اسمش محمود آقا بود.
پلکهایش را روی هم فشرد و نفس بلندی کشید.
– چیزی پیشامد کرده؟
چشم باز کرد.
– امروز محمود، رفیق سهراب، همراه مادرش اومده بود مطبم… و از قضا احوالت رو پرسید.
من لب گزیدم و دکتر، با کف دست موهایش را بالا برد.
– اون روز همراه اون خانوم… شکوفه، کجا رفتی؟
نگاه دزدیدم و باز دامنم را میان مشت چلاندم.
– منزلش.
نگرانی در صدای پر از سوالش موج زد.
– منزلش؟!
خیره به قالی و دلنگران سر جنباندم.
– منزلش کجا بود؟
بیرمق گفتم:
– من که جایی رو یاد نداشتم، با شکوفه میرفتم راحتتر بودم تا با دو تا مرد غریبه.
آمد روی کندهی زانو نشست پیش روی من.
– توی روسپیخونه؟! وسط شهر نو؟
نمیدانستم روسپیخانه یعنی چه!
– چهطور سهراب رضا شد همچین جایی بری؟!
با شرم نگاهش کردم.
– آقا سهراب رضا نبود… من حالم خوش نبود، شکوفه اصرار کرد.
نگاه ناآرامش به چشمهایم بود.
– تو که نمیدونستی کجا میبردت.
بغضم بیمعطلی شکست و چشمهایم پر شد.
– جای خوبی نبود… بالای همین، آفتاب پهن گفتم میرم.
بیقرار اخم کرد.
– اتفاق بدی که برات نیفتاده آق بانو؟ راست بگو.
دست کشیدم روی چشمهایم و معذب از سؤال و نزدیکیاش گفتم:
– نه.
اول کشدار و فکری نگاهم کرد، بعد نفس راحتی بیرون داد و آرام گفت:
– تو خیلی پاکی آق بانو… خداروشکر… .
ایستاد و عقب رفت.
– خداروشکر!
بغض و اشکم برگشت.
– من پاک نیستم.
نگاهش هشیار شد و مات من ماند. دست گرفتم روی صورتم و گریهام را پنهان کردم.
– من خطاکارم.
زیر دلم تیر میکشید و زخم دلم سر باز کرده بود. دومرتبه سکوت کرد تا آرام بگیرم.
دلم که آرام گرفت و بغضم که آب شد، باز پشیمانی و شرم سروقتم آمد.
– چهکار کردی که اینطور عذاب داری؟
پر چارقد سبزم را به صورتم کشیدم که با لبخندی آرام، پیش آورد.
– اینطور پیش بری، هر چی دستمال دارم باید بابت اشکهات بدم.
بیشتر سر در گریبان شدم و شرمزده زمزمه کردم:
– ببخشید.
لیوان شربت را به سمتم گرفت.
– بیا، دهن نزدم… بخور آروم بگیری.
جرعهای از لیوان چشیدم، پنهانی دستی به شکمم کشیدم و نفس گرفتم. نه جدیتش مثل مردهای ما بود، نه سؤال و جواب کردنش و نه خشمش.
رفت پشت میزش نشست و دو دستش را روی میز در هم قلاب کرد.
– چرا فکر میکنی پاک نیستی؟
لب گزیدم، آنقدر محکم که درد ترک خوردن لبهایم به تنم قالب شد.
– اگر بفهمید، آبروم پیش شما هم میره.
قلاب دستها را به دهانش چسباند.
– من آدم قضاوتگری نیستم.
مات گلهای دامنم شدم، شاید حرف زدن دردی را دوا میکرد یا نمیکرد هم مهم نبود. نیاز داشتم به دو گوش شنوایی که مردانه قضاوتم نکند.
– هنوز آقاجانم از بین نرفته بود، بالای سواری به صحرا رفته بودم… جوانک رعیتی دیدم، خوشزبانی کرد… پرمحبت و شوخطبع بود، التماسم کرد باز هم به دیدنش برم.
خواستم بدانم از شنیدن حرفهایم چه حالی شده. پر تردید نگاهش کردم، قلاب انگشتهایش را زیر چانهاش برده بود و نگاهم میکرد.
– رفتی؟
شرمزده سر جنباندم.
– ها… چند مرتبه رفتم، اما به جان خانومجانم بیعفتی نکردم. شاهین رعیت ما بود، جسارت نمیکرد… یک مرتبه هم همایون ما رو دید، هی نصیحت کرد اما عادت کرده بودم به شیرینزبانیهای شاهین، دلم جلدش شده بود.
پر چارقدم را دور انگشتم پیچاندم.
– بارمان پسرعموم بود، خانعمو پیش از اینکه از دست بره، از آقام قول گرفته بود من زن بارمان بشم… بارمان که خان شد، تا سال آقام معطل ماند، بعد سرخودی وعدهٔ عقد گذاشت.
– پس شاهین چی؟
آهی پر بغض کشیدم.
– آمد خواستگاری اما بارمان قصد جانش رو کرد، ضامن جانش شدم، که ای کاش نمیشدم.
رفتم تا آن روز که نوک برنو را گذاشته بود روی پیشانی شاهین و من التماسش میکردم، تا شبی که تنها با یک صیغه محرمیت، محرم بارمان شدم.
– و نهایتاً روز قبل از اینکه بارمان قصد جان شاهین را کنه با صیغه محرم پسرعموت شدی.
با بغض سری جنباندم و لب زدم:
– ها… چسبیدم به زندگی و تقدیرم، اما… اما شاهین هی پیغام فرستاد و سر راهم سبز شد، میگفت بیا فرار کنیم. کم محلی کردم، عین مار زخمی بود… دست آخر، یک مرتبه که سر راهش رفتم تا ملتفتش کنم دیگر سر راهم نیاد، بارمان و نوکرش دیدن، قیامت شد… به گوش بارمان انگار چیزهای دیگری هم از دیدارهای قبلی رسیده بود، امان نداد واقعش رو بگم، قصد کشتنم رو کرده بود که جلودار شدم.
با اخمی عمیق چشم دوخته بود به من.
– همان شب قبل عقد، شاهین ناغافل کشتش.
نفس بلند و پر صدایی کشید.
– اینها که تعریف کردی هیچکدوم، دلیل ناپاکی تو نیست.
دست کشیدم به پیشانی خیسم.
– چرا… اگر همان اول پیش شاهین وا نمیدادم، این قسم بلاها سر زندگیم نمیرسید، دارم تاوان معصیتم رو میدم.
لبخند آرام و غمگینی زد و سرش را به دو طرف جنباند.
– تو خیلی پاکی آق بانو… این اتفاقات، تاوان معصیت نیست، تقدیره.
بلند شد و دست کشید به صورتش.
– اگر اینطور که تو خیال میکنی باشه، حکماً منم دارم تاوان معصیتی رو میدم.
کیفش را روی میز گذاشت و کاغذی آشنا بیرون آورد. شکلات بود.
گرفت طرفم و آرام گفت:
– دیگه به پاکی خودت شک نکن.
سر جنباندم و کاغذ را گرفتم، آب دهانم جمع شد.
– توی لالهزار یک مغازهی شکلات فروشی هست، باید یک بار ببرمت.
بلند شدم و پر شرم تشکر کردم.
– اینقدر به خودت فشار نیار آق بانوخانوم.
مقصودش را نفهمیدم اما باز سری تکان دادم و طرف در رفتم. صدای نفس بلندش در اتاق پیچید و رفت کنار پنجره.
***
نشسته بودند دور هم و صدای حرف و همهمهشان همهی تالار را پر کرده بود.
اول سرم را گرم هلن کرده بودم اما وقتی مریم گفته بود: “خوش به احوال گل خاتون شده با وجود بانوجون!” دکتر قدری نگاهمان کرده بود، بعد هلن را از بغلم گرفته و برده بود تا به گل خاتون بدهد.
حرفهایشان سخت فهم بود برای من، از دولت و حکومت و آدمهایی میگفتند که من نمیشناختم.
فقط فهمیده بودم شاه مملکت معزول شده و ولیعهدش جایش نشسته. فهمیده بودم مردم امیدوار شدهاند اوضاع سر و سامان بگیرد.
وحید سیگار کشان گفت:
– پدر رفت و با اومدن پسر، بورژواهای تازه سر از تخم بیرون آورده قد علم میکنن.
سهراب حواسش به من بود، چند باری نگاهش را شکار کرده بودم. معذب نشسته بودم.
دکتر سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
– امان از کم سوادی و غفلت این جماعت.
بیجهت به خودم گرفتم، من هم غافل و کمسواد بودم و تمام یک ساعت گذشته فقط بچه به بغل، یا گوشهی تالار راه میرفتم، یا هلن را روی پا نشانده بودم.
پیش از آمدنشان ضعف کرده بودم از گرسنگی بیوقتی، اما بودن در آن جمع ناآرامم کرده بود، دلم آشوب شده بود و به هم میخورد.
سهراب بلند شد سراغ گرامافون رفت و صفحههای روی هم چیده شده را زیر و رو کرد.
مریم بیهوا گفت:
– بد هم نشد این ورود متفقین! توی این بلبشوی جنگ، دو تا فیلم آمریکایی آوردن، چقدر دیدنی و پر عظمت! بعد از ترجمه، یا توی گراند سینما یا سینما سپه اکران میشه، اگر مایلید بریم ببینیم.
وحید در تایید حرف همسرش سر جنباند.
– از بهترین فیلمهای سینماست، ارزش بارها دیدن رو داره.
صدای موسیقی در تالار پیچید و دکتر بیهوا سر گرداند طرف سهراب و اخم کرد.
مریم با شوق دست به هم کوفت و وحید گفت:
– والا، خاطرت هست کنسرت قمر الملوک؟ این تصنیف چه شور و حرارتی توی سالن انداخت!
دکتر دست کشید روی پیشانی و موهایش، بعد سیگاری آتش زد.
سهراب آمد نزدیکم ایستاد، آرام و دلخور گفت:
– چرا به والا جریان شکوفه رو گفتی آق بانوخانوم؟
لب گزیدم.
– خودش فهمیده بود، از طریق رفیقتون آقا محمود.
نفس بلندی کشید و غمگین گفت:
– شکوفه زن بدی نیست، خودت ملتفت نشدی چقدر دلرحم و بامحبته؟
صدای ملوک خانم قطع شد، هر دو به دکتر نگاه کردیم که صفحه را عوض میکرد.
– با بانو قمر هم سر لج افتادی والا؟!
دکتر به سهراب نگاهی کرد و سوزن گرام را روی صفحهی تازه گذاشت، من همان لحظه بلند شدم و بیصدا بالا رفتم.
گل خاتون هلن را روی پا گذاشته بود و میجنباند.
– امری داری آق بانوجان؟
لبخندی زدم و کنارش نشستم.
– نه… بیحوصله شدم.
جواب لبخندم را داد.
– پیش خودم بمون، این بچهها که به هم میرسن، اینقدر حرفای قلمبهسلمبه میزنن آدم سرسام میگیره… آقای دکتر که جایی نمیره شبچره و مهمونی، باز خوبه این بچهها میان دورشو میگیرن، و اِلا فقط کار میکرد و دلخوشیش به این طفل معصوم بود.
دست کشیدم روی سر هلن که خوابآلوده به ما نگاه میکرد و انگشتش را میمکید.
به گل خاتونی نگاه کردم که پر ذوق دلش حرف زدن میخواست، خندیدم و دستی به گوشهی پر چارقد گلگلیاش کشیدم.
– خب، دیگه چی گل خاتون؟
مثل چندی پیش من، دستی پر از محبت روی سر هلنی که نمنم چشمانش روی هم میرفت کشید.
– آقابزرگ و عزیزخانوم از ما بهترونن، هم سَوات و شجره دارن، هم لولهنگشون خیلی آب میگیره. اما کیشی به فیشی، این بچه رو گذاشتنش به امون خدا و پشت سرشونم نگاه نکردن… باز خدا یکی آقا وحید و تیر و طایفهی زنش رو هزار تا کنه که هوای داداشش رو داره، خدا ببخشه اگه غیبتشونم کردم.
– در عوض یه دایهی دلسوزتر از مادر داره.
چشمهایش پر از رضایت شد.
– اومدن خودتم نعمته. امروز اینجا، فردا قیامت… همچینی که میبینم دکتر واسه خاطر مهمونداری و حفظ امانتم شده، یه تکونی به خودش داده از لاکش گهگداری در میاد، خدا رو شکر میکنم.
نگاه کرد به هلن نیمه بیدار.
– این بچه هم باهات اخت شده، حکمت داشته تو بیای، خانداداشت فرنگ باشه، مهمون آقا بشی… مهمون دلمون.
کسی آرام دقالباب کرد، گل خاتون چارقدش را جلو کشید و در بیاذن باز شد.
دکتر میان در ایستاد و پرسید:
– اینجا اومدی آق بانو؟
یاد حرفش افتادم و نگاه از او گرفتم، گل خاتون با لبخند و محبت جوابش را داد.
– میبینیش دیگه مادر! اینجاس! امری داشتین؟
همچنان که نگاهش روی من بود، تکیه داد به در.
– بیهوا رفت… امم… مریم سراغ میگرفت، اومدم دنبالش.
گل خاتون بچه را با احتیاط برداشت و در گهوارهی چوبی بزرگش گذاشت.
– هلن خوابید، برم بگم شام رو بیارن، هان؟
سر جنباند و از سر راه گل خاتون کنار رفت.
– چیزی خاطرت رو مکدر کرده؟
شانه بالا انداختم.
– نه… مباحثات شما برای من بیسواد، زیاده نافهم بود.
صورت گرفته و بیحوصلهاش متعجب شد و ابروهایش مختصر بالا رفت.
– از بابت مباحثات دلخوری یا کسی حرفی زده؟
بلند شدم عقب سر گل خاتون بیرون بروم.
– هیچکدامش، از خودم که این قسم غافل و بیسوادم.
دست گذاشت روی چارچوب در، دقیقاً روبهروی صورت اخمآلودم.
– کی گفته شما بیسواد و غافلی؟!
به دهانم آمد بگویم: “خود شما” اما زبان به دهان گرفتم، نگاهش چرخید توی صورتم و چشمهایش گرد شد.
– منظور من شما نبودی، مردمی بودند که بندهی شایعه و اسیر اوهام خودشون هستند، شما که اصلاً توی امورات سیاسی و اجتماعی مداخله هم نمیکنی.
همانقدر که راحت به دل گرفته بودم، راحت دلم صاف شد و لبخند زدم.
– سررشتهای ندارم، سیاسیون زیادی از خاطر موقعیت آقام و خانعموم و بارمان به عمارت رفت و آمد میکردند اما هیچوقت ما اجازه نداشتیم به جمع مردانه بریم.
نگاهش کمی سر خورد و روی لبخندم ماند.
– شناخت از جامعه و احوالاتش، زن و مرد نداره… اگر علاقهمند به این امورات هستی، بیشتر در موردش حرف میزنیم.
همانطور که تکیه از چارچوب برمیداشت، ادامه داد:
– حالا هم بفرما شام.
جلوتر طرف پلکان میرفتم که از عقب سرم گفت:
– سهراب مرد بدی نیست؛ اما به واسطهی ارتباطاتش که تازگی برام روشن شده، خواهش میکنم حفظ فاصله کنی.
لب پلهها ایستادم و برگشتم.
– من بابت کمکی که آقا سهراب و رفقاش بهم کردند همیشه مدیونشون هستم، اما دلیلی برای نزدیکی نمیبینم.
اول مات شد و بعد لبخند آرامی زد و آرام هم گفت:
– امشب چرا این قسم سر دشمنی داری خانوم؟!
با خجالت سرم را زیر انداختم.
– خدا نکنه… خودم هم ملتفت نیستم چرا، اما مقصودم جسارت نبود.
– میدونم از چه خاطره.
سر که بالا بردم، با نگاه شوخ و شنگی که در صورت خستهاش میدرخشید، گفت:
– لابد هندونهها شیرین نبودند یا شکلاتها رو تموم کردی. هوم؟
خنده بر لب زدم که چشمانش خندیدند و با دست اشاره کرد پایین بروم و خودش هم عقبم آمد.
***
دو ساعتی بود مهمانها رفته بودند، خوابم نمیبرد، پهلو به پهلو شدم و صدای دور موسیقی شنیدم.
هشیار نشستم، صدای وزوز تصنیفی میآمد. بلند شدم چارقد زرشکی رنگم را روی سرم و موهای افشانم انداختم و در اتاق را باز کردم.
صدا از پایین بود. حکماً دکتر داشت صفحه گوش میکرد.
این پا و آن پایی کردم و دومرتبه به رختخواب برگشتم و چشم بستم اما مگر فکر و خیال لحظهای رهایم میکرد؟!
صدای ملوکخانوم بود؟ دکتر آن موقع شب بیدار بود و صفحه گوش میکرد؟ پر تردید نشستم و به در زل زدم.
امشب خسته و گرفته بود و ساکتتر از همیشه، یک دلم میگفت بروم دلجویی و همدردی کنم، یک دلم رخصت نمیداد.
صدای موسیقی که قطع شد و دوباره از سر پخش شد. بیاذن دلم، پایین رفتم.
به خودم که آمدم پشت در اتاقش ایستاده بودم، صدا از آنجا بود. ملوک خانم میخواند، همان تصنیفی که سر شب سهراب گذاشته بود و دکتر تعویض کرده بود.
– آتشی در سی*ن*ه دارم جاودانی
عمر من مرگیست نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت جان میسپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم… .
پر تردید ایستادم و گوش کردم، تمام شد و باز از سر شروع کرد.
تا پلکان رفتم و برگشتم، وارد میشدم چه میگفتم؟! لابد عزای زنش را گرفته بود، لابد دلتنگ شده بود، مرد بود و مجبور بود قوی باشد اما مگر دل انسان تا چه حد تاب و توان داشت؟
خانومجان میگفت مردها درد و غمشان را توی خلوت دلشان میریزند.
ناپسندیده بوَد، دل شکستن
رشتهٔ الفت و یاری گسستن
مگر دل یک آدم چقدر بود که غم و غصهی مرگ عزیز را در آن بریزند و درش را بگذارند تا بیرون نریزد؟ مگر دل مردها چقدر بیشتر از دل زنها جا داشت؟
با دلآشوبه داشتم توی تالار میرفتم و برمیگشتم، ملوکخانوم هم بیخستگی میخواند.
گر تویی امید من، بوَد امیدم ناامیدی
ور تویی پناه من، شود پناهم بیپناهی
یاد راحتی خودم افتادم وقتی مقابلش غم دلم را زمین گذاشته بودم.
زیاده در حقم مردانگی کرده بود، به قاعدهی همایون برایم عزیز بود، اگر همایون هم آنطور غصه داشت، مرهمش میشدم.
یک دله شدم و آرام تقه به در زدم، صدایش نیامد، دومرتبه دقالباب کردم.
لابد خوابش برده بود، آرام در را باز کردم و سرکی به درون اتاق کشیدم. اتاق را دود بد بوی سیگار گرفته بود.
دکتر یله شده بود روی مبل، چشم بسته، سر و دستها را عقب داده بود. سیگاری نیمه سوخته، کنج میز در زیرسیگاری مرمر سفیدش داشت دود میکرد. دلم از آن همه دود به هم خورد.
چارقدم را جلوی دماغم گرفتم، پاورچین رفتم سمت پنجره و بازش کردم.
نسیم خنک آخر تابستانی به صورتم خورد و نفسی تازه کردم، صدای ملوکخانوم قطع شد.
همین که برگشتم، نگاه دستپاچهام به صورت متعجب دکتر خورد.
از شرم گر گرفتم و زل زدم به زمین.
– ببخشید آقای دکتر.
جوابی نداد.
– داشتم میخوابیدم، صدای ملوکخانوم… یعنی… در زدم وقتی اذن ندادید گمان کردم خواب باشید… ببخشید.
سکوتش سرم را بالا برد. راست نشسته بود و با صورتی خسته، مات من بود.
– اینطور هول و دلنگرون نباش، من که به اومدنت اعتراضی نکردم.
از اینکه عتاب و خطاب نکرده بود، قدری دلم آرام گرفت، اما واقعش نمیدانستم چه بگویم. نگاهی به سیگار خاکستر شده انداختم.
– اینقدر سیگار کشیدید، نفس آدم بالا نمیاد.
صدای آه عمیقش را شنیدم.
– صدای گرام نذاشت بخوابی؟
دستم را بند میز کردم.
– نه، خوابم نمیبرد… از صدای گرام فهمیدم شما هم بیداری.
لبخندی زورکی زد.
– من هم بیخواب شدم امشب.
دلم پر از همدردی و همدلی بود اما حرفی برای گفتن نمیجستم. همین که بلند شد، پر تردید گفتم:
– عادت ندارم غمدار ببینمتون.
نفس پر صدایی کشید و با معطلی به گرامافون نگاه کرد.
– با این تصنیف بانو قمر خاطراتی زنده شد که… .
حرفش را قطع کرده نگاهم کرد.
– عذر میخوام مزاحم استراحتت شدم.
حرفش یعنی باید میرفتم! دست کشیدم کنج میز.
– جای همسرتون بهشت، میدونم چه قسم دردیه… علیالخصوص که یادگارش هم مونده.
و فکر کردم مثل بارمان که یادگارش برایم مانده!
پوزخند تلخی که تا به حال ازش ندیده بودم، روی لبش جاگیر شد.
– هر جور حساب کنی، نمیتونه جاش بهشت باشه.
با ناراحتی لب گزیدم.
– نگید تو رو خدا… راه حق رفته، دستش از دنیا کوتاه شده.
صورت جدیاش عین سنگ شده بود.
– هنوز راه حق نرفته، فقط دستش از دنیای من کوتاه شده.
چشمهایم گشاد شد.
– یعنی… همسرتون زندهست؟! من… من خیال میکردم، یعنی… .
سر جنباند و زمزمه کرد:
– زندهست.
از کنارم گذشت و رفت پشت پنجره.
– ما فقط یک سال زندگی کردیم، دلدادگی و ازدواج ما اشتباه بزرگی بود. خانوادهام مخالف بودند، رفقام مخالف بودند، اما گوشم بدهکار نبود… اُلگا برام فرشته بود، زیبایی خیرهکننده داشت، عین پنجهی آفتاب.
“اُلگا”؟! پس از همان خاطر اسم دخترشان هم عجیب بود، هلن هم لابد به مادر پنجهی آفتابش شبیه بود!
چرخید طرف من و تکیه زد به دیوار کنار پنجره.
– با من و همایون و هامین توی یک دانشکده بود، مثل ما دانشجوی خارجی بود… از روسیه اومده بود.
نفسش را قدری حبس کرد و با صدا بیرون فرستاد.
– ولی خب، برام نموند، اشتباه بود… اشتباه بزرگم انتخاب اُلگا بود.
دلم گرفت از پریشانی و پشیمانیاش.
– ولی زندگی که به آخر نرسیده، شما هلن رو دارید.
لبخند آرام و غمگینی روی لبش نشست.
– بله… تنها امید و اتصالم به زندگی.
به تاق نگاه کرد و آرام سر جنباند.
– حتی وجود هلن هم وادارش نکرد وفادار بمونه.
با تردید قدمی نزدیکش رفتم.
– شما طبیب هستید، مرد هستید، قوی و محکمید… شکر خدا بهترین زندگی رو دارید.
مات شد توی چشمهایم.
– آدمی که خ*یانت ببینه هم عین همون چینی بند زدهای میشه که خانومجانت گفته، طبیب و کاسب و رعیت و خان هم توفیری نداره.
دست کشید روی صورتش.
– تا به الان، به هیچکَس، حتی همایون که عزیزترین رفیقم بوده، اعتراف نکرده بودم که اشتباه کردم.
لبخند بیجانش را دومرتبه روی لب آورد و نگاهش را روی صورتم چرخ داد.
– چون تا حالا هیچکَس رو مثل تو صاف و صادق ندیده بودم… اونطور که تو راحت از احوالت گفتی، من هم برای گفتن راحت شدم.
گرمای مطبوعی روی گونههایم حس کردم و سر به زیر شدم، تکیه از دیوار گرفت و صدای نفسش در اتاق پیچید.
– با حرفهای بیهودهم خستهت کردم.
بعد از مدتها، احساس میکردم جایی وجودم به کار آمده و سربار نبودهام؛ حتی برای یک درد دل ساده!
با اجازهای گفتم و طرف در رفتم. کنار در، برگشتم طرفش.
– آقای دکتر!
معطل نگاهم کرد.
– چون سر آمد دولت شبهای وصل، بگذرد ایام هجران نیز هم… خودتون گفتید!
لبخند آرامش، جان گرفت و سر جنباند. شب به خیر گفتم، با همان لبخند، پلک روی هم گذاشت.
– شبت به خیر خانوم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 151
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنونم از همگی شما دوستان عزیزم❤️🌹
فقط میتونم بگم عالی و بینظیر ممنون از نویسنده و ادمین عزیز
واي چقدر خوب ك يه رمان داخل سايت هست ك نويسنده اينقدر قشنگ جواب مخاطبش رو ميده .. من امشب براي اولين بار رمان اق بانو رو خوندم و واقعا خوشم اومد 🤌🏻 و چ خوب ك نظرامون رو هوا نيس واقعا نويسنده ميخونه و جواب ميده حضورش حس ميشه
سلام و ادب عزیز .ممنونم بابت رمان قشنگتون و ادمین گل.
من معمولا کم پیش بیاد بگم چه رمان قشنگی .نظر میدم گاهی خیییلی دیر به دیر….
اما چه رمان قشنگی اون هم از طرف منی که…………………….
یعنی اینکه واااقعا از خیلی نظرات دلنشین و رمان گویایی هست…پایدار باشید عزیز🌹
ممنونم. چقدر که این پارت چسبید.
منتظرم برای وقتی لو میره آق بانو بارداره. دیدن واکنش دکتر، واکنش بقیه و …
فقط یک فکر تو ذهنم داره بالا پایین میشه. مرگ بارمان، نبودن و سردرگم شدن آقبانو تو پایتخت دور شدن هامین و همایون به نفع کیه؟؟ یک رعیت بدون تفنگ واقعاً تونسته کشتزار و آتیش بزنه و خان رو وسط محافظهاش و تفنگچیهاش بکشه؟؟ نوکر خان کدوم قبریه؟؟ دختر مردم رو تهران اورد و با بقچه وسایل و آدرس خونه برادرش و به خیال خودش کل پول همراهشون کجا غیبش زد؟!
به جز این یک فکر شیطانی دیگه هم داره رشد میکنه، اون بماند واسه وقتی که یکی دو قرینه دیگه ازش تو داستان ببینم
بازم ممنون، هم از نویسنده، هم ادمین عزیز
مطمئن باش جواب تک تک سوالهای ذهنت رو میبینی😍 مرسی که همیشه کامنتهای طولانی و پر و پیمون میدی😘 تا چند پارت دیگه کرک و پرتون خواهد ریخت
لیلا ببین خودت بیقرارمون میکنی که تحمل رسیدن پارت بعدی سختتر بشه
نترس هنوز خیلی مونده 😂 پارت طولانی میذارم، نترسید😁 یه رمانه فقط سعی کنید از خوندنش لذت ببرید
کاش اون فکر شیطانی رو هم میگفتی گلم خیلی کامنتات قشنگه
خیلی رمان قشنگ و جذابیه😍.تازه شروع کردم🤗😊نمی دونستم برای شماست خانم مرادی.خرف نداره.البته به جز این هم انتظار نمی رفت از شما😍😊
سلام کاملیا جان دلم برات تنگ بود. رمان از من نیست عزیز مال یکی از دوستانمه رها باقری
😍😍😍بله,درسته.اولش دقت نکردم.بعدش متوجه شدم,قابل ویرایش نبود.😅اسم شما رو دیدم,طاقت نیاوردم.مد وان رو سرک می کشم,هر از چند گاهی,ولی “اثر و کاری “از شما ندیدم متاسفانه😔خوشحال شدم اینجا دیدمتون.😘البته که دوستتون هم شباهت داره به شما.خوب و روان و به اندازهو گیرا.
اشکالی نداره قشنگم😍 آره دوستم نمیتونست اینجا ثبتنام کنه من به جاش میذارم.
والا وقت نمیکنم رمان نصفهام رو ادامه بدم؛ اما رمان سقوط رو یادته؟ ایدهاش رو تغییر دادم و به نام یادگارهای کبود توی رمانبوک و تک رمان میذارم خوشحال میشم بخونی. کلاً عوض شده، ببینی کپ میکنی🤣
مگه میشه یادم بره😍!?حتما می خونم.با کمال میل.🤗😊
تو همیشه بهم لطف داری😘
واقعا قلمت زیباست رها جون ممنونم ازت حیایی که آق بانو داره رو خیلی دوست دارم شخصیت آقای دکتر هم جنتلمن و مهربون هست فدات لیلی جون خودمی یه دونه باشی مهربون قربون دو تا عزیزای دلم
از طرف خودم و رها دو تا ماچ گنده روی لپات میکنم مهربون بانو😍🤗
فدات منم میبوسمتون گلم زنده باشی الهی
مثل همیشه عالی و جذاب👏👏👏👏🌹🌹🌹🌹👏
قربونت برم🌻😍