لحظهای صدایش قطع و وصل شد.
– چه خبری؟! فعلاً که امن و امان… رفیق همایون گفت از برارات خبر داری، رفتن فرنگ؟
چشمم مانده بود به دکتر و بخار و دودی که از دهانش بیرون میآمد.
– ها همایون رفته فرنگ پی هامین… انشاالله هر دو زودتری برمیگردن، دلنگرانشان نباش خانومجان.
– چه قسم دلنگران نباشم تصدقت؟ دلنگران خودت و بچهت هستم، تو جوانی و بیتجربه… دلنگران جا و مکانت… .
– نباش خانومجان… رفیق همایون، آقای دکتر، خیلی آقا و پر محبته، زیاده لطف داره.
صدای نفس بلندش در گوشم پیچید.
– الهی شکر، همونجا بمان ماهیجان… بمان تا برارات برگردن… حکماً قضا و قدر این بوده، بلکه من هم وقتی برارات آمدن، راهی بشم تهران.
آمدنش، منتهای آرزویم بود.
– چه وقت میاین خانومجان؟ دلم تنگه.
صدایش آرام شده بود.
– میام دردت به جانم… تو خودت مهمانی، خوبیت نداره من هم آوار بشم سر بندگان خدا… ماهیجان، بالام کاغذ بنویس اما به نشانی عمارت پیرنیا بفرست… دستخطت پیش از رسیدن دستم، جای دیگه میره، نه که خدا نخواسته دلواپس بشی ها… توی عمارت، من ماندم و نبات نوهٔ نوکر خاله جیرانت و سلیمان… عباسعلی رو گماشته بودن عمارت ما، یحتمل گور و گم شدن دستخطت کار خود از خدا بیخبرش بوده.
بغض و حرص، راه نفسم را تنگ کرد.
– عباسعلی و گلرخ دشمنی دارن خانومجان، از عمارت دورشان کن.
من و من کرد.
– دورشان کردم، خودشان عقبش فرستادن و رفت، تو جوش نزن بالای بچهت خوش نیست. هر پیشامدی کرد، ختم شد و خلاص… حالا هم برو، پیش چشم اغیار نه گریه کن نه بذار تو رو خوار و خفیف ببینن… تو دختر میرزا آقاخانی ماهی، آق بانوی آقاخانی! هر پیشامدی هم بکنه، خانزادهای.
خانزادهٔ آواره! خانزادهٔ درمانده! بالای خاطرش “چشم” گفتم و در جواب “به خدا سپردمت” خانمجان، خداحافظی کردم.
نفسم آه شد و بیرون آمد. دلتنگتر شده بودم و غربت، بیشتر به دلم ریشه کرده بود.
– صحبتت تموم شد؟
دست کشیدم به صورتم و سر جنباندم، در را بست و پیش آمد.
– دلت آروم گرفت؟
دلم آرام گرفته بود؟ دروغ میگفتم؟! صورتش جدی شد و کنارم ایستاد، لباسش بوی سیگار میداد.
– فکر میکردم از شنیدن صدای خانومجانت، دلت سبک میشه… اشتباه کردم؟
دلم سبک شده بود، مگر نه اینکه آرزو داشتم حتی یک تلگراف از نائین برسد و بدانم احوال خانومجان خوب است؟ حالا صدایش را شنیده بودم، صدایی که در اوج دوری و دلتنگی هم یادم میآورد قوی باشم.
خودش اشک میریخت و از من میخواست زاری نکنم، خودش تنها مانده بود و دلش بالای غربت من خون بود.
به پهنای صورت لبخند زدم و گفتم:
– دلم سبک شد، خیر ببینید.
دو دستش را در جیبهای شلوارش فرو برد.
– خیر چیزی غیر از لبخند توست که آرزو کردم؟
حرف روی زبانم بود که حرکت آرامی در دلم حس کردم، خوف کردم و دستها را به شکمم چسباندم.
حرکت بعدی، درست عین وقتهایی بود که دست میگذاشتم روی گردن جانجان و شاهرگش زیر انگشتم میجنبید.
پیش پایم، روی کندهٔ یک زانو نشست و دستههای چوبی صندلی را گرفت.
– آق بانو؟ چی شد؟! حالت خوش نیست؟
بچه بود که میجنبید؟! نفسم را حبس کردم و بیمعنی سر جنباندم.
چشمهایش هراسان شد.
– درد داری؟! نباید بیخبر ازت تلفن رو میدادم دستت، ببین چه حالی شدی؟
خوب بودم، حالم خوش بود، با خانومجانم اختلاط کرده بودم، حالا بچهام داشت عین ماهی تکانتکان میخورد، اما به دکتر چه میگفتم؟ از شرم میمُردم.
– خوبم.
نگاه ترس کردهاش سُر خورد روی دستهایم و باز بالا آمد.
– تلفن کنم ابراهیم، خانومش رو بفرسته؟
کاش کمی عقب میرفت!
– نه احتیاج نیست.
نفس بلندی کشیدم و به رویش خنده کردم، از دلواپسی نگاهش کم نشد.
– باید هر مشکلی داری بگی… پنهان کردنت به ضرر خودت و بچهست.
با سر انگشت، آرام روی دستم زد.
– باز کن مشتت رو!
مشتم را باز کردم و پیراهنم آزاد شد.
– حالا بیخجالت و راحت بگو چی شده؟ شما چرا مدام فراموش میکنی من طبیبت هستم و طبیب هم… .
پیش از او، بیمعطلی و یک نفس گفتم:
– طبیب هم محرم! پیشامدی نکرده، فقط توی شکمم تکان خورد، همین!
لبخندی که از حرفهای عجولم روی لبهایش نشسته بود، خشک شد و نگاهش چسبید به شکمم.
کمرم از عرق شرم خیس شد، خواستم نگاه از برق چشمهایش بگیرم، خواستم بلند شوم و به اتاقم پناه ببرم، اما بیحرکت نشستم و بیحیا، همهٔ سر و صورتش را از نزدیک رج زدم… انگاری اول بار بود که میدیدمش.
نگاه کشدارش به لباسم بود، همانطور لب باز کرد و بیحرف ماند.
چشم بست و انگشتهایش، تن بیجان و چوبی دستهٔ صندلی را نوازش کرد و نفس عمیق کشید.
– این یعنی بچه خدا رو شکر، صحیح و سلامته.
بیاراده لبخندی از رضایت زدم، چشم باز کرد و با دیدن صورتم ایستاد.
– بلند شو و تو هم ببین دیدن آرزو چه احوالی داره!
بلند شدم، دلم میخواست دو مرتبه بچه تکان بخورد. رفت پشت در و گفت:
– بیا و ببین بالاخره بعد چند روز ابر و گرفتگی، بارون شد.
قدم تند کردم و کنارش ایستادم، باران ریزی باغ را خیس کرده بود.
در را کمی گشود و آرام گفت:
– به اندازهٔ چند نفس عمیق، این سرما اشکال نداره.
بوی خاک باران خورده به جانم نشست و آرامترم کرد، علت زیاد بود برای احساس آسایش خیال در آن لحظات.
شنیدن صدای خانومجان، تکانهای بچه، بارانی که هوایش در سرم بود… نگاهم از دستش که به چارچوب در تکیه زده بود دزدکی کشیده شد تا خودش!
شنیدن صدای خانومجان، تکانهای بچه، بارانی که هوایش در سرم بود… و او که هوایش در دلم خانه کرده بود!
در را بست و شوخ و شنگ نگاهم کرد.
– به خانومجانت گفتی توی قلعهٔ خوفناک، اسیر دیو سفید شدی و راه خلاصی نداری؟!
خنده کردم.
– این عمارت قلعهٔ خوفناکه یا شما دیو سفید؟
یله شد به در و او هم خنده کرد.
– پس چی؟
چشمهایش از نزدیک عین چشمههای محبت بود که میجوشیدند، چیزی در دلم تکان خورد؛ بچه نبود، گویی چشمهای گرم میان سی*ن*هام سر باز کرده بود.
نگاه دزدیدم و جوابی ندادم، صدای نفس بلندش در گوشم پیچید.
– امروز که از زبان انگلیسی چیزی عایدمون نشد، استراحت کن و بافتنی بباف.
بیحرف نشستم و بافتنی را دست گرفتم. خودش هم اول رفت یک صفحه روی گرام گذاشت و بعد مقابلم نشست و غرق کتابش شد.
***
کنار بخاری تالار، به هلن غذا داده بودم، با گلولهٔ کاموای من بازی کرده بود و همانجا، روی پاهایم خواب رفته بود.
دکتر دو ساعت رفته بود مریضخانه و زود برگشته بود، باران از ظهر نمنم میبارید.
گرمم بود، نه از نزدیکی به هرم بخاری، نه از گرمای تن هلن توی بغلم، از شرم و خیال اینکه دکتر، دو قدم آنطرفتر، ساکت و صامت نشسته و نگاهش مات ما مانده.
اولین مرتبه که سر بالا گرفتم، لبخند آرامی زد و نفس بلندش را بیرون داد… مرتبهٔ دوم که چشمهای گریزانم به او افتاد، سر تکیه داده بود به عقب و از لای پلکهای نیمهبازش خیره بود به ما.
کلافه کمی جابهجا شدم، پیش آمد و آرام گفت:
– بدهش به من، خسته شدی.
متکای کوچک هلن را کنارم گذاشتم و بچه را روی قالیچهٔ نرمی گذاشت که از سر شب آورده بود و پیش بخاری پهن کرده بود.
خیال کردم به مبلش برمیگردد اما کنار هلن نشست، چشمم به نقش و نگار قالیچه بود که گفت:
– پاهاتو دراز کن، راحت بشین.
و خودش پیشدستی کرد و جفت پاهایش را برخلاف من دراز کرد و روی هم انداخت،
انگشتهای خواب رفتهٔ پایم را تکان دادم و آرام زانو راست کردم.
برخلاف هم و کنار هم نشسته بودیم و هلن میانمان غرق خواب بود.
– بلدی قالی ببافی؟ قالیهای نائین شهرت دارند.
سر جنباندم.
– همهٔ دخترهای ولایت ما قالیبافی یاد دارن… البت بالای خانزادهها، مرسوم نیست اما من بلدم…
– خانزادهٔ همه چیز تمام!
آرام گفت، پر محبت گفت، نگاهش کردم… با لبخند گفت، لب گزیدم.
– من؟!
سر تکان داد.
– قالی که میبافی، سوزن که میزنی، خط خوش هم داری، سوارکاری هم که میکنی.
– همین!
کنج پلکهایش چین خورد و آرام گفت:
– تووئه آنکوایابل… مقویوز… اَدوقَبل… .
داشت به زبان غریبی میگفت، فرانسوی یا یک خارجهٔ دیگر، لابد همین قسم مینشست کنار اُلگای پنجهٔ آفتابش، همین قسم گرم نگاهش میکرد و همین قسم لبهایش میجنبید “تووئه چی چی قبل” زنش دلضعفه نمیگرفت از آن حال دلنواز؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
– انگلیسی حرف بزنید جوابتون رو بدم!
خنده از چشمهایش به لبهایش رسید.
– جواب دادنی نبود.
لبخند زدم.
– من هم میتونم به زبان خودمان اختلاط کنم و شما هیچی ازش نفهمید!
کف دستش را روی قالیچه، طرف دیگر پاهای دراز شدهام گذاشت و سر پیش آورد.
– هر چی بگی میفهمم.
ابروهایم بالا رفت و به طور عجیبی از این نزدیکی خوشایند دلم ضعف رفت، لابد از همایون یاد گرفته بود.
نگذاشت فکری بمانم، خنده کرد و گفت:
– چون خودت معنیش رو میگی.
پشت چشم نازک کردم.
– شما هم معنی حرفتون رو بگید.
نفس بلندی کشید.
– به وقتش… آق بانو… به وقتش.
بیشتر روی دستش یله شد و من منتظر نگاهش کردم، چشمش رفت روی هلن.
– تهرون بمون.
– خانومجانم هم همین حرف رو زد، گفت بمانم تا همایون برگرده. گفت خودش هم بعد آمدن همایون، چند وقتی میاد تهران.
لب گزید و حرفش را مزهمزه کرد.
– برای همیشه بمون.
به نگاه مطمئنش چشم دوختم، مگر ماندگار شدن آسان بود؟!
– به این راحتی هم نیست.
بیمعطلی سر جنباند.
– هست! وقتی مادر و برادرات هم باشن، دیگه غریبی نمیکنی.
دهانم باز شد اما حرفم را نزدم، نگفتم الان هم دیگر غریبی نمیکنم.
گرمم بود اما بالاپوش گشاد بافتنی را روی هم آوردم.
– نقداً که تا آمدن همایون و خانومجانم، وبال گردن شما هستم.
دست کشید روی موهای هلن.
– سؤال دارم…
دلم میخواست پاها را جمع کنم اما دستش مانع بود.
– بفرمایید!
چشمهای پر تردیدش روی صورتم گشت.
– دلبستهٔ پسرعموت بودی؟
از سؤال بیهوایش تعجب کردم.
– فقط چند روز محرم همدیگه بودید، دلبستهش شده بودی؟
جواب بیپردهام، یک “نهٔ بیفکر بود. روزها و شبهای زیادی فکر کرده بودم، اما درست بود حرفهای پنهانم را به او هم بگویم؟
– پسرعموم بود… .
لبخند بیجانی زد.
– میدونم! حکایت دلبستگی جدای از نسبتش با توست.
پر چارقدم را دور انگشت پیچیدم.
– راضی نبودم زنش بشم.
– چون دلت با شاهین بود؟
شانه بالا انداختم.
– فکر میکردم دلم با شاهینه… اما بعد که محرم بارمان شدم و از حرف فرار پا پس نمیکشید فهمیدم شاهین مرد نبوده، حالا که اصلش رو میدانم اما همانوقت هم… اگر پای دلدادگیش میان بود، نبایست چشم به زن مردم میداشت، گناه بود.
یاد هامین افتادم و لب گزیدم، برادر خودم هم چشم به ناموس مردم داشته.
– وقتی دل از شاهین بریدی… دل دادی به شوهرت؟
احساس گرمای بیشتری داشتم.
– بارمان خلق و خوی تندی داشت، گاهی نرمش میکرد… اما… ازش میترسیدم.
منتظر و معطل نگاهم میکرد، با اخمی آرام و… و به نظرم خاش و دیدنی میمانست.
نگاه از چهرهٔ جدیاش گرفتم و گفتم:
– بارمان ترسناک بود، بایست فقط میگفتم چشم، عادت کرده بود چشم بشنوه، از همه… خب خان چند پارچه آبادی بود… روی خوش یا نداشت، یا نشانم نمیداد… ولی با این همه… .
بیتحمل پرسید:
– دوستش داشتی؟
سرم بیاجازهٔ من بالا رفت.
– قدر یه پسرعمو… وقتی هم از بین رفت، عذاب کشتنش، بیشتر از عزاش بود. قدر یه پسرعمو دلم بالای جوانیش که پرپر شد، سوخت… .
خجالتزده سر به زیر شدم.
– ما عادت به شِکوه و شکایت نداریم آقای دکتر، عین تهران و فرنگ نیست که کسی از ما بپرسه چی دلخواهت هست یا نیست… بایست مطیع باشیم.
سر بلند کردم و او دستی بین موهایش کشید.
– یعنی… اگر کشته نمیشد، همچنان زندگی میکردی و رضایت داشتی؟ شاید هم عادت میکردی و وابسته میشدی؟!
دومرتبه شانه بالا انداختم.
– بارمان شوهر نبود، پسرعمویی بود که تنها دو روزه محرمش بودم، با این حال مجبور بودم، اما بیرضایت… اصلش… شب آخری… با حرفهاش دلشکسته شدم، جواب التماسم داد اما تهمت ناروا زد… میماند انگ نعوذباللهای هم میزد… .
بغض، عین یک گردو توی حلقم نشست.
– بعید نبود به بچهٔ خودش هم انگ بزنه.
صدای نفسش را شنیدم، دست کشیدم به چشمهای پر اشکم و سر بالا گرفتم، با اخمی در هم و صورتی گرفته، مات من بود.
– دستش از دنیا کوتاه شده، خونش به ناحق ریخت… راه حق رفت، خدا رحمتش کنه!
دستش را بالاخره برداشت، به مبل پشت سرش تکیه زد و نگاهش رفت تا پنجرههای تالار.
– جانجان رو ببرم پیش خودم؟
غرق فکر، سر جنباند.
– نه، اجازه بده یک شب براش پدری کنم.
در حال بلند شدن، گفتم:
– پس اگر رخصت بدید، برم بخوابم.
سرش را بالا گرفت.
– امیدوارم این اجازه گرفتن، از سر ترس نباشه.
بیاختیار لبخندی پر مهر زدم.
– من از شما نمیترسم، شما ترس نداری… مهر… .
ناگهان حرفم را نصفه رها کردم و به لبخندش چشم دوختم.
– چی دارم؟
سکوت کرده لب گزیدم که نفس بلندی کشید و آرام گفت “خدا رو شکر!”
دو دل، قدمی عقب رفتم که گفت:
– ببخش با سؤالاتم ناراحتت کردم.
– ناراحت نشدم.
بلند شد و هلن را بغل گرفت.
– به گذشته فکر نکن، نگران آینده هم نباش شِقی.
ابروهایم بالا رفت، خنده کرد.
– شبت به خیر خانوم.
***
صدای نقنق جانجان را میان خواب و بیداری میشنیدم. باران آرامی که از ظهر شروع شده بود، یکسر ادامه داشت.
نشستم و گوش تیز کردم، نمیدانستم چه وقت از شب است… چارقد سرخم را روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
لابد دکتر از پس آرام کردنش برنیامده بود، پشت در اتاقش ایستادم و یاد حرفش افتادم که میخواست یک شب برای دخترش پدری کند. خنده کردم، مردها مگر میتوانستند از پس بچهداری بربیایند؟!
تقهای به در زدم و معطل اذن دادنش ماندم، خبری که نشد، دو مرتبه دقالباب کردم.
لابد شکم بچه گرسنه بود، شاید هم کهنهاش را خیس کرده بود… دکتر بلد بود کهنهٔ بچه را عوض کند؟!
پر تردید در را باز کردم و به داخل نگاه انداختم، اولین چیز که دیدم دکتر بود که در تخت بزرگش غرق خواب بود.
خیال میکردم با موهای نامرتب و صورتی کلافه، جانجان را بغل زده باشد و در اتاق راه برود. خندهٔ پر حرصی کردم و داخل شدم.
جانجان توی گهوارهٔ بزرگش نشسته بود و دو دستش را لبهٔ گهواره گذاشته بود، طفل معصوم نق میزد پدرش را بیدار کند، مرا که دید ساکت شد.
پیش رفتم و بلندش کردم، چسبید به شانهام، مردد نزدیک تخت شدم و در تاریکی به دکتر ماتم برد.
پر پیچ و تاب خوابیده بود و متکای اضافهٔ روی تخت، میان دست و تنش اسیر بود. توی خواب هم صورت مهربانی داشت، حتی با آن اخم بیجان!
لحظهای قلبم تپش تندی کرد و مگر چهرهٔ غرق در خواب کدام مردی اینقدر تماشایی بود؟!
یادم بود که بارمان راست میخوابید، پیچ و تاب نداشت، بعد کام گرفتن پشت میکرد یا آرنج روی چشم میگذاشت و میخوابید. دکتر که راست نخوابیده بود، لابد خلوت گرفتنش هم… .
لب گزیدم و هلن را محکم به خودم فشردم، “استغفرالله”ای گفتم و از اتاق بیرون زدم.
خلوت گرفتن دکتر چه خط و ربطی به من داشت؟ استغفرالله ربی! نفس بلندی کشیدم و آرام از جانجان پرسیدم “گشنه تشنه شدی یا کهنهت رو خیس کردی؟!”
سرش روی شانهام بود، نشستم روی قالی و کهنهاش را وارسی کردم، خشک بود.
با لبخند در آغوش گرفتمش.
– شیر بالات گرم کنم؟
ساعت ایستادهٔ کنج دیوار، سه نصفهشب را نشان میداد. لابد قبل خواب شیرش نداده بود. به مطبخ رفتم، سختم بود هم جانجان را بغل بگیرم، هم از کوزهٔ شیر توی کاسه بریزم.
با دیدن اجاق خاموش مطبخ، کلافه نشستم پای اجاق… دلم درد گرفت، غر زدم و جان کندم کبریت بکشم.
بچه را کجا میگذاشتم تا کارم را بکنم؟ یک آن کفری شدم از نبودن گل خاتون و راضیه و مرضیه.
کی تا به حال من اجاق مطبخ روشن کرده بودم؟ کی تا به حال بچهداری کرده بودم؟
بچه به بغل، عاصی کنار اجاق نشسته بودم بلکه درد دلم آرام بگیرد. جانجان نق میزد، تکانش دادم و نالیدم:
– امان بده دردم آرام بگیره جانجان.
صدای پا آمد و پیش از اینکه به خودم بجنبم، دکتر در آستانهٔ مطبخ ایستاد.
– چی شده آق بانو؟! چرا اینجا نشستی؟!
بیهوا بغضم سر باز کرد.
– جانجان شیر میخواد.
پیش آمد و روی کندهٔ یک زانو نشست.
– چرا بیدارم نکردی؟ چی شده آخه؟ گریه میکنی؟!
هلن پا میگذاشت روی شکمم تا راست بایستد.
– نمیتونم اجاق رو روشن کنم، بچه گشنه مانده.
هلن را گرفت و دلواپس یک دستش را پیش آورد.
– عیب نداره… گریه نکن… بلند شو خودم آماده میکنم، اصلاً چهطور فهمیدی هلن گرسنه شده؟! پاشو خانوم.
جُم نخوردم.
– شما هم که نام خدا چه خواب سنگینی دارین!
ابروهایش بالا رفت و لبهایش طرح خنده گرفت.
– از ناراحتی و عصبانیت گریه میکنی؟
فینفین کردم و آرامتر گفتم:
– دلم درد میکنه.
آنی جدی شد و اخم کرد.
– چرا بیدارم نکردی؟ خواب مرگ که نرفته بودم!
گفتم “خدا نخواد” و دست گذاشتم روی دهانم، پنجههایش دور بازویم پیچید.
– آروم بلند شو خانوم.
ایستادم و روی چهارپایهٔ کنار اجاق نشستم.
– اینجا نه… لطفاً توی اتاق استراحت کن، باقیش رو خودم انجام میدم.
دست دراز کردم.
– جانجان رو بگیرم زودتری شیر بچه رو گرم کنین.
خود هلن از دست دکتر آویزان شده بود که بغل من برگردد، بچه را با احتیاط روی پاهایم نشاند و پیش اجاق نشست.
– شاید نفت نداره.
مشخص بود تا به حال نه اجاق را نفت کرده، نه حتی کبریت به شعلهاش زده. گرم تماشای تقلایش شدم و بغض و گریه، به خندهای پنهانی بدل شد.
شیشهٔ شیر را که مهیا کرد، خواست هلن را بگیرد که ایستادم.
– شکر خدا که اشکت خنده شد.
– بیجهت گریهم آمد.
و شیشهٔ داغ را گرفتم.
– خودم بهش میدم… اینکه داغه، دهن بچه میسوزه.
لبخند آرامی زد.
– خنکش میکنم بعد بهش میدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 163
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی ممنون
رمان قشنگیه
عاشقی کردن دکتر هم قشنگترش کرده🥰
دارم همش فكر ميكنم كاش اين رمان فيلم بود من بارها و بارها سكانس هاي عاشقي دكتر رو ميديدم ..
من دوتا رمان داخل اين سايت رو ميخونم و پيگيري ميكنم ..از وقتي آق بانو رو ميخونم ديگ اصلا اون دوتاي ديگ براي حذف شدن واقعا …. حسي ك در خودِ آق بانو و معصوميتش ، عاشقي دكتر و در كل محور داستان تك تك جملات در من ب وجود مياره وصف نشدنيه
دستتون درد نکنه,هم خانم باقریِ نویسنده😍 و هم شما خانم مرادی عزیزم😍مثل همیشه عالی و بی نیاز از تعریف.😊
عالی بود راستی کسی معنی حرفای خارجی دکتر رو فهمید؟؟
حال ندارم گوگل بزنم 😂
هر کی فهمید به ما هم بگه
عالی عالی عالی لیلا جان.همه چیز داستان به اندازه است.
این عالیه
ممنون رها بانو
خوبه دیگه دکتر هر چی دوست داره آق بانو رو صدا بزنه یا بگه به فرانسه میگه اونم متوجه نمیشه عاشقی کردن دکتر هم قشنگه ممنون لیلا جان خسته نباشی رها بانو دستت طلا با قلم زیبات