پشت چشم نازک کردم.
– دیگ شیریکی و یوش نا یَه… شما بفرمایید خواب جا کنید.
چشمهای خوابزدهاش گرد شد.
– چی؟!
پشت کردم تا خندهام را پس و پنهان کنم.
– به وقتش آقای دکتر!
– یادم میمونه.
نگاهی به عقب سرم انداختم، دکتر خوابآلود و شوخ و شنگ، وسط مطبخ ایستاده بود و دست میکشید پس گردنش.
از در بیرون میرفتم که صدایش به گوشم رسید و سر دلم داغ شد.
– زین سان مَرو دامنکشان، که آرام جانم میبری.
بایست زودتری به اتاقم میرفتم و چشمم به نگاه سیاه و پر برقش نمیافتاد.
– لطفاً توی اتاق من بهش شیر بده تا بیام.
نهچندان بیمیل، به اتاقش رفتم. هلن را روی لحاف نامرتب تخت گذاشتم و لاستیک سر شیشه را برداشتم فوت کردم و مات تخت و جانجان شدم.
نیمهشبی، شیطان دور سرم میچرخید، این تخت دکتر و زنش بود. این بچه هم میوهی عشق دکتر.
نفسم را محکم بیرون دادم، چه خوب که خانوم پنجهٔ آفتاب نمانده بود. اگر نه، مگر رخصت میداد مردش بالای خواهر رفیقش غزل بخواند؟
محکم توی شیشه فوت کردم، استغفرالله! اگر بود، مگر رخصت میداد جانجان توی بغل من شیر بخورد، روی پاهای من بخوابد؟ واقعش اگر بود… .
صدای تک سرفهاش از پشت در آمد، دستپاچه کمی از شیر چشیدم تا داغیاش را بفهمم.
لاستیک را سر شیشه گذاشتم، بینگاه به دکتر، کنج تخت نشستم و بچه را بغل گرفتم.
دومرتبه نشسته بود کنج دیگر تخت، ساکت و صامت، مات من و دخترش مانده بود.
– کاش رخصت میدادین با هلن برم اتاق خودم، این قسم که شما هم بیخواب شدین.
– تو بهخاطر جانجان من بیداری.
سرم پایین بود.
– جانجان منم هست.
قدری معطل ماند و گفت:
– این مزاحمت و بیخوابی، ارزشش رو داشت.
نگاهش که کردم، پر مهر پلک به روی هم فشرد و نگاهم کرد.
– تا الان، این اتاق، اینقدر آرامش و… حال خوش، به خودش ندیده بود.
چشمم چرخید روی سر و وضع دکتر، دست به سی*ن*ه و راحت به تاج تخت تکیه داده بود. چشمم نشست روی جانجان، خواب و بیدار به لاستیک شیشه مک میزد.
ساعت از سه نیمهشب گذشته بود، شرشر باران پشت پنجره بود و انگار من، از بچگی، جای عمارت میرزا آقایم، توی آن عمارت باغی، بزرگ شده بودم، با دکتر… و هلن، دخترک خودم بود.
– مادرش هم همین قسم، قشنگ و خاش بود؟
– اُلگا؟
دلم میخواست اسمش را نمیگفت، الگا نمیگفت؛ میگفت زنم؟! زنش که نبود. الانه دیگر با برادر بیوجدان من نسبت داشت.
سر جنباندم، بلند شد و پشت سرم رفت.
– قشنگ بود… راه که میرفت، کسی بینگاه ازش نمیگذشت.
صورتم هی داشت الو میگرفت، صدای در گنجه آمد و بعد کنارم نشست، عکسی را که آورده بود پیش روی من گرفت.
عکس دکتر بود کنار زنش، نشسته بود روی صندلی و دکتر عقب سرش ایستاده بود و انگشتهای بلندش، شانههای ظریف و بدون پوشش الگا را میفشرد.
شبیه هلن بود، همان موهای روشن، همان چشمهای رنگی، همان پوست روشن و به قول خانومجان، زاغ و بور… همان زنهایی که خانومجان میدانست هامین میپسندد و انگار نه فقط هامین، که دکتر هم میپسندید!
با نگاهی سرد و لبخندی کوچک، با لباسی که یقهٔ بازش تا سر شانههایش میرسید و موهای صافی که در عکس، معلوم نمیکرد تا کجای کمرش باشد.
نگاهم رفت روی صورت دکتر در عکس، همین چشمهای پر مهر و براق، همین لبخند آرام، همین ظاهر مرتب و فرنگی، انگار کسی بیخ گلویم را فشار میداد.
– ها… واقعش پنجهٔ آفتابه.
هیچوقتی پیشتر، آن حال را نداشتم؛ که نفسم تکهتکه شود از تماشای زنی غریبه؛ که خدا را شکر کنم از رفتنش، حتی با برادر خودم!
چشمم لرزید تا دستش که عکس را گرفته بود، هیچوقت پیش از این، دلم نخواسته بود دستهای مردانهای، فقط مال خودم باشد.
چرا حالا داشتم از فکر دلبستگی دکتر به آن زن فرنگی، عین تنور، از درون الو میگرفتم؟
سر شب از من پرسیده بود اگر بارمان کشته نمیشد، همچنان زندگی میکردی و رضایت داشتی؟ شاید هم عادت میکردی و وابسته میشدی!
عکس را پس کشید، به هلن نگاه کردم، لاستیک میان لبهای بازماندهاش بیتکلیف مانده بود.
شیشه را کنار گذاشتم و بینگاه، با صدایی که جان نداشت، پرسیدم:
– اگر این خانوم نمیرفت… هنوز… خوشبخت بودین؟! دوستش داشتین؟
صدای نفسش توی گوشم پیچید، خم شد و دستها را تکیه داد به زانوهایش.
– شاید… .
کاش میگفت نه! کاش باز هم فقط به من اعتراف میکرد هیچ زمانی آن زن پنجهٔ آفتاب چشم رنگی را دوست نداشته.
عکس را بالا برد و نگاهش کرد.
– شاید… .
خودش میگفت “شاید” و مرا استنطاق میکرد که درستش را بگویم بارمان را دوست داشتم یا نه!
عکس را در هوا تکان داد.
– من ضربهٔ بدی خوردم آق بانو، عجول بودم. چشم نداشتم ببینم همهٔ مردهای اطرافم، دلدادهٔ زنی باشن که من دوستش داشتم. همایون متوجه جنبیدن سر و گوشش شده بود. گفتم میبرمش ایران، از همهٔ اون مردها دورش میکنم… .
نفس گرفت.
– اما نشد… نموند… با فرارش، فقط دلم نشکست… غرور و غیرتم شکست، آبروم ریخت، پیش خانوادهی خودم هم بیاعتبار شدم.
همانطور، خم شده، سر کج کرد طرف من.
– اگر نمیرفت، نمیدونم… شاید اینطور نمیشکستم… اما میدونم اگر نمیرفت، هیچوقت به حسی که الان دارم، نمیرسیدم.
چشمهای پر آبم را از نگاهش گرفتم.
– هنوز هم دوستش دارید… .
سؤال نبود! به خدا که جملهام سؤالی نبود، بلند گفتم تا خودم بشنوم، تا شرم کنم.
راست نشست و دستش را پشتم روی تخت گذاشت، نزدیک بود، آنقدر که حتی بتوانم چینهای ریز کنار چشمش را، تهریش جوانهزدهٔ یکروزهاش را هم ببینم.
– من مدتهاست دل از آفتاب کندم… .
چشمش کوتاه رفت روی جانجان و با نگاه به او اشاره کرد.
– همین خورشیدکم از همهٔ آفتاب برام بسه.
صدایش آرام بود، آرام مثل صدای نهر زلال قنات، وسط باغات… چرا سر پس نمیکشیدم؟ چرا اخم به هم نمیرساندم بالای این نزدیکی زیادهاش؟!
به جای اَخم و تَخم، مات چشمهایش لب زدم:
– پس چرا عکسش رو به یادگار نگه داشتید؟! اگر دل ازش کندید، چرا… .
دکتر بیحرکت بود، من بیحرکت بودم، جانجان بیحرکت خوابیده بود، فقط چیزی در دلم جنبید.
نفهمیدم در صورتم، در چشمهایم چه دید که بیآنکه پس برود، ماهی چشمهایش لغزید روی صورتم.
ماهیهایش مهربان و گرم شدند و نجوا کرد:
– آفاق را گردیدهام، مهر بُتان ورزیدهام… بسیار خوبان دیدهام… .
صدای مچاله شدن عکس، توی مشتش آمد.
– اما تو چیز دیگری!
نگاهم لحظهای روی عکس مچاله شده غلتید و دوباره مات نگاه پر مهرش شدم و او لب زد:
– زیبایی چشمنواز ماه… در برابر خورشیدی که گاه چشمان آدمی رو کور میکنه، خاشتره خانوم.
مردهای ما آن قسم نگاه نمیکردند، آن قسم دلبری نداشتند، آن قسم آرامش نمیدادند، قرار نمیبردند.
این چه حال غریبی بود که از او فرار نمیکردم؟ چه حالی بود که هم آرام میشدم هم دلدل میزدم برای پس رفتنش؟ چرا مثل بارمان، از او نمیترسیدم؟ چرا مثل میرزا آقایم، شرم نداشتم از نگاه خیرهاش؟ چرا مثل شاهین، دلنگران نمیشدم از همکلام شدنش؟ چه قسم از طبیبم دل میکندم و به نائین برمیگشتم؟! اصلاً دل کندن از این مرد شدنی بود؟
چشم بست و سی*ن*هاش را پر از هوا کرد.
– امشب بارونیه اما برای من، قرص ماه کامل شده.
ناخودآگاه لبخند محوی روی لبهایم جان گرفت و او نفسش روی صورت الو گرفتهام نشست و خودش آرام بلند شد.
محو و ماتش، سر بالا گرفتم و نگاهش کردم، با بیقراری غریبی دست کشید روی صورتش.
– سحر شد… .
هلن را به سی*ن*ه چسباندم، هنوز حالم جا نیامده بود.
– من جانجان رو میبرم اتاقم، شما هم راحت بخوابید.
چشم گرداند روی تخت.
– لطفاً همینجا بمون… این تخت برای سه نفر، مناسبتره.
چشمم گرد شد و دکتر بیجان، لبخند زد.
– تختخوابت کوچیکه، چهطور با جانجان و خانزاده راحت بخوابید؟
بیحرکت مانده بودم، دست کشید به موهایش.
– شما اینجا بخوابید… من هم… .
بیمعطلی گفتم:
– توی تالار که سرما میخورید!
پنجهاش از میان موها، آرامآرام سُر خورد پس گردنش و خندهٔ شوخ و شنگی کرد.
– پس رخصت میدی برم توی اتاقت بخوابم؟
دستم زیر سر جانجان خواب رفته بود، سر جنباندم و گفتم:
– ها، منزل خودتونه، رخصت نمیخواد.
یک قدم بلند پیش آمد و خم شد، موهای سیاهش پیش صورتم بود، سر هلن را بوسید و تعلل کرد… پر چارقدم را میان انگشتهایش گرفت و انگاری با آرامش پَر طاووس را نوازش کرد.
حس خوشایندی به دلم سرازیر شد و او ایستاد و بینگاه زمزمه کرد:
– کاری داشتی، صدام بزن… شبت به خیر.
معطل جوابم نماند و رفت، شب به خیر؟! این شب طولانی چرا به صبح نمیرسید؟ باید وضو میگرفتم و نماز میخواندم، یعنی دو مرتبه هنوز نرفته، باید سروقتش میرفتم تا جانماز و چادرم را بردارم؟
هلن را که روی تخت گذاشتم و لحاف را روی تنش کشیدم، از لای در نیمه بسته، آرام صدایم زد.
تند ایستادم، داخل نشد. سجادهام را از لای در طرفم گرفت و با لبخند آرامش لب گزید.
– هر چند مشتاق تماشای نماز خوندنت هستم… اما… اما باز هم شب به خیر!
***
یک روز بود گل خاتون رفته بود، اما جای خالیاش به چشم میآمد. دکتر رفته بود پی کار، خدمه عوض گل خاتون، هی از من کسب تکلیف میکردند؛ چه غذایی برای چاشت مهیا کنند؟ کدام رخت و لباسهای هلن و دکتر را بشویند؟ نوبت را بفرستند بالای خرید نان؟
حال خوشی بود، رَتق و فَتَق امور عمارت دکتر! حس میکردم خانوم عمارت هستم، حسی که در عمارت میرزا آقایم یا حتی بارمان هیچوقت تجربه نکرده بودم… و جانجان، تمام وقت سنجاق شده بود به من. وقت بازیگوشی، گرسنگی و خواب!
گرم بافتن بودم و تا غفلت کردم، هلن چهار دست و پا رفت تا پشت در اتاق پدرش، بلند شدم بغلش بگیرم، با کف دستهای کوچکش به در زد.
– ها جانجان! دلتنگ آقات شدی؟! توی اتاق نیست، بیا بغلم، ظهر برمیگرده.
بلندش کردم و چشمم به در ماند، دلم در را باز کرد و عقلم گفت:
– ببین اتاق خالیه؟ آقاجانت رفته مطب… مریضخانه… .
چشمم خورد به شلوار راحتیاش که تا شده کنج تخت بود و پیراهن خوابش که انگاری با تعجیل، پرتش کرده بود و پیراهن، سُر خورده بود پای تخت.
پیراهن را برداشتم و یک دستی، تا زدم. لعنت به دل سیاه شیطان! بوی خوش عطر مردانهاش عین دیشب که به لحاف چسبیده بود، حالا از رخت تنش میآمد.
خانومجان نگفته بود، اما گل خاتون میگفت “دماغ زن آبستن، بلانسبت تو، عینهو دماغ سگ بو میکشه، از یه فرسخی آدم بوی غذا رو میفهمه، یا عقش میگیره یا ویار میکنه.”
دکتر غذا نبود اما تمام دماغم پر بود از بوی او… عق نمیزدم، لابد ویارم شده بود، دلم ضعف کرد و لب گزیدم… استغفرالله!
چشم بستم و یاد شب قبل افتادم، یاد غزل خواندنش آن همه نزدیک؛ یاد عکس مچاله شدهٔ الگا میان مشتش… دلتنگش شدم، هلن و دلم را بغل زدم و از اتاقش بیرون رفتم.
مرضیه داشت ایوان را جارو میزد، یک نگاه به باغ کرد و یک نگاه به داخل تالار، بیمعطلی وارد شد و با جارو به بیرون اشاره کرد.
– مهمون رسید خانوم.
نزدیک در ایستادم و به در باغ که نوبت باز کرده بود چشم انداختم، اتول آقابزرگ بود!
دلم به وحشت افتاد.
به ساعت تالار نگاه کردم، هنوز دو ساعت به ظهر مانده بود، نزدیک شدن اتول را ندیدم و بچه به بغل به اتاقم دویدم.
جانجان را روی تخت گذاشتم، چادرنمازم را سر کردم و در آینه، نگاهی به صورت خوفزدهام انداختم.
با نفسی جانجان را برداشتم و بیرون رفتم، مرضیه در تالار را باز نگه داشته بود، پیش رفتم. خانومبزرگ و عقب سرش، مریم از پلهها بالا میآمدند.
خانومبزرگ جلوی در نگاهی به چادرم انداخت و در جواب سلام و خوشآمدم، سر جنباند.
مریم از عقب سرش بیصدا خنده کرد و با پنجه، آرام به گونهاش زد.
معطل ایستاد وسط تالار و مریم پیش آمد، اول صورت مرا بوسید، بعد لپهای جانجان را.
– منور کردید خانومبزرگ، بفرمایید.
عوض جواب تعارفم، پالتوی سیاه و بلندش را درآورد و به مرضیه داد.
– پس گل خاتون کجاست؟!
تعلل کردم.
– رفته احوالپرس نوههاش.
مریم، جانجان را از بغلم گرفت و ملیح خنده کرد.
– عزیزخانوم میخواستن بیان دیدن والا و هلن، من هم اومدم دیداری تازه کنیم.
گفتم “قدم به چشم”، چادرم را مرتب کردم و به مرضیه اشاره کردم پذیرایی کند.
خانومبزرگ نشست و پا روی پا انداخت.
– بچه رو به امون خدا گذاشته و رفته؟
مریم هم سر مبل نشست، جانجان میخواست از میان دستهایش پایین برود.
– گمونم به آق بانوجون سپرده دیگه! بشین عزیزم… مرد همرامون نیست، شوفر داخل نمیاد.
نزدیکش نشستم تا مراقب هلن باشم سر و تنش به تیر و تخته نخورد.
نگاه خانومبزرگ، سرد و بیحس، به هلن بود.
– چه زود داره راه میافته، چه عجب که یک چیزش به پدرش کشید.
جدی نگاهم کرد.
– باهات اخت شده… خیال گل خاتونو راحت کردی که میره پی دَدَر و قوم و خویش بازیش… کی رفته؟
خواستم دروغ بگویم صبح، اما بیاختیار راستش را گفتم:
– دیروز رفت… نوهش ناخوشاحوال بود، آقای دکتر اذن دادن بره، میاد امروز فردا!
ابروهایش کمی بالا رفت، مریم مصلحتی خندهٔ آرامی کرد.
– پس زحمت هلن و منزل افتاده گردن تو… ماشالا چقدر قشنگ شدی!
غیر از شکمم، یک هوا گوشت هم اضافه کرده بودم، گل خاتون میگفت آبستن خوش صورتی!
هلن را که نزدیک بخاری میرفت گرفتم و تشکر کردم، مریم اهل سکوت نبود اما معلوم میکرد پیش خانومبزرگ رعایت ادب را میکند.
مرضیه قهوه آورد با شیرینیهایی که روز قبل دکتر برایم یک پاکت گرفته بود.
مریم از دیدن شیرینیها سر کیف شد.
– وای والا شیرینیهای هانس رو گرفته؟! عزیزخانوم، بفرمایید، همونا که شما هم میپسندید.
فنجان قهوهاش را کمی بویید و چشید.
– نقداً انگار موندگار شدی!
هلن آرام نمیگرفت، کلافهام کرده بود. حرف و رفتار خانومبزرگ هم کلافهترم میکرد.
– مهمان آقای دکتر هستم، زحمتم گردنشون افتاده تا… چند وقت دیگه برگردم.
– مهمون؟
پوزخند زد و پی حرفش را گرفت.
– مهمون، یک روزه، دو روزه، یکماهه… شما مستوفیها مهمون یک روز و دو روز نیستید… حکماً تو هم مثل همایون، موندی به دلداری پسر من!
شک نداشتم اگر دکتر بود، تا الان چند مرتبه گفته بود “آق بانوخانوم، شما بفرمایید توی اتاق، بفرمایید استراحت کنید!” اما نه ادب و نزاکت حکم میکرد بروم، نه میخواستم بیحرف از او بگذرم.
هلن که آرام نمینشست، توی بغلم نگهاش داشتم و نفس گرفتم.
– ما مستوفیها بد هستیم خانومبزرگ، شما حق دارید از من و برادرهام دلخون باشید، هامین خبط کرده، نامردی و نارفیقی کرده، اما همایون اگر کنار آقای دکتر مانده، فقط بالای شرمندگی و رفاقتش بوده، من هم بیخبر از احوالات تهران، آمدم و بعد مدتها، از حرف شما ملتفت شدم چه پیشامد کرده بوده… آقای دکتر مردانگی کرد و پناهم داد، بیمنت پناهم داد.
فنجانش را کنار گذاشت و اخم در هم کشید.
– خاک بر سر والا که یک جو غیرت نداره، نه توی فقرهٔ زن ولنگارش تونست درست عمل کنه، نه با شما مستوفیها که دهاتی و بیاصل و نسب و ظاهر فریب بودید.
– عزیزخانوم!
نگاه اخمآلودش رفت روی مریم.
– تو گفتی همراهیم میکنی که دختر والا رو ببینی… پس توی اموراتی که ارتباطی بهت نداره، مداخله نکن.
مریم بلند شد، هلن را گرفت و طرف دیگر تالار برد. همچنان ایستاده بودم و زانوهایم میلرزیدند.
مستوفیها در نائین، اصیل و اصیلزاده بودند، ما اگر در دهات هم بودیم، اتول جدید و گرامافون و ظروف تراشخوردهای داشتیم که در عمارت دکتر هم نبود. اگر دهاتی بودیم، اما حرمت مهمان و میزبانی را نگه میداشتیم.
حرف تا پشت لبم میرسید و بیرون نمیریخت، چه دخلی داشت بداند همهٔ نائین و قریهها و آبادیهای اطرافش، با شنیدن نام مستوفی، راست میایستند؟ هامین چه کرده بود با آنها که آن قسم زخمی بودند!
– اومدی عمارت بیزن دیدی و مردی تنها؟
خامش کنی و باقیموندهٔ اعتبار و آبرو و غرور پسرم رو هم بریزی و بری؟!
صدایم هم لرز کرده بود.
– من همچین مقصودی نداشتم و ندارم.
– پس اینجا چه غلطی میکنی؟! تنها اومدی، موندگار شدی، نوهٔ من رو به خودت الفت دادی، پسرم به خاطرت توی روی ما میایسته و از حالش پیداست باز هم دل داده… خودت رو جا کردی که بیشتر از این به ما ریشخند بزنید؟
صدایش در تالار پیچید.
– شما مستوفیها چی از جون فخرشوکتها میخواید که سایهتون رو از سر زندگی پسر من کم نمیکنید؟! نوبت برادرها گذشت، تو رو فرستادند جای خالی خانوم رو توی این خونه پر کنی؟
مریم، همانطور که هلن را توی بغلش تکانتکان مختصری میداد، مات ما بود.
پرهای چادر را کنار زدم و از سرم برداشتم.
– من حاملهام.
مریم “هین” کرد و خانومبزرگ با چشمهای گرد شده، انگشتهای باریکش را روی دهان بازش گذاشت.
– حامله هم شدی؟!
پاهایم توان ایستادن نداشتند، لب مبل نشستم.
– من بچه به شکمم دارم خانومبزرگ… شوهرم از بین رفته اما خداش حی و حاضره، تا تولد بچهم، عدهٔ شوهرم رو دارم. پسر شما هم مردتر و معتقدتر از این حرف و حدیثها و وصلههاست. به من به چشم امانت رفیقش نگاه میکنه و به بارم، به چشم امانت خدا.
دستش روی لبش ماند و اخمهایش باز به هم رفت.
– چرا خودش حرفی نزد؟ چرا به من و پدرش شرح نداد؟!
غیظ صدایش کمتر شده بود، وقت بغض و گریه نبود… دکتر که اهل توضیح و تشریح ماوقع نبود. دلشکسته از پدر و مادرش، تنها و بیکَس مانده بود، چند صباح دیگر که بارم را میبستم و از آن خانه باغ میرفتم، دومرتبه تنها میماند با هلن مادر مرده و گل خاتون و عمارتی ساکت و سوت و کور.
– اگر راه داشتم برمیگشتم ولایتم، اما اول ناامنی جنگ بود، بعد قابله گفت اگر راه دور برم، بچهم تلف میشه… آقای دکتر حرفی نزد از این خاطر که… خیال میکنه شما ازش دل کندین.
انگشتهایش را مشت کرد.
– من از پسرم دل کندم؟! اگر دل کنده بودم با وجود بیمهری والا، باز هم سر میزدم و نگرون خودش و این بچه بودم؟
به چهرهٔ شاکی و مغرورش چشم دوختم و کم رنگ، لبخند زدم.
– دکتر به محبت و حمایت شما محتاجه، همون قسم که هلن دنبال محبت میگرده، همون قسم که من الانه فقط دلم مهر و محبت خانومجانم رو میخواد.
– والا خودش از ما دوری میکنه.
سر جنباندم.
– از این خاطر که خودش رو پیش شما بیاعتبار میدونه… شرمندهست که نصیحت شما رو گوش نگرفته… شما بزرگین، بزرگتری کنین خانومبزرگ… دکتر جوانی کرد، خام شد، چوبش هم خورد. اگر میبینید روی خوش نداره، بالای خاطر اینه که مَرده، غرور داره. شما و آقابزرگ زیر بالش رو بگیرید و محبت خرجش کنید. رخصت بدید اگر دلش از تنهایی گرفت، هلن رو برداره بیاد عمارت شما، عین آقا وحید و مریمخانوم… .
نفس کشدارش را بیرون داد و من با آسودهگی بیشتری ادامه دادم:
– گذشتن از خبط و خطا، آسان نیست خانومبزرگ، اما گذشتن از خطای اولاد، بالای پدر و مادر، راحته… شما با روی خوش دلش رو گرم کنید، پیاتون پر میکشه به خدا… آقای دکتر خیلی تنهاست، این بچه هم… .
انگاری حوصلهاش را سر برده بودم که میان حرفم آمد:
– بگو… بگو برام آب بیارن… کنار قهوه چرا آب نگذاشته این کلفت سر به هوا؟!
بلند شدم و به مطبخ رفتم، مرضیه و راضیه پچ و واپچ داشتند.
– لیوانهای آبت کو مرضیه؟
انگشتها را در هم تاب داد.
– به خدا اینقده هول کردم، الان میارم.
پشت کردم و بیرون زدم. خانومبزرگ، هر قدر بیعاطفه و خشک، مادر که بود… به قول خانومجان، سگ و گرگ هم وقتی مادر میشوند، عاطفهٔ مادریشان میجنبد، یعنی خانومبزرگ از گرگ هم کمتر بود؟!
خندهام گرفت، چه روزگاری داشتم… خانومبزرگ و مریم هم پچ و واپچ داشتند.
مریم داشت چیزی کنار گوشش میگفت. وارد تالار که شدم، خندهای کرد و جانجان را زمین گذاشت.
مرضیه که آب آورد، مریم کنارم نشست و لب زد “خوب به آتیش شازدهخانومی عزیزجون باد زدی ها!”
چون خودم خانزاده بودم، خلق و خوی خانومجانم و خانخانومهای زیادی را دیده بودم.
بالانشینی و رگ خوابشان را میدانستم. هر چند، خودم فرصت نکردم خانخانوم بودن را تجربه کنم.
خواستم حرف بزنم که خانومبزرگ لیوان به دست پرسید:
– چند وقت دیگه بارت رو زمین میذاری دختر؟
نگاه دزدیدم.
– آخر زمستان.
ناراضی نفسش را بیرون داد.
– یعنی تا آخر زمستون اینجایی؟
دستپاچه گفتم:
– همایون که برگرده تهران، زحمت رو کم میکنم.
مریم دست روی دستم گذاشت:
– چه زحمتی؟! نقداً که زحمت والا و هلن گردن تو افتاده.
خانومبزرگ چشم باریک کرد.
– چند سالته؟
– هیجده.
سری جنباند.
– چرا بیوه شدی؟!
– شوهرم کشته شد… آمدم برادرم پناهم بشه که… .
صدای مریم از کنار گوشم آمد “الهی!”
غرق فکر و دلچرکین خیرهٔ من ماند. معذب بودم، معذبتر گفتم:
– خانومبزرگ، میدانم دل خوشی از ما ندارین… هامین بد کرده، گناه کرده، خبطش بخشیدنی نیست… نوبهٔ قبل من خبردار نبودم که حلالیت طلب کنم، خانومجانم هم خبردار نیست. ملتفت بشه دق میکنه از غصه و شرم… من و برادرهام بدیم… مستوفیها بد… قبول… اگر راضی میشین، من و همایونم به خطای هامین بزنید… اما بالای آقای دکتر مادری کنید.
جدی و بیحوصله پرسید:
– قصد و نیتت از این دلسوزیها چیه دختر؟
نگاهش نکردم، تکانهای آرام توی شکمم حواسم را پرت کرد. جانجان که از پاهایم آویزان شده بود تا بغلش کنم، حواسم را پرت کرد.
– دکتر زیاده در حقم لطف کردن، شاید اگر بتونم رفع کدورت کنم، قدری از دینی که سرم دارن اَدا بشه.
هلن را بغل کردم و ایستادم، لیوان آب را تا نیمه نوشید و بلند شد.
– بگو پالتوی منو بیارن.
دستپاچه گفتم:
– تشریف داشته باشید تا دکتر هم بیاد و زیارتتان کنه.
نزدیکم شد و نگاه داد به هلن.
– وظیفهٔ والاست که برای دیدن ما خدمت برسه.
با تعجیل گفتم:
– البته! ولی حالا که تشریف آوردید… .
دست دراز کرد و انگشت کشید به موهای هلن.
– تو با این زبون گیرا، اگر بخوای میتونی والا رو راضی کنی… معطل نکن… بگو پالتو رو بیارن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 163
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از بس زیباست حرفی برای گفتن باقی نمیمونه 😊
لیلا خانوم الان که استخون درد بیاد سراغم چرا پارت نمیدی💔
سلام خیلی رمان قشنگیه
خانم باقری رمان دیگهای دارند؟
پارت جدید کی میاد؟🥲
خانم باقری رمان دیگه ای هم دارن؟
میترسم که آخرش این آقبانو خانمبزرگ و آقابزرگ رو هم عاشق خودش بکنه، همه به عنوان عروس آینده بخوانش اما نشه که بمونه و برگرده!!
اونوقت بیچاره والا!!
خییییلی قشنگ بود،آدم اصلا دلش نمیاد تموم شه،به آخر پارت که میرسم غصه میخورم
قربونت برم
یعنی این رمان طوریه که دوست داری تموم نشه و همشو یکجا بخونی.. واقعا عااالی مینویسید
نگاه تموم خوانندهها پرفروغ☺😂
واییییییییی این رمانننن محشرههههههه
مرسیییی
فوق العادهههههه بود
مررررسی وممنون ونتشکر از پارت گزاری,کم نظیرت خانم مرادی که من قبل تر هم از جانب شما و خانم “نور “توی رمان وان هم طعمش رو چشیدم.و منمون و متشکر از خانم نویسنده به خاطر رمان قشنگ و گیراشون.آدم از این خانم بزرگ می ترسه😅
مرسی کاملیای مهربون و تمامی خوانندگان عزیز😍 آره واقعاً خانم بزرگ یهکم ترسناکع😂 خوشحالم که از این رمان رها جان خوشتون اومده. ای کاش چاپش کنه، چون خوندن کتابیش یه مزهی دیگه میده
این خانم بزرگم از اون شازده خانمای بد خلقه خدا بداد دکتر و آق بانو برسه خیلی ماهی لیلا جان😍