با سلام من، استاد و شکوفه سر بالا گرفتند. پیرمرد لبخندی زد و شکوفه بیمعطلی نگاه به سهراب داد.
سهراب صندلی چوبی را نزدیک تختخواب گذاشت.
– بفرما آق بانوخانوم… سرپا سخته برات.
نگاه کردم به دکتر که با چشمهای ریز شده، به سهراب نگاه کرد و نفس صداداری کشید.
نشستم و احوال استاد را پرسیدم، دکتر کیفش را گرفت و کنار تخت نشست.
هوش و حواسم به شکوفه بود که بیصدا از اتاق بیرون رفته بود، دلم میخواست زودتر بروم و دل و درست ببینمش.
دکتر مشغول معاینهٔ استاد شده بود و سهراب تکیه زده بود به دیوار و نگاهشان میکرد.
آرام بلند شدم… سهراب تکیهاش را از دیوار برداشت و دکتر با اشارهٔ چشم و ابرو پرسید چه پیشامد کرده؟
سر بالا انداختم و آرام گفتم:
– من برم بیرون و برگردم؟
پیش از دکتر و استاد، سهراب با تعجیل گفت:
– بلهبله، راحت باش، میگم زیور چای بیاره.
جواب دکتر هم با تعجیل بود.
– سهراب، آستین لباس استاد رو بالا بزن فشار خونشون رو بگیرم.
بیمعطلی از اتاق بیرون رفتم و چشمم پی شکوفه گشت، پشت پنجره ایستاده بود و با دیدنم لبخندی زد و پیش آمد.
– فدات بشم آق بانوجونم… دلم برات یه ریزه شده بود.
آرام حرف زد اما محکم بغلم کرد، بعد عقب رفت و پر چادرم را پس زد.
– وای نگاه شکم تختت چه گِرد و قلمبه شده! ولی هنوزم ریزهمیزهای… اِنقدره دلم میخواست ببینمت، خوبی؟ موندگار شدی تهرون؟
به صورت بدون بزک و چارقد کوچکش نگاه کردم و لبخند زدم.
– ها… هنوز عمارت آقای دکتر هستم، خوبم… منم دلتنگت بودم، آقا سهراب گفت آشنایی ندم.
نگاهی به دالان انداخت و دستم را گرفت و روی مبل نشاند، خودش هم کنارم نشست.
– آقاش مریضاحواله، یه هفته مریضخونه افتاده بود، بعدشم آوردنش خونه، کلفتشون وسواس داره… گفته بود یکی بیارین بذار وردار آقا رو بکنه.
– تو آمدی؟
سر جنباند.
– آره دیگه… سهراب گفت آشنا ماشنا میشناسی پرستاری کنه؟ گفتم خودم مخلص خودت و آقاتم… دو هفته، سه روز کمه اومدم.
نفس راحتم بالا آمد.
– پس… دیگه توی اون خونه نیستی.
شانه بالا انداخت.
– نقداً که اینجام… بیخبر از زری بیرون زدم، برگردم تنبونمو سرم میکشه.
دستش را فشردم.
– دیگه اونجا برنگرد شکوفه.
خنده کرد و دست گرفت جلوی دهانش تا صدایش شنیده نشود.
– آخرتش چی؟ آقاش که خواست خدا سرپا بشه، خود سهرابم عذرمو نخواد، این زنیکه زیور، بیرونم میکنه… چش دیدن منو نداره، اگرنه به مولا راضیام همینجا کلفتی کنم…
گوشهٔ لبش را به دندان گرفت و نفس بلندی کشید.
– نمیدونی چه حال خوشی دارم آق بانو، انگاری از قفس آزاد شدم.
به رویش لبخند زدم.
– به آقا سهراب بگو، مگه نمیگفتی خیلی مردانگی داره؟ رضا میشه همینجا بمانی.
لب و دهانش را کج کرد.
– رو ندارم بگم… خیلی مرده اما همین حالاشم پسکی رام داده… اگه بو ببرن دوسیهم سیاهه، نمیذارن یه دقه بمونم… وقتی دید تو هم با دکتر اومدی، زرد کرد. حق داره.
لب گزیدم و تعلل کردم.
– شکوفه… توبه کن، حیف از جوانی و دل پرمحبتت نیست؟
خنده کرد اما پردرد.
– آره، انقد قزلقورتکی و الله بختکیه… توبه کن! بُزک نمیر باهار میاد! آب توبه سرم بریزم، بعدشم بشم زن همین آقا سهراب و براش قد و نیم قد پس بندازم، به پای هم پیر بشیم، قصهٔ ما به سر رسید، کلاغه به خونهش نرسید.
به چشمهای پر آب و گریزانش نگاه کردم.
– آقا سهراب نه، یه مرد دیگه… پاک که بشی، خدا حافظت میشه.
پر چارقد یاسیاش را به چشمش کشید.
– سهراب نباشه میخوام هیشکی دیگهم نباشه.
ساکت ماندم، به دالان نگاه انداخت و و پر غصه لب زد:
– خاطرش خیلی واسهم عزیزه اما لقمهٔ دهن من نیست.
غصهدار ماتش شدم، عاشق سهراب بود! خندهٔ بیخیالی کرد و گونهام را کشید.
– این دُکی تو نَخته! من آدم شناسم… عاشقیت و اینطوریاس؟! همونه نگهت داشته!
نامطمئن زمزمه کردم:
– نه… از مردانگیشه.
با آرنج به دستم زد.
– نه و نگمه! خوشگل و ترگلی، خانومی، نجیبی، چی کم داری ازش؟ بارتو زمین بذار، زنش شو… جا برادری واسه خودش لعبتیه.
دستش را گرفتم.
– شکوفه… اگر اینجا هم نماندی، با هم میریم ولایت ما… برارم همین تهران خانه داره، خانومجانم قراره بیاد تهران، پیش ما هستی، بیمنت و خجالت… از دکتر جویا میشم کلید خانهٔ بیارم کجاست… برو اونجا، اما توبه کن و دیگه برنگرد… جان عزیزت شکوفه…
– زیور وسایل پذیرایی رو نیاورده؟!
شکوفه بیهوا بلند شد و پس رفت، دکتر و سهراب وسط اتاق بودند.
شکوفه دستپاچه گفت “الان میگم بیاره” و بیرون رفت. دکتر آمد کنارم نشست و سهراب پُرسان نگاهم کرد.
– سهراب، بگو ظرف آب جوش ببرن هوای اتاق پدرت مرطوب بشه.
جدی بود اما آرام، سهراب نگاه خیرهاش را از من گرفت و عقب سر شکوفه رفت.
– خوبی خانوم؟
دستش، پس سرم روی مبل بود و لبخندی بیجان، کنج لبش.
سر جنباندم.
– این خانوم، آشناست؟!
سرم به کتمان کردن بالا رفت، اما زبانم در مقابل چشمان سیاه و براقش، بیمعطلی به راست باز شد.
– بله!
نفس پر صدایش را بیرون داد و دست کشید به پیشانیاش.
– دوست ندارم بمونیم، زودتر بریم.
عین خودش آرام پرسیدم:
– بالای خاطر چی این قسم پریشان شدین؟!
جواب نداد و با اخم به پنجره نگاه کرد، ایستادم و چادر را روی سرم مرتب کردم.
– بریم.
سر بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد، به رویش لبخند زدم.
– زودتری بریم بلکم آرام بگیرین.
جواب روی خوشم را با لبخند محوی داد و نگاهش سُر خورد تا شکم پنهان شدهام زیر چادر و باز برگشت به صورتم.
– سهراب از کجا فهمیده تو بارداری؟!
دست بردم جلوی دهانم.
– یا سلطانعلی! فهمیده؟!
لب گزید… دو مرتبه بیجان، لبخند زد و آرام سر جنباند.
– آخ آق بانو!
از شرم، صورتم الو گرفته بود.
– بریم آقای دکتر… زودتری بریم.
پر چادرم را گرفت.
– میریم… چای بخوریم، بعد.
روی سر بالا گرفتن نداشتم. چای را خورده نخورده، معذب به دکتر نگاه کردم.
آرام چشم بست و آرامتر گفت:
– بریم خانوم؟
سهراب لبخندی زد.
– چه عجله والا؟! شام رو با ما صرف کنید.
دکتر ایستاد و کتش را مرتب کرد.
– مرسی، باید زودتر برگردیم منزل، هلن به حضور آق بانوجان عادت کرده، بهانهجویی میکنه.
ابروهای سهراب بالا رفت.
– فکر میکنی این عادت کردن درسته؟!
دکتر جدی و با معطلی جوابش را داد:
– چرا درست نباشه؟
سهراب خندهای کرد و نگاهش به من رسید.
– بچه دو هوا میشه… خودت هم میدونی وقتی همایون برگرده، اجازه نمیده آق بانوخانوم یک ساعت هم توی منزل تو بمونه.
خم شد کیفش را دست گرفت و مقابل سهراب ایستاد.
– تو دلنگرون هلن هستی یا برگشتن همایون؟
سهراب از کنار شانهٔ دکتر، دومرتبه نگاهم کرد.
– تو فکر کن دلنگرون آق بانوخانوم و آیندهش.
دست دکتر روی شانهٔ او نشست و با سر انگشت چند مرتبه ضربه زد.
– من فکر کنم بهتره دلنگرون خودت باشی و گذشتهت… .
بوی کدورت و دلخوری را حس کردم، قدمی پیش گذاشتم و به دو مرد با دلشوره نگاه انداختم.
سهراب ریشخند کرد.
– پس حرفهایی که از گوشه و کنار به گوش میرسه، بیراه نیست! والا، حواست باشه اشتباهی تقاص نکشی.
دکتر کنارم ایستاد و لبخند زد.
– حرفهای گوشه و کنار، همیشه هست سهراب جان… نه فقط در مورد من… و راستش، جز حال حاضر و موقعیت فعلیم، هیچ چیز برام اهمیت نداره.
رخصت نداد سهراب جوابی بدهد. سفارش کرد اگر احوال استاد تغییر کرد، خبرش کنند و با دست تعارف کرد بیرون بروم.
تا نشستن در اتول، از شرم و دلواپسی نفسم راحت بالا نیامد. حرکت که کرد، دل درست نفس کشیدم و چشم بستم.
– خسته شدی!
چشم بسته جواب دادم:
– خوف کردم…
-از بابت…؟!
– که مبادا حرفتان بشه.
نرمنرم خنده کرد، چشمم باز شد.
– من اهل مجادله نبوده و نیستم خانوم… اما مثل شیر نری شدم که حد و حریمش رو برای همه معین میکنه.
لب گزیدم و پر تردید گفتم:
– اگر منباب آقا سهراب و فهمیدنش… از… من… مکدر شدین، فکر کنم مریم یا شکوفه ملتفتش کردن، آقا سهراب مرد خوبیه.
نگاهش روی صورتم آمد و ماند، نفس پر صدایی کشید و انگشت کشید روی لبهایش.
– از نظر من، سهراب در موقعیتی نیست که بخواد در مورد مسائل خصوصی ما اظهار عقیده کنه… اگرنه، موافقم که مرد خوب و محترمیه.
گیج نگاهش کردم.
– مسائل خصوصی ما؟!
لبخند زد و سر جنباند.
– بله، ما… من و شما و جانجان… بگذریم… موافقی بریم کبابخونه؟! هوس کوبیده و ریحون کردم.
از خیال بوی کباب و ریحان، آب دهانم جمع شد اما نرم، مخالفت کردم.
– پس بهانهجویی جانجان چی؟!
لحظهای نگاهش رویم نشست.
– به حد کفایت این دو روز زحمتت داده… خب اگر دلت کباب نمیخواد، میریم رستوران و… .
با تعجیل میان حرفش رفتم.
– نهنه… کباب خیلی هم عالیه!
راحت خنده کرد و پر مهر “چشم” کشیدهای گفت. شرمنده شدم از “چشم” گفتنش، کدام مردی به یک زن، “چشم” میگفت؟!
– باید برای شبهای بلند پاییز، برنامهریزی کنیم… سینما… تئاتر… .
ذوق کردم اما حرفی نزدم، لبخند آرامی زد.
– هر چند که این شبها، بدون برنامه هم لااقل برای من دلپذیر و آرامبخش هستند.
یادم به شکوفه افتاد.
– آقای دکتر؟ همایون کلید خانهش رو دست شما نسپرده؟!
مات خیابان، اخم آرامی کرد.
– دست من سپرده… چرا پرسیدی؟!
منومن کردم.
– میخوام تا برگشتنش، دوستم خانهٔ همایون باشه… .
پر سؤال نگاهم کرد که آرام لب زدم:
– جایی برای ماندن نداره.
– شکوفهخانوم؟
نگاه دزدیدم و بیجان گفتم “بله”!
منتظر بودم مخالفت کند، شماتت کند. دکتر، بارمان نبود اما ترس از اَخم و تَخم بارمان و میرزا آقایم و خانعمو، در جانم بود.
– در یک فرصت مناسب در این مورد حرف میزنیم… فعلاً بریم شام هوسانه رو بخوریم.
***
چادر را از سرم برداشتم و در سکوت خانه، پی صدای جانجان گشتم… انگاری خواب بود.
به طرف اتاقم رفتم که از پشت سرم با تعجیل پرسید:
– میری بخوابی؟!
کمرم خسته شده بود، پر تردید ایستادم. به ساعت نگاهی کرد و نفس بلند بالایی کشید.
دست برد پس سرش و لبخند زد.
– جانجان هم که گویا خوابیده… .
از تنهایی گریزان بود.
– نمیخوابم، میخوام بافتنی ببافم.
نگاهش رفت تا کنار بخاری و ابرو بالا داد.
– من هم داشتم فکر میکردم کمی مطالعه کنم.
بیهوا پرسیدم “شعر؟!” که آرام خنده کرد.
– بگم چای نبات آماده کنن.
قدمی عقب رفت که گفتم:
– تمرین انگلیسی هم نکردیم آقای دکتر.
دست به کمر زد و چشمهایش باریک شد.
- چهطور آقا سهراب رو راحت اسم میبری اما من آقای دکتر هستم؟!
حسادت میکرد؟! به سهراب گفتنم؟! خندهام را پس و پنهان کردم، قیافه و حالش به نظرم خاش بود.
– خب چون آقای دکتر هستید! تازه اون قسم که شما از حد و حریم شیرها گفتید، بیشتر خوف کردم.
همانطور دست به کمر و مات من، لب گزید و سر جنباند.
– یعنی واقعاً هنوز نفهمیدی که خودت در مرکز قلمروی این شیر نر ایستادی؟
ناغافل لبخندی پر شرمی روی لبم نشست… از نگاه شوخش فرار کردم و به اتاق پناه بردم. به چه رویی از آن اتاق بیرون میرفتم؟!
***
پاییز سرد و پر برف و باران تهران، در غربتی دلنشین گذشته بود. با هرم محبت و حمایت دکتر، توجهات گل خاتون و دلگرمی به وجود جانجان.
با دلتنگیهای گاه و بیگاه برای خانومجانم و دستخطهایی که میفرستادم و میدانستم خانومجان نه سواد نوشتن جواب کاغذها را دارد، نه کسی را که اطمینان کند و بخواهد جوابی بنویسد و روان کند.
خیلی وقت بود دکتر رضا شده بود شکوفه در خانهٔ همایون ساکن شود اما سهراب، حال ناخوش و تیمارداری پدرش را بهانه کرده بود تا شکوفه همانجا در منزلش بماند.
تنها دلخوشی یک ماه گذشته برای من، تلگرافی بود از همایون، گرفتار جنگ شده بودند.
من که چه میدانستم لنینگراد کجا هست و مسکو کجا؟! نوشته بود “حال ما خوب است اما عجالتاً دنبال راه فراریم تا از لنینگراد به مسکو و بعد وطن برگردیم.”
کاغذ تلگراف را صد بار از اول تا آخر خوانده بودم و هی خدا را شکر کرده بودم که حالشان خوب است.
هی خدا را شکر کرده بودم و پرسیده بودم “یعنی چه وقت برمیگردن؟!”
دکتر ذوقم را دیده بود و نفس پر صدایی کشیده بود.
– بگو که فقط از بابت خبر احوالشون خوشحالی!
گل خاتون نگاهش شوخ و شنگ شده بود. مدتها بود نگاهش به دکتر، شوخ و شنگ شده بود.
– همایونخان هم برگرده، من جلودارش میشم این دختر بمونه تا زایمون کنه… سر سیاهی زمستون کجا آب به آب بشی کاسه کوزه رو جمع کنی بری؟!
گفته بودم:
– ولایتم که نمیرم… منزل همایون چند محله دورتره.
دکتر ساکت و نارضا به خندهام نگاه کرده بود، گل خاتون مادرانه و پرشیطنت دلجوییاش را کرده بود که:
– سبیلت واسه چی آویزون شده؟! توی نبود مادرش، من بزرگترشم، جای دایه و ندیمهش که حساب میام… بگم بمونه، همایونخان نه نمیاره… شما هم همینجور تاجرونه بزن، تا وقتش برسه آقا.
دکتر بلند شده و آرام زمزمه کرده بود:
– گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز، عشق بیشتر و صبر کمتر است.
دلم رضا بود به خبر سلامتشان، اگر برمیگشتند و همایون هم رخصت نمیداد بمانم، که حق هم داشت، نه تاب نگاه مکدر دکتر را داشتم، نه دل دور شدن از خودش را… دیدن برق نگاه پر مهر سیاهش، گویی عادت هر روزم شده بود.
روزهای آخر پاییز بود و برخلاف اوایل سرما، خسته بودم از برفی که هنوز آب نشده، دومرتبه باغ را سفید میکرد. مریم تلفن کرده و خبر داده بود به دیدنم میآید.
یک ساعت بعد آمد. شوفرش عقب سرش بستههای بزرگی که در دست داشت را روی میز گذاشت و رفت.
دلم برای ماندنش در سرما سوخت، به مرضیه گفتم یک لیوان چای و خرما مهیا کند و خودم احوالپرس مریم شدم.
جانجان را غرق بوسه کرد و بعد تحویل گل خاتون داد، به شکمم اشاره کرد و چشمک زد.
– ما که خوبیم، مثل همیشه. تو چهطوری با این حال متغیرت؟!
ناله و شکایت نکردم از درد کمر و دل.
– خوبم… الحمدالله.
لبخند زد و سروقت بستههای روی میز رفت.
– یه مغازه باز شده تو لالهزار، اسمش ژالهست… وای آق بانو! باید بیای و ببینی! لباسهای مد روز اروپا رو حاضری میاره… ببین… .
پاکت را پاره کرد و لباسی بیرون کشید. در نظر اول، خزهای براق و نرم سر آستین و یقهٔ پالتوی نخودی رنگ، نظرم را جلب کرد.
پالتو را بالا نگه داشت و با نگاهی پر از شوق، بالا تا پایینش را تماشا کرد.
– قشنگ نیست؟!
سر جنباندم و به ماهوت و خزهای نرمش دست کشیدم.
– بله، خیلی قشنگه!
یقهٔ لباس را گرفت و پیش آورد.
– تن کن ببینم!
خنده کردم.
– برازندهٔ خودته مریمجان.
با تکان دستش، اصرار کرد.
– بپوش عزیزم، بپوش ناز نکن!
پوشیدم و به لباس دست کشیدم… گرم و نرم بود، انگار خیاط به قوارهٔ تنم دوخته بود. فقط بالهای پالتو، روی شکمم به هم نمیرسید.
– چقدر دلربا شدی تو!
دومرتبه خنده کردم و لبههای لباس را پس زدم.
– ها! بهخصوص با این لباس گلدار و ژاکت و جورابهای بافتنی که پوشیدم… اگر از تنگ بودن روی شکمم چشم بپوشیم!
او هم خندید.
– برای لباسهای زیرش هم فکر کردم، شکمت هم نهایتاً دو ماه دیگه بزرگه… بعد این ریختی میشی.
و شکم تخت و کمر باریکش را نشان داد، پالتو را درآوردم و روی میز گذاشتم.
– مبارکت باشه.
همانطور که بستهٔ بعدی را باز میکرد، گفت:
– مبارک صاحبش که خودت باشی… برای تو گرفتم، همراه اینا… .
پیراهن پشمی قهوهای را که سر آستینها و زیر سی*ن*ه چین خورده بود در هوا گرفت.
– گرم و شیک و پوشیده! تا چشمم خورد، گفتم خیاط اجنبیش این رو فقط برای آق بانو دوخته!
لباس را دستم داد و برگشت طرف میز.
– این هم چارقدی که میتونی با اینها سر کنی.
چشمم از دیدن چارقد خوشقوارهٔ ابریشم برق افتاد، دست کشیدم به گلهای نخودی و طلایی روی زمینهٔ قهوهای.
– من که با این وضع و اوضاعم جایی نمیرم مریمجان! چرا بالای خودت نگرفتی؟!
چشمک زد.
– گرفتم… برای خودم هم گرفتم… بابت مناسبت پوشیدنش هم نگرون نباش، شب چله میپوشی و همراه والا، تشریف میاری خونهباغ ما.
مخالفت کردم.
– نه، اصلش نمیتونم قبول کنم.
ابروهایش بالا رفت.
– لباسها رو، یا جشن شب چله؟!
– جفتش!
دستی در هوا جنباند و طرف مبلها رفت.
– اتفاقاً با همین لباسهای جدید، همراه برادرشوهرم تشریف میاری و حال و احوالی عوض میکنی… میپوسی اینقدر توی این باغ موندی… یعنی چی که با این وضعم جایی نمیرم؟! زنی، بارداری، طبیعیه شکمت بالا بیاد. گناه که نکردی!
من هم رفتم کنارش.
– شرم دارم… کسی هم شناسم نیست.
پا روی پا انداخت.
– اتفاقاً آشناها هستن… عزیزخانوم و آقابزرگ، عموها و عموزادههای وحید و والا، پدرم، سهراب، دوستان نزدیکمون.
همان دو نفر اول کفایت میکرد تا دلم بلرزد و بچه در شکمم تکان بخورد.
– فقط کیف و کفش باقی مونده که والا زحمت میکشه میبردت لالهزار و برات تهیه میکنه… ببینم انقدر که هوای شوفر ما رو داری، من اهمیت ندارم که یه فنجون چای دستم بدی؟!
فکری و پریشان بلند شدم و رفتم پی چای و اسباب پذیرایی.
صدایش را از پشت سر شنیدم.
– اگه تو باشی والا هم میاد، حیفه تنها بمونید.
***
نگاه دکتر از لباسهای مانده روی میز طرف من برگشت.
– خب اگر اینها رو دوست نداری، میریم لباسی که میپسندی تهیه میکنیم.
هلن داشت کلنجار میرفت تا خودش را از پاهای من بالا بکشد و روی مبل بیاید.
بالا کشیدمش.
– نه… خیلی هم خاشه، اما من دلم رضا نیست به آمدن.
اخم آرامی کرد.
– چرا؟!
هلن را نگه داشتم که در حال شیطنت، از روی مبل نیفتد.
– بهخاطر… خب وضع و حالم… .
پیش آمد و بالای سرم ایستاد.
– شرایط جسمی؟
لب گزیدم.
– هم جسمی… هم… هم مریم گفت خانومبزرگ و آقابزرگ هم هستن، عموها و عموزادهها، دوست و آشنا… .
خم شد جانجان را از دستم گرفت.
– باید مراقب باشی سهواً به بدنت ضربه نزنه.
بوسهای به موهای او زد.
– حضور پدر و مادرم… و البته سایر اقوام و دوستان، چه ارتباطی به رفتن ما داره؟
میدانست، مگر میشد نظر خانوادهاش را در مورد من نداند؟! نگاهم را به جانجان دوختم.
– درست نیست… نه فقط آشنا و فامیل نیستم، تازه برادرم… .
نفس بلندی کشید.
– شما… آق بانوخانوم مستوفی نائینی، از وابستگان نزدیک من هستی و میزبان، رسماً دعوتت کرده.
بیمعطلی گفتم:
– میزبان زیاده لطف داره و رعایت کر… .
حرفم یادم رفت و ابرویی بالا انداختم.
– وابستگان نزدیک؟!
از تعجب بیهوایم لبخند زد.
– نیستی؟!
گیج، سر جنباندم. تنهاش را قدری جلو کشید و نگاه برق افتاده و پرشیطنتش را به چشمم داد.
– وابسته نیستی؟
خودم را جلو کشیدم، عقبتر رفت. بلند شدم.
– انار دون کردم… برم بیارم.
خندهٔ نرمی کرد.
– این رمیدنهات هم، وابستگی رو بیشتر میکنه خانوم.
به مطبخ پناه بردم. توی دالان، گل خاتون با لبخندی سردماغ، مقابلم بود.
– کجا؟!
– پی انار…
خنده کرد و دستها را بالا آورد و ظرف انار گلپر زده و پیالههای بلوری را با چشم نشانم داد.
– باز چی گفت که حواستو برد و اینجور لپات گل اناری شد؟!
لب گزیدم و ظرف انار را از دستش گرفتم.
– من میارم، شما بفرما.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 152
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعد الان هنوز توفکرالگا واهنگ ملوک خانوم گوش میده وسیگارمیکشه شب تا صبح چطور میتونه انقدر زود عاشق آق بانوبشه بیچاره آق بانو رو ساده گیراورده وسرگذشتشم که شنید با خودش گفته محبت مرد واقعی ندیده زود دلبسته میشه بزار با محبت بکشمش طرف خودم بعد زهری که هامین بزندگیم ریخته از طریق خواهرش واپس بگیرم
دکتر والا پی انتقام چقدر آق بانو خنگ چون سهراب به والا گوشزد کرد والا حواست باشه تقاص اشتباهی پس نگیری
خوب و عالیییی😍
چقدر عاشقانه هاشون زیباست، من میگم شاید والا داره نقش بازی میکنه تا از هامین، از طریق آق بانو انتقام بگیره بعید نیست آخه خیلی زود عاشق آق بانو شده🤔
نه بابا بچمون واقعنی عاشق شده
وایی😂 خدا نکنه اینجوری بشه، ولی خب تجربه ثابت کرده که هیچ کاری از هیچکَسی بعید نیست
ببینم کی سر و کلهی هامین و الگا پیداشون میشه
پس هامین میشه مخالف سرسخت ازدواجشون
انشاالاه که واقعا عاشق شده بیچاره آق بانو ضربه نخوره، رمان زیبایی هست قلم قوی هم داره من واقعا عاشقشم و هر روز منتظر پارت جدید هستم باورتون میشه با اینکه داخل امتحانات بچه هام هست و خرداد واسه دخترام که دبیرستانی هستن خیلی مهمه ولی من هر روز تا بتونم یه گریزی میزنم و میام چک میکنم ببینم اومده یا نه بعد میرم سراغ مسئولیت مادری 😁
تنها نیستی عزیزم شریکم داری 😊
وای من هم😂😂
وای حرفای بو دار میزنی لیلا خانوم🤨🤨
مثل همیشه عالی عالی بودممنون