به قلم رها باقری
دست کشید روی پیشانی و موهایش.
– خودش نه؛ اما کاری که کرد… .
دست دراز کردم، آستین پیراهن تمیز و سفیدش را گرفتم.
– ببخشیدش تا دل خودتون آرام بگیره آقای… .
لبخند آرامی که زد، دلم را قرار داد.
– بخشیدمش، امیدوارم جانجان هم بتونه ببخشدش؛ اما دل طبیبت اینطور آروم نمیگیره.
یاد نفس بالا نیامده پسرم افتادم و تلاشی که طبیبم آن طرف پرده کرده بود. آستینش را رها کردم و دو مرتبه پر چارقد را به صورتم کشیدم.
– الهی خدا جانجان رو براتون حفظ کنه، تنتون سلامت که جان پسرم رو نجات دادین، زنده بودنش رو مدیون شما هستم.
نگاهش پر مهر شد.
– مدیون لطف خدا، خودش هر دو تا رو حفظ کنه.
با چشمان تار لبخند زدم. دلم شاد بود، چشمانم روشن بود. پلکی به روی هم فشرد و مهربان نگاهم کرد.
– نکن خانوم، اینجوری… .
– چهجوری؟
نفسش را بیرون داد و دستی به پشت گردنش کشید.
– فکر کنم باید عادت جانجان گفتن به هلن رو ترک کنیم… دیگه جانجانت این پسر نو رسیده شده.
بیمعطلی گفتم:
– نه! جانجان هلنه.
خندهٔ آرام و مردانهاش در نظرم زیبا آمد.
– پس پسرت چی؟
با لبخند آرام، اخم کرد.
– چقدر معذب و ناراحتم که بگم “پسرت”… فقط که پسر تو نیست.
– اگر نائین بودم، از همین الانه همه صداش میکردن خانزاده.
نفس پر صدای بلند دیگری کشید.
– میخوای اسم خانزاده رو چی بذاری؟
شانه بالا انداختم.
– یادمه که آقاش دوست داشت اسم پسرش رو بذاره سالار.
پر تردید، انگشت کشید کنج لبش.
– خودت چهطور؟ دوست داری بذاری سالار؟
دو مرتبه شانه بالا دادم.
– هنوز فکر نکردم.
بیمعطلی گفت:
– پس میشه اسمش رو سالار نذاری؟
گیج نگاهش کردم که چشم به زمین دوخت.
– البته… اگر مایل هستی، فقط… حالا استراحت کن… .
– بایست خانومجانم اسم بذاره، بزرگترم اونه.
سر جنباند.
– فرصت هست… تا ظهر استراحت کن، میگم صبحانه برات بیارن. من هم برم سراغ مریضهام، ظهر با هم میریم منزل… اگر بدونی گل خاتون از دیشب چه حالی داره زودتر برگردی.
لبخندی به چشمهای منتظرم زد.
- برای شیر دادن، میارن پیشت.
***
انگاری یک هفته بود از عمارت خانه باغ دور شده بودم، نوبت در باغ را عقب سر اتول بست و دواندوان همراه اتول آمد.
مرد غریبهای کنار گوسفند پرواری، تیزی به دست ایستاده بود. نوبت، ظرف آبی را پیش دهان گوسفند گرفت و دکتر همانطور که پیاده میشد، گفت:
– اجازه بده کمکت کنم.
اتول را با شتاب دور زد و در را گشود. پتوی سفیدرنگ دور بچه را روی سر و صورتش انداخت.
هر دو با صدای گل خاتون، سر گرداندیم.
– دور سرت بگردم آق بانو! کشکی و ماستی اومده، اونی که میخواستی اومده… قدمش مبارک، تو رفتی انار شب چله بخوری، شکوفهٔ بهاره آوردی.
پیش آمد و مجال نداد از اتول پیاده بشوم، سینی اسپند و منقل را دست دکتر داد و خم شد داخل اتول.
– ببینمش تحفهٔ نطنزو!
پتو را پس زد و نگاه به صورت خوابیده و کوچک بچه انداخت.
– چشمم کف پاش، هزار ماشالا به این تربچه نقلی… بختش بلند، روزیش فت و فراوون…
دکتر از پشت سرش آرام و پر خنده صدایش زد.
– گل خاتون! بریم داخل، بعد دعاهاتو ادامه بده.
گل خاتون که راست شد، دکتر پنجه کرد در ظرف اسپند، دست پیش آورد دور سر من و بچه گرداند و روی زغال سرخ توی منقل ریخت.
گل خاتون خندان گفت:
– به حق چیزای ندیده نشنیده! دلت از گرت راه نرسیده براش سُریده آقا؟!
و دست انداخت زیر بازوی من.
– بیا مادر… برات کاچی هفت مغز پختم هم جون بگیری هم شیرت بجوشه.
صدای صلوات فرستادن قصاب و نوبت و گل خاتون توی گوشم پیچید. از کنار جوی باریک خون گوسفند رد شدم و جواب مرضیه و راضیه را دادم که خندان توی ایوان ایستاده بودند.
نوبت سر به زیر تبریک گفت و دکتر از عقب سر ما گفت:
– دل و جگرش رو برای ناهار خانوم کباب کن، سهم خانوادههاتون رو جدا بذار، بقیهشم نذر سرسلامتی خانوم و بچه، ببر یتیمخونه.
گل خاتون هدایتم کرد به اتاق دکتر، ملحفه و روتختی تازه پهن کرده بود و گهوارهٔ کوچکی کنار تخت بود.
– چرا اتاق آقای دکتر؟!
– آقا گفت این اتاق رو آماده کنیم، بخواب تا برات کاچی بیارم… چشمت خمار درد و خوابه.
دکتر از کنار در گفت:
– هم شما اینجا راحتتری، هم من.
پیش آمد سینی را به گل خاتون داد و بچه را گرفت، روی تخت خواباند.
با دلتنگی آشکاری گفتم:
– جانجان کجاست؟
گل خاتون با دست بالا را نشان داد.
– تازه خوابید، ده بار از صبح جست زد تا پشت در اتاقت. بچهم بیتابت بود.
و رفت! دکتر لحاف را پس زد و تعارف کرد بخوابم، بعد خم شد روی چارقد سفید و کوچک بچه را بوسید و لبخند آرامی زد.
– نرگس بیمار تو، گشته پرستار من… تا چه کند این طبیب با دل بیمار من…
نگاه دادم به بچه، دلم از کلام آرام و نگاه ناآرامش به جوشش افتاد، صدای نفس بلندش آمد و بعد راست ایستاد و دست به جیب نگاهم کرد.
– با اجازهت، من مهمون اتاق تو هستم… هر امری داشتی، خبرم کن.
شرم کردم از آن همه لطفی که در حقم کرده بود، لب گزیدم و گفتم:
– چشم… خیلی ممنونم.
تا کنار در رفت.
– دکتر… .
چرخید.
– جانجان بیدار شد میاریدش پیشم؟
لبخندش رنگ گرفت.
– مطمئنم جانجان هم مشتاق دیدار خودت و… همبازی جدیدشه، چشم میارمش.
***
بچه یک ساعت بود بیقراری میکرد، به زور و زحمت گل خاتون سیرش کرده بودم، داشت توی اتاق راه میرفت و کنار گوش بچه “پیشپیش” میکرد.
هلن توی بغلم خواب بود و من احساس میکردم مادر او هم شدهام… هنوز باور نداشتم شیرم را خورده!
اول گنگ و مات، به شیر خوردن پسرک نگاه کرده بود، وقتی گل خاتون بچه را گرفته بود، جانجان نزدیکتر آمده بود و سرش را به سی*ن*هام چسبانده بود.
گل خاتون بچه به بغل اشکش راه گرفته بود که “بمیرم برای بیمادریت که اینجور غریبی با سی*ن*هٔ مادر.”
دلم کباب شده بود برایش، بغلش کرده و دست کشیده بودم به موهای طلاییاش که برخلاف کرکهای سیاه و صاف روی سر پسرم بود.
– تو هم شیر میخوای؟!
توی چشمهای بچه احوال غریبی بود؛ توی دل من احوالی غریبتر! و دخترک زنی را که یادش هم خاطرم را کدر میکرد، شیر داده بودم.
گل خاتون بالای سرم عین ابر بهاری هقهق میکرد و هلن، چشم به من داشت و میمکید. پر قدرت و متعجب و تشنه!
پسرک هی نق میزد و گل خاتون دعایم میکرد.
– الهی خیر ببینی آق بانو، داغ این بچه دلمو آتیش زد… الهی به حق پنجتن، خدا پسرتو از بزرگون کنه، الهی خدا سایهٔ مادرشو رو سرش نگه داره که دل یه بچهٔ بیمادرو آروم کردی دخترم. خیر و ثوابش برگرده به خودت و پسرمون.
کسی دقالباب کرد، هولزده لباسم را مرتب کردم. دکتر بود، از صبح پشت در میماند تا اذن ورود بدهم.
پیشتر، با تک سرفهای اعلام حضور میکرد و حالا داشت حرمت مادری کردنم را نگه میداشت.
گل خاتون در را باز کرد و او “با اجازه”ای گفت و وارد شد.
با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:
– روم سیاه… صدای گریهٔ بچه نمیذاره بخوابین؟!
پیش از جواب من، حواسش جمع گل خاتون شد.
– چرا گریه میکنی گل خاتون؟!
نگاه گل خاتون روی من نشست و دکتر هم چشمش به تخت کشیده شد.
– دخترت… .
میان حرفش پریدم و لب گزیدم:
– گل خاتون!
دست کشید به سرم.
– الان دیگه مادری، آقا هم پدره… خجالت و حیا نداره که… .
دکتر اخم به هم رساند و پیش آمد.
– چی شده؟
دومرتبه بغض گل خاتون شکست.
– دخترتم شیر مادر خورد.
دکتر بیحرف به گل خاتون نگاه کرد؛ به بچهٔ توی بغلش، به هلن و به من. یک آن خوف کردم مبادا رضا نبوده، اما کنج چشمهایش که چین خورد و سیب آدمش که بالا و پایین رفت، آرام گرفتم.
زیر سنگینی نگاه گرمش پیش چشم گل خاتون، شرم کردم.
سر چرخاند طرف گل خاتون.
– از من اکنون طلب صبر و دل و هوش مدار گل خاتون… کان تحمل که تو دیدی، همه بر باد آمد!
گل خاتون میان گریه، خنده کرد.
– استغفرالله آقا! دخترتونو بردارین ببرین پیش خودتون، من امشب دایهٔ این آقازادهام.
دکتر خم شد جانجان را بلند کرد و لبخندی به روی من زد.
– اومده بودم بگم… برای همهٔ ما عزیزی و اینجا صاحبخونه، اما وقت درد خانومجانت رو میخواستی، صبح اتومبیل و شوفر فرستادم نائین، خانومجان رو بیارن پیشت که احساس غریبی نکنی.
گیج و مات نگاهش کردم.
– خانومجانم؟!
سر جنباند.
– گفتم بدون فوت وقت سوارش کنن و بیارنش، اومدنشون سراسر حُسنه… هم برای شما و گل خاتون، هم برای خودشون که کنار دختر و نوهشون باشند.
گل خاتون در اتاق را باز کرد.
– هم برای خود شما… اگر هلن بیدار شد، من اینجا هستم، خبرم کن.
دکتر چپ نگاهش کرد.
– از اتاق خودم هم بیرونم میکنی؟! ببینم هیچکدوم از نوههات آبله نگرفتند دو روزی بری پیششون؟!
شوخ و شنگ چشمکی به من زد و رفت! گل خاتون خندان در را عقب سرش بست و همانطور گفت:
– شکر خدا سلامتن، شب به خیر!
نگاهم روی در بسته خشک شده بود، خانومجانم داشت میآمد؟!
***
پسرم توی بغلم بود، هلن روی پاهایم خواب رفته بود و گوشم به هر صدایی بود که از بیرون اتاق میآمد.
هی کنار گوش بچه، مژدهٔ آمدن خانومجان را میدادم و دل خودم غنج میزد از فکر دیدارش.
گل خاتون امان نمیداد دهانم بدون جنبش بماند، رخصت نمیداد از زیر لحاف بیرون بروم اِلا بالای قضای حاجت.
نمیدانست هوش و حواسم پی دکتر است که ملاحظهٔ حالم را میکرد و کمتر به اتاق میآمد.
ظهر بود و میدانستم برگشته، سراغی از من هم نمیگرفت، محض دیدن جانجان میآمد. کاش میآمد دل درست میدیدمش!
در که صدا کرد، بیاختیار لب به لبخند باز کردم، دقالبابش را میشناختم.
دست کشیدم به صورت و چارقدم و راست نشستم… خودم را که نمیتوانستم گول بزنم! دلم برای نگاه سیاه و براقش پَر میکشید، برای آن لبخندهای سراسر مهر، برای تکیهگاه بودنهای بیحد و اندازهاش…
صدا بالا نبردم مبادا بچهها بیدار بشوند، دومرتبه در زد و صدای گل خاتون آمد.
– چرا عین نگهبون دروازه وایسادی آقا؟!
– خوابن یا بیدار؟
در باز شد و گل خاتون سرک کشید.
– بفرما تو که از چشمات بیتابی معلومه.
با لبخند وارد شد و نگاهش که روی تخت آمد، دست کشید توی موهای سیاهش.
گل خاتون خندان گفت:
– ناهارتو الان میارم آق بانوجان.
دکتر سلام کرد و من چشم به انگشتهای معطلمانده میان موهایش دوختم و فکر کردم موهای پسرم هم سیاه است.
پیش آمد و کنار ما نشست، خم شد جانجان را بوسید و دست دراز کرد قنداق بچه را گرفت.
– همهٔ روز، دلتنگتون بودم.
میدانست من هم از آفتاب پهن، که ملتفت نشده بودم چه وقت از عمارت رفته، دلتنگش بودم؟!
نگاهش گرم شد.
– بهتری خانوم؟
سر جنباندم.
– خوبم.
لبخندش را میان من و بچهها قسمت کرد، آرام حرف میزد تا خوابشان را بر هم نزند، اما انگاری دل من را توی مشت گرفته بود.
– همیشه آرزو داشتم این روز رو ببینم…
ابرو بالا دادم و عین خودش آرام پرسیدم:
– فارغ شدن من رو؟
اول معطل و خندان و آرام نگاهم کرد، بعد دست کشید روی تن قنداقپیچ بچه.
– زنی که بچهها رو عین جوجه، زیر پر و بالش گرفته، اتاقی که عطر آرامش داره… منی که به عشق خانوادهم به منزل برمیگردم.
دکتر وقت زیاد داشت بالای فکر کردن به آرزوهایش.
– اما زندگی به من امان نداد فکر کنم چه آرزوهایی دارم.
بچه را روی دستش خواباند و نگاهم کرد.
– الان فکر کن.
به بچهها چشم دوختم.
– نه زنیت کردم، نه خانومی و مادری… بخت و اقبالم امان نداد.
– الان چه آرزوهایی داری؟
چشمم تا دستهایش بالا رفت.
– آرزوی دیدن خانومجانم، آرزوی دیدن بزرگ شدن این بچهها…
ساکت شدم، نمیدانستم آرزوی برگشتن به ولایتم را داشتم یا نه! میدانستم آرزوی محالم پیش چشمم نشسته اما نه روی گفتنش را داشتم، نه امان داد.
صدای شوخ و شنگش سرم را بالا برد.
– محض رضای خدا آق بانو… خانومجانت که گمون کنم امروز راهی میشه و تا فردا، پس فردا میرسه… این بچهها هم چه آرزو کنی، چه نکنی بزرگ میشن… .
آهی کشید و با کلافگی آشکاری نگاهش را بین دو چشمم گرداند.
– انصاف نیست وقتی منتهای آرزوی یک نفر هستی، هیچ کجای آمال و آرزوهات جایی نداشته باشه!
لبخندی به رویش زدم، چشمهای شوخش خنده کردند.
– شکر خدا که آرزو نداری برگردی نائین، خانوم!
لب گزیدم، نفس پر صدایی کشید و نگاهش دور صورتم گشت. چه حال خوشی داشت گپ زدنهای آرام ما کنار بچهها.
وقتی چشمهایش میخندیدند و آرام بود و حرفهای توی سرم را میخواند.
– آق بانو… خانومجانت که اومد، قصد کردم باهاش صحبت کنم.
بیفکر پرسیدم:
– چه صحبتی؟!
و صدای باز شدن در و گل خاتون با هم آمد.
– ماهیچهٔ بره درست کردم قوه بنیه بگیری…
دکتر چشم از صورتم برنداشت اما عین شکارچی که دستخالی برگشته بود، شاکی و مأیوس شد.
– ناهار شما هم روی میزه آقا، بفرمایید تا از دهن نیفتاده.
دوری بزرگ را روی تخت گذاشت و میان من و دکتر چشم گرداند.
– بچهها رو بدین من، راحت غذا بخورین.
پایم زیر سر جانجان خواب رفته بود. دکتر تکانی خورد و نفس بلندی کشید.
– آمادگی داری شب مریم و وحید به دیدنت بیان؟
بینگاه گفتم:
– قدم سر چشم.
– آقای دکتر! ناهار!
سر بالا گرفتم، دکتر عین پسربچههای تخس به گل خاتون نگاه کرد و بچه را توی بغلش گذاشت.
– تو چرا با من سر لج افتادی گل خاتون؟!
گل خاتون آرام خنده کرد.
– کور شه بقالی که مشتری خودشو نشناسه.
***
مریم با ذوق و شوق وارد اتاق شد و پیش آمد، صورتم را بوسید.
– تبریک میگم آق بانوجون… وای ببینم پسره رو!
بچه را دستش دادم و چشمم به در رفت. دکتر، هلن به بغل از بیرون در نگاهمان میکرد.
– قدمش مبارک… چه نازه آق بانو! ببرم وحید ببینه؟!
تشکر کردم و سر جنباندم، هلن تقلا کرد و از بغل پدرش پایین رفت، آمد داخل اتاق.
مریم بیرون رفت و دکتر از کنار در، پاکتی را بالا گرفت.
– نون خامهای!
لبخندی زدم، صدای وحید و مریم میآمد.
– بیام داخل؟
خم شدم جانجان را از تخت بالا کشیدم و گفتم:
– صاحب اختیارید.
وارد شد و پیش آمد، پاکت را دستم داد.
– شیرینکام باشید.
– شیرینکامم کن.
گیج به صورت خندان و منتظرش نگاه انداختم و شیرینی تعارفش کردم.
– بفرمایید.
دست کرد توی پاکت و یک شیرینی برداشت، پیش صورتم گرفت، میخواست بخورم و روی گاز زدن نداشتم.
آب دهانم جمع شد از عطر خوش شیرینی، لب زد “بخور” و من شرم کرده گاز زدم.
– مطمئنی هفت ماههست آق بانو؟! ماشاالله به این قد و بالاش….
دکتر با لبخند به شیرینی توی دستش گاز زد و طرف در برگشت.
– گل خاتون کجاست که اسپند دود کنه؟!
مریم قری به ابروهایش داد.
– چشم ما شوره؟!
دکتر خنده کرد و وحید از کنار در گفت:
– سلام آق بانوخانوم، تبریک میگم… خوشقدم باشه.
از اینکه مرا در رختخواب میدید شرم کردم و سر به زیر شدم. دکتر سرخوش گفت:
– خوشقدمه… .
مریم چیزی لای پر قنداق گذاشت و بچه را پس داد. دکتر همانطور که جانجان را بغل میکرد، آرام گفت:
– چشمروشنی طبیبت مونده… خیال نکن فراموش کردم خانوم.
و رفتند. دو سکهٔ طلا را از پر قنداق بچه برداشتم و فکر کردم چشم و دلم با وجود خودش روشنی گرفته.
***
گل خاتون عین شب قبل، در اتاق مانده بود. جانجان شیشهٔ شیر گرم را پس زد و به من چسبید.
طفل معصوم، با حسرت و چشمهای منتظر به شیر خوردن پسرم نگاه کرده بود و حالا گل خاتون برایش شیشه شیر آورده بود.
– خودم سیرش میکنم گل خاتون.
دو به شک، همانطور که پشت بچه میزد، گفت:
– بچهت هنوز جون مکیدن نداره… هلن بخوره شیرت بیشتر میشه، خیر ببینی، خواهر و برادر شدن.
خنده کردم و دست کشیدم به موهای جانجان.
– هلن هم عین بچهٔ خودمه، بذار حسرت نکشه طفل معصوم.
دو مرتبه بغض کرده بود اما لبخند زد.
– آقاش هم حسرت به دلشه، دلدل کردنشو نمیبینی؟
لب گزیدم و او ادامه داد:
– کی بَعض تو میتونه این دو تا رو آروم کنه؟!
کنارم نشست و پچپچ کرد:
– پشت دره… همش دنبال بونه میگرده بیاد تو اتاق، بلکم فالگوش وایساده!
ریزریز خنده کرد، پرسیدم:
– دکتر؟!
میان خنده، اخم کرد.
– کُشتی پسرمو… یه بارم اسمشو صدا کن به عرش بره.
بلند شد و سرپنجهٔ پا تا پشت در رفت، اشارهای کرد و دست گذاشت روی دهانش،
بیصدا خندید.
انگشت گزیدم، در را باز کرد و سرک کشید.
– چیزی لازم داری آقا اینجور دور خودت میگردی؟
– نه.
– آق بانو و بچهها خوابیدن… شمام بخواب.
– لااقل جانجان رو بده ببرم پیش خودم.
جانجان گفتنش لبخند را مهمان لبهایم کرد، از کی بود که بهخاطر من دخترکش را جانجان صدا میزد؟!
گل خاتون نگاهم کرد و دومرتبه برگشت.
– همینجا خوابیده، راحت و آسوده بخوابین، شب به خیر.
در را بست و با شیطنت آمد بچه را کنارم خواباند.
– بمیرم برای دل بیتابش.
هلن را که گیج خواب بود از بغلم گرفت و سرش را روی متکای کنارم گذاشت.
– نمیری دست به آب؟
سر بالا انداختم. همانطور که از توی گنجه، رختخوابش را بیرون میکشید، گفت:
– برو دست به آب و بیا تا اینا خوابیدن یه چرتی بزنیم، من که کمَری شدم، نا ندارم.
همین که دراز شد و زیر لحاف رفت، بلند شدم. تالار را یک لامپا توی ایوان روشن کرده بود. بیسر و صدا به مستراح رفتم و برگشتم.
دستم از سردی آب، یخ زده بود. چسبیدم به بخاری تالار و دستم را روی هرمش گرفتم.
چشمم به نوری بود که باریکه از زیر در اتاقش بیرون میزد.
– من اینجام!
خوفزده، دست روی قلبم بردم و “هینی” کردم.
– وای آقای دکتر!
از کنج تاریک تالار بلند شد.
– با صد هزار جلوه برون آمدی که من، با صد هزار دیده تماشا کنم تو را.
نفس بلندی کشید و قدم پیش گذاشت.
– صدای گل خاتون هم در اومد اینقدر که شما گفتی دکتر، دکتر.
– پس گل خاتون غلط نگفت فالگوش مانده بودین!
لبخند زد و صورتش را در همان نور کم دیدم.
– فالگوش نایستادم، مردد بودم در بزنم یا نه، که شنیدم.
خدا را شکر کردم که حرفی نزده بودم تا اسباب شرمندگیام شود.
صندلی آورد و کنار بخاری گذاشت.
– سر پا نمون، بشین.
کف دستانم را به هم مالیدم.
– گرم شدم، اگر رخصت بدین برم بخوابم.
دست کشید پس گردنش.
– میدونم خستهای، زیاد وقتت رو نمیگیرم که زودتر بخوابی.
چند قدم دور شد، رفت توی تاریکی کنجی که نشسته بود و دومرتبه برگشت.
جعبهٔ پهن و کوچکی که در دست داشت را، باز کرد و کیسهٔ کوچکی بیرون کشید و دستم داد.
– هدیهٔ ناقابل برای خانزاده.
لب گزیدم و برجستگی سکهها را داخل کیسهٔ مخملی حس کردم.
– تشکر آقای دکتر، بهخدا من توقع نداشتم… یعنی همین که… من بابت زحمتهایی که دادم…
میان حرفم آمد.
– هیش آق بانو… اینقدر تعارف نکن، اون هدیه مال پسرت بود.
جعبه را میان دستم گذاشت، در جعبه را رو به نور کمسوی ایوان باز کردم و صدایش را از کنار سرم شنیدم.
– ببخش اگر لایق تو نیست.
از دیدن سی*ن*هریز جواهرنشان، دهانم باز ماند. زنعمو و خانومجانم طلا و جواهر، زیاده داشتند. خودم هم کم زر و زیور نداشتم، اما آن سی*ن*هریز… مثل و مانندش را ندیده بودم.
– این… خیلی ارزش داره!
نگاهش کردم، لبخند آرامی داشت.
– نه به اندازهٔ تو… آق بانو.
دهان باز ماندهام را بستم.
– اما آقای دکتر…
بیشتر پیش آمد.
– بگو والا تا دلم قرار بگیره.
صدای گریهٔ آرام بچه از اتاق آمد. شرم داشتم، راحت نبودم اسمش را بدون آقا و دکتر صدا کنم، دلش قرار میخواست و خودم قرار نداشتم.
زبان چوب شدهام را به زور و زحمت جنباندم و بیجان گفتم:
– والا!
پلک روی هم گذاشت، لبخند آرامی زد و نفسش را بیرون داد.
– جان والا؟ جانان والا!
من داشتم پس میافتادم و او شعر میبافت، دستپاچه و گر گرفته از شرم گفتم:
– دلتون قرار گرفت؟! رخصت میدین برم؟
آنقدر نگاه و صدایش آرام بود که خیال کردم در خواب میبینمش.
– قرار دلم که با بودن توست…
دستم چه وقت اسیر پنجهاش شده بود؟!
– رخصت بده نذارم بری، کنار خودم نگهت دارم.
صدای پسرم عین “میو” کردن بچهگربه میآمد و خودم مات چشمهای پر تمنای او بودم.
– والا!
لب باز کرد اما با صدای پا و خطاب کردن گل خاتون، پشیمان شد از حرفش.
– آق بانو… .
قدم عقب گذاشتم، دستم را بیرغبت رها کرد و گل خاتون بدون تعجب از دیدن ما، آرام گفت:
– دو روزه زندهزا کردی دختر، بیا برو زیر لاحاف! شمام شیطونو لعنت کن و برو بخواب آقا!
سر به زیر گفتم:
– شب به خیر آقا… .
زبانم نچرخید بعد از آن “والا” گفتنها، دومرتبه بگویم دکتر.
پر مهر لب زد:
– شب تو هم به خیر خانوم!
از کنار گل خاتون که چهارچشمی دکتر را نگاه میکرد گذشتم و به اتاق رفتم.
عقب سرم آمد و در حال باز کردن سنجاق چارقدش، با لبخند گفت:
– مبارکت باشه.
اشارهٔ چشم و ابروهایش به جعبه بود، بیجان تشکر کردم و بچه را تکانتکان دادم تا نقنقش آرام بگیرد.
دست به گیسباف حنا گذاشتهاش کشید، بچه را بلند کرد و زیر لحاف خودش برد.
– حالا تو چرا سرخ و سفید میشی؟!
انگشتم را گزیدم و تکان نخوردم، سر روی متکا گذاشت و خندان چشم بست.
– بچهم دو سال، چند ماه کم، حموم تو آبی نرفته… تو هم که دین و ایمونشو بردی… اما از من بشنو، تا جا داری ناز کن براش، اینجور عزیزترم میشی.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 167
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بینظیره ، من واقعا لذت میبرم از خوندن این رمان دست نویسنده و خانم مرادی عزیز درد نکنه 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
حموم تو آبی نرفته یعنی چی؟
ندونی بهتره🤣 والا دقیق معنی عین جمله رو نمیدونم اما منظور گلخاتون همون حمومیه که مردها بعد…🤦♀️
عالییی عالییی
خیلی قشنگه ممنون از نویسنده و از شما خانم مرادی,عزیزم.یادگار های کبود رو اینجا نمیگزارید.به رمان بوک عادت ندارم😌
به موقعش عزیزم😍 مرسی از تمام خوانندهها
نازی جونم نظرت رو خوندم ببخش نمیرسم حتی جواب همه رو بدم🤢 خیلی گلید
خیلی قشنگ بود ممنون لیلا جان
خیلی رمان زیبایی،خداقوت رها خانم با این قلم نابتون،خانم مرادی زنده باشین که انقدر بموقع ومنظم وپارتا طولانی ،عالی 👌👏
واي خدا من چرا نيشم بازه اين طرف …
چقدر قشنگه عاشقي دكتر
اصن دلم غصه ميشه يهو ميبينم ب نوشته ي ب اين رمان امتياز دهيد ميرسم و ميبينم تموم شد … حَض بردم از خوندنش
جانان والا😍😍
وووی خدااا دکتر خیلی عاشقه🤩🤩
این رمان بینظیره🤩🤩🤩🤩
راستی، من حس خیلی خوبی به این اتولی که دکتر روانه کرد نایین تا خانم جان رو بیاره ندارم.
یا بدون خانم جان میاد و یا دنبال خودش یه لشکر مصیبت هم میاره. کم کمش خانواده بارمان میان که یا مدعی ارث و میراث بارمان رو بیاعتبار کنن، یا اگر نشد، بچه رو از مادرش بگیرند و وارث رو در دست خودشون داشته باشند.
نمیخوام بدتر فکر کنم. که تا چند پله بدتر از این هم هست
عالی بود
ممنون از نویسنده گل و ادمین عزیز.
عاشق اصطلاحاتی هستم که قدیمیها به کنایه جای حرف اصلی به کار میبرند. حیف از اون همه زیبایی و ادب در صحبت کردن که با جملات مستقیم و رک، شرم و حیا را تو حرفهامون کشت، یا حرفهامون رو خالی از منظورهامون کرد.
نمونه همین دیالوگ آخر گل خاتون
امان از گل خاتون 😂