رمان آق بانو پارت ۳۴ - رمان دونی

صدای اتول، بی‌وقتی توی باغ پیچید و گل خاتون در اتاق را با روی گشاده باز کرد.

 

– مشتلق بده که مسافرت رسید!

 

 

نفهمیدم چه‌طور بلند شدم که هول‌زده پیش آمد، بچه را از بغلم گرفت و هلن را هم یک دستی از تخت پایین گذاشت.

 

 

– آروم بگیر دختر! خودتو ناقص می‌کنیا!

 

 

راهم را بست و چارقدم را دستم داد.

 

 

– حجاب کن دختر… عزیزت با آقا اومده.

 

 

خنده کرد و دست کشید به رخت و لباسم.

 

 

– چشمت روشن! من که پامو از شاه‌عبدالعظیم اونورتر نذاشتم بدونم نائین چقدر دوره اما می‌دونم خاطرت خیلی عزیزه که آقا شوفر اجیر کرد عزیزتو زودتر ور دلت برسونه.

 

 

 

با سر انگشت، سی*ن*ه‌ریز جواهرنشان را زیر چارقدم پس و پنهان کرد و آرام، همان‌طور که از سر راهم کنار می‌رفت، گفت:
– فعلاً تو نظر اول عزیزت اینو نبینه بهتره.

 

 

 

هلن دامنم را گرفت و خواست بغلش کنم. گل خاتون خم شد به زور و زحمت او را بلند کرد و من به تالار دویدم.

 

 

– ندو دختر! زنده‌زا کردی…

 

 

 

پشت در شیشه‌ای ایستادم به تماشا، والا پیاده شده بود و در اتول را باز نگه داشته بود. سر گرداند طرف عمارت و لبخندش را دیدم.

 

 

 

چشمم دل‌دل میزد برای دیدن خانوم‌جان، آرام و بدون تعجیل که پیاده شد و هیکل پنهان پس چادرش را که دیدم، انگاری راه نفسم باز شد.

 

 

 

روبنده را بالا داده بود و نفهمیدم والا چه گفت که لبخند آرامی زد و سر جنباند.

 

 

خانوم‌جان خودم بود که آرام‌آرام نزدیک میشد. والا کنارش می‌آمد و با دست، تعارف می‌کرد.

 

 

نگاه خندان والا به من بود و سر خانوم‌جانم، بی‌گردش و تفتیش کردن عمارت و باغ، به پیش پاهایش.

 

 

طاقتم سر آمد و در را باز کردم.

 

 

– خانوم‌جان!

 

 

پا روی ایوان گذاشت و سر بالا گرفت،

 

صورتش آنی به گُل نشست اما پا تند نکرد.
پیش رفتم و همان‌طور که ناباور و پر بغض، میان دست‌های از هم باز کرده‌اش می‌رفتم، گفتم:

 

 

– رسیدن به خیر خانوم‌جان، چشمم روشن… قربان قدمت!

 

 

 

بی‌حرف، مرا به گرمای سی*ن*ه‌اش چسبانده و سفت نگه‌ام داشته بود.

 

 

نگاه خیسم به والا افتاد که یک چشم بود و هزار تماشا، لبخندی پر مهر روی لب داشت. با دست اشاره کرد داخل شویم.

 

 

صورت الو گرفتهٔ خانوم‌جان را بوسیدم و به چشم‌های پر آبش مات شدم.

 

 

– خانوم‌جانم دور سرت بگردم… چه خوب که آمدی!

 

 

با محبتی مادرانه دست کشید به سر و صورتم.

 

 

– خانوم‌جان تصدق سرت… الهی شُکر که نمردم و دوباره قسمتم شد ببینمت.

 

 

والا تک سرفهٔ آرامی کرد.

 

 

– بفرمایید داخل خان‌خانوم، هم شما خستهٔ راهید، هم سرپا موندن برای آق بانوخانوم مساعد نیست… خوش آمدید…

 

 

 

نگاهی به والا انداخت و وارد شد، گل خاتون نزدیک در، دو بچه را دو طرفش بغل گرفته بود و بی‌صدا به پهنای صورت اشک می‌ریخت.

 

 

 

– سلام خان‌خانوم… رسیدن به خیر، خوش اومدید… منور کردید.

 

 

 

خانوم‌جان با لبخند جوابش را داد، اما چشم‌هایش روی بچه‌ها نشسته بود.

 

 

قدم پیش گذاشتم و پر اشتیاق گفتم:
– خانوم‌جان، تا رونما ندی، نمی‌ذارم پسرم رو ببینی!

 

 

قدم تند کرد، از زیر چادرش چند سکه توی مشت گل خاتون گذاشت و بی‌تاب لب زد:

 

 

– رخصت بده ببینمش که دیگه تاب و تحمل ندارم.

 

 

 

گل خاتون هم گریان بود، هم متعجب. نگاه خانوم‌جان روی هلن نشست که با شرم و غریبگی، یک چشمش به خانوم‌جان بود، یک چشمش به من.

 

 

 

بچه را گرفت و با “بسم‌الله” روی صورتش را پس زد.

 

 

– فتبارک الله! هزار ماشاالله! قدم خیر باشه.

 

 

 

هلن از بغل گل خاتون لیز خورد پایین و چشم‌های خانوم‌جان را عقب خودش کشید.
والا پیش آمد هلن را بغل کرد.

 

 

 

– هلن‌خانوم، دختر منه… دست‌بوس شماست خان‌خانوم… گل خاتون‌خانوم هم دایهٔ هلن.

 

 

گل خاتون دست کشید کنج چارقدش و دست گذاشت جلوی دهانش.

 

 

 

– اگه قابل باشم، خدمت خان‌زادهٔ شما رو هم می‌کنم.

 

 

 

فقط من نبودم که مات خانوم‌جان مانده بودم، نگاه والا و گل خاتون هم روی او بود.
خانوم‌جان لبخندی به هلن زد و دستی به سرش کشید.

 

 

 

 

– خدا بالاتون حفظش کنه، دختر نعمته.

 

 

 

گل خاتون پا به پا شد.
– تو رو خدا سرپا نمونین خانوم… بفرمایین نفسی تازه کنین.

 

 

خانوم‌جان سری جنباند و بچه به بغل روی مبل نشست. والا، هلن را پایین گذاشت و دست کشید پس سرش.

 

 

 

– امم… اگر اجازه بدید من برگردم بیمارستان، ظهر خدمت می‌رسم.

 

 

خانوم‌جان نیم‌خیز شد.
– خدا به همراهتون، عذر زحمت آقای دکتر.

 

 

هلن خودش را به من رساند و به پاهایم چسبید.
والا با تعلل طرف در رفت و من خواستم جان‌جان را بغل کنم که خانوم‌جان اخم به هم رساند.

 

 

 

– تو الانه بایست توی رخت‌خواب باشی ماهی.

 

 

گل خاتون بچه را از پای من کند و گفت:
– خانوم به خدا کشتیارش میشم زیر لاحاف بمونه، تا شما خلوت می‌کنین بگم چای بیارن.

 

 

 

لب به لبخند باز کردم.
– خانوم‌جان دور سرت بگردم… الانه همه منو آق بانو می‌شناسن، انگاری دعای خیر آقاجانم بالام بوده.

 

 

 

با چشمان دلتنگش براندازم کرد، نشستم کنار خانوم‌جان و دستش را گرفتم.

 

 

 

– مرد توی عمارت نداریم… حجابت رو بردار خانوم‌جان، خسته شدی؟ راحت آمدی؟

 

 

چادرش را برداشت و لبخند زد.
– شوفر نذاشت آب توی دلم تکان بخوره، خدا پدر آقای دکترو بیامرزه که عقبم فرستاد.

 

 

 

چشم‌های دلتنگم گرد صورتش می‌گشت و گوش‌های بی‌قرارم، صدای خسته‌اش را به جانم می‌رساند.

 

 

– تصدقتون خانوم‌جان، خوب شد آمدی…
دیگه تاب دوری نداشتم.

 

 

دست کشید به سر و شانه‌ام.
– دردت به جان خانوم‌جانت که این قِسم تک و تنها توی غربت ماندی… راحت زاییدی؟!

 

 

ابرو بالا انداختم.
– عین شما گربه‌زا نیستم… خوف داشتم مبادا بلایی سر خودم و بچه‌م بیاد.

 

 

چشم‌هایش پر شد و شانه‌ام را فشار داد.
– از برارات خبر و اثری داری؟!

 

 

تعلل کردم.

 

 

– نه… اما دکتر میگه سلامتن.

 

 

دستم را گرفت.
– نکنه زبانم لال… بلایی سر هامین و همایونم آمده ‌آق بانو؟! اگر سلامت بودن، غیرتشون برنمی‌داشت خواهرشون، ناموسشون چند ماه غربت بکشه… به دلم برات شده یک شری راست شده ماهی‌جان… چه پیشامد کرده که پس و پنهان می‌کنی دختر؟!

 

 

 

دست کشیدم به صورت سرخ و خیسش.

 

 

– بی‌خبرم… اما همایون پیغام فرستاده خوبن، توی مخمصهٔ جنگ خارجه گرفتار شدن.

 

 

روی پایش زد.
– اصلش بالای چی وسط جنگ رفته فرنگ؟! نکنه همایونم طوریش شده؟

 

 

نگاه دزدیدم.
– رفته بالای آوردن هامین…

 

 

حق نبود از راه نرسیده، سفرهٔ دلم را باز کنم.
– دکتر که بگه خوبن، درستش رو گفته… دل‌نگران نباش خانوم‌جان… نگفتی پسرم خاشته یا نه؟

 

 

لبخند زد و دست کشید به صورت بچه.
– شکر خدا که هیچ چیزش به آقاش نرفته… عین همایون شده، الهی بختش بلند باشه!

 

 

 

راضیه با سینی چای آمد و پذیرایی کرد، گل خاتون عقب سرش آمد و ظرف پر از شیرینی را روی میز گذاشت.

 

 

هلن تقلا می‌کرد طرف من بیاید، گل خاتون گفت:

 

 

– اتاق سابقت رو برای خان‌خانوم آماده کردیم آق بانوجان… خانوم، هر امری داشتین به خودم یا دخترا بگین، اینجا رو منزل خودتون بدونین.

 

 

خانوم‌جان فقط سر جنباند و گل خاتون هلن را به دندان کشید و بالا رفت.

 

 

نگاه خانوم‌جان به گل خاتون، عین گلرخ بود.
– خانوم‌جان! گل خاتون همه کارهٔ این عمارته.

 

 

ابروهایش تا به تا شد، لبخند زدم.

 

 

– دایهٔ دکتر هم بوده، بالاش حکم مادر داره، ندیمه و کلفت حساب نمیاد.

 

 

چشم‌هایش هشیار شد.
– زن دکتر چی؟

 

 

لب گزیدم.
– زن نداره… یعنی… زنش گذاشته رفته.

 

 

نمی‌خواستم هنوز از گرد راه نرسیده، وارد این قسم اخبار بشوم. خندهٔ بی‌حالی کردم.

 

 

– گل خاتون این چند ماه، همه کار کرد تا دوری شما کم‌تر به چشمم بیاد… بفرما چایی… از این شیرینی‌ها بخور، ببین توی تهران چه چیزها که پیدا نمی‌شه!

 

 

بچه را از بغلش گرفتم. ساکت به دور تا دور تالار چشم گرداند و چای نوشید.

 

 

از سکوتش خوف کرده بودم، وای اگر ملتفت میشد خانوم‌بزرگ چه‌ها گفته، اگر ملتفت میشد هامین چه‌ها کرده، وای اگر ملتفت میشد چه در دل من می‌گذرد!

 

 

دستپاچگی را پس زدم.
– خسته و کوفته‌ای خانوم‌جان… برو قیلوله کن تا نماز ظهر.

 

 

لبخندی زد و مات صورت من و بچه شد.
– عوض شدی…

 

 

نگاهم گرد صورت مهربانش گشت.

 

 

– مادر شدم.

 

 

از چشم‌های هشیارش فرار کردم، انگار که با نگاه هم تا ته دلم را می‌خواند.

 

 

– پاشو خانوم‌جان… اول خستگی از تنت در بره، بعد باید برام از نائین بگی… باید بالای پسرم اسم و رسم بذاری.

 

 

نفس بلندی کشید و ایستاد
– انگاری خانومی این عمارت افتاده گردن تو، زن زائو تا حموم ده نبایست از جُمخاو دربیاد دختر، اگرنه خدا نخواسته عیب و علت می‌کنی.

 

 

بچه به بغل بلند شدم.

 

 

– من اینجا مهمانم… بریم اتاق، دراز شید.

 

 

با تعلل عقب سرم آمد. بالای پلکان، گل خاتون بچه را از بغلم گرفت، پیش خانوم‌جان معذب بود.

 

 

– از پله بالا اومدی خانوم؟!

 

 

لبخند زدم و شانهٔ خانوم‌جان را گرفتم.

 

 

– آمدم اتاق خانوم‌جان رو نشانش بدم.

 

 

دستی به چارقدش کشید و بی‌نگاه گفت:
– خان‌خانوم! بگم تون حمومو روشن کنن خستگی راهو به آب حموم بدین؟

 

 

خانوم‌جان سر جنباند.
– نه، من عادت دارم بعد نماز صبح حمام میرم.

 

 

سخت گفت؛ خان‌خانوم‌وار گفت و من شرمندهٔ گل خاتون شدم.

 

 

– دستت درد نکنه گل خاتون، عجالتاً استراحت می‌کنن.

 

 

خانوم‌جان لبخند آرامی زد و به گل خاتون و بچه نگاه کرد.

 

 

– توی ولایت ما، نزدیکان، منو خانوم‌بالا صدا می‌کنن نه خان‌خانوم… آق بانو میگه این مدت زحمتش رو کشیدی…

 

 

گل خاتون هول کرد.
– خدمتشو کردم… اینجا منزل خودشه، شمام قدمتون رو چشم ماست.

 

 

 

خانوم‌جان سر جنباند، در اتاق را باز کردم و تعارف زدم. به کنج و کنار اتاق نگاه کرد و من پرده را پس زدم.

 

 

– باغ مصفایی دارن… بایست قبل برگ‌ریز می‌دیدی، اصلش عین ولایت ما نیست، تا چشم کار می‌کنه، درخت و سبزی می‌بینی.

 

 

لب تخت نشست.

 

 

– عمارت همایون کجاست؟ به اینجا نزدیکه؟

 

 

سر بالا انداختم.
– نه، به قاعدهٔ عمارت ما تا مسجد جامع راه هست…

 

 

کنارش نشستم.
– خانوم‌جان، تهران خیلی بزرگ و درندشته!

 

 

یک ابروی قیطانی‌اش بالا رفت.
– درندشت؟! عین تهرانی‌ها اختلاط می‌کنی!

 

 

نگاه به رخت و لباسم کرد.
– عین تهرانی‌ها شدی!

 

 

لب گزیدم.

 

– بد شدم؟!

 

بی‌هوا بغلم کرد.
– دختر من، هیچ‌وقت بد نمی‌شه… جلافت که نکردی، سر و ریختت عین فرنگی‌ها شده اما ماهی پولکی خودم هستی.

 

 

 

دلم آرام گرفت و خنده کردم. شانه‌ام را گرفت و پسم زد.

 

 

– قربان ولایت خود ما و عمارت خانی، دو تا نوکر دست به سی*ن*ه هست عتاب و خطابش کنیم… این اسباب منو کی قراره تا اینجا بیاره؟

 

 

بلند شدم.
– نوبت هست، حجاب کنی خبرش می‌کنم بالا بیاره.

 

 

چشم‌هایش برق افتاد.
– بالای عزیزکرده‌م بقچه بقچه رخت و لباس و اسباب آوردم.

 

 

– عزیز کرده همه چیز داره خانوم‌جان، چرا زحمت کشیدین؟!

 

 

چشم تنگ کرد.
– از کجا رسیده؟! از کی رسیده؟!

 

 

دو مرتبه هول کردم.
– دکتر زحمتش رو کشیده.

 

 

اخم به هم رساند.
– پس‌ماندهٔ دختر خودش؟

 

 

بی‌معطلی گفتم:
– نه! سفارش داده بالاش ساختن و دوختن!

 

 

جواب که نداد، بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم.

 

 

– صدقه که نداده تصدتون! رفیق گرمابه و گلستان همایونه… از روز اول شرط کردم سیاههٔ مخارجم رو کاغذ کنه و بی‌کم و کاست از همایون بگیره.

 

 

 

پاهایش را روی تخت گذاشت و مالش داد.
– خوش ندارم زیر دین هیچ تنابنده‌ای باشیم، به قاعدهٔ چند ماه که همایون و هامین هم برنگردن، پول آوردم.

 

 

خم شدم سرش را بوسیدم.
– بگم نوبت اسبابتون رو بیاره.

 

 

نگاهش مات ماند روی سی*ن*ه‌ام، سر خم کردم و تاب خوردن سی*ن*ه‌ریز را دیدم.

 

 

لبخند زد و دراز شد.
– چه بیخنای (گردنبند جواهرنشان) خاشی! مبارک باشه!

 

 

خوب شد چشم بست، دهانم بسته ماند و پاهایم به بیرون اتاق رمید. خانوم‌جان حواسش به همه چیز بود.
حتم داشتم به شب نرسیده، خط دلم را می‌خواند و رسوای نگاه براقش می‌شدم.

***

 

 

با صدای اتول، بچهٔ خواب رفته را کنارم گذاشتم و از تخت پایین رفتم.

 

 

بعد چند روز، طفلک جان‌جانم کنارم نخوابیده بود. گل خاتون بی‌حرف و تذکر، هلن را از من دور نگه داشته بود.

 

 

بایست زودتری به خانوم‌جان می‌گفتم هلن را شیر می‌دهم، باید می‌گفتم دل بسته و جَلد من شده و خدا را خوش نمی‌آید از من دور باشد.

 

 

صدای دق‌الباب که آمد، لب تخت نشستم. لابد خودش بود. مثل هر روزه. اما وقتی در بی‌معطلی باز شد و خانوم‌جان داخل آمد، بی‌هوا پاهایم راست شد و سلام کردم.

 

 

آمد بالا سر بچه و زیر لبی تصدقش رفت و گفت:

 

 

– آقای دکتر آمده… وقت چاشته زشته معطل باشه.

 

 

لحاف را روی بچه کشیدم و سر جنباندم.

 

 

– خوابیدین خانوم‌جان؟ سردماغ شدین؟

 

 

پیش از من بیرون رفت و همان‌طور گفت:
– ها… انگاری خواب مرگ رفتم! از دل‌ضعفه پریدم و خوف کردم از ناشناس بودن در و دیوار.

 

 

صدایش را پایین برد.
– روی تیر و تخت خوابیدن با تن و بدن من سازش نداره.

 

 

صدای سلام والا، سر هر دوی ما را چرخاند، والای همیشگی نبود. راست و مستقیم نگاه نمی‌کرد، چشمش میان زمین و ما در رفت و آمد بود.

 

 

خانوم‌جان جوابش را داد و من دلتنگ لبخند زدم که ملتفت نشدم دید یا نه!

 

 

– رفع خستگی شد خان‌خانوم؟!

 

 

خانم‌جان با نرمش جواب داد:
– به مرحمت شما، عذر زحمت.

 

 

والا لب گزید و گفت:
– چه فرمایشیه؟

 

 

و تعارف کرد سر میز برویم. وقت نشستن کنار خانوم‌جان، نگاهش را شکار کردم.

 

 

پس و پنهانی لبخند آرامی زد و نشست.

 

 

– بچه‌ها خواب هستن؟

 

گل خاتون، از میان پله‌ها گفت:

 

 

– سلام آقا… نه هلن بیداره.

 

 

ننشسته بلند شد و طرف جان‌جان رفت.
– سلام دخترکم!

 

 

نگاه مشتاق هلن به من بود. تاب نیاوردم، من هم بلند شدم، از دست گل خاتون گرفتمش.
خنده کرد و عین جوجه که سرش را زیر بال مادرش می‌برد، سر فرو کرد در آغوشم.

 

 

 

برگشتم طرف خانوم‌جان و حرف دلم را زدم.
– خانوم‌جان، هلن دختر من حساب میشه، همشیرهٔ پسرم شده.

 

 

 

خوف داشتم از جواب خانوم‌جان اما بایست می‌دانست جان‌جان، عین پسرم عزیزم شده.

 

 

گل خاتون انگشت در هم تاباند.
– هلن شیر مادر نخورده بود، آق بانوخانوم بزرگی کرد…

 

 

خانوم‌جان لبخندی تحویلم داد و حواس من رفت به نگاه مات و نرم والا به صورتم.

 

 

 

شرم کرده نشستم که گل خاتون هلن را گرفت.

 

 

– شما دل درست غذا بخورین، راحت باشین.

 

 

 

جان‌جان نق‌نق کرد و خانوم‌جان، نگاه به بشقابش، گفت:

 

 

– طفل معصوم وابسته شده و ما که بریم، کُپ میشه.

 

 

والا در حال نشستن، نیم‌خیز ماند.

 

– برین؟!

 

 

خانوم‌جان سر جنباند.

 

 

– مهمان یک روزه، دو روزه… چند ماهه آق بانو مزاحم زندگی شما بوده.

 

 

گل خاتون از آن‌طرف تالار گفت:

 

 

– نَگین تو رو خدا خان‌خانوم! آق بانو چشم و چراغ این خونه‌ست.

 

 

نگاه متعجب والا می‌رفت روی خانوم‌جان و برمی‌گشت روی من، خانوم‌جان نگاهم کرد.

 

 

– زیاده زحمت دادن ما درست نیست وقتی همایون توی همین شهر، خانه کاشانه داره.

 

 

والا سرفهٔ آرامی کرد و ظرف مرغ را پیش دست خانوم‌جان نگه داشت.

 

 

– بفرمایید… اینجا هم منزل همایونه… اونجا که کسی نیست، چند ماهه متروکه‌ست، نه خدمی نه حشمی.

 

 

خانوم‌جان غذا کشید و محبت کلامش زیاده شد.

 

 

– منزل امید ماست آقای دکتر… خدم و حشم هم اجیر می‌کنیم.

 

 

والا دست کشید پس گردنش.

 

 

 

– نقداً که نمی‌شه آق بانوخانوم و خان‌زاده‌شون تنها بشن… خان‌زاده باید تحت نظر طبیب باشن.

 

 

خانوم‌جان تعجب کرد.
– مگه بچه عیب و علتی کرده؟! شما که گفتین سلامته!

 

 

نگاهی به من و خانوم‌جان کرد و لبخند دستپاچه‌ای زد.

 

 

– شکر خدا سلامته اما خب… نارس متولد شده، بهتره فعلاً نزدیکش باشم خدای نکرده مشکلی پیش نیاد.

 

 

خانوم‌جان پی حرف را نگرفت و من آن‌قدر به والا نگاه کردم تا سر بالا کرد و آرام پلک روی هم گذاشت.

 

 

عین همان اوایل که مهمان عمارت شده بودم، بعد از خوردن چاشت، هلن را گرفته بود و به اتاق کارش رفته بود.

 

 

عادت داشتیم بعد غذا خوردن، در تالار بنشینیم، جان‌جان شیطنت کند، من ببافم و والا کتاب دست بگیرد.

 

 

انگلیسی تمرین کنیم و فراموشمان بشود برادر من، به رفیقش خ*یانت کرده و با زن والا فراری شده.
فراموشمان بشود شوهر من، با دسیسهٔ خواهرش جوان‌مرگ شده و بچه‌اش را برای من امانت گذاشته.
فراموشمان بشود خانوم‌بزرگ، مرا اشتباه مکرر پسرش می‌داند… و دلتنگ خانوم‌جانم و ولایت هستم.

 

 

حالا خانوم‌جان آمده بود، غریب نبودم اما چشمم به در اتاقش کشیده میشد و صدای آرام و مبهم گاه به گاه حرف زدنش با جان‌جان را می‌شنیدم.

 

 

گویی دلتنگ آن لبخند آرام و نگاه سیاه و براق شده بودم که دلم بی‌تاب دیدن رخش بود.
خانوم‌جان چای و نبات بعد چاشتش را تمام کرده بود و نوهٔ عزیزکرده‌اش را بغل گرفته بود.

 

 

نگاه از در بستهٔ اتاق والا که گرفتم، خانوم‌جان خیرهٔ من بود، هول کردم.

 

 

– کاش با نبات می‌آمدی خانوم‌جان.

 

 

مصرانه سر حرف خودش برگشت.
– چند روز دیگه که خواستیم بریم عمارت همایون، تلفن می‌کنم، بالاش پیغام بفرستن با صابر برن گاراژ سالک و راهی بشن تهران. این قسم دلم آروم‌تر هم هست، عادت دارم به نبات.

 

 

چشم‌هایم گرد شد.

 

 

– یعنی عمارت خالی بمونه؟!

 

 

انگشت کشید به کاکل سیاه بچه که روی پیشانی‌اش چسبیده بود.

 

 

– عمارت بدون ارباب و صاحب، چه توفیر داره نوکر و کلفت داشته باشه یا نه؟

 

 

کنارش رفتم.

 

 

– خدا نخواد خانوم‌جان که عمارت بی‌صاحب بشه… صد و بیست ساله باشین.

 

لب به هم فشرد و پر تردید نجوا کرد:

 

 

– آمدم تهران بمانم تا برارات برگردن.

 

زبانم نچرخید به گفتن “با هم برمی‌گردیم”، دلم به برگشتن رضا نبود، بندی تهران و طبیبش شده بود.

 

 

صدایش خسته بود.
– نائین دیگه جای ماندن ما نیست، کاش زنده باشم و برارات برگردن…

 

 

دستم بی‌اختیار روی لب‌هایش نشست و بغض، در گلویم.

 

 

– خدا نخواد خانوم‌جان، تصدق سرتون بشم… بعد این همه دوری، حالام که آمدی زبانم لال حرف ناصواب می‌زنی؟

 

 

نفس مانده توی سی*ن*ه‌اش را آرام‌آرام بیرون داد.

 

 

– ناصواب نگفتم… این نوبه توفیر داره دختر، دلم شکسته… غرورم شکسته… بی‌پشت و پناه ماندم.

 

 

 

خانوم‌جان، کوه بود؛ هیچ‌وقت نه دم از شکستن میزد، نه خم شدن، اشکم راه گرفت.

 

 

– دردت به جان دخترت الهی، کور بشه کسی که رضا شده دل شما رو بشکنه… چه پیشامد کرده، ها خانوم‌جان؟ نکنه زن‌عمو و دخترهاش نیش و کنایه زدن؟!

 

 

لبخند بی‌جانی زد و دست کشید به سرم.
– خم به ابرو نیاوردم هر کی هر لیچاری بافت… گور پدر بی‌پدر کُلشان دختر!

 

 

دلش خون بود که درشت بارشان می‌کرد. شرم‌زده سُر خوردم پای مبل و سر روی پاهایش گذاشتم.

 

 

– بالای خاطر من حرف شنیدین؟ وای خانوم‌جان، کاش از روز اول با هم می‌آمدیم.

 

 

میان هق‌هقم، صدای آرامش را شنیدم.
– کاش از روز اول راهیت نمی‌کردم به غربت.

 

 

سر بالا گرفتم.
– شما که توی تلفن گفتی ولایت امن و امانه…

 

 

بی‌حرف و با چشم‌های تر نگاهم کرد، خوف کرده دست کشیدم به خیسی چشم‌هایم.

 

 

– خانوم‌جان، شاهین آمد… ردم رو زده بود… آشفته و آواره، آمد از کاسه و نیم‌کاسهٔ آذر گفت.

 

 

 

سر جنباند.

 

 

– آقای دکتر با فرستاده‌ش کاغذ روانه کرده بود، ملتفتم کرد… جد کردم برم عمارتشان واقعش رو بگم… اما این غائله مردانه‌ست همایون اهل جنگ و جدل نیست اما هامین خون آقاش توی رگش می‌جوشه، برارات صاحب اختیارن… برگردن، حقت رو واپس بگیرن، عجالتاً بایست همین تهران بمانیم.

 

 

چانه‌ام لرزید.

 

– بی‌آبرویی کردن؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 157

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rahill
Rahill
6 ماه قبل

لطفا در روز یه ساعت مشخصی رو پارتگذاری کنید که هی ما دقیقه به دقیقه نخوایم سایت رو چک کنیماخه خودتونم مبدونید رمان واقعا قشنگ و جذابه و ما هم مشتاق..

M.S
M.S
6 ماه قبل

وای گلم خب چرا پارت نمبذاری؟

حنا
حنا
6 ماه قبل

لیلا جان پارت جدید🙏
یه چیزی بگم…
من فکر میکردم “والا” یه اصطلاح برای با احترام صدا کردنه…
نگو واقعا اسم دکتر بوده😶‍🌫️

یلدا
یلدا
6 ماه قبل

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها….

M.S
M.S
6 ماه قبل

بذذذذذذذذذذااااااااااااااارررررررررررررررررررر

POoneh
POoneh
6 ماه قبل

وااااااااااای بذار دیگعهههه
رمانت خیلی عالیه

سیما
سیما
6 ماه قبل

اه

سیما
سیما
6 ماه قبل
  • نمیشه پارت امروز رو همین الان بذاربد
مریم گلی
مریم گلی
6 ماه قبل

جدا شدن آق بانو و آقای دکتر شروع شد، مادر آق بانو خیلی غرور داره و نمیزاره دخترش اینجا بمونه حتما میبرتش اگر بفهمه که هامین چیکار کرده بد تر هم میشه نمیزاره دکتر نزدیک آق بانو بشه بیچاره آق بانو 😒ممنون نویسنده و ادمین جون عالی بود

camellia 520
camellia 520
6 ماه قبل

حالا یکی بیاد خانوم جان و راضی کنه🙁

ریحان
ریحان
6 ماه قبل

عه این خانم بزرگ آمد بدتر شد

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

واینک طوفان شروع میشود بیچاره والا تا ازدست بچه راحت شد مادربزرگ بچه اومد فکرکنم خان خانوم حسابی میخواد اذیتشون کنه هامین هم اینجور که خان خانوم گفت شره و بااین اوصاف دکتر والا باید زره آهنی بپوشه….دوست دارم زودتر از همایون رونمایی بشه حس میکنم آدم خیلی خوبی باشه

Ana
Ana
6 ماه قبل

خب ب نظرم اول سنگ افتادنا شروع شد

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

دکتر زورش به خانم جان نمیرسه حتما آق بانو رو میبره خونه همایون خداکنه مادر دکتر نیاد حرف بارشون کنه تا خانم جانش تو خونه دکتره دستت طلا لیلا جان

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x