رمان آق بانو پارت ۳۵ - رمان دونی

 

 

نگاهش هزار حرف داشت اما دهان باز نکرد. سکوتش دلم را زیادی می‌لرزاند.

 

 

– خانوم‌جان، ارواح خاک میرزا آقام بگو چه پیشامد کرده؟

 

 

صدای تک سرفه‌ی آرام والا، نگاه متصل ما را به خودش کشید. هلن خواب رفته را روی دست داشت، اخم آرامی کرده بود و نگاه گریزانش هی روی ما می‌آمد و روی قالی می‌رفت.

 

 

– مصدع خلوتتون شدم؟

 

 

خانوم‌جان چادرش را از شانه بالا کشید، روی سر انداخت و من بلند شدم، صورت خیسم را از نگاهش پنهان کردم.

 

 

– نه آقای دکتر… ما خلوت و آسایش شما رو زایل کردیم.

 

 

چشم‌های دلواپس والا میان ما گشت.

 

 

– چه فرمایشیه خان‌خانوم؟! گل خاتون کجاست؟

 

 

پر چارقد را به چشمم کشیدم.

 

 

– گمانم قیلوله می‌کنه.

 

 

نگاهش را بین چشمانم گرداند و اخم کم‌رنگی بین ابروهایش خانه کرد.

 

 

– هلن خوابیده، من باید برم بیمارستان.

 

 

پیش رفتم.
– من می‌برمش.

 

 

نگاه مات و دل‌نگرانش وقت دادن بچه، به چشم‌هایم بود. از پشت سرم، ندیده نگاه تیز خانوم‌جان را حس می‌کردم.

 

 

آرام لب زد:

 

 

– آق بانو… اشک نریز.

 

 

لحظه‌ای بغض آشکارم خودی نشان داد و والا نگاهش روی چانه‌ام نشست.

 

 

– نلرزون اون چونه رو خانوم! دلمون می‌گیره…

 

 

لبخندی به نگاه دلواپسش زدم و بچه را گرفتم.

 

 

نفسش را بیرون داد و بلندتر گفت:
– باید استراحت کنید… بگذارید خان‌خانوم هم کمی رفع خستگی کنند، دو روز در راه بودن.

 

 

مطیع گفتم:
– چشم.

 

 

“بی‌بلا” گفتنش را شنیدم و طرف اتاقم رفتم، شنیدم که نرم به خانوم‌جان گفت:

 

 

– اگر اجازه بدید شب که برگشتم، صحبت کنیم.

 

 

جواب خانوم‌جانم را نشنیدم اما والا گفت “با اجازه” و رفت.

 

 

***

 

 

آفتاب زردی، خانوم دکتر ابراهیم آمد، گفت محض احوالپرسی و وارسی حال خودم و بچه آمده.

 

 

می‌دانستم والا روانه‌اش کرده، خانوم‌جان اول دل‌نگران شد اما بعد ته نگاهش من‌باب توجهات والا به من و بچه، رضایت خانه کرد.

 

 

 

هنوز مشغول صرف چای و شیرینی بود که والا هم رسید، خانوم‌جان بچه به بغل، کم‌حرف و ساکت نشسته بود.

 

 

جان‌جان دور و بر من می‌پلکید و گل خاتون عین تمام روز، کل هَم و غمش، خدمت به خانوم‌جان و راحتی او بود.

 

 

والا پاکت شیرینی‌های تازه را به گل خاتون داد و چند بستهٔ دیگر را به اتاقش برد.

 

 

 

خانوم ابراهیم به ساعت نگاهی کرد و خواست همراه بچه به اتاق برویم. بچه را از خانوم‌جان گرفت و با معذرت‌خواهی به اتاق رفتیم.

 

 

 

قنداق بچه را آرام باز کرد و زخم نافش را با دقت نگاه انداخت، بالا و پایین و پس و پیشش را سر صبر وارسی کرد و من همهٔ مدت، هوش و حواسم به بیرون اتاق بود و صدای اختلاط کردن مبهم والا و خانوم‌جان.

 

 

 

گفتم من درد و ناراحتی ندارم اما رضا نشد و معاینه کرد.

 

 

 

کارش تمام شده بود که گل خاتون با سینی وارد اتاق شد.

 

 

– آقا شیرینی تازه گرفتن، گفتن با قهوه بیارم براتون… آق بانوجان، واسه‌ت رازیانه دم کردم جای قهوه… بی‌بونه (بی‌بهونه) همه‌شو سر بکش.

 

 

اگر هر وقت دیگری بود، اخم و ناز می‌کردم اما دلم پی صحبت‌های آرام بیرون اتاق بود.
فقط سر جنباندم و دلم خواست خانوم ابراهیم زودتر قهوه‌اش را بخورد و برود تا بتوانم از آن اتاق خلاص بشوم اما بی‌تعجیل قهوه‌اش را مزه کرد و از قشنگی پسرم گفت.

 

 

گازهای کوچک به شیرینی آلبالویی زد و از شیر خوردن و اجابت مزاجش پرسید.

 

 

دم‌کردهٔ رازیانه را بی‌نفس سر کشیدم و بی‌طاقت پرسیدم:

 

 

– الحمدالله بچه صحیح و سالمه دیگه؟

 

 

لبخندی حواله‌ام کرد و سر جنباند.
– بله، شکر خدا… فقط مراقب باش نچاد، هنوز جون و بنیه نداره.

 

 

بلند که شد، نفس راحتی کشیدم.

 

 

– عذر زحمت…

 

 

با روی خوش بیرون رفت و من بچه به بغل، عقب سرش، چشم گرداندم در تالار.

 

 

والا با دیدن ما ایستاد و پرسید:
– تموم شد؟

 

 

خانوم ابراهیم سر جنباند.

 

 

– نتیجه؟

 

 

– شکر خدا هر دو سلامت هستن و جای نگرانی نیست.

 

 

اجازه گرفت برود و والا همراهش بیرون رفت. خانوم‌جان، ساکت نشسته بود و نمی‌توانستم خط نگاهش را بخوانم.

 

 

کنارش با لبخندی بی‌اطمینان نشستم.

 

 

– طبیب جماعت، انگاری تا خودش وارسی نکنه، دلش قرص نمی‌شه.

 

 

اول بی‌حرف نگاهم کرد و بعد جواب داد:

 

 

– نفس زدن بچه معلوم می‌کنه سالم و بی‌عیب و علته یا نه… وارسی بالای چی؟

 

 

دستش را گرفتم.

 

 

– همه‌کَس که تجربه و درایت خانوم‌جان منو ندارن، شما جای طبیب بگو، بچه‌م سالم هست؟

 

 

– آقاش عیب و علت داشته یا تو که سالم نباشه؟!

 

 

لبخندی به غرور مادرانه‌اش زدم.

 

 

– خب نرسیده آمد…

 

 

چپ‌چپی نگاهم کرد.

 

 

– رسید که افتاد.

 

 

خنده کردم.
– اسم و رسمش چی؟!

 

 

پر تردید نگاهم کرد.
– تو که اسم دختر غریبه رو جان‌جان می‌ذاری، یه اسمی هم بالای پسر خودت بجور.

 

 

 

از لحن سردش ماتم برد.

 

 

– خانوم‌جان!

 

 

بچه را از دستم گرفت.
– این رفیق همایون، اصل و نسب هم داره یا بالای خاطر طبابت به اینجا رسیده؟

 

 

با دست، چلچراغ بلوری و بزرگ سقف و در و دیوار تالار را نشان داد.

 

 

بی‌معطلی گفتم:

 

 

– ها خانوم‌جان… شازده و شازده‌زاده هستن، مادرش عینهو مهدعلیاس!

 

 

یک لنگهٔ ابروی قیطانی‌اش بالا رفت.

 

– تو دیدیش؟!

 

 

سر جنباندم.
– ها! یکی دو مرتبه آمده احوالپرس پسر و نوه‌ش.

 

 

 

بی‌حرف نگاه گرداند توی صورتم، همین که بی‌جان پرسیدم “چیزی پیشامد کرده؟” انگاری معطل بود که گفت:

 

 

– آقای دکتر خواهانت شده، بی‌راوی و حرف پس و پیش، گفت رضا بشم سایهٔ سر خودت و پسرت باشه.

 

 

 

مات ماندم، والا خواهانم بود. مگر نمی‌دانستم؟! مگر به کلام و نگاه، حرف دلش را نگفته بود؟! اما مات ماندم، از تعجیلش… از سایهٔ سر شدنش… از این‌که خانوم‌جان از گرد راه نرسیده، خواست دلش را عیان کرده بود.

 

 

– اینجا تهرانه، انگاری همه چیزش توفیر داره… تا به حال این قسم خواستگاری ندیده بودم.

 

از شرم، صورتم الو گرفت و نگاه دزدیدم، صدای آرامش کمی نرم شده بود.

 

– گفتم حکم آق بانو، حکم دختر دم بخت نیست که اِذن پدر و جدش رو بخواد اما خان‌زاده و اصل و نسب‌داره، برار و بزرگ‌تر داره، عزت و احترام داره. گفتم که خیالات برش نداره بی‌کَس و کار و بی‌صاحب ماندی، گفتم حرف و جواب از خود آق بانو، اما بایست بجا و به قاعده پا پیش بذارید.

 

 

دست گذاشت زیر چانه‌ام، سرم را بالا کرد.

 

 

– حرف و جوابت از رنگ رخسارت معلوم می‌کنه آق بانو… خوب فکر کن، مرد بدی نیست، خلقش خاشه، دهن جیبش گشاده، اما تعجیل نکن، اگر اون طبیب و شازده‌س، تو هم یکدانه دختر میرزا آقاخان هستی و تا الانه، تنها وارث کل ملک و املاک خان‌های مستوفی تو دامنته.

 

 

 

اول صدای تک سرفه‌اش آمد و بعد در ایوان را باز کرد. برف درشت و پنبه‌ای شروع به باریدن کرده بود و والا بدون بالاپوش رفته بود توی سرما.

 

 

خانوم‌جان همان‌طور که چادرش را مرتب می‌کرد، آرام گفت:

 

 

– بایست توی خلوت اختلاط کنیم، برو زیر لحاف هم به بچه شیر بده هم خودت دراز شو.

 

 

 

بچه را بغل گرفتم و بلند شدم، والا پیش آمد و با لبخندی آرام به صورت بچه نگاه کرد، بعد چرخید طرف خانوم‌جان.

 

 

– خان‌خانوم! آق بانوخانوم گفتند شما علاقهٔ وافری به صدای بانو قمرالملوک دارید.

 

 

خانوم‌جان لبخند زد و سر جنباند.

 

 

– موافقید تا وقت شام، صفحه گوش بدیم، برف زمستانه رو تماشا کنیم، انار و شیرینی بخوریم و بیشتر باب آشنایی رو باز کنیم؟ جای همایون خالی!

 

 

خانوم‌جان با دلتنگی و لحنی مادرانه گفت:

 

 

– همایون و هامین، هر دو!

 

 

و دست دراز کرد بچه را از من پس بگیرد، والا سری جنباند و گفت:

 

 

– بله، هر دو…

 

 

و آرام لب زد:

 

– امم… Darling, come on! Let me see you please.

***

 

خانوم‌جان ساکت و فکری، شیر خوردن پسرم را تماشا می‌کرد و تق‌تق آرام تسبیح عقیقش، سکوت اتاق را به هم میزد.

 

 

حرف داشت اما علت معطل کردن و تردیدش را نمی‌دانستم.

 

 

– ایشالا وقتی بریم خانهٔ همایون، میدم دست نبات، پسرت رو از آب و گل بگیره. نام خدا ماشاالله خودت که شیرت جوشیده، می‌مونه تَر و خشک کردنش که به هیچ تنابنده‌ای به قاعدهٔ نبات اعتماد ندارم… که خودش دست‌پروردهٔ جیران‌خاتونه.

 

دهانم باز نمی‌شد به جواب دادن، دلم به رفتن رضا نبود اما رضا بودم به رضای خانوم‌جان.

 

 

 

– اگر هامین و همایون بودن، یه اسم تهرانی فرنگی بالای پسرت می‌ذاشتن… حالا که نیستن، خودت بگو… تو هم با این سر و شکل شهری، کم از زن‌های فرنگی نداری.

 

 

بچه را بلند کردم و آرام به پشتش زدم.
– طعنه می‌زنید خانوم‌جان؟

 

 

لبخند و دهان‌دره‌اش (خمیازه) یکی شد.

 

 

– نه، چه طعنه‌ای؟!

 

 

گل خاتون تقه به در زد و سر به زیر وارد شد.

 

 

– روم سیاه مزاحم خلوت مادر دختری شدم… هلن به ضرب و زور خوابید، اومدم سروقت آقازاده… شیر خورد؟

 

 

 

سر جنباندم، خانوم‌جان با معطلی از کنار تخت بلند شد و گفت:

 

 

– گل خاتون؟ توی این عمارت، رخت‌خواب هم میشه جست یا فقط تیر و تخت دارید؟

 

 

گل خاتون دست گذاشت جلوی دهانش و ریز، خنده کرد.

 

 

– داریم خان‌خانوم… اگه نبود، من کجا سر زمین می‌ذاشتم؟! آقا میگه دولا راست شدن و زمین خوابیدن از من گذشته اما هیچی تشک رخت‌خواب نمی‌شه.

 

 

 

با لبخندی روبه چهرهٔ مهربانش که با آن چارقد سفید، نورانی‌تر هم شده بود گفتم:

 

 

– خانوم‌جانم عادت به تخت‌خواب نداره.

 

 

بی‌معطلی جواب داد:
– رو چشمم، همین الانه واسه‌شون یه دست رخت‌خواب طیب و طاهر می‌برم.

 

 

خانوم‌جان، دستی به سر من و بچه کشید، شب به خیر گفت و پیش از گل خاتون بیرون رفت.

 

 

گل خاتون انگشت گزید و همان‌طور که سمتم می‌آمد، آرام گفت:

 

 

– غیبتش نشه، بدت نیاد… گمون می‌کردم فقط خانوم‌بزرگ صدقه‌سر شازدگیش اون همه آلاف اولوف داره… خانوم‌جانت هم هزار الله‌اکبر، توی خلق محمدی، دست‌کمی از عزیزخانوم نداره‌ها!

 

 

 

با لبخند و شرمندگی نگاهش کردم و دستش را گرفتم.

 

 

– قربان مهر و محبتت گل خاتون‌جان، تو یه چیز دیگه‌ای.

 

 

خنده‌ای کرد.

 

 

– اینم از پیشونی نوشت منه… هر چی‌ هم خدمتشونو می‌کنی، حلوای عزا هم زدنه و چوپون بی‌مزدی.

 

 

دستش را فشردم.

 

 

– خانوم‌جانم بدخلق نیست گل خاتون… واقعش نمی‌دونم چشه اما اگر با رفتارش دلخورت کرده، من عوضش معذرت می‌خوام.

 

 

 

دست گذاشت روی شانه‌ام.

 

 

 

– تو عین آقا برام عزیزی… نگو دختر… قسمت و روزی منم این بوده یه عمر از بالاسری‌ام کُلُفت بشنفم… برم تا بدخواب نشدن.

 

 

 

بیرون که رفت، خاطرم آمد بپرسم هلن کجا خواب رفته؟ طفل‌معصوم لابد بهانه هم گرفته.

 

 

همان‌طور بچه به بغل به تالار رفتم، از باریکه نور زیر در، فهمیدم والا هنوز در اتاق کارش است.

 

 

 

به اتاق سابق خودم و اتاق فعلی او رفتم و آرام وارد شدم.

 

 

 

هلن در گهواره‌اش خواب بود، خم شدم با دلتنگی موهای طلایی‌اش را نوازش کردم.

 

 

– بدون شیر خوردن خواب رفتی جان‌جان؟

 

 

جنبید و به نق‌نق افتاد، پسرم را روی تخت گذاشتم و هلن را بلند کردم.

 

 

– دردت به جانم، بخواب جان‌جان.

 

 

تکان‌تکانش دادم و قدم زدم تا خوابید، نگه‌اش داشتم تا خوابش سنگین شود.

 

 

بی‌هوا دلم خواست می‌توانستم همان‌طور که به هلن سرکشی کردم، سروقت والا هم می‌رفتم.

 

 

همین که فکرش از سرم گذشت، ملتفتش شدم که میان چارچوب در تکیه زده، داشت ما را تماشا می‌کرد.

 

 

بی‌اختیار لبخندی پر مهر تحویلش دادم اما خاطرم آمد همین آفتاب زردی، مرا از خانوم‌جان خواستگاری کرده. پر شرم لب گزیدم و نگاه به قالی دادم.

 

 

صدایش آرام بود و خوش آهنگ به گوشم می‌نشست.

 

 

– برای من هم وقت داری خانوم؟

 

 

مثل او، آرام پرسیدم:

 

 

– دارلینگ چه معنی میده؟

 

لبخند پرمهری زد.

 

 

– فرانسوی‌ها میگن شقی، انگلیس‌ها میگن دارلینگ… ما می‌گیم عزیزم.

 

 

آنی الو گرفتم و ندیده سرخی گونه‌هایم را حس کردم. دو دستی که در جیب شلوار کرده بود، بیرون کشید و راست ایستاد.

 

 

 

– شقی… دارلینگ… عزیزم… برای من هم وقت داری؟ دِ آخه بی‌انصاف! چشم درد گرفتم ان‌قدر پَسَکی نگاهت کردم!

 

 

از شرم، بایست لال می‌شدم اما نفهمیدم با چه رویی شیطنت کردم.

 

 

– الان بایست شعر خودتون رو براتون بخوانم؟ چی بود؟ نرگس بیمار تو پرستار من شده…

 

 

با خندهٔ بی‌صدا، لب گزید و سر جنباند.

 

 

– فرصت جواب دادنت تموم شد! جواب برای من هم وقت داری!… الان میام.

 

 

سنگینی جان‌جان، داشت کمر و دلم را آزار می‌داد، نشستم لب تخت.

 

 

صدای پچ‌وواپچ آمد.
– تو بخواب.

 

 

– لااقلش بیام بچه رو بگیرم توی دست و پا نباشه.

 

 

– نیست، تو بخواب گل خاتون‌.

 

 

وارد شد و با لبخند گرمی، در را بست. در دستش دو سه بستهٔ کوچک و بزرگ بود.
آمد نشست کنار ما، بسته‌ها را روی پایش گذاشت و آرام، که خواب بچه‌ها به هم نخورد، گفت:

 

 

– خانوم‌جانت گفت در چه مورد حرف زدیم؟!

 

 

نگاهم سُر خورد روی صورت قشنگ جان‌جان و سر جنباندم.

 

 

– جواب خودش رو هم گفت؟

 

 

بدون سر بالا گرفتن، زمزمه کردم:
– بالای خاطر چی هنوز خانوم‌جانم از راه نرسیده، اون حرف‌ها رو گفتین؟!

 

 

صدایش شوخ شد.
– الان فقرهٔ گفتنم جای سؤاله یا زود گفتنم؟!

 

 

شانه بالا انداختم.
– جفتش!

 

 

– جفتش؟!

 

 

دردی دلخواه و شیرین به جانم افتاده بود، از همان وقت که یله (تکیه) به در، دیده بودمش. حالی عجیب که دلم ناز آوردن می‌خواست.

 

 

لب گزیدم و با خندهٔ پنهان گفتم:
– جفتش!

 

 

شاید پیش‌ترها، در شبی به ناخواه برای بارمان هم ناز آورده بودم، اما نه از دل برآمده، نازم را خواسته بود، به اجبار و کمی خودخواهی.
اما حالا… عین دردی گرم و روان بود که پیش چشمش طنازی کنم و بی‌تابی‌اش را ببینم.

 

 

– که جفتش! همم… .

 

 

سرش کمی نزدیک‌تر شد و صدایش، نرم‌تر.

 

 

– می‌دونی… اما اگر مایل هستی راست و مستقیم بشنوی، با کمال میل میگم دارلینگ…

 

 

نگاهم تا یقهٔ پیراهن سفیدش بالا آمد.

 

 

– یک زمانی تصورم این بود که عشق یعنی شور و اشتیاق، یعنی تب و تاب… اما حالا… از وقتی تو اومدی،… انگار نه تنها من و هلن، که حتی در و دیوار این عمارت هم به آرامش رسیدند…

 

 

دستش بالا رفت و لابد جایی میان موهایش بند شد.

 

 

 

– یک‌جور آرامش جانی همراه با بی‌قراری… مثل مرهم و دوایی آق بانو.

 

 

خاطرم نمی‌آمد پیش از او، چند بار آن قسم حرف‌های نوازشگر شنیده بودم! شاهین همیشه می‌گفت “عزیزم تویی”.

 

 

یاد نداشت با کلمات غزل بسازد… نه فقط شاهین، هیچ مرد دیگری عین والا نمی‌توانست طوری حرف بزند که جان بدهد و جان بگیرد.

 

 

توی خواب و خیالم هم نبود مردی پیدا بشود که آرام جانش باشم، مرهم بی‌قراری‌اش بشوم.

 

 

با شنیدن صدای خوش آهنگ و حرف‌هایش، سر دلم داغ شده بود و از صورتم الو بیرون میزد.

 

 

 

نگاهم تا چشم‌های مهربانش بالا رفت، خوب بود رعایت خواب بچه‌ها را می‌کردیم و اختلاطمان آرام بود تا لرز صدا، رسوایم نکند.

 

 

 

– این قسم تعجیل از خاطر چیه؟ وقتی برارام نیستن و خانوم‌جانم هنوز شما رو نشناخته.

 

 

نگاهش دودو زد و خیرهٔ صورتم شد.

 

 

 

– خانوم‌جانت نشناخته… تو که شناختی… می‌دونی من کم‌تحملم.

 

 

 

آب دهانم را فرو دادم.
– خانوم‌بزرگ از من خوششان نمیاد… من هم بی‌اذن همایون…

 

 

میان حرفم آمد.
– راضی کردن همهٔ عالم با من… خانوم‌جانت گفت خودت باید جواب بدی، جواب بده و بذار تکیه‌گاه و پناهت بشم آق بانو، بذار تا ابد نور چشمام باشی، بشی تاجی که روی سر می‌ذارم.

 

 

ماهی‌های سیاه دلواپس و بی‌تاب، توی حوض‌خانهٔ چشم‌هایش بال می‌زدند، صدایش نرم‌تر و آرام‌تر شد.

 

 

 

– این عمارت… گل خاتون، جان‌جان… منِ بی‌دل… اصلاً این شهر… هوای موندن تو رو داریم… بگو که تنهامون نمی‌ذاری.

 

 

 

نگاه ماتم به صورت آرام و نگاه ناآرامش بود و هوش و حواسم در گذشته می‌چرخید.

 

 

جایی کنار نهر باریک، زیر سایهٔ درخت نشسته بود کنار بساط طاس، نی میزد.

 

 

“عاشق چه کارش با تفنگه؟! اگر هم داشتم، تفنگ و اسب که هیچ، بالای به دست آوردن دلت، از جانم می‌گذشتم خان‌زاده خانوم.”

 

 

 

نفس بلند والا، دل‌دل میزد از چشم‌انتظاری و من این‌بار در جایی از ذهنم صورت جدی و لبخند نیم‌دار بارمان را می‌دیدم در یکی از آن دو شب محرمیت.

 

 

 

“تیمارداری که یاد نداری، اما به وقتش مطیع و خاشی! مهرهٔ مار داری آق بانو، علی‌الخصوص شب‌ها.”

 

 

 

دیدم که والا لب گزید و چشم‌های مستأصلش توی نگاه من، خندان شد.

 

 

 

– مخمور آن دو چشمم، آیا کجاست جامی؟

 

 

نگاهش نشست روی لب و دهانم.

 

 

– بیمار آن دو لعلم، آق بانوخانم! آخر کم از جوابی!

 

 

 

لبخند روی لبم نشست، من این مرد را… طبیب شاعر مانندم را دوست داشتم. بر خلاف ترس و دلهره‌ای که با لحن و نگاه محبت‌آمیز هر کَس و ناکَسی در دلم سرازیر میشد، برخلاف هر نگاه مشتاقی که قبل‌ترها دیده بودم و چه با‌اجبار و چه با‌اختیار نگاهش کرده بودم، برخلاف هر چه که در گذشته‌ام جولان می‌داد، من این مرد را دوست داشتم… بی‌ترس و دلواپسی برای آینده… بی‌هیاهو… تنها دوستش داشتم.

 

 

– شما پیش از طبابت، توی شاعری استادی!

 

 

گردن کج کرد.
– خوش داری مَردت شاعر باشه یا طبیب؟

 

 

جواب تا پشت لبم آمد که “هر دو!”، نگفتم اما انگار شنیده باشد، خنده از چشم‌هایش روی لب‌هایش ریخت.

 

 

 

– من طبیب شاعرت میشم، تو گوهر ناب من… قبول؟!

 

 

 

لب پر خنده‌ام را به دندان گرفتم. چشم‌های رنگ شبش ستاره‌باران شد.

 

 

خش‌خش آرام کاغذی که دور بسته بود بلند شد، چیزی از بسته بیرون نکشید. دست پیش آورد تا زیر گلوی من، خودم را مختصر عقب کشیدم.

 

 

 

خیره به نگاهم، با دو انگشت، گرهٔ چارقدم را باز کرد و پر چارقد را نرم‌نرم کشید، آن‌قدر که فهمیدم چارقد از سرم سُر خورد.

 

 

 

دست‌هایم به جان‌جان بند بود، سر عقب بردم و مات لب زدم:

 

 

– چه می‌کنی والا؟!

 

 

 

 

آرام، همان قسم که چارقد را از سر و شانه‌ام کنار میزد، جواب داد:

 

 

– جان‌دل والا؟ وقتی قصد و نیت خیر باشه، خدا و پیغمبرش هم یک نظر رو حلال کردند خانوم.

 

 

 

نگاهش لحظه‌ای روی دو گیس بلند و بافته‌ام افتاد و دستش مشت شد.

 

 

– وای از این همه زیبایی تو آق بانو! گفته بودم من غلام قمرم؟

 

 

 

لذتی خوشایند به دلم سرازیر شد اما شرم کردم بی‌حجاب پیش چشمش باشم، معذب به چارقد توی مشتش نگاه کردم.

 

 

 

دست برد توی بسته و پارچهٔ ابریشم فیروزه‌ای‌رنگی بیرون کشید، بی‌تعجیل بازش کرد و از وسط تا زد.

 

 

دومرتبه دست پیش آورد و چارقد فیروزه‌ای خنک را بالا برد و روی سرم انداخت.

 

 

 

نفس راحتی کشیدم و به پر لطیف و خوش‌رنگ چارقد نگاه کردم.

 

 

– فیروزه در فیروزه شدی، چشم بد دور!

 

 

 

صدایش عین دست کشیدن روی خواب قالی بود، وقتی بعد از ماه‌ها، از دار پایین می‌کشی و با نوازشش، خستگی را فراموش می‌کنی.

 

 

– خاشته، خانوم؟

 

 

با شیطنت گفت و من هم با خنده سر جنباندم.

 

 

– ها! خیلی خاشه!

 

 

دستش رفت میان بستهٔ روی پایش، جعبه‌ای بیرون کشید و باز کرد. بی‌تعجیل… انگاری قرار بود آن شب به آفتاب پهن فردا نرسد، انگاری یک عمر وقت داشت برای کاری که می‌کرد.

 

 

 

– می‌دونم داشتنت به این راحتی نیست… باید نازت رو بخرم، برم و بیام تا خانواده‌ت رو راضی کنم. با عزت و احترام تو رو به چنگ بیارم… گمون نکن برات کم می‌گذارم آق بانو، یک حصار امن می‌سازم دور خودت و بچه‌هامون… تو ماه منی!

 

 

 

انگشتری درشتی با نگین فیروزه، از جعبه بیرون آورد. خیال کردم به انگشتم می‌کند اما دو پر نازک و نرم چارقد را توی حلقهٔ انگشتر کرد، آرام، ذره‌ذره، با نگاهی گرم و پر ستاره، حلقه را بالا کشید تا بیخ گلویم.

 

 

 

سیب آدم وسط گلویش بالا و پایین شد و انگشت‌هایش از حلقه سُر خورد تا سر چارقد.
سر پیش آورد، پر چارقدم را بوسید… عمیق و طولانی.

 

 

به آرامی سرش را بلند کرد و خیره در چشم‌هایم، لب زد:

 

 

– من با تار به تار موهات کار دارم آق بانو… با تک‌تک نفس‌هات… با دونه‌دونهٔ گل‌های دامنت… با نگاه به نگاه این چشم‌های والا کُش.

 

 

تاب تحمل آن همه نزدیکی و بی‌پرده‌گویی‌اش را نیاوردم، لب گزیدم و سر پایین بردم.
انگشت‌هایش مانع فرو رفتن چانه‌ام در گریبان شد، سرم را بالا نگه داشت و لبخند خاش و مردانه‌اش را به رویم زد.

 

 

چشم دوخت وسط نگاهم و همان‌طور آرام، گفت:

 

 

– فقط قول بده نری… بی‌خبر نری… این چینی بند زده، تاب دوباره شکستن نداره آق بانو.

 

 

آرام پلک به هم زدم، لبخندی آرام‌آرام روی لبم خانه کرد.

 

 

 

– من هم دل به دلت دادم والا… منم…

 

 

 

پر شرم سکوت کردم، نفس پر صدا و بلندش روی گونه‌ام نشست و دست پس کشید.

 

 

 

– امان از سِر ناب و پنهان تو مرهم جان و تنم.

 

 

دستی بین موهای روی پیشانی‌اش کشید و آن‌ها را عقب راند.

 

 

 

– این‌ها هم لباس‌های هم‌رنگ چارقد و معنی اسمت… تو واسه من تنها بانوی نورانی نیستی! تو آق بانویی از جنس فیروزه‌ و جواهری… تو تک قمر وسط آسمونی.

 

 

 

لب‌هایم از خاطر تشکر کردن و جواب مهر و محبتش جنبید اما صدایی از حلقم بالا نیامد.

 

 

با نگاهی بی‌قرار اما لبخند بیخیال، گفت:
– هلن رو بذار توی تختش، با پسرکم برو.

 

 

 

بچه را بیشتر به خودم چسباندم و سر تکان دادم.

 

 

– جان‌جان هم پیش خودم بود، دلم قرص‌تر میشد.

 

 

بلند شدم تا هلن را در گهواره‌اش بخوابانم.
– دلم می‌خواد زودتر برای عضو کوچک خانوادهٔ فخرشوکت، سِجِل احوال تهیه کنم، هنوز اسمش انتخاب نشده؟

 

 

 

لحاف کوچک را روی تن جان‌جان کشیدم و برگشتم، داشت پسرم را نوازش می‌کرد.

 

 

 

– خانوم‌جانم گفت خودم اسم بذارم.

 

 

 

دو دستش را عقب برد و یله شد روی هر دو دست.

 

 

 

 

– دلم می‌خواست اسم دختر و پسر اولم رو خسرو و شیرین بذارم آق بانو، هلن رو مادرش انتخاب کرده بود…

 

 

 

ساکت نگاهش کردم که لبخند آرامی داشت، بچه را نرم بلند کرد.

 

 

 

-‌ سحر بود که متولد شد… سحرم دولت بیدار به بالین آمد… گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد… خسرو فخرشوکت.

 

 

 

 

می‌خواست توی سجل احوال پسرم نام خاندان خودش را بگذارد؟! پس نام خانوادگی پدرش چه؟ یعنی نمی‌شد مستوفی نائینی؟! خانوم‌بزرگ راضی میشد به هدیه دادن اسم و فامیلش؟!

 

 

 

 

لبخندش عیان‌تر شد.

 

 

 

– یا فرهاد… فرهاد فخرشوکت… دلم می‌خواد پسرم اسم یک اسطورهٔ عاشق رو داشته باشه، دلم می‌خواد پسرم، عاشق باشه.

 

 

عین خواب‌زده‌ها تکرار کردم:
– فخرشوکت؟ فرهاد فخرشوکت؟!

 

 

لب گزید و ابرو بالا برد.

 

 

– اگر راضی نیستی، می‌تونیم خسرو و فرهاد رو نگه داریم برای پسرهای بعدی.

 

 

پسرهای بعدی؟! از زیر چارقد و لباسم هرم گرما بیرون میزد از خجالت و شرم. فکر داشتن بچه‌هایی بعد از جان‌جان و پسرک، از والا… مردی که اعتراف کرده بودم دوستش دارم.

 

 

 

بی‌معطلی گفتم “شب به خیر” و چرخیدم، صدای خندهٔ آرامش را شنیدم.

 

 

 

– به اسم فکر کن خانوم، هر چه زودتر سجلش رو بگیریم خیالم راحت‌تره، البته بعد از محرمیت.

 

 

 

لب گزیدم.

 

 

– فرهاد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 164

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
6 ماه قبل

جان و جهانی همه تو، ممنونم جانان، رمان عالی و بی نظیر هست با عشقولانه های دکتر و آقا بانو که شیرینش میکنه مثل قند دستمریزاد رها جونی و البته لیلی بانو امیدوارم هامین قصه دل ها رو پر از غصه نکنه و همه پذیرای عروس و دوماد باشن البته خانم بزرگ هم که قبلا اعلام رضایت کرد

راحیل
راحیل
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

هر چند که دو ست نداریم منتظر باشیم اما الهی هر جا که هستی و میری سلامت باشی دلت خوش و خدا نگهدارت عزیز دل

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

به به🥰😍
چه عاشقانه‌هایی دارن دکتر و آق بانو😍😍

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خدا کنه والا زودتر به این عشق برسه خیلی داره بهش سخت میگذره
خسته نباشی لیلا گلی

Ana
Ana
6 ماه قبل

واي خدايا مُردم از قشنگي اين پارت 🤌🏻 اصن جون ب اين قلم …. مرسي ازتون رعا و ليلا عزيز

علوی
علوی
6 ماه قبل

دکتر و این عاشقانه‌ها رو دوست دارم.
الان داستان رو دو قسم می‌شه جلو برد. اول اینکه برگشتن هامین و زن احتمالیش چه شری به پا می‌کنه و با زندگی نوپای اینا چه می‌کنه.
دوم اینکه زندگی شکل بگیره، جلو بره و وقتی بچه‌ها عقل‌رس شدن توفان واقعیات بیاد وسط حقیقت زندگی قشنگ اینا و شر به پا کنه. امیدوارم مشکلات زندگی و زیبایی این عشق رو از هم نپاشونه.

یک فکر شیطانی دیگه هم هست، اون بماند برای بعد. امیدوارم حتی نشانه‌هاش از حوالی این داستان زیبا رد نشه

علوی
علوی
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

زیر پارت بعد می‌گم.

حنا
حنا
6 ماه قبل

ممنون
چرا من هرچقدر میخونم حس میکنم کمه
در طول خوندن این پارت یاد اون کاربری افتادم که میگفتن از آق بانو و والا متنفرن بخاطر لمس هاشون،امیدوارم این پارت و نخونن 🤣

Ana
Ana
6 ماه قبل
پاسخ به  حنا

عالي گفتي😂😂😂😂😂

علوی
علوی
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

هر وقت و به هر میزان بذاری عزیزی.

حنا
حنا
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

نه توروخدا
نکنی هفته ای یه بار خواننده دلسرد میشه

نازنین
نازنین
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

یعنی دیگه پارت نداریم؟

نازنین
نازنین
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

آها فکرکردم پارتا تموم شدن غصم گرفت …کجا قراره بری خانومی🙄☺️؟

نازنین
نازنین
6 ماه قبل
پاسخ به  لیلا مرادی

مال ما که شاعر نیست😂😂فقط یه طبیب شاعر داریم اونم طبیب آق بانوئه…. خوبه خداروشکر سلام می‌رسونه☺️

دسته‌ها
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x