تکرار کرد:
– فرهاد… فخرشوکت… از ته دل راضی هستی؟
بلند شده و عقب سرم آمده بود، برم گرداند.
– آره خانوم؟!
معذب و لرزان از شرم چشمان براقش گفتم:
– ها… بله… فرهاد فخرشوکت!
دست پیش بردم بچه را از بغلش گرفتم.
– حالا چرا نگاهم نمیکنی؟!
الو گرفته چشم بالا بردم و به چشمها و لبهای شوخ و شنگش نگاه کردم که نرمنرم مات میشد.
– آخ آق بانو… امان از چشمهای تو و دل بیصبر و قرار مَردت…
دستش بالا آمد و تکه موی رقصان جلوی پیشانیام را با دو انگشت حبس کرد.
– زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم، ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم
مِی مخور با همهکَس تا نخورم خون جگر، سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم، طُرّه را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم، غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم، قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را، یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهٔ شهر مشو تا نَنَهم سر در کوه… شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
نگاه خیرهام مات چشمانش بود، گویی قلبم را با نگاه و شعرش نوازش میکرد.
قدمی عقب رفت و چارقدم را از روی تخت برداشت و با نفس عمیقی بویید.
– این روسریت رو تصاحب کردم… برو خانوم، شبت به خیر.
حالم عجیب بود، خیلی! گرم و تازه، تیز و بیحیا. والا بیتاب بود و علتش من بودم، من بیتاب بودم و علتش طبیب شاعرم بود
لبخند آرامی به رویش زدم که لب گزید. تکرار کردم “شب به خیر” و تا وقتی در را عقب سرم بستم، صدای نفسهای بلندش در اتاق پیچیده بود.
***
گل خاتون بچه را که یک نفس گریه میکرد، به شانه چسبانده بود و در تالار قدم میزد.
خانومجان، یک نگاه بیتابش به بچه بود و یک نگاهش به پنجرهٔ قدی و برفی که همهٔ باغ را یکدست سفید کرده بود.
دلنگران بودم صدای گریهٔ بچه، والا را بدخواب کند.
– فتق میکنه این قسم که ضجه میزنه طفلمعصوم… قندآب بالاش بیارین.
بلند شدم که والا از کنار در اتاق، مهیا و مرتب بیرون آمد.
– سلام… صبح به خیر.
خانومجان کمی نیمخیز شد و جواب داد. با شرمندگی گفتم:
– سلام… شرمنده مزاحم خوابتون شدیم.
لبخندی زد و پیش آمد.
– دل درد داره؟
گل خاتون همانطور که آرام به پشت بچه میزد سر جنباند.
– گمونم باد به دلش افتاده.
بچه را گرفت و نزدیکم روی مبل بزرگ نشست. او را میان خودش و من گذاشت، قنداق را باز کرد، شکم بچه را روی پایش گذاشت و با کف دست، به پشت بچه دست کشید.
خانومجان، خیرهٔ والا بود. مردهای ما به امور بچهداری دخالت نداشتند، سررشته نداشتند، از گرسنگی و دل درد و گریهٔ بچه چیزی سرشان نمیشد.
حالا والا داشت بیترس و اخم، بچه را برمیگرداند و نرمنرم دست به شکمش میکشید، آنقدر که پسرک آرام گرفت و گل خاتون، لبخند زد.
– بد شیر خورده، بین شیر خوردنش، بلندش کنید باد از معدهش خالی بشه.
ابروهای خانومجان، لنگه به لنگه شد. والا دوباره بچه را روی قنداق گذاشت که دست پیش بردم.
– خودم میبندم… تشکر.
لبخند آرامی زد و نگاه به میز کرد.
– نوبت نون تازه آورده؟
گل خاتون بیمعطلی طرف مطبخ رفت.
– آورده… الان میگم چایی هم بیارن ناشتایی نوش جان کنین… عدسی بار گذاشتم تو سرما مزه میده.
والا بلند شد سروقت گرام رفت و مشغول انتخاب صفحه، پرسید:
– خانخانوم، توی نائین هم همچین برف و سرمایی دارین؟
خانومجان لبخندی تحویلش داد.
– نه این قسم… کویر، سوز و سردی خودش رو داره.
صدای تار و تنبک که بلند شد، تعارف کرد سر میز برویم. نگاههای خانومجان، پر از حرف بود و لبهایش ساکت.
والا هم آرامش شب قبل را نداشت، انگاری از چشمهای خانومجان گریزان بود که ناشتایی را خورده نخورده به ساعت نگاه انداخت و قصد رفتن کرد.
همین که با لبخند پر مهرش خداحافظی کرد و رفت، خانومجان استکان چایش را کنار گذاشت و پرسید:
– هیچ قسم نمیشه پیجوی همایون و هامین بشیم؟ نمرهای، نشانی، ردی…
گوشم به صدای قارقار اتول والا بود که از باغ
بیرون میرفت.
– گمان نکنم.
نوچی کرد.
– بیاذن برارات که نمیشه کاری از پیش ببریم. این آقای دکتر که من میبینم، توی مشتش آتیشه… گوشه چشمی از ما ببینه، همین پسین قوم و خویشش رو روانه میکنه پی بله گرفتن و مهربُران.
استکان نصفهٔ چایم را بیخودی هم میزدم.
– به این زودی هم آستین بالا نمیزنن بالاش، جوش نزنین خانومجان.
لبخند بیرنگ و رویی زد.
– این مردهای تهرانی توفیر دارن با مردهای ما، وگرنه کجا دیدی مردی بچه رو تر و خشک کنه؟
با تصویر پدرانههایی که از والا دیده بودم، لبخند زدم.
– دکتره خانومجان… طبیبه.
– برارات هم دکترن دخترجان، اما معلوم میکنه خودش دخترش رو تر و خشک کرده.
نگاه به دالان مطبخ و پلکان انداخت و صدایش را پایینتر برد.
– زنش بالای خاطر چی گذاشته رفته؟
صدا به زحمت از میان لبهایم بیرون جهید.
– از خاطر یه مرد دیگه.
چشمهایش گرد شد و دهانش باز.
– یا امام غریب! نعوذبالله بیآبرو بوده؟!
زیرچشمی نگاهش کردم.
– دلش با کَس دیگه بوده، زاییده، بچه رو گذاشته به امان خدا و فراری شده.
مات و مبهوت ماند.
– چه معلوم از دست مردش فراری نشده؟
خودش جواب خودش را زیر لبی داد:
– آبرودار و خوشخلقه… اما لابد توی خلوت کم و کاست داشته، زن که بیبهانه نمیره، مکلو که نیست بزاد و بچهش رو چنگ بکشه و بره.
دلم میخواست صدایی از پسرم درمیآمد و به هوای آرام کردنش، حرف را تمام میکردم اما از بخت چپم، ساکت و راحت روی مبل خوابیده بود.
– هیچکَس رضا نبوده به وصلتشان خانومجان… حتی همایون هم دکتر رو نَهیاش میکرده.
زد پشت دستش.
– پالانش کج بوده؟ تف به غیرت مردی که فاسق (همگناه) این زن شده.
بایست طفره میرفتم، زود بود برای گفتن حقایق… زود بود برای آشکار کردن شریک فاسق!
نگاه کردم به بچه و آب دهانم را فرو دادم.
– زنش خارجی بوده… لابد دین و ایمان درستی نداشته، خارجیها که عین ما نیستن خانومجان… گذاشته رفته و تمام شده.
نفس بلندی کشید.
– هامین و همایونم برگردن، بندی زن و زندگی بشن، من نفس درست بکشم… البت پسرهای من شیر پاک خوردهن، خبط و خطاکار نیستن اما رنگ و لعاب زنهای فرنگی گیراست که این آقای دکتر هم خام شده.
چای شیرین و یخ کردهٔ ته استکانم را سر کشیدم.
– شما که میگفتین هامین زن فرنگی میگیره.
دلنگران، سر بالا انداخت.
– نمیگیره.
لبخند مصلحتی زدم.
– اگر تا الان نگرفته باشه!
نامطمئن نگاهم کرد.
– گرفته؟! ها؟ تو خبر داری ماهی؟
نگاه دزدیدم.
– اگر هم گرفته، من خبردار نیستم.
صدایش لرزید.
– تو یک پیشامدی رو از من پس و پنهان میکنی… کور بشم اگر اولادم رو نشناسم.
حرفش را برگرداندم.
– شما هم پیشامدی رو پس و پنهان کردین، قسَمتان دادم و نگفتین.
به دستم چنگ زد.
– بگو چه خاکی به سرم شده دختر.
دست روی دستش گذاشتم.
- خدا نخواد خانومجان… همایون که برگشت خودش میگه.
صورتش سرخ شد و نگاهش لرز کرد.
– یا فاطمهٔ زهرا… هامین طوری شده؟!
خوف کردم مبادا پس بیفتد.
– نه خانومجان، نه تصدقت… هامین صحیح و سلامته، به جان پسرم طوری نشده.
اشکش روی گونههای سرخش راه گرفت.
– جان به سرم کردی… حرف بزن.
دلم عین خم سرکه میجوشید.
– فاسق زن سابق دکتر، هامینه.
لحظهای صدای نفسهایش به سکوت بینمان دامن زد و به آنی، فروغ از چشمهایش رفت.
انگاری زبانم لال، خبر داغ هامین را شنیده باشد، مات و بیروح مانده بود.
صدای گل خاتون که با جانجان اختلاط میکرد، سرم را طرف پلکان گرداند.
دومرتبه به خانومجان نگاه کردم و دست داغش را فشردم.
– دکتر کینه از هامین به دل نگرفته خانومجان.
گفتم و خودم هم به حرفم شک بردم. نگاه انداخت به گل خاتون و بلند شد، بیحرف از تالار گذشت.
با سر پایین افتاده از کنار آنها رد شد و بالا رفت، مادر بود و شرمنده گناه پسر بزرگش…
گل خاتون با اخم و ابرو سؤال کرد چه پیشامد کرده.
لبخند محوی روی لب نشاندم و گفتم:
– هیچ گل خاتونجان، بیزحمت چشمت به پسرم باشه.
و عقب سر خانومجانم پا تند کردم و رفتم.
روی قالی نشسته بود و تکیه زده به تختخواب، مات گلهای مخملی دامنش بود.
خزیدم کنارش.
– خانومجان… تصدق سرت… نمیخواستم ملتفت بشی که جوش نزنی.
ساکت و بیتحرک ماند، لب تر کردم و چهار زانو نشستم.
– با اینکه همایون هم برار هامین بوده، اما خاطرش بالای دکتر خیلی عزیزه، گناه هامین رو پای همایون ننوشته.
هر چه نگاهش کردم، نه جُم خورد، نه حرفی زد. صورت الو گرفتهاش دلم را لرزاند.
دستش را گرفتم.
– خانومجان؟ حرفی بزن خب…
مات و بینفس لب زد:
– چی بگم؟
لب گزیدم و بغ کرده گفتم:
– به دلت نریز خانومجان، اگر دلنگران دکتر هستی که گفتم… سر بالا کن ببینم تصدقت.
مات پلک زد و چشم از دامنش برنداشت.
– مهر و محبت به نگاهشه، مقصودش خونبهاگیری نیست…
نگران نگاهش بالا آمد.
– ها؟!
چشمش کاسهٔ خون بود، شرم کردم تصدیقش کنم.
– اما قوم و خویشش، آقاش… مادرش…
سر به زیر شدم و حقیقتی که دیده بودم را گفتم:
– دکتر پشتم درآمده، مادرش و آقاش آمدن عمارت، دیدن اینجا هستم… الم سرات کردن (بحث)، نذاشت کسی از گل نازکتر بارم کنه… والا… یعنی…
نفس چند تکهام را بیرون دادم و لب زدم:
– دکتر مرد خوبیه… اونقدر که اوایل نذاشت بفهمم برارم چه خبطی کرده تا مبادا معذب بشم.
آرنجش را گذاشت روی زانوی خمیده و سرش را گرفت. دست دیگرش زیر انگشتهایم، تسبیح را مشت کرد.
– دکتر گفت آق بانو خواهر همایونه که رفیق شفیق منه… گفت خانخانوم من دخترت رو روی چشمام میذارم.
تنش را نرمنرم تاب داد.
– ای ماهی پولکی… خیال کردم منم که میان عذاب و سرشکستگی ماندم، خیال میکردم درد تو فقط غربته و بیخبری… ای داد از این زمانه… آرزوی مرگ هم به زبانم نمیشینه.
بغضم شکست از صدای بیرمقش، از حرفهای تلخش.
– خدا نخواد خانومجان.
حیران زد روی پایش.
– خوش به احوال آقات… رفت و این روزها رو ندید، از سکه افتادیم، بیآبرو شدیم… نه به ولایت آسایش داریم نه به غربت… کجا بریم که کسی ننگ روی پیشانی ما رو نبینه؟
دماغم را بالا کشیدم.
– دکتر خیلی مردانگی داره.
سر خم کرد و دو مرتبه نگاهی به من انداخت.
– اگر این ننگ نعوذباللهای هامین نبود، رضا بودم مردت باشه… خوف دارم از فردای تو آق بانو، اگرنه میرفتم دراز به دراز پیش خاک آقات میخوابیدم.
سر گذاشتم روی شانههای داغش، از پیراهنش الو بیرون میزد، زار زدم و گفتم:
– خدا نخواد… بیکَستر از اینم نکن خانومجان.
دست کشید به سی*ن*ه و گلویش.
– یه پیاله آب بیار… الو کردم… نه…
دست گذاشت روی قالی و سخت بلند شد.
– خودم بالاتون میارم، شما بشین.
دستی در هوا جنباند.
– بایست دست نماز بگیرم.
– دست نماز چه وقته؟!
گیج و غرق فکر در را باز کرد.
– گُردهم تا شد…
از کنار در نگاهم کرد.
– حکماً زنه بر و رو داشته، چشمش دیده و دلش رفته، بچهش که خیلی خاشه… استغفرالله…
پیش رفتم و دستش را گرفتم.
– بشین آب بیارم، حالت خوش نیست.
چشمهای بیتاب و درماندهاش را به صورتم دوخت.
– نمیخوام جلوی قوم شوهر، بالای خاطر خبط و خطای برارت سرافکنده باشی.
دست کشیدم به خیسی پای چشمم.
– شوهر کجا بود؟! نه به باره و نه به دار… خودش هم ملتفته چه هفت خانی رو بایست پشت سر بذاره، اصلش تا آمدن همایون بایست صبر کنه.
دستم را پس زد.
– وامانده شدم… دو رکعت نماز بخوانم، استخاره کنم.
– استخاره بالای چی؟!
بیحرف نگاه گرداند دور صورتم و بیرون رفت.
***
در سکوت نشسته بودم کنار سجادهاش، دلنگران احوالش بودم.
میان سجده رفتن، بغضش شده بود اشکهای بیصدایی که صورت سرخش را تَر میکرد.
قرآن به دست، سرش را تاب میداد و زیر لبی میخواند، آنقدر نگاهش کردم تا قرآن را بست و بوسید.
ملتفت شده بود چشم از او برنمیدارم، تسبیح را که برداشت، بیطاقت گفتم:
– خوب آمد یا بد؟
نگاهم کرد و لب به هم فشرد.
– خوب و بدش رو بگین خانومجان… روی کلام خدا که حرف نمیارم.
یک پا را از زیر چادر بیرون داد و دراز کرد.
– تو که رفتی، آشوب شد آق بانو…
منتظر بودم جواب استخاره را بشنوم، متعجب شدم.
– قیامت شد… هنوز از نائین بیرون نرفته، ملتفت شدم راهی کردنت خطا بود. صَلات ظهر رفتم عمارتشان… دراز به دراز افتاده بود، شبانه طبیب از نائین خبر کرده بودن، از اصفهان و یزد طبیب آوردن… یک ماه آزگار حکیم دوا کردن… عمرش به دنیا بود… خدا خواست نفسش برگرده.
لبهایم باز نمیشد بپرسم “کی؟! نفسِ کی؟!”
– دراز افتاده بود کنج اتاق… ناکار شده بود، لَتِ برنو کاری بود اما نفسش رو نگرفت.
انگاری بیهوا جانم را گرفته بودند، میدیدمش اما انگاری مُرده بودم. پر چارقدش را به چشم کشید.
– چو پیچه کردن عاروس خان با فاسقش فراری شده… رفتم بالای سرش، گفتم میشنُفی یا نه؟ زنت رو خودم راهی کردم، با معتمد خودت… با عباسعلی… امان از دهن مردم… امان از مادر و خواهرای از خدا بیخبرش… هیزم به کیلَکش ریختن… عباسعلی که برگشت، گفت…
لب گزید و آه کشید و من مات و مرده، فقط میدیدم و میشنیدم.
– خیر ندیده… سیاه روز شده… گفت آق بانو وعده داشته با اون رعیت، پاش به تهران رسیده دست گذاشته تو دست فاسقش و منو راهی ولایت کرده.
میان هقهق و تکانهای شانهاش، چارقد را روی چشمهایش فشار داد.
– هی گفتم ماهی من تنها بوده، رفته پیش برارش که جانش در امان باشه، خودش که جان درست نداشت… صابر و سلیمان رو روانه کردم پی اون رعیت از خدا بیخبر تا بیاد و شهادت بده. آب شده بود تو دل کویر، دیگه رو و رغبت نداشتم از عمارت بیرون برم تا خبر رسید انقدری شفا گرفته که آب از گلوش پایین بره، منم رفتم… بیرونم کردن… اما فهمیدم آدم روانه کرده تهران.
اشک میریخت و دست میکشید روی پای دراز شدهاش.
– برگشتن و خبر آوردن خانهٔ همایون چند ماه میشه خالی مانده، چند نوبه آدم فرستاد تهران. خودش جان و رمق نداشت به جاده بزنه… چو پیچهٔ بیآبرویی عاروس خان توی کل آبادیها پیچیده بود… در عمارتش رو به روم بستن، با خفت و خواری خانهنشینم کردن، آدمهاش تا پشت در عمارت ما پی هر خبر و اثری روز و شب پرسه میزدن.
نگاه به صورتم نمیکرد اما من چشمم خشک شده بود به صورت گلانداخته و برافروختهاش.
– سرپا که شد، گفتم راهی میشه دنبال زن محرمش، گفتم راهی میشه تهران عقب تو، اما…
نفسم به جان کندن بالا میآمد.
– پا گذاشت وسط آبادی، سر بالا گرفت، گفت دختر میرزا آقاخان… دور از جانت… گفت خاک شد… گفت نشنفم کسی خاک مُرده رو پس بزنه! ملا خبر کرده بود صیغهٔ طلاق رو جاری کنه. چهار تا رخت و لباست رو پس فرستاد عمارت و پیغام داد طلاق داده اما اگر روزگاری چشم تو چشم بشید، بالای این ننگ و بیآبرویی، امانت نمیده… به ماه نکشید، خبر دادن خواهراش بالاش زن گرفتن… از قوم و خویش مادری بختیارخان… از خانهای نطنز، هفت شب و هفت روز ساز و دُهُل زدن و ولیمه کردن، از نوبهٔ اولش زیادتر.
حرف میزد و من انگاری افتاده بودم وسط برفهای باغ، به مرور داشتم یخ میزدم.
– بارمان… زندهست؟!
نگاهش بالا آمد و دستش روی زانو ماند، گردن تاب داد و زاری کرد.
– ها، زندهست، خودم جوان دارم، بدخواهش نیستم اما دلم سوخته از خودش و اهل عمارتش، این قسم بیپناه و بیمَرد شدیم که تاب نیاوردم و آمدم غربت، اینجا هم که… غلط هامین…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 173
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت ندادیم؟؟
میگم نکنه امروز جمعه س؟
چرا هرچی نگاه میکنم پارت جدید به چشم نمیخوره؟!!!!!🥲🥲🥲🥲
بعد خانم ادمین میگه نه من زود میذارم کار دارم
وای😭😭😭
وای بعنی باید دوباره منتظر باشیم تا ساعت سه ، چهار عصر😪
چه رمانی بشه این رمان، دمتون گرم سایتون مستدام، وقتی که شنفتم زندست دپرس شدم اما بعد طلاق دادن جون تازه گرفتم دم کارگاه علوی هم گرم که میزنه تو خال آرزوی بهترینها رها و لیلی جونم
خیلی دوست دارم وقتی بارمان حقیقت رو فهمید چه واکنشی نشون میده
چه داستانی شد
بارمان زندهست ولی فکر نکنم آقبانو دیگه برگرده
شایدم بخاطر پسرش مجبور شه باهاش ازدواج کنه
واای بچه رو ازش میگیره
حدس شیطانیم این بود که تمام این توجهات نقشه والا باشه. منتظره که همایون و هامین بیان و خواهرشون رو نه تنها سرشکسته، که دلشکسته پس بفرسته پیششون.
شکر خدا این جوری نیست. چون بارمان قبلاً یک دور پس زده آقبانو رو، اتفاق تکراری میشه و رخ نمیده.
واییییی
ممنونم از نویسنده و ادمین، جداً درگیر کردید ذهن منو.
خیلی خیلی دوستتون دارم. ❤️❤️❤️❤️
خوب خوب خوب!!
اگه دوست دارید منو کارآگاه علوی صدا بزنید مشکلی نداره!! راحت باشید 😎😎😎😉😉
گفته بودم بارمان زنده است. خدا رو شکر که طلاقش داده و زن گرفته. نویسنده این داستان نیستم ولی اگر من جاش بودم، به عنوان سکانس انتقامی، یه روزی با 4 یا 5 تا ماشین، همایون و زن اشرافزاده و درسخوندهاش، مریم و شوهرش وحید، والا و آقبانو و دو سه تا بچهشون رو راهی نایین میکردم برای گشت و گذار! اونم بعد از اینکه آبرو و حیثیت نداشته اون خواهر عوضی بارمان ریخته شد. اون روز بارمان نه یک دونه، که سه تا زن داشته باشه، اولی نازا، دوتای دیگه فقط دخترزا. بعد بیاد مدعی فرهاد بشه، والا و همایون هم شونه بالا بندازند که چطور؟؟ تا حالا که مادرش بیآبرو بود؟ الان این بچه مال توه؟؟ ثابت کن اصلاً! خان بیاد وسط میدون اصلی اعلام کنه تاپاله تناول کرده!! اونم بیشتر از ظرفیت دهنش!! تازه فرهاد فامیلش فخرشوکته. ارث و میراث مستوفیها ارزونی خودشون.
یعنی من عاشق حدسیاتتم همشون هم درست از آب درمیان بیا و خودت یه رمان توپ برامون بنویس
هی دلم میسوخت که چرا بارمان مرد همش میگفتم کاش زنده بود ولی خدایی یه جوری ازش رونمایی کردی که دلم میخواد سر به تنش نباشه کاش تو همون آتیش مرده بود
ممنون
وقتی فهمیدم بارمان زنده است به قول خودشون الو گرفتم😂ناراحت شدم گفتم مزه ی داستان افتاد
ولی وقتی فهمیدم آق بانو رو طلاق داده دلم ارومگرفت
یه قول آق بانو خبر طلاق و زن گرفتنش خاش بود برامون😂
عجب !!😔
سلام لیلا جان ممنونم.عالییی
وای بیچاره آق بانو چقدر گناه داره بارمان زنده است و دنبالشه تا بکشدش و چه بیرحمانه محکوم به خیانت شده
چرا خانم جان زودتر نگفت بارمان زندست باورم نمیشه الان چکار باید بکنه آق بانو ممنون لیلا جان
خداکنه بلایی سرشون نیاره
وااااااایییییی بارمان زندس