به قلم رها باقری
دلم میخواست چشم ببندم و وقتی باز کنم که تهران و جلوی در خانهی همایون باشم.
باد داغ کویری همراه گرد و خاک، از پنجرههای اتول به سر و صورتمان میزد و نفس کشیدن را سخت میکرد.
چشمم خواب میخواست اما ترس و ناامنی نمیگذاشت پلک روی هم بگذارم.
عباسعلی خواب رفته بود و شوفر بالاخره ساکت شده بود. نگاه داده بودم به کاروان شترها و سراب کویر که چشمهای سوزانم بسته شد.
از تنگی نفس و خشکی گلو، هوشیار شدم. عباسعلی و شوفر باز مشغول اختلاط بودند. صاف نشستم و گردن عرق کرده و خشک شدهام را مالیدم.
شوفر دستمال کشید به سر و گردن خیسش، نگاهی به عقب انداخت و گفت:
– چند ساعت خوابیدین همشیره.
با روبنده خودم را باد زدم و دست بردم کوزه را برداشتم.
– چقدر مانده تا تهران؟
عباسعلی گفت: “اوه کو تا تهران خانومخان!”
شوفر خنده کرد.
– فردا این وقت تهران رسیدیم و خاک سفر از تنتان ریخته. بایس امشب بینراهی اتراق کنیم؛ کمر و پا برام نمانده همشیره.
عباسعلی سر گرداند عقب.
– آقا لطفی میگه قوم و خویش زنش کاشان هستن، جای تر و تمیز بالای خواب دارن. رضا هستین بریم؟
شوفر سر تکان داد.
– ها همشیره، اگر مسافر معمول بودین همان کاشان، توی قهوهخانهای بینراهی میبردمتان. اما شما فرق دارین، حکماً اون جور جاها خوابتان نمیره. خانهی قوم و خویش ما اقلکمش رختخواب گرم و نرم هست، فوقش دو تومن کف دستش میذارم همه چیز مهیا میکنه.
فکرم تحلیل رفته بود، سر جنباندم و گفتم:
– باشه.
چیزی تا غروب آفتاب نمانده بود و من نمیدانستم کجای آن جاده بیانتها، در اتولی پر سر و صدا، دل بیابان برهوت را میشکافتیم. دلم در ولایتم مانده بود، پیش خانومجان، پیش عمارت پر آرامشمان، بارمانی که به ناحق کشته شده بود و تنها دلخوشیام آرامش حضور همایون بود.
فاصله غم و شادی چقدر کوتاه بود. فاصله لبخند و اخم، آرامش و خشم، زندگی و مرگ!
هوا تاریک شده بود که شوفر اتول را متوقف کرد.
کمرم خشک شده بود و زیر دلم درد خفیفی داشت. گفت “الانه برمیگردم” و به طرف در قدیمی و کوچک خانهای رفت.
به اطراف نگاه انداختم. در تاریکی چیز زیادی مشخص نبود. عباسعلی پیاده شد و کش و قوسی به تنش داد.
– امشبه رو استراحت کنیم، آقا لطفی گفت اذان ظهر خدا بخواد میرسیم تهران.
چه خوب که تنها نبودم و عباسعلی عقبم بود! شوفر هم مرد نااهلی به نظر نمیرسید، اما همچنان ته دلم خوف لانه کرده بود.
زنی با چادر از خانه بیرون آمد و به اتول نزدیک شد.
– سلامعلیکم، خوش آمدید. بفرما تو، کلبه خرابه متعلق به خودتونه.
از لهجهی متفاوت و حرف زدن تندتندش لبخند زدم و پیاده شدم. پاهایم گزگز میکرد. محکمتر رو گرفت و به عباسعلی هم تعارف زد.
وسط حیاط کوچک خانه ایستادیم.
شوفر با لبخند خستهای گفت:
– همشیره، رخساره خانوم عیال منه. آقاش عین خودم شوفره. از خانهی رخساره خانوم طیب و طاهرتر ندیدم. رخساره خانوم نذار همشیره ما غریبی کنه. خستهی راهیم، اگر یک لقمه شوم داری نمکگیر کن، اگر نه، نون و ماست هم باشه میخوریم و میخوابیم.
رخساره در اتاق را باز کرد و گفت:
– شما بفرمایید اون اتاق، من اول راه رو نشون خانوم بدم بعد شوم هم میآرم.
اتاق ساده و تمیزش به دلم نشست و آرامش را به جانم ریخت.
– خونهی خودتونه خانوم، راحت باشین. مردا اون اتاق میرن. تا خستگی در کنین من شوم میآرم.
لبخند کم جانی به رویش زدم و گفتم:
– دستت درد نکنه، یک کف دست نون هم باشه خوبه.
ضعف کرده بودم اما نمیشد از زن بیچاره توقع کرد آن بیوقتی، تدارک شام ببیند.
کنار در مکث کرد.
– دو پیاله گوشت نخود پختم، قابلدار نیست.
بیخ دیوار نشستم و پا دراز کردم. با دوری بزرگی برگشت که داخلش ماستینه و گل سرخ بود، با نان و پارچ دوغ و کوزه آب، آب دهانم جمع شد.
جلو رفتم، تکهای نان در ماست فرو کردم و به دهان بردم، طعم ترش ماستینه، لذت فراوانی داشت. لقمههای بعدی را بااشتها و بیامان خوردم و وقتی با کاسه سفالی غذا برگشت، چیزی از ماستینه نمانده بود.
خنده کرد و گفت:
– بگردم، گشنه بودین. بایس ببخشین دیگه، قابلتون رو نداره. شما راحت بخورین من شوم مردها رو هم ببرم.
غذایش خوشمزه بود. بیمعطلی تا آخر خوردم و دوغ معطر، شد گواراترین چیزی که از شب قبل از گلویم پایین رفته بود.
رختخواب تمیزی پهن کرد و گفت:
– من و بچههام اتاق کناری هستیم. کوزه آب هم سر طاقچهست. کاری داشتین صدام کنین.
دلم نمیخواست تنها بخوابم، هراسم بیشتر میشد. اول مدتی در تاریکی به در خیره بودم مبادا شاهین با خنجر و برنو سروقتم بیاید. بعد دراز شدم و سر روی متکا گذاشتم.
فردا شب کنار همایون بودم و جایم امن!
خانومجانم تنها چه میکرد؟ بارمان را به دل خاک گذاشته بودند؟ دوباره اشک دلتنگی و غم، راه گرفت.
دست دور شکمم حلقه و تنم را بغل کردم. لب زدم: “تنها نیستی آق بانو، تنها نیستی!”
***
باز گرما و جادهی کویری و گپ زدنهای تمام نشدنی شوفر و عباسعلی بود.
بعد از صبحانهی پر از صفای رخساره، عق زده بودم. فهمیده بود حال و روز معدهام ناخوش است و اعصاب ضعیفم به حال بدم دامن میزند. تسبیح تربتش را نم زده و گرفته بود زیر دماغم.
بیحال و حس بودم اما عجله داشتم برای رسیدن به همایون.
بوی بنزین توی ماشین پیچیده بود و دلم بیشتر به هم میخورد. کمی آب زدم به دستمالم و روی صورتم انداختم.
هی آفتاب بالا و بالاتر میرفت و آتش به جان کویر میانداخت.
از قم که گذشتیم، شوفر گفت ما را که پیاده کند برمیگردد قم، قبل از آفتاب زردی به خانه برسد و اهل و عیالش را ببیند.
خندید که:
– خداروشکر میتونم سر راه خانه، کلهپاچهای سیرابیای چیزی بگیرم ببرم عیال امشب رو توی مطبخ سر نکنه. البت که حواسم هست علیامخدره و دخترا توی ولایت هم خرج و بَرج میخوان؛ اما چه کنیم؟ دور از جان همشیره، زن اولم مهر و وفا نداره. خودت برو کاروانسرا، مالت بیاد حرمسرا… اما این یکی، کاربلده.
سرش را سمت عباسعلی برد و چشمک زد.
– ملتفتی که؟!
عباسعلی بیحواس و گنگ سر جنباند و “ها” گفت. صدای غرشی که دور و نزدیک میشد، وسط هُرهُر باد داغ کویری هر دو را ساکت کرد.
شوفر به دور و اطراف نگاه انداخت و عباسعلی “بسمالله” گفت.
شوفر جایی را در آسمان نشان داد.
– صدا از اونه، طیارهس.
روبنده را بالا زدم. خم شدم و من هم مثل عباسعلی به جایی که شوفر نشان میداد نگاه کردم. نقطه سیاهی شبیه عقاب بود.
– اون که غولایی (کلاغ) چیزیه.
شوفر سر بالا انداخت.
– طیارهس، دور شده غولا میبینی مرد. طیارهس، چهارتای این اتول هیبت داره. بال داره عینهو بال اژدها.
صدای داد عباسعلی ساکتش کرد.
– یکی دو تا نیستن، ببین چه جور عقب هم میرن. اگر این قِسم که میگی هیبت دارن چهطور توی هوا ماندن؟!
– از فرنگ آوردن، فرنگیها هر کار بگی ازشان برمیآد. حتمی رفتن طرف تهران.
باز صدای غرش آمد و طیارهها از بالای سر ما رد شدند. عباسعلی مدام بلندبلند ذکر میگفت.
شوفر راست میگفت، در حد و اندازه کلاغ و عقاب نبودند و صدای مهیبی داشتند.
تا به تهران برسیم، هی طیارهها رد شدند و عباسعلی خوف کرده ذکر گفت و شوفر حرف زد. دلواپسی و شوق به دلم ریخته بود، به همایون نزدیک شده بودم.
چقدر حرف و تعریف برایش داشتم؛ چقدر بغض و درد برایش سوغات برده بودم.
درشکه و گاری و اتول که زیاد شد، شوفر گفت:
– به قدر یه الم نشرح، میرسیم. ببین برار چه قِسم تهران جمعیت داره؟ تازه اینجا خارج شهره، این نوبه شلوغترم هست. حالا از خاطر چی؟ اللهاعلم!
تهران شلوغ بود و پر رفت و آمد، گرسنه بودم و کلافه از گرما و راه طولانی که باور نمیکردم به پایان رسیده.
شوفر پیاده شد و گفت:
– همین آخریها دروازه رو خراب کردن، اگر نه که نَواقلیها راه رو میبستن، هم اسیر میشدیم هم بایس خراج و دستلاف میدادیم. خب… رسیدیم، آخرشه.
عباسعلی هم پیاده شد و من، خیره به گاراژ بزرگ و شلوغ، انگار ترس داشتم از اتول بیرون بروم.
همین که پا از ماشین پایین گذاشتم، صدای غرش دو طیاره که رد هم از بالای سرمان گذشتند، دلم را لرزاند.
عباسعلی سرش را دزدید و رنگپریده گفت:
– یا سلطانعلی! اینجا عینهو پل صراته.
شوفر خندید و چمدان و بقچهام را دستش داد.
– تهرانتهران که میگن همینه. همشیره اگر پرگویی کردیم حلال کن، خیر پیش.
عباسعلی با ترس و احتیاط آسمان را نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
مردی که نزدیک ما به اتول سیاهرنگش تکیه زده بود، گفت:
– داش! تازه از ولایت اومدی؟!
عباسعلی بقچه را بغل زد و خنده کرد.
– ها… شمام همولایتی مایی؟!
مرد، پیراهن سفید پوشیده بود با کت و شلوار مشکی نهچندان مرتب. کلاه شاپو هم روی سرش بود، از همانها که همایون همیشه سر میگذاشت.
خندید و کلاهش را روی سرش عقبتر برد.
– ولایت ما اینجاس داش من، عَه دیرو شولوغ پولوغهها. آبجیمونم اگه چادر چاقچورش رو شلتر کنه خودش راحتتره، عَه ما گفتن.
– تهران شلوغه، عین ولایت ما نیست، ما هم غریبیم.
عباسعلی را صدا کردم و گفتم:
– این قِسم مات نمون، معطل چی هستی؟!
دست گذاشت جلوی دهانش.
– روم سیاه… از این برار بپرسم کجا میشه دستی به آب برسانیم، از آفتاب پهن عطش کردیم، آب خوردیم دیگه.
به او توپیدم:
– الان وقتش نیست، امان بده زودتری برسیم خانهی برارم، بعد.
زد روی دهانش.
– عباسعلی لال… آ…آ… من که خانهی همایونخان رو یاد ندارم.
دست بردم داخل بقچهای که نگه داشته بود، از لابهلای لباسها کاغذ دستخط همایون را بیرون کشیدم.
شرمنده نگاهم کرد.
– من که سواد ندارم!
روی پاکت را نگاه کردم و گفتم:
– تهران، خیابان باب همایون.
مرد کلاهدار جلو آمد و گفت:
– دنبال نشونی کجا هستین؟ فک و فامیلی چیزی دارین؟
عباسعلی کاغذ را از من گرفت و دست مرد داد.
– من سوات ندارم… اما تهرونو عینن کف دس اَ حفظم، کجا میخواین برین؟
تند جوابش را دادم:
– باب همایون.
سوت کشید و باز کلاه را روی سرش جابهجا کرد.
– بیرون گاراج، سر میدون باس با درشکه برین. بینم؟ از ولایت فرار کردین یا اومدین دنبال نون؟
عباسعلی نالان گفت:
– نون چی؟ آواره شدیم توی غربت، مجبوری راهی شدیم تهران.
صدایش زدم:
– عباسعلی! بریم وقت تنگه.
کاغذ را از مرد گرفت و عقبم آمد.
– به جای وراجی درشکه بگیر زودتری برسیم تو هم دست به آب برسانی.
خنده کرد و همانطور که بقچه به بغل چمدان را میکشید، گفت:
– ای به چشم خانخانوم، میخواین اتول (ماشین) بگیریم؟!
به نیمرخش نگاه کردم و گفتم:
– از کجا معلوم اتول ببره؟
نگاهش را در خیابان شلوغ روبهرو چرخی داد.
– پول که باشه، اتول میبره… آ… این همه اتول اینجاست.
بیرون گاراژ شلوغتر بود. مردمی که پیاده رفت و آمد میکردند، آدمهایی که گوشه و کنار نشسته بودند، اتولهای رنگ به رنگ و درشکه و گاریهایی که میرفتند و میآمدند، و خیابان پهن سنگفرش که مملو از همهمه و سر و صدا بود.
مردان تفنگ به دوش با هیبتهای غریب و لباسهای یکدست خاکی، شبیه ژاندارمهایی که با میرزا آقایم و بارمان نشست و برخاست داشتند و گهگداری بیرونی عمارت پدری یا عمارت بارمان هم مهمان میشدند.
عباسعلی دو طرف را نگاه کرد.
– اللهاکبر! قربان ولایت خودمان خانخانوم، حالا بایس از کدام طرف بریم؟!
سمت چپ را نشان دادم.
– گفت میدان.
پشت سر مردمی که بیتوجه به هم میرفتند، راه افتادیم. عباسعلی عقبم میآمد و من متعجب به تک و توک زنانی نگاه میکردم که بعضاً بدون چادر مشکی و روبنده، با چادر چلوار بودند و حتی تعدادی که فقط چارقد سرشان بود.
به دکانهای کنار خیابان، به دستفروشهایی که شبیه تعریفهای خانومجان از بساط کولیهای سیار بودند. جا به جا خوراکیهای متنوع را کنار گذر میفروختند، از پاتیلهای آش تا دوغ و تخممرغ، از پنیر و کباب و دل و جگر تا شربت و سبزی.
ضعف کرده بودم برای خوردن یک خوراک شیرین، یک لقمه کباب، یک لیوان شربت خنک یا حتی یک پیاله ماستینهٔ ترش رخساره.
رسیدیم به میدانگاه شلوغی که از چهار طرف راهش باز بود. برگشتم عقب تا به عباسعلی بگویم درشکه بگیرد، اما نبود!
خوب میان مردم را نگاه انداختم، نبود!
با دقت گشتم. راه افتادم میان مردم و مسیر رفته را تا گاراژ برگشتم، اثری از عباسعلی نبود!
دوباره سراسیمه تا میدان رفتم و گشتم، باز تا گاراژ هراسان پا تند کردم و پیش گشتم. عباسعلی آب شده و در خاک رفته بود.
به گاراژ برگشتم و همهی پس و پشت اتولها را دید زدم. مرد کلاه به سر، داشت با کسی حرف میزد.
جلو رفتم و گفتم:
– برار… مردی که الانه همراه من بود ندیدی؟!
توجهش جلب شد.
– هم الان رفتین که… گمش کردی؟!
بیحال شانهای بالا انداختم.
– بیهوا غیبش زد.
– شومام که تنها و غریب، قالت گذاشت؟!
کم رنگ اخم کردم.
– تنها نیستم، برارم همینجاست.
– تهرونو که بلد نیسی… بات بیام تنها نمونی.
قدمی عقب رفتم و گفتم:
– خودم بلدم.
دوباره گاراژ را گشتم پی عباسعلی، کجا رفته بود؟! عقب سرم میآمد که! بیهوا کدام گوری رفته بود؟!
جلوی گاراژ فکر کردم شاید دستبهآب رفته، از پیرمردی که کنج دیوار نشسته بود پرسیدم: “این نزدیکی مستراح کجاست؟”
با دست، طرف راست را نشان داد.
همان طرف رفتم. گیج و گرمازده و کلافه هر چه گشتم، مستراحی نبود.
همهی اسبابم دست عباسعلی بود. کاغذ همایون و نشانی خانهاش… کجا میرفتم؟!
گاراژ را گم کرده بودم. تهران بزرگ بود؛ شلوغ و بیدر و پیکر بود و من خسته و خوف کرده!
پاهایم از خستگی نا نداشتند و گرسنگی فراموشم شده بود.
گوشهای نشستم تا نفسی تازه کنم، روبنده را بالا زدم بلکه هوای دم کرده اما تازه، حال ناخوشم را ذرهای آرام کند.
از زیر چادر، گوشه چارقدم را دست زدم، صبح، قبل از حرکت از کاشان، عباسعلی گفته بود باقی پول کرایه را بدهم به او. پنج تومان لای سجاف لباسم بود، پنج تومان هم از پاچهٔ تنبانم داده بودم.
هنوز پول مانده بود تا خودم را به همایون برسانم. نفس راحتی کشیدم و چند بار تکرار کردم “همایون… باب همایون!”
“یا علی” گفتم و بلند شدم، چشمم سیاهی رفت… حکماً از گرسنگی بود، دو سه ساعتی از ظهر میگذشت و از سحر چیزی جز آب نخورده بودم.
هیچوقت درشکهٔ کرایه نگرفته بودم، کنار خیابان رفتم و تا رسیدن درشکهای خالی، ایستادم. دست تکان دادم و درشکه ایستاد.
– میخوام برم خیابان باب همایون.
سر تکان داد و من بالاخره با کمی آسودگی جانی تازه گرفتم.
تکانهای درشکه و عبور از خیابانها و گذر، گنگترم کرده بود. از کثرت اتولها و لباس خاکیهای تفنگدار سوار بر اتولهای خاکیرنگ، هر لحظه بیشتر احساس غربت میکردم.
از پر چارقدم سکهها را درآوردم و کمی سر جلو بردم.
– چقدر مانده برار؟!
صدایم در صدای غرش طیارهها گم شد، آنقدر نزدیک بودند که بیهوا جیغ کشیدم.
درشکهچی داد زد:
– نترس آبجی، طیارههای اجنبیان! پادگان از اینجا دور نیست، واسه خاطر اونه. جنگه دیگه… جنگ.
مات شدم.
– جنگ؟!
نشنید، ترسان دوباره سؤالم را تکرار کردم.
– چقدر مانده تا خیابان باب همایون؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 97
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید اینجا پیام میزارم
میتونین رمان قلب عاشق رو بذارید لطفاً ؟
آی عباسعلی خیرندیده 😒😒😒کجا رفت پس این مرد..بیچاره امیدش همین گیج آقا بود مثلاً 😕
نکنه دختر تنها تو تهران گم بشه