هنوز کنار در ایستاده بودم که یک قدم رفت و باز برگشت.
– چیزی خوردی؟
شرمزده سر جنباندم که “نه”!
کنار انگشتش را گزید و گفت:
– بذار برات یه چیزی بیارم بخوری. ناهار نداریم، آخه امروز از صبح رفتم پی این بچه، خونهی مادرش، خانوم مشتری داشت، معطلم کرد. خیر ببینه یه نون و گوشتی هم داد خوردم و بچه رو باهام روونه کرد.
دست کشید به ابروهایش و خندید.
– ببین من رو چه ریختی کرد! آقامون ببینه دلش مالش میره!
زوری لبخند زدم.
– مبارک باشه.
باز انگشت گزید.
– اِوا! ببین چهطور سر پا نگهت داشتم رودهدرازی میکنم! برو تو تا بیام.
اتاق سادهاش غیر از دو سه دست رختخواب که روی هم چیده بود، آینهی سر طاقچه و دو مخده و یک قالی پا خورده چیزی نداشت.
نشستم و تن خستهام را به مخده تکیه دادم، چشمهای سوزانم را بستم و نفس کشیدم. در سرم، یک گله اسب وحشی میتاختند.
“چه کنم”ها به چشمهای بستهام امان نمیدادند و اشکم بیرون میزد.
من، آق بانو، ماهی خانومجانم، دختر میرزا آقا خان، نامزد و زن آیندهی بارمانخان، ارباب چند پارچه آبادی با آن همه کبکبه و دبدبه، دربهدر شهر غریب شده بودم پی برادرم، به امید پناه آمده بودم و بیپناهتر از ولایت خودم، زنی غریبه پناهم داده بود.
عفت با دوری کوچکی آمد، پیالهی دوغ و نان را با شرم جلوی دستم گذاشت.
– شرمنده بانوجون، یه لقمه پلو خورشت از دیشب بوده، شوورم خورده. تا بخوام چیزی سر هم کنم، اینو بخور ضعف نکنی.
به گلپر و نعنای روی دوغ نگاه کردم و آب دهانم جمع شد.
– دستت درد نکنه، همین کفایت میکنه.
قبل از اینکه شروع به خوردن بکنم، چادر را روی شانهام انداختم.
– این بچه یه بند داره آتیش میسوزونه، غفلت کنی یا با سر رفته تو حوض، یا به هوای زدن گنجیشکها شیشهها رو میشکونه. اجاق خودمون کوره، لَلگی اینو میکنیم. خب… نگفتی با آقا دکتر چیکار داشتی؟ اومدی برای کلفتی خونهش؟
نگاهش رفت به لباسم.
– به سر و لباست نمیخوره کلفتی کنی، نونَواری. البت یه چیزی بهت بگما… آقای دکتر از خوبای این محله، ولی بازم یه مرد جوونه، تو هم که سنت کمه، بر و رویی هم داری واسه خودت… یه ذره شاید معذب بشی.
قاشق را در دوغ گرداندم. منتظر جواب من، نانها را ریز کرد و در دوغ ریخت.
– برادرمه.
دستش بالای کاسه بیحرکت ماند و با دقت نگاهم کرد.
– آقا دکتر برادرته؟!
سر جنباندم.
– امروز از نائین آمدم پیشش.
چشم درشت کرده نگاهم کرد.
– تک و تنها؟! نائین کجاس؟ دوره؟
با دلتنگی لبخندی کم جان زدم و آرام گفتم:
– ها… خیلی دوره.
باز اشکم راه گرفت. تنهایی و هراس غربت، نمیگذاشت آرام بگیرم و یک لقمه غذا بخورم.
– بخور دختر… پیداش میشه… یعنی خدا بزرگه. حتمنی رفته سفر. حتی اگه منزلم عوض کرده باشه، بالاخره تو در و همساده، یکی پیدا میشه ازش خبر داشته باشه.
ذرهای امید در دلم تابید. قاشقی از نان خیس خورده در دوغ به دهان گذاشتم و مزه کردم. پایین که رفت، تازه فهمیدم چقدر ضعف دارم.
معذب بودم از سنگینی نگاه ماتش، صدای در آمد. هول کرده قاشق را رها کردم.
گردن کشید به حیاط و گفت:
– شوورم اومد… خونه بپای اینجاس، از کلهی سحر تا وقتی آقا برگرده خونه بیکاره، میره پی رفیق بازیش.
همانطور که بلند میشد، خنده کرد.
– تو راحت باش، بخور، برم بگم این اتاق نیاد.
بدم میآمد از آن همه خوف و دلواپسی که فلجم کرده بود، اما تا همایون را پیدا نمیکردم، لحظهای آرام نمیشدم.
عفت رفت و صدای سلام و علیک کردنش آمد. خرتخرت دمپاییهایش روی سنگفرش و بعد سؤال و جوابشان.
– مهمون داریم، تو اتاق نرو راحت باشه.
– مهمون؟ خیره!
– غریبه، تازه اومده تهرون. سر کوچه دیدمش. گشنه تشنه بود، آوردمش حالش جا بیاد.
– غریب بود آوردیش خونه؟! چه میشناسی کیه زن؟
صدای عفت آرامتر شد.
– هیسسس! آبجی دکتر مستوفیه که سر کوچه میشست، بیپناهه دخترهی بیچاره.
صدای شاکی مرد بلند شد.
– دکتر مستوفی خر کیه؟! اون که دیگه اینجا نیس، ورداشتی یه غربتی رو آوردی اینجا نمیگی الانا آقا برسه جُل و پلاس ما رو هم بریزه بیرون؟!
غربتی؟! من غربتی بودم؟ بله! غربتی و وامانده شده بودم که نماندم ولایت خودم، از ترس جان خودم و بیآبرو نشدن، آواره شدم.
باید میماندم و سر خاک تازهی بارمان عزا میگرفتم، بالای اتاق کنار زنعمو و دخترعموها و خانومجانم مینشستم و داغم را تسلی میدادم. حالا در تهران بودم و “غربتی” صدایم میکردند.
قاشق میان راه در دستم خشک شده بود و از زیرش دوغ چکه میکرد، همانطور که خودم میان راه وا مانده بودم و دلم از درد، خونچکان بود.
دوری را پس زدم و عقب کشیدم.
چه میکردم؟ اگر اربابشان میرسید و بودن من، دربهدرشان میکرد، روا نبود. از آنجا میرفتم، کجا را داشتم؟
دست بردم زیر پاچه تنبانم، یک اسکناس پنج ریالی درآوردم، کنار دوری گذاشتم و بلند شدم
چادر و روبنده را پوشیدم و بیرون رفتم. هیچکدام در حیاط نبودند. پسربچهی ارباب، داشت زیر سایه درخت، خاک باغچه را میکند.
در را باز کردم و بیمعطلی به کوچه زدم، سر کوچه ایستادم و به دو طرف و بعد خانه همایون نگاه انداختم. باید از همسایهها سؤال میکردم، در خانهی روبهرویی را زدم و خودم را در سایه دیوار کشیدم.
– هـا… کیه؟
مردی میانهسال و میانهقامت در را باز کرد و اخم به هم کشید.
– فرمایش؟
– سلام… شما از دکتر مستوفی خبری نشانی دارین؟!
ریش سیاهسفیدش را خاراند.
– آقا دکتر؟! نیست که.
– میدونم، شما خبری ندارین کجا رفته؟
– شوفرش میگفت رفته خارجه، اوه، یه ماه پیش گفت رفته. لابد برنگشته هنوز.
نگاهم نگران و نم زده شد.
– خارجه؟ بیخبر؟!
باز ریشش را خاراند.
– باس از شما رخصت میگرفت؟!
ناامید، زیر لبی تشکر کردم و طرف ردیف درختان سرسبز بابهمایون رفتم. رفته بود خارجه؟! همایون که بیخبر فرنگ نمیرفت. سال قبل که خواست برود، کاغذ نوشت با رفقایش برای کار و تفریح راهی خارجه میشود تا دلنگرانش نشویم.
ایستادم بیخ دیوار… همایون که نبود، بهتر نبود برگردم نائین؟! ماندن و آوارگی چه سود داشت؟!
سر خیابان رفتم و منتظر درشکه شدم. صدای موسیقی از قهوهخانه میآمد. آمد و رفتن مشتریها بیشتر شده بود.
دست بلند کردم برای یک درشکه که صدایی مرا به عقب برگرداند.
– خانومجوان… های… .
پاسبان بود با لباسی یکدست آبی.
– تنها وسط خیابون چیکار میکنی؟! نمیبینی جنگه؟! خبرها رو نگرفتی این اجنبیهای از خدا بیخبر به زن و بچه هم رحم ندارن؟! مَردت کو؟!
مَردَم؟!… زیر خروارخروار خاک!
– میخوام برم گاراژ.
دست به کمر شد.
– گاراژ چی؟ کدوم گاراژ؟!
گیج نگاهم را به روی زمین چرخ دادم.
– نمیدونم.
– کجا میخوای بری؟ مردت کو؟
– مردم توی گاراژه، آمده عقبم.
به زمین نگاه کرد و چانهاش را میان انگشتها گرفت.
– از کجا اومده؟
پاسبان بود، شهربانیچی بود. دشمنی و خطر که نداشت.
– نائین.
باز فکر کرد.
– گمون کنم باس بری دروازه غار… برو تا به تاریکی نخوردی، شهر امنیت نداره.
سر تکان دادم و بیحرف برای درشکه دست بلند کردم.
***
به گاراژ که رسیدم، شلوغی کلافه کننده مرا یاد عباسعلی انداخت. کجا گم شده بود؟ او هم مثل من آواره و غریب بود. کسی را نمیشناخت؛ جایی را بلد نبود.
دور و اطراف را پیاش گشتم. او هم نشانی همایون را داشت؛ اگر به خانهی او میرفت، دستخالی برمیگشت. اصلاً روی برگشتن به نائین را داشت بدون من؟! میرفت میگفت خانخانوم را گم کردم؟! هر کَس امانش میداد، خانومجانم زندهاش نمیگذاشت.
اصلاً عباسعلی که پولی برای برگشتن نداشت… باید برمیگشتم نائین. بالاخره که مجبور بود حتی شده با قاطر و اتول بارکش، برگردد ولایت، آنوقت میدانستم چهطور به خدمتش برسم.
بعد از پرسوجو، مرا فرستادند سراغ شوفری که زیر سایه اتول شهری بزرگش خوابیده بود و کلاه سیاهش را روی صورتش گذاشته بود.
ایستادم کنارش و آرام صدایش زدم.
– سلام برار… ببخشید… .
تکان نخورد.
– مراد… اوس مراد… آبجیمون با شوما کار داره.
مرد، کلاهش را برداشت و نشست.
– اَی بر پدرت… چی مینالی؟
قدمی عقب رفتم.
– سلام برار، گفتن شما میری نائین.
انگشت کوچکش را کشید کنج چشمهایش و دو طرف لبش سمت پایین رفت.
– خو…
– منم میخوام برم نائین.
یک نگاه به سرتاپایم انداخت.
– نشونی رو دُرُس اومدی اما تعطیله.
خواست دوباره بخوابد که پرسیدم:
– یعنی نمیرین؟!
گردنش را با شدت به دو طرف تکان داد و صدای تقتق قولنجش بلند شد.
– اوَلدنش دو ساعت دیگه عصر تنگه، شبونه راهی نمیشیم… دومَندش کو مسافر؟! باس این لکنته پر بشه بعد بریم… سیُمندش راها امنیت نداره… ملتفتی که آبجی؛ حمله کردن… جنگه!
چادرم را میان دو مشتم فشردم.
– یعنی نمیشه رفت؟!
دراز کشید.
– نوچ! به سلامت.
– اتول دیگهای هم نمیره؟! ظهر یکی از نائین اومد، اون رفته؟
بیهوا صدایش بالا رفت.
– اصغر… اصغری… خانومو شیرفهم کن!
مرد جوانی که شوفر را بیدار کرده بود، جلوتر آمد.
– آبجی… باس منتظر بمونی مسافر بیاد، بعدنش اگه راها امن باشه میریم… برو صبح بیا ببینیم چی میشه.
صبح؟! هنوز تا آفتاب زردی مانده بود… شب مانده بود. کجا باید میرفتم؟!
ایستادم وسط گاراژ و گیج به اطرافم نگاه کردم، جایی برای رفتن نداشتم، سرپناهی برای ماندن نداشتم، آشنا و قوم و خویشی نبود تا شب زحمتش بدهم.
برگشتم طرف مرد جوان.
– برار، مستراح کجاست این نزدیکی؟
پس سرش را خاراند.
– برو مَچد.
مسجد… بهترین جا بود برای ماندن. باز بیرون رفتم و سراغ مسجد را گرفتم. هرکَس، طرفی را نشان میداد، میان شلوغی و جمعیت پیش رفتم و چشم گرداندم پی عباسعلی که گم و گور بود. پی مسجدی تا بلکه بیخوف، تا فردا سر کنم.
از تهران بدم آمده بود، از غربت و آوارگیاش دلم گرفته بود. هوای ولایت را داشتم و خانومجانم را… .
باید تلگرافی مینوشتم برای خانومجانم تا کسی را عقبم بفرستد. عقبم هم میفرستاد، کجا میآمد و پیدایم میکرد؟ نه، باید خودم زودتر برمیگشتم. آنقدر هم پول نداشتم تا مثل دم آمدن، اتول کرایه کنم و راهی بشوم.
بوی نان تازه، به دماغم خورد و هوشم را پراند، رد بو را گرفتم و به دکان نانوایی رسیدم. نانهایی که میپخت شبیه نانهای خودمان نبود اما عطر خوشی داشت. سکهای دادم و نانی خریدم، بیطاقت تکهای زیر روبنده بردم و به دهان گذاشتم.
نان داغ را زیر چادر نگه داشتم و تا رسیدن به مسجد، ذرهذره کندم و خوردم.
صحن مسجد شلوغ نبود. شکمم سیر شده بود، نماز خواندم و گوشهٔ مسجد نشستم. تا صبح میخوابیدم و بعد باز به گاراژ برمیگشتم.
سر روی قالی تمیز و مستهلک گذاشتم و از خستگی به دقیقه نرسیده، خوابم برد.
کسی تکانم میداد، چشم باز کردم و مات به دور و اطراف نگاه کردم. زنی میانهسال با چادر سفید گلدار کنارم نشسته بود و لبخند میزد.
– اذون دادن دخترم، الان نماز شروع میشه.
نشستم و خاطرم آمد کجا هستم؛ دوباره غم به دلم برگشت. باید هر طور شده زودتر راهی میشدم.
بعد از نماز جماعت، باز به گوشهٔ آرامم پناه بردم که صدای مردانهای از جلوی در بلند گفت:
– یاالله! خانوما کسی داخل نمونده باشه.
اول خواستم گوشهای پنهان بمانم اما در خانهٔ خدا ماندن که جرم نبود.
جلوی در رفتم و به پیرمرد سلام دادم.
– من توی تهران غریبم، جایی برای رفتن ندارم.
گذرا نگاه انداخت به من و صورتش در هم رفت.
– دخترم تهران پُره از غریب و در راه مونده، اگر اجازه بدن همه توی مسجد بمونن که اینجا جای سوزن انداختنم نمیمونه.
نباید تنها پناهم را هم میباختم.
– همین امشب فقط، فردا آفتاب پهن راهی ولایتم میشم. اگر خانهٔ خدا پناهم نباشه کجا ویلان بشم توی این غربت؟
نفس بلندی کشید و گفت:
– آفتاب که زد، برو.
“چشم” گفتم و رفتم کنج دیوار کز کردم.
***
تا صبح سگخوابی کردم. صد بار بلند شدم تا پشت در بسته رفتم و باز به کنج تاریک مسجد برگشتم.
برای جوانمرگ شدن بارمان زار زدم و با هر صدا، خوف کردم که مبادا کسی سروقتم بیاید یا شاهین از راه برسد.
همین که صدای مؤذن بلند شد، نفس راحتی کشیدم.
نماز میخواندم و هوا که گرگ و میش میشد، طرف گاراژ میرفتم.
از باقیماندهٔ نان بیات روز قبل یک لقمه به زور پایین فرستادم تا ضعفم را رفع کنم.
برای وضو که به حیاط مسجد رفتم، پیرمرد آشنا، جلو آمد، مقداری نان تازه و پنیر به من داد.
– نمازتو بخون، یه لقمه نون بخور و برگرد ولایتت دخترم. موندن توی تهرون، اونم غریب و تنها با این وضعیت جنگ و اجنبیها صلاحت نیست آقا جون.
بعد نماز، نان و پنیر را خوردم و سکهای کف دست پیرمرد گذاشتم. دست پس کشید و اخم در هم برد که “خجالت بکش!”
گفتم:
– خرج نان دادن یه در راه ماندهی دیگه بکن.
و از مسجد بیرون زدم. هوا هنوز گرمی نداشت و میشد پیاده تا گاراژ رفت.
اتول سوار میشدم، دو، سه روز بعد میرسیدم و نفس راحتم بالا میآمد.
گاراژ شلوغی روز قبل را نداشت و هنوز خوابزده بود. چند مرد خارجی با لباس فرم و تفنگ به دوش، جلوی در گاراژ ایستاده بودند.
ترسزده از کنارشان گذشتم و وارد گاراژ شدم. سراغ اتول شهری اصفهان و نائین را گرفتم. یکی گفت “شوفرش هنوز نیومده.”، یکی گفت “اتول گیر نمیآد که راهی بشی”، یکی پرسید “پول مول داری؟!”
یکی خنده کرد که “تنهایی؟!”
ایستادم کناری تا قدری از خلوتی کم شود. کمکم مسافرها با بقچهپیچ و چمدان و چمدان از راه میرسیدند و بیحال، گوشهای منتظر میماندند.
هی زیر لبی دعا میخواندم تا بلکه زودتر وسیلهٔ سفرم مهیا شود. معذب بودم از نگاههای گذرا و ماندگاری که چپ و راست رویم مینشستند.
زن جوانی با چادر چلوار رنگی اطراف را پایید و طرفم آمد.
– سلام آباجی… مسافری؟!
سر تکان دادم.
– سلام.
خنده کرد.
– اون پیچه رو بالا بزن لااقل بفهمم دُرُس گفتم آباجی یا جای ننهم هستی!
روبنده را بالا دادم و گفتم:
– تو هم مسافری؟
لبخندزنان چادر را زیر چانهاش مشت کرد.
– اگه خدا قسمت کنه میریم اصفهون. فک و فامیل ننهم اصفهونن، ننهم اونجاس.
به جایی که اشاره کرده بود نگاه انداختم.
– منم میرم نائین.
– اگه اتول بیاد… تک و تنهایی؟!
سر جنباندم.
– چه جیگری داری تو بابا، ایول! نائینم اون پایین مایینای اصفهونه دیگه، نه؟!
– ها… بایس از اصفهان رد بشم.
چشمک زد.
– پس همسفریم که، بریم ببینیم کدوم اتول میره اصفهون… تا اصفهون بیا، اتول از اونجا فراوونه تا نائین… .
سرش را جلو آورد و آرامتر پرسید:
– پول مول چی؟! داری؟
– ها… دارم.
چشم ریز کرد.
– چقدری داری؟ واس خاطر این میگم که وسط راه کم نیاری.
لحظهای به پولهایم فکر کردم.
– ده تومنی میشه.
خنده کرد و همانطور که پیش میرفت، گفت:
– پس لنگ مایه تیله نیستی.
عقبش رفتم و هی از میان اتولها و شوفرهای خمیازهکش و شاگرد شوفرهایی که دستمال به شیشهٔ اتولها میکشیدند رد شد، گفت”اصفهون کدوم اتوله داداش؟!”
نیش مردها باز میشد و گاهی مزاح میکردند اما زن جوان، بیتوجه به آنها و گاهی با اخم میگفت”قربونم بری ایکبیری!”
مردی با سبیلهای پر پشت و موهای فرفری، داشت سیگار میکشید و از دور مات ما بود.
زن جوان نزدیکش رفت.
– اتول شهری اصفهون کدومه؟ امروز چرا قحطی اتوله؟
مرد، سیگارش را زیر پا له کرد.
– خود اصفهون میرین؟
جوابش را داد.
– گیرم آره!
مرد نگاهی به جفتمان کرد.
– چند نفری هستین حالا؟
– گیرم سه نفر!
مرد با چشم و ابرو به اتول پشت سرش اشاره کرد.
– خودم میخوام برم اما رفیقم باس بیاد. عقب جا هس اما از الان بگم، هر نفر دو تومن کرایهش میشه، اولشم میگیرم. تو راهم اگه ژاندارم و قزاق خفت کرد، پا خودتونهها.
زن پشت کرد به او و آرام گفت:
– ببین من و ننهم که با همین میریم، تو هم اگه رفتنی هستی بسمالله، فوق تهش، امشبه رو خونه فک و فامیل ما بد میگذرونی، فرداییش راهی میشی داهاتتون. خب، چی میگی؟ برم ننهمو بیارم؟
چارهٔ دیگری داشتم؟ مردد به شوفر و اتول نگاه انداختم، “بسمالله” گفتم و سر تکان دادم.
خنده کرد و برگشت طرف شوفر.
– حالا این رفیقت کی تشریفشو میاره؟
شوفر با کلاه خودش را باد زد:
– گفته پیش از اینکه آفتاب بزنه، تا یه آب و دونی بخورین، میرسه. بار و بقچه چی دارین؟
زن به من سؤالی نگاه کرد که سر بالا انداختم.
– دو تا بقچه داریم اونم رو پامون میگیریم، تو غصه نخور.
همراه زن جوان از شوفر فاصله گرفتیم.
– تو چیزی خوردی؟ نون و سیبزمینی داریم، میخوای؟
– خوردم، نوش جان. همینجا میمونم تا بخورین و بیاین.
دست زیر بازویم انداخت.
– چه کم چَکی! اسمت چی هس؟!
لبخند محوی روی لبم آمد.
– آق بانو.
– منم مونسم، بیا بریم پیش ننهم تا بخوایم راه بیفتیم.
از بقچهٔ کنار مادرش، یک تکه نان و یک سیبزمینی پخته شده دستم داد و لقمهای هم برای مادرش گرفت.
پیرزن روبنده را بالا زد و بیحرف لقمه را گرفت. به سه نقطهٔ سبزرنگ روی چانهاش نگاه انداختم و لبخند خجولی زدم.
اخم به هم رساند و گفت:
– من نمیام، خودت برو.
مونس چپ نگاهش کرد و گفت:
– باز عین گربه مرتضی علی برگشت سر حرف خودش.
پیرزن لقمه را کنار گذاشت و رو گرفت.
مونس چشمک زد.
– بخور دختر، چقد تو بیزبونی!
میل نداشتم، بدتر از آن دلم به هم میخورد. فقط آرزو میکردم چشم میبستم و وقتی باز میکردم، کنار خانومجانم باشم.
سر دلم سوز داشت. مونس تندتند لقمه میگرفت و بیتوجه به من و مادرش میخورد.
با صدای سوت، سرش را سریع بلند کرد.
– رفیق یارو اومد.
شوفر دست در هوا تاب میداد و به اتول اشاره میکرد. یکی از بقچههای آنها را برداشتم و مونس هم به مادرش کمک کرد بلند شود.
به اتول که رسیدیم، شوفر و مردی که کنارش بود، هر دو سیگار میکشیدند.
پیرزن هی میگفت:
– من نمیام… من نمیخوام بیام.
اما مونس اعتنا نکرد و اشاره کرد سوار شوم، بعد هم مادرش را کنارم نشاند.
دو مرد که نشستند، بوی تند سیگار، دلآشوبم را بیشتر کرد. دست جلوی دهان و دماغم گرفتم که عق نزنم.
مونس نگاهی به من انداخت و گفت:
– ها… چی شد؟!
آرام لب زدم:
– بو میاد!
ابروهایش بالا پرید:
– بو؟! چرا من نمیفهمم؟
چرا حساس بودم؟ شاید چون خانومخان بودن کمی لوس بارم آورده بودند اما به واقع بوی تند سیگار، حالم را بهشدت بد میکرد.
شوفر اتول را روشن کرد و برگشت عقب.
– کرایهها رو رد کنین بیزحمت.
مونس دو اسکناس مچاله شده دست شوفر داد، من هم خم شدم از پاچهام اسکناسهای لوله شده را بیرون کشیدم؛ یک دو تومانی جدا کردم و باقی را سر جایش گذاشتم.
مونس خندید، خوشخلق و خندهرو بود.
اسکناس را به مرد دادم و باز از زیر روبنده، جلوی دماغم را گرفتم.
بوی عرق میآمد، بوی سیگار و ماندگی. چشم بستم و در دل ذکر گفتم.
صدای غرش طیارهها باز هم شروع شده بود و به آشوب دلم اضافه میکرد. مونس گفت:
– اینا چی از جون ما میخوان؟!… نکنه بمب بندازن سرمون جَوونمرگ شیم؟
شوفر آینهٔ وسط شیشه را دست زد و از داخلش نگاه کرد.
– چقدم که شوما ناکامی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 120
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام چرا امروز پارت نداریم نکنه این رمان هم مثل بقیه بشه حیف این رمان نویسنده جون لطفا نا امیدمون نکنید 🥰
لیلا جان شما چرا امروز پارت ندادی گلم؟
ممنونم از همه شما دوستان بابت دنبال کردن رمان🌹
خیلی ماهی لیلی جونم خسته نباشی با عشق ستاره طلایی میدم بهت عزیزم عالی
وای بیچاره رو نبرن پولاشو ازش بگیرن بدبخت تر از این بشه😱حس میکنم این زن و راننده نقشه دارن🤔
منم همین حسو دارم تا فردا از استرس خفه میشم
آخیی چرا؟ استرس نداشته باش خواهر😍
فردا مشخص میشه😂 حرص نخور
عزیزم چیشد پس فردا نشده 😩😩
خیلی قشنگه قلمت نویسنده عزیز
من استرس گرفتم نکنه مونس زن درستی نباشه ممنون لیلا جان
قربونت عزیزم😊 انشاالله که خیره
ممنون بابت قلم زیباتون
فدات مریم گلی😘
😍