رمان آوای نیاز تو پارت 216 - رمان دونی

 

 

مادرم ناباور سری به چپ و راست تکون داد و با بغض دستش رو روی دست فرزان گذاشت و صدای هق هقش کل اتاق و پر کرد

_دورت بگردم تو نرفتی!

دور چشمات بگردم… عزیزم… پسرم… تو نرفتی حرف بزن صدات و بشنوم مادر حرف بزن فکر نکنم خوابم… حرف بزن عزیز تر از جونم جابانم… بگو بگو خودتی!

 

با دستاش دست میکشید تو صورت فرزان و گریه میکرد!… انگار باورش براش سخت بود

فرزانم خیره بود به صورت مادرم و آروم لب زد

_خودمم مامان!… نه خوابِ نه خیال خودمم

 

با تَن نحیفش خودش و از رو تخت پرت کرد تو بغل فرزان و زد زیر گریه!… وَ چه حقیقت تلخی که یه روز جسم ما به حدی ناتوان بود که اون‌ مارو به آغوش میکشید و الان جسم‌ اون ناتوان شده بود

دستای فرزان دور تن نحیفش حصار شد و هق هق گریه های مادرمم بلند و بلند تر شد و با هق هق گفت:

_من و ببخش پسرم… دلم برات تنگ شده

بیست و چند ساله ندیدمت؟!… مادر بمیرم برات… بمیرم برات!

 

فرزان محکم تر تو آغوشش گرفتش و دلتنگ سرش و تو موهای مادرم برد!… عادت داشت به این کار!… بچگیاشم سرش و میبرد تو موهای مادرم و موهاشو بو میکرد بعدم می‌گفت بو بهشت میده و انگار هنوزم این عادت و داشت!

با این کارش مادرم انگار مطمعن شد خود پسر واقعیش و چنگ زد به پشت فرزان که صدای فرزان بلند شد… صدایی که لرز داشت و نشون میداد داره گریه میکنه

_هنوزم همون بورو میده بوی بهشت و میده!… دلم برات تنگ شده بود!

برا لالاییات… برا آغوشت… برا صدات… برا نوازشت… برای یک لحظه ی لمس دستت! چرا!؟

چرا نبودی! چرا نبودی مامان؟!

نمیدونی چقدر سخت گذشت نمیدونی!

نمیدونی چی گذشت!

نمیدونی چی شد!

نمیدونی!

 

بغض بود کع گلوی منم گرفت؟

حرفای منم همین بود آره؟

صدای مادرم با عجز بلند شد

_مجبور شدم من مجبور شدم

به خدایی که می پرستین مجبورم کردن!

بمیرم براتون… بمیرم… هر دفعه این مرض لا علاجم یه جای بدنم و ناقص میکرد میگفتم عیب نداره خدایا درد و بلای پسرام و بریز رو سر من! بریز رو سر من تا شاید یکم از گناهام کم شه… بریز رو سر من همه درداشون و من راضیم!

ببین موهام سفید شده روزای جوونیم گذشته حروم شده ببین کم تقاص ندادم

 

 

شونه های مردونه فرزان میلرزید و مادرم فقط هق میزد و من خیره به صحنه روبه روم بودم! درد؟!… چه واژه آشنایی!… چه واژه اُخت گرفته ای بود با هممون

 

×

 

 

آوا*

با دیدن صحنه روبه روم اشک میریختم و نرگس و آیدینم دست کمی از من نداشتن این وسط جاوید بود که جلو در خیره بود به فرزان و مادرش و اصلا انگار تو این دنیا نبود!

ناخوداگاه جلو رفتم و دستم و گذاشتم روی بازوی مردونشم که نگاه اشکی قرمزش و با تعجب به من داد و انگار تازه متوجه شد ما هم حضور داریم!

نگاهش و ازم گرفت که اشاره ای به فرزان مادرش کردم و آروم لب زدم

_برو!

 

مثل خودم آروم لب زدم

_نمیتونم

 

_میتونی!… برو

 

پر تردید و با مکث وارد اتاق شد که پشت سرش دراتاق و بستم!… نگاهم و به نرگس و آیدین دادم و گفتم

_بزارید تنها باشن

 

هیچی نگفتن… خودمم نمیتونستم دیگه اون جا وایسم و حالم دگرگون شده بود!

انگار مادرشون و درک میکردم!

شاید چون خودم داشتم مادر میشدم شاید چون منم باید یه راهی برای بزرگ کردن این بچه تو شکمم‌پیدا میکردم

با حالی بد وارد آشپز خونه کوچیکی شدم و ناتوان روی صندلی میز ناهار خوری چهار نفره ای نشستم و هق هق منم شکست، ترس داشتم! ترس اینکه ممکنه آینده بچه منم این شکلی بشه

آینده خودم… می‌ترسیدم از خیلی چیزا!

از وقایع زندگیم از وقایاع زندگی این بچه!

 

چیکار میکردم!؟ جاوید که نبود!… پدر این بچه نبود و احساس میکردم خیلی تنهام برای بزرگ کردن بچه ی تو شکمم

میترسیدم مثل مادر فرزان و جاوید نتونم از پس زندگی بر بیام… میترسیدم یه روزی مثل اون زن دلتنگ بچم شم!

دستم و رو شکمم گذاشتم و در حالی که اشکام رو صورتم می‌ریخت لب زدم

_من حواسم بهت هست نمیزارم تنها بمونی حواسم هست

بهت دروغ نمیگم نترس… حواسم هست هیچ وقت ازت چشم برنمی‌دارم نمیزارم تنها بمونی جانانم دوست دارم

 

اشکام رو صورتم می ریخت و شاید مسخره میبود اما ترس تو کل بدنم شکل گرفته بود و هق میزدم

به معنای کلمه میترسیدم!

خیلیم از آینده ی بچه تو شکمم میترسیدم!

سرمو روی میز گذاشتم و به گریه کردن ادامه دادم که کسی شونم و تکون داد و باعث شد سرم و بالا بیارم و نگاهم به آیدین بخوره که با بُهت لیوان آبی جلوم گرفته بود!

نگاهش یه طوری بود و انگار خیلی متعجب و ناباور بود!

با دست لرزون سعی کردم لیوان آب و ازش بگیرم اما نمی‌تونستم و اشک اَمونم و بریده بود و خودمم نمیدونستم چِم شده بود!

دید که نمیتونم و توانایی ندارم لیوان و بگیرم خودش لیوان آب و سمت دهنم برد و من قلوپ قلوپ ازش خوردم و یکم آروم شدم اما همچنان بدنم می‌لرزید و تو همین حین نرگس وارد آشپزخونه شد و با دیدن من زد تو صورتش و گفت:

_خاک به سرم!… چی شدی تو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

این نرگسه چجور آدمیه؟ خوشگل هست؟؟! می‌تونه یه خانم عظیمی مناسب باشه یا نه؟😈😈😈😈

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

چه زیبا و ایندفعه طولانی تر نسبت به پارتای قبلی

yegan
yegan
1 سال قبل
پاسخ به  Zahra Ghanbari

همینطوری ادامه بده ک والا مشکلی نداریم

سارا
سارا
1 سال قبل
پاسخ به  yegan

بانظرت موافقم 👌

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x