با اخم به پاهای نیمه لختم نگاه کرد که پاهام رو سمت خودم کشیدم و نگاه پر اخمش و بهم داد
_پاشو بیا
سمت آشپزخونه رفت و من ناچار بعد مکثی بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم… نگاهی بهش کردم که ظرف نیمرویی و گذاشت رو میز و بعد درحال باز کردن تنماهی شد و همین طور که مشغول بود گفت:
_بشین غذا بخور
نمیدونم چرا هر چی میگفت گوش میدادم و به طور عجیبی کوتاه میومدم در مقابلش… روی صندلی ناهارخوری نشستم و خیره به نیمرو جلوم گفتم؛
_بعد این که فهمیدی بچه بچه ی تو چیکار میکنی؟
ظرف تن و جلوم گذاشت و خیره بهم گفت:
_غذاتو بخور
زل زدم تو چشماش
_جوابم و بده!
تک سکوت نگاهم میکرد که ادامه دادم
_میخوای ازم بگیریش!؟
بعد این که به دنیا اومد میخوای ازم بگیریش!؟
لبش و تر کرد و با مکث گفت:
_شاید
میدونستم این جوری میشه!
لبخند محوی زدم و سرم و به تایید تکون دادم و نیشخند زنان گفتم:
_مگه تو خواب ببینی… اگه این جام اگه این زخم زبونات و این نگاهای بدت و دارم تحمل میکنم فقط برای بچمه پس فکر نکن بعد این که به دنیا بیاد ولش میکنم میرم به امون خدا
نوبت اون بود که نیشخند بزنه
_خوبه… تو هم فکر نکن بعد به دنیا اومدن بچه ای که شاید مال من باشه میتونی با من زندگی کنی یا میشیم مثل یه خانواده معمولی
از جام بلند شدم و خیره تو صورتش شدم
_همچین فکری نکردم چون هیچ آدمی با آدم خودخواهی مثل تو نمیتونه یه زندگی معمولی داشته باشه؛ آدمی که همیشه اولویتش خودش باشه اصلا خانواده ایم مگه میتونه داشته باشه؟… نوش جان سرد شد
با پایان جملم خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم و محکم گرفت و جدی گفت:
_بشین غذات و بخور
دستم و از دستش کشیدم بیرون
_میدونم برا بچت میگی اما بخوای نخوای مادر بچت الان منم
بچتم از وجود من تغذیه میکنه منم الان میل ندارم… اشتهامو کور کردی!
دیگه نیستادم و از آشپزخونه بیرون زدم
سمت اتاق خواب داشتم میرفتم که با یاد گوشیم ایستادم و خیره بهش که با اخم نگاهم میکرد گفتم:
_کیفم؟… گوشیم؟
دست به کمر شد و نیشخند زنان گفت:
_چیه نکنه فرزان نگرانت میشه شب خونه منی!؟آخر سر من نفهمیدم من نسبت بهت یه مرد غریبم یا فرزان!
دستام و مشت کردم و خیره تو چشماش دوباره گفتم:
_گوشیم؟
_یادم رفت
کلافه سمت اتاقی که قبلا برای من بود و مثل این که تا سه ماه دیگم باز برای من میبود رفتم و وارد شدم و محکم در و بهم کوبیدم
×××
از استرس زیاد پوست لبم و میکندم و حالم به معنای کلمه افتضاح بود؛ کاش گوشیم لااقل کنارم میبود تا به فرزان پیام بدم و حرفام و بزنم… فکرشم نمیکردم به خاطر این آزمایش حال و هوام این قدر بد بشه و قطعا اگه جاوید کنارم نبود و داخل مطب نبودیم هق هقم میشکست!
بدنم باز داشت لرزش میگرفت و این قدر حالم بد بود که جانانم انگار فهمیده بود و هی لگد میزد! احساس میکردم چون برای این آزمایش اومدم همه حتی منشی داره با چشم بدی نگاهم میکنه… نمیدونم شاید فقط احساس خودم بود اما همین فکر روانم و بهم میزد ولی فکر نکنم برای مردی که کنارم نشسته بود ذره ای حال من مهم میبود
تو افکارم بودم که با صدای منشی انگار یه سطل آب یخ روم ریختن
_بفرمایین نوبت شماست
استرسم چند برابر شد و یک دفعه از جام بلند شدم سمت خروجی رفتم که صدای جاوید پشت سرم بلند شد
_آوا!؟
توجه ای نکردم و از اون محیط جهنمی خارج شدم و تو راهرو تقریبا بزرگی ایستادم و چند بار نفس عمیق کشیدم… بعد چند ثانیه حضور جاوید و کنار خودم حس کردم که با اخم بهم توپید
_معلوم داری چیکار میکنی!؟
_من… من نمیتونم
اخماش رفت توهم و خواست چیزی بگه که با بغض گفتم:
_نمیتونم نمیتونم بفهم لعنتی
میترسم… اصلا نمیخوام اصلا برام مهم نیست تو چی فکر میکنی
بازومو گرفت که سریع خودم و عقب کشیدم و با عجز گفتم:
_نمیتونم جاوید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر این دختره رو مخه
چقد خسته کننده شده 😑
اصن جلو نمیره
فکرکنم تابدنیااومدن وبزرگ شدن بچشون درگیر تصمیم گرفتن برا آزمایشو موندن ورفتن به آزمایشگاه وبحث باهم باشن خخ
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
حمایت، حمایت! ✊🏻✊🏻✊🏻✊🏻✊🏻✊🏻✊🏻