سرش و تو سینم فرو برد
_دلم یهو برای مامانم تنگ شد
دستی پشتش کشیدم و خیره به بارون شدم، چقدر حسامون شبیه هم بود!
چقدر منم دلتنگ گرمای محبت مادرم، صدای پدرم و شیتنتای برادر بزرگترم بودم!… خانواده ای که متلاشی شد و هر کدوم از اعضاش یک جور مثل بابام خاکستر شدن!
لب زدم:
_رفتیم تهران میبرمت بهشت زهرا
سرش و بیشتر تو سینم جا داد و بعد این که یکم آروم شد سرش و از سینم دراورد و با دستش زیر چشماش و پاک کرد
_احساس بیکسی دارم… حس تنهایی دارم و حس تنهایی از تنها موندن بدتر
اخمام از این جملش توهم رفت؛ چون می دونستم این حس تنهایی چقدر مضخرفه این که حس کنی کسی نیست هوات و داشته باشه؛ این که بی کسی و تجربه کنی و از این بترسی که تو مشکلاتت فقط خودتی و خودت… خوب میفهمیدم چه حسی داره، هر چند حسش غلط بود چون من حتی اگه خودشم قبول نکنه که باهام باشه میدونم همیشه هواشو دارم!… برای این که از این حال و احوال درش بیارم گفتم:
_کی گفته؟! من و تو قراره کلی گل دختر گل پسرم تو آینده بسازیم
لبخندی زد و مشت کوچیکش و زد تو سینم؛ سکوت کرد و این سکوتش یعنی چندان امیدی به من نداشت، برای این که دوباره تو لاک خودش نره ادامه داد
_همه چی و درست میکنیم باهم
بازم سکوت کرد فقط نیم نگاهی بهم انداخت که ادامه دادم
_نگفتی من و بیشتر دوست داری یا بارونو؟
_یادت وقتی به اسم حامد باهات آشنا شدم؟
با یاد آشناییمون لبخندی زدم و سری به معنی تایید تکون دادم که ادامه داد
_اون موقع اول پاییز بود و من کم کم بهت دل بستم… یادمه اوایل توی بارون من و چند بار از شرکت رسوندی دم ایستگاه اتوبوس به اسم این که ماشین آقای آریانمهر دستته!
لبخندم عمیق تر شد که ادامه داد
_وقتی سوار میشدم به صورتت خیره میشدم و همون موقع ها فهمیدم چقدر ازت خوشم میاد! یکم بعدش که صمیمی تر شدیم تا دم خونمون میرسوندیم و کم کم تو خیلی از شبای بارونی تو مییومدی و تو همون اتاقک کوچیک پیشم میموندی! شب اولی که اومدی با خودم گفتم احمق کی یه پسره غریبرو میبره خونشون ولی خب تو اون موقع دیگه غریبه نبودی و از هر آشنایی آشنا تر بودی… اسمت و گذاشته بودم غریبه آشنا، کم کم فهمیدم دارم بهت دل بسته میشم… حتی اون شبیم که فهمیدم حامد مهربون من و فرشته نجاتم دروغِ و در واقعیت همون آریانمهر دیو دو سر، همون شب تولدتم داشت بارون مییومد… بعد ترشم که داستان داشتیم و زندگیمون اتفاقی و غیر اتفاقی بهم گره خورد
لبخندی از یاد آوری خاطرات بهش زدم که ادامه داد
_اون شبیم که اومدم تو خونت بمونم و صیغت شده بودم شبش داشت بارون مییومد و و من تمام مسیر تا خونت و به فکر این بودم که الان چی میشه برسیم… یه جورایی دیگه غریب آشنا نبودی برام چون میدونستم دیگه حامد نیستی و همون دیو دوسری که تو ذهنم برای خودم از آریانمهر ساخته بودم بودی… اما وقتی فهمیدم قرار نیست بهم دست درازی کنی و مرد تر از این حرفایی فهیمدم بیشتر از قبل ازت خوشم میاد… یکم بعد ترش جاوید… همون شبی که خسته از همه ی آدما و بی خبر از تو رفتم و از شرکت زدم بیرون تا قدم بزنم زیر بارون و اون اتفاقای بد برام افتاد… همون شب که از خجالتم خوب درومدی، یادته؟!
با یاد گازی که از گردنش اون موقع گرفته بودم یکم کلافه شدم و سرم و باز تکون دادم به نشونهی آره که لبخندی زد و ادامه داد
_اون شبم داشت بارون مییومد هر چند زدی ناقصم کردی ولی همون لحظه که یهو رفتم تو بغلت و تو من و محکم بغل کردی فهمیدم چقدر عاشقت شدم
خیره تو چشماش که باز نم دار شده بود بودم که باز ادامه داد
_پاییز که شد این دیوونه عاشق شد و بعدش که بارون اومد عاشق تر… حالا تو بگو بارون و بیشتر دوست دارم یا تورو؟!
خیره تو چشمای سبزش لب زدم
_تو خودت بارون منی!
دیگه نتونستم تحمل کنم لبم و روی لبش گذاشتم، دیگه برام اهمیتی نداشت کجام و ممکنه کسی ببینه، مهم این دل بی تابم بود که با حرفای این دختر به مرز دیوونگی کشیده شد
×××
لبه ی ایوون نشسته بودم و پتو نازک مسافرتی و به خودم میفشردم، به قطرات باقی مونده بارون که از شیروونی شره میکردن پایین و روی زمین میریختن نگاه میکردم و هنوز ذهنم درگیر روز خوبی بود که با جاوید گذرونده بودم، مثل یه رویا بود اون همه ملایمت اونم از جاوید!… لبخند از روی لبم پاک نمیشد سرم و برگردوندم و نگاهم و از پنجره ی بزرگ شیشه ای به داخل خونه دادم… هنوز روی کاناپه دراز کشیده بود و خواب بود، معلوم بود حسابی از رانندگی دیشب خستس مخصوصا که صبح با جیغای من زود از خواب بیدار شد!… نگاهم و ازش گرفتم و کتابی و که با فضولی این ور اون ور توی یکی از کشو های عسلی اتاقا پیدا کرده بودم و از کنارم برداشتم… دستی روش کشیدم تا گرد و غباراش از بین بره و برای بار دیگه، متن روی جلدش قدیمیش و خوندم
_دیالوگ ماندگار!
آروم بازشکردم و نگاهم و روی نوشته ها چرخوندم و اولین متنی که کوتاه بود و آروم خوندم
_عشقی که اُمید به وصلت نداشته باشه همسایه دیوار به دیوار مرگ!
خون تو تنم برای یک لحظه یخ بست!… آب دهنم و قورت دادم و دوباره تکرارش کردم.
نمیدونم چقدر خیره موندم به همون متنی که کل ساعتای خوب صبح تا الانمون و خراب کرد و هی تکرارش میکردم اما وقتی به خودم اومدم که یه پتوی بزگ دورم کشیده شد و کنارم جاوید نشست!… نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
_چیکار میکنی؟… نیم ساعت این جا نشستی به کتاب خیره ای هر چیم صدات میکنم نمیشنوی توی دنیا دیگه ای
به خودم اومدم سری به تایید تکون دادم و بیهوا سرم و روی سینش گذاشتم که بوسه ای روی موهام زد و پتویی که دور خودم خودش بود و بیشتر روم کشید و خیره به کتاب تو دستم گفت:
_چی میخونی؟
نگاهم دوباره روی همون متن کشیده شد و گفتم:
_ترسناک ترین کتاب عمرمو!
_بده ببینم
از دستم گرفتش و یکم نگاهش کرد
_این کتاب که ترسناک نیست، مال آیدینم هست!
_چرا… دو جمله ی کوتاهش باعث شد وحشت تو کل وجودم بشینه!
مکثی کردم و جمله ای که دیگه از برش بودم و زمرمه کردم
_عشقی که اُمیدی به وصلت نداشته باشه همسایه دیوار به دیوار مرگ!
بعد از جملم جاوید پوفی کشید و کلافه گفت:
_بین این همه متن عاشقانه و چیزای دیگه تو کتاب باید زوم کنی رو این یکی فقط؟
لبم و به دندون گرفتم
_اولین جمله ای بود که خوندمش
کتاب و بست و گذاشت کنارش
_بگو چیکار کنم الان؟
_یه کاری کن ترسم بریزه
_بدون تو زندگیم ادامه نداره… حالا بزار مرگ همسایه دیوار به دیوارمون باشه!
نگاهم و بهش دادم و خیره شدم بهش که دستش و نوازش وار روی صورتم کشید
_حرفای عاشقونه بلد نیستم آوا اما… چشمات!
صورتش و نزدیک صورتم کرد و فاصله بینمون و کم کرد و آروم لب زد
_چشمات آوا… چشمات
فقط توی دو تا چشمای رنگ شبش خیره بودم و منتظر بودم حرفش و تموم کنه!
شایدم منتظر بودم این میلی متر فاصله ای که بینمون بود و پر کنه اما در کمال تعجب نفس پر حرصی تو صورتم کشید و سریع سرش و عقب کشید و از کنارم بلند شد! دستی لای موهاش کشید و کلافه یکم اطراف و نگاه کرد و بعد بهم نگاهی کرد
_برم جوجه هارو بیارم
حرفش و زد و بدون این که منتظر جوابی از جانب من باشه، من و تو بهت و تعجب تنها گذاشت و وارد ویلا شد… نفس عمیقی کشیدم و با دو تا دستام دستی روی صورتم کشیدم؛ دوست داشتم حرفش و یا نزدیکی بیش از حدش و ادامه بده و تمومش کنه اما ول کرد و رفت… پوفی کشیدم و سرم و تکون دادم تا افکارم منحرف بشه و تو دلم به خودم توپیدم به خاطر این زود وا دادنام!
×××
جاوید*
نگاهم و از قیافه پر از بهت و اون چشمای خمارش گرفتم و سریع وارد ویلا شدم و سمت آشپز خونه قدم برداشتم… به کابینتا تکیه دادم و دستی لای موهام کشیدم، چقدر دوست داشتم این دوریه بیخودی و الکی که بین خودم و خودش بود و بشکونم و حداقل تموم کنم این بی طاقتیای خودم و اما هنوز زود بود… باید داستان زندگی و من و از الف تا بش و میدونست و من و درک میکرد اول!… نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکرم و منحرف کنم، سمت یخچال رفتم درش و باز کردم ظرف جوجه ها و برش داشتم و دوباره برگشتم و سمت حیاط اما همین که در خروجی ویلارو باز کردم چشم تو چشم آوا شدم… یکم عقب گرد کرد و گفت:
_میخواستم برم آب بخورم
چیزی نگفتم و خواستم کنار برم تا رد بشه اما اونم همزمان با من دقیقا سمتی که رفتم اومد باز با من رو در رو شد و تن به تن شدیم!… دوباره خواستم طرف دیگه برم اما بازم تن به تن شدیم!
چند لحظه به هم نگاه کردیم و نمیدونم تو نگاهم چی دید که سرش و انداخت پایین و این دفعه از کنارم رد شد
×
در حال باد زدن جوجه ها بودم و از پنجره نیم نگاهی به داخل خونه کردم… آوا هنوز کنار شومینه نشسته بود، پاهاش و جمع کرده بود تو خودش و سرش رو زانو هاش گذاشته بود طوری که آدم دوست داشت بره از پشت بکشش تو بغلش… نگاهم و دوباره به جوجه ها دادم سعی کردم دیگه نگاهش نکنم… از موقعی که جوجه هارو شروع به آماده کردن کردم بیرون نیومده بود و این کلافم میکرد!
گوشه لبم خاروندم و پوفی کشیدم!… هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی این قدر معطل یه آدم بشم اونم یه دختر! جوری که یه فاصله چند متری این قدر کلافم کنه!… دوباره همون طور که جوجه هار و باد میزدم نگاهم و به پنجره ویلا دادم تا آوارو ببینم اما این بار نگاهم توی نگاه سبزش قفل شد و نگاهش و غافل گیر کردم… سریع نگاهش و ازم گرفت و من لبخندی کنار لبم شکل گرفت از این که فقط من نبودم که بی طاقت شده بودم و اونم بیطاقت بود و مثل من زیر چشمی و زیر زیرکی نگاه میکرد!… سعی کردم دیگه نگاهم و به پنجره خونه ندم و مثل یه مرد سی ساله رفتار کنم نه مثل این پسر بچه های هجده سال!… مشغول کارم شدم و ذهنمم هزار جا درگیر بود که صداش اومد
_سوخت
با تعجب به پشت سرم نگاه کردم و آوارو دیدم همین طور که دستش و به کتفش میکشید از سرما سمتم اومد
_بسه دیگه چقدر باد میزنیش
نگاهم و ازش گرفتم و به جوجه ها نگاه کردم که دیگه پخته بودن تقریبا… برای همین باد بزن و کنار گذاشتم که ادامه
_سردت نیست؟! سوییشرتت و چرا گره زدی دور گردنت بپوشش
نیم نگاهی بهش کردم، جز بافت بنفشش هیچی تنش نبود برای همین سوییشرتم و که دور گردنم گره زده بودم، بدون هیچ حرفی باز کردم و انداختم رو شونش
_یه بار گفتم تبم گرمه
نگاهش و با مکث ازم گرفت و در حالی که سوییشرتم و تنش میکرد و حسابیم براش گشاد بود گفت:
_سخت شده!… شایدم برای من صفر کیلو متر بیتجربه بیجنبه سخت شده
_چی؟!
با خنده گفت:
_این که کنار هم نباشیم... اما از اون سخت تر کنار هم بودنمون شده
نیشخندی از اعترافش زدم و مثل خودش صادقانه گفتم:
_در اصل این که کنار هم باشیم و کاری نکنیم سخت شده
با مشت کوچیکش توی بازوم زد و بی جنبه ای زیر لب گفت اما بی توجه سیخ جوجه ای از رو باربیکیو و برداشتم و سمتش گرفتم… دست دراز کرد و یه دونه جوجه کشید و یکم از این دست به اون دستش کرد تا خنک بشه و بعد گذاشت تو دهنش و مزه مزش کرد
_اومم خوشمزه شده
سری به تایید تکون دادم و سیخ جوجرو دستش دادم که مشغول خوردن شد و بعد چند ثانیه تیکه جوجه ای دراورد و نزدیک لبم برد که با تعجب نگاهش کردم… شونه ای انداخت بالا و گفت:
_دستم تمیزه به خدا… تو دهنمم نکردم
بدون حرف خیره موندم روش، مکث من و که دید شونه ای انداخت بالا و دستش و کشید عقب
_خب اصلا نخور
دستش و سمت دهن خودش برد اما قبل این که بزاره تو دهنش مچ دستش و گرفتم
_این قدرام که فکر میکنی وسواسی نیستم
لبخندی زد که دستش و سمت دهن خودم بردم جوجرو داخل دهنم گذاشتم و علاوه بر جوجه سر انگشتاش و تو دهنم کردم و لحظه اخر مکی از انگشتش زدم که چشماش گرد شد و صورتش رنگ گرفت!… همین طور که با چشمای گرد هنگ نگاهم میکرد و گفتم:
_خوشمزست
بعد مکثی پشتش و بهم کرد
_من…من برم… میز و بچینم
حرفی نزدم و به رفتنش نگاه کردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط آخرش 😂 خو جاوید مگه دست خوردنیه پسر خوب؟