آوای نیاز تو.. :
#پارت_439
شونه ای انداختم بالا نگاهم و ازش گرفتم؛ دروغ بود اگه میگفتم از این حرکتش تو دلم قند آب نشده بود؛ هر چند که کارای ضد و نقیصش به درد خودش میخورد
بعد مدتی ظرف غذای گرم و گذاشت جلوم و من ناچاراً یا شایدم دیگه از روی گرسنگی خودم قاشق قاشق ازش میخوردم و تمام مدت جاوید مثل یه مراقب بالا سرم ایستاده بود.
دیگه چیزی از زیادی از غذام باقی نمونده بود و واقعا دیگه میل نداشتم برای همین ظرف و عقب کشیدم و بدون تشکر گفتم:
_سیر شدم
_اون یه ذر رو برای رضای خدا نگه داشتی ته بشقابت یا جا واسه من گذاشتی من و بخوری؟
چشمام گرد شد از صراحت کلامش و حرف و لحن معنی دارش… گاهی علاوه بر این که بی اعصاب و وحشی میشد خیلیم بی ادب میشد نگاه خیره من و که دید پوفی کشید
_پاشو یه چیز گرم بپوش بریم یکم راه بریم باهم مثل دو تا آدم بالغ حرف بزنیم
با پایان جملش منتظر جوابی از طرف من نموند و از جلو چشمای من کنار رفت.
×××
رو همون تیشرت عروسکیم کاپشن مشکیم و تنم کردم و بدون این که شالی یا روسری سرم کنم بیحوصله کلاه کاپشن و انداختم رو سرم… تا جایی که می شد موهای وز شدم و چپوندم تو کلاهش و از اتاق زدم بیرون.
از ویلا بیرون زدم و خارج شدم اما با سوز بدی که بهم خورد تو خودم جمع شدم و چشم چرخوندم و با دیدن جاوید که جلو در ایستاده بود و دستش یه نخ سیگار بود اخمام رفت توهم… سمتش رفتم و کنارش ایستادم؛ بی هوا دست بردم سمت سیگارش و ازش گرفتم و انداختم زیر پام و لگدش کردم
#پارت_440
نگاهش و به من داده بود و من مثل خودش که گفت حوصله ی ضعف و غشت و ندارم تیکه وار گفتم:
_حوصله میگرنت و گند اخلاقیات و ندارم!
تیکم و زود گرفت و در جوابم گفت:
_لجبازیا و جفتک پرونیای تو اندازه صد تا نخ سیگار باعث بُروز میگرن من میشه نمیخواد نگران تعداد نخ سیگارای من باشی!
فقط نیم نگاهی بهش کردم که اشاره ای به سرم کرد
_این چه وضعیه اومدی برو یه شال بنداز سرت جزایر قناری که نیومدیم
روم و ازش برگردوندم
_حوصله ندارم کسیم نیست… نمیخوایم که بهتر من برمیگردم داخل
خواستم برم داخل ولی با دستش کتفم گرفت
_درستت نکنم جاوید نیستم… بیا بریم نمیخواد چیزی بندازی سرت راه بیفت!
لبخند محوی رو لبم نشست و برگشتم سمتش که راه افتاد و منم کنارش آروم قدم برداشتم.
سوز سردی میاومد و تو کوچه تاریکی که کسی توش دیده نمیشد راه میرفتیم و به ویلاهای اطراف و کاجای کوتاه تپل که دو طرف کوچه بود نگاه میکردیم؛ برعکس این که قرار بود باهم حرف بزنیم کسی چیزی نمیگفت و هر دو ساکت بودیم
#پارت_441
به سر کوچه نزدیک بودیم ولی هنوز ازش خارج نشده بودیم و به خیابون اصلی نرسیده بودیم که مُچ دستم و گرفت و گفت:
_نمیخواد از کوچه بریم بیرون برگردیم ویلا
اخمام رفت توهم
_چیه بدت میاد کنار من دیده شی یا لباسام در شانت نیست؟
یکم نگاهم کرد و بعد سری به چپ و راست تکون داد
_دوست دارم از دستت سرم و بکوبم تو دیوار آوا وقتی میری رو دور لجبازی خیلی شخصیت گوهی میشی!
چپ چپ نگاهش کردم که با دست اشاره ای به خیابون سر کوچه کرد
_یه مشت آدم علاف عقده ای تو هر زمانی تو این خیابون ماشین بازی میکنن برای همین دوست ندارم از کوچه بیرون بریم
یکم کوتاه اومدم
_خب چرا گفتی بیا بریم راه بریم ما که تا سر کوچه میخواستیم بریم بیایم بیرون اومدنمون چی بود؟… چه کاری بود!؟
اشاره ای به کلاه کاپشنم کرد
_نمیدونستم خانوم با این سر و شکل میاد بیرون
حرفی نزدم و شونه ای انداختم بالا
عقب گرد کردیم و سمت ویلا قدم برداشتیم اما بازم حرفی نمیزد و منم زیاد کنجکاوی نکردم که چی میخواست بگه… همون طور که راه میرفتیم و قدم برمیداشتیم نیم نگاهی بهش انداختم و با قیافه جدی و غرق فکرش رو به رو شدم.
انگار سنگینی نگاهم و حس کرد و با همون اخمای درهمش نگاهش و بهم داد.
نگاهم و ازش گرفتم و به روبه روم خیره شدم اونم هیچی نگفت تا بالاخره به در ویلا رسیدیم و خواستم برم داخل که از پشت کتفم و گرفت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین عزیز، میشه لطفا بگید این رمان حدودا چند پارته؟
واقعأ چرا اینقدر کوتاه و قطره چکانی هستن این داستان؟؟روزی ی قطره از داستان..اصلا حالب نیست این مدل داستان گذاشتن
به صورت خلاصه:
آوا شامش رو خورد و دو قاشق کف بشقاب گذاشت
رفتن بیرون که راه برن، آوا لباس نامناسب پوشیده بود، جاوید غیرتی شد تا سر کوچه بیشتر نرفتن.
هدف حرف زدن و گفتن از گذشته جاوید و داستانش با دخترعموش و داداشش بوده احتمالاً
هوا هم سرد بود. دو نفری هم در حال سیخ کشیدن رو اعصاب و رفتار هم هستند