#هانا
نکنه برای آرمین اتفاقی بیوفته…؟!
با ترس گفتم:
_بسه بسه میلاد…!
خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:
_برای دومین باره که آرمین ناپدید میشه…دفعه قبل تن بی جونشو پیدا کردی،اینبار هم اگر شانس بیاری جنازشو.
داد زدم:
_گفتم بسهههههه…تمومش کن…اصلا اشتباه کردم که گفتم بیای اینجا…از خونه من برو بیرون.
به طرفم اومد و رو به روم ایستاد و گفت:
_به فکر خودت باش هانا…به فکر خودت و آیلا…حالا که آرمین ناپدید شده می تونی دوباره به زندگیت برگردی…بدون هیچ نگرانی و ترسی.
عصبی نگاهش کردم و جدی غریدم:
_گفتم برو بیرون…برو…!
پوزخندی زد و به سمت دره خونه قدم برداشت.
درو باز کرد و همون طور که پشتش به من بود گفت:
_آرمین دیگه برنمی گرده هانا…سعی کن فراموشش کنی.
و بعد از خونه خارج شد و درو محکم پشت سرش بست.
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم.
احساس می کردم زمین داره دور سرم می چرخه و از حجم استرس و ترس زیاد حالت تهوع گرفته بودم.
به طرف آیلا رفتم و کنارش روی کاناپه ولو شدم.
حتی سرشو بالا نیاورد و نگاهم نکرد.
این سکوت و غمش داشت آزارم میداد.
آروم اسمشو صدا زدم و گفتم:
_آیلا عزیزم…چیشده…چرا اینقدر ناراحتی…؟
جواب سوالم رو نداد و بی مقدمه پرسید:
_آرمین جون دیگه نمیبینم مامان…؟
متعجب گفتم:
_این چه حرفیه آیلا…معلومه که میبینش…!
مداد رنگیو که در دست داشت روی کاغذش قرار داد و گفت:
_دروغ نگو مامان…من خودم حرفاتونو شنیدم.
اصلا نمیشد این بچه رو گول زد…!
به سمتش خیز برداشتم و آروم پیشونیش رو بوسیدم.
با لحن اغواکننده ای گفتم:
_من به تو دروغ نمیگم عزیزم…آرمینو بازم میبینی…بهت قول میدم.
چیزی نگفت که ادامه دادم:
_دلت براش تنگ شده…؟
با اندوه خاصی سرش رو تکون داد و پرسید:
_آرمین جون کجا رفته مامان…؟
نمی دونستم باید چی جوابش رو بدم…!
مکث کوتاهی کردم و کمی بعد به دروغ گفتم:
_رفته پیش یکی از دوستاش…اخه دوستش مریضه.
با اون چشمای قشنگش که با آرمین مو نمی زد،عمیق نگاهم کرد و دوباره پرسید:
_کی برمی گرده…؟!
دستمو نوارش وار بین موهاش کشیدم و گفتم:
_خیلی زود.
آیلا:مامان من خیلی دلم برای آرمین جون تنگ شده…بهش زنگ بزن…بگو زود برگرده.
ای کاش می تونستم…!
ای کاش می تونستم فقط صداش رو بشنوم و مطمئن بشم که حالش خوبه…
زیر لب باشه ای گفتم و از روی کاناپه بلند شدم و به سمت گوشیم رفتم.
گوشیمو از روی میز برداشتم و سردرگم بهش زل زدم.
آخه باید با کی تماس می گرفتم…؟
از کی کمک می خواستم…؟
شاید الان آرمین داره برای زنده موندن تقلا می کنه و اونوقت منه احمق اینجا ایستادم و نمی دونم باید چه غلطی بکنم.
#لیلی
****************************
با خونسردی جواب داد:
_به راحتی…! خوده امیر میاد سراغت.
پوزخندی زدم و گفتم:
_اون اگه می خواست سراغم بیاد وقتی که توی اون خونه بودم اقدام می کرد…!
برای اینکه منو به چالش بندازه پرسید:
_تا حالا وجود امیرو مثل یه سایه ای که همیشه دنبالته حس کردی…؟
مکث کوتاهی کردم و به فکر فرو رفتم.
قطعا جوابم به سوالش آرس…!
من هیچ وقت مرگ امیر رو باور نکردم و وجودش رو حس می کردم.
درست مثل یه سایه…
سایه ای که در تعقیب منه…
سری به معنای آره تکون دادم که با اطمینان ادامه داد:
_پس به من اعتماد کن لیلی…من همه جوانب رو سنجیدم و تموم حرکات امیر رو از قبل پیش بینی کردم…می دونم این راهی که دارم میرم درسته و اگر بهم کمک کنی می تونی شاهد زمین خوردن امیر باشی.
_باشه من بهت کمک می کنم اما ازت می خوام که نقشت رو درست و حسابی برام توضیح بدی.
سری تکون داد و گفت:
_من از طریق افراد امیر متوجه حضور تو داخل اون خونه شدم؛ پس امیر می دونه که تو الان پیش منی و فعلا اقدامی نمی کنه…من برات یه بلیط به ایران میگیرم و تو تظاهر می کنی که داری برمی گردی ایــ…
میون کلامش پریدم و هیجان زده گفتم:
_اینجاس که امیر اقدام می کنه…!
دانیل:آره…و اگر بخوایم بهتر بگیم…اینجاس که کاره تو شروع میشه.
_اما امیر آدم زیرکیه…حتی اگر بیاد سراغم مطمئنم برای اینکه من نتونم خودم رو به آرش برسونم یه گوشه زندانیم می کنه…!
خونسرد زمزمه کرد:
_به تموم این احتمالات فکر کردم…حتی اگر به خاطر آرشم زندانیت نکنه به خاطر وجود من نمیزاره که بیش از اندازه بهش نزدیک بشی و تو کاراش دخالت کنی…اون می دونه که من دشمنشم و از هر راهی استفاده می کنم تا بهش ضربه بزنم و از طرفی هم می دونه که من بی دلیل تورو از اون خونه نجات ندادم.
کمی توی جام جا به جا شدم و با تردید پرسیدم:
_با اینکه همه ی این احتمالات رو می دونی و از محدودیت های من با خبری ولی اصرار داری که من وارد باندش بشم…؟
مطمئن سری تکون داد و گفت:
_اره…چون مجبورم…اما نگران نباش…من اونجا تورو به حال خودت رها نمی کنم،نفوذی هایی توی باند امیر دارم که می تونن بهت کمک کنن…لیلی تو تمام تلاشت رو بکن تا پروانه پیدا کنی و نجاتش بدی.
***************************
زیپ کت چرمم رو بستم و به سمت میز آرایش رفتم و نامه ای رو که روش قرار داشت برداشتم.
اما نامه نه…! بهتره بگم وصیت نامم که برای آرش نوشته بودم.
شاید زنده بر نمی گشتم و حرفای نگفته ای داشتم که نتونستم پای تلفن به آرش بزنم.
از اتاق بیرون زدم و به سمت طبقه پایین رفتم.
همین که پامو روی آخرین پله گذاشتم تازه نگاهم جلب دانیل شد.
دست به سینه گوشه سالن ایستاده بود و داشت من رو تماشا می کرد.
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم.
بدون هیچ حرفی کاغذ رو به سمتش گرفتم که پرسید:
_این دیگه چیه…؟!
آروم لب زدم:
_وصیت نامم…اگه برنگشتــ…
کلافه میون کلامم پرید و گفت:
_این چه کاریه لیلی…! امیر به تو صدمه ای نمی زنه.
سرمو بالا آوردم و عمیق به چشماش زل زدم.
نمی خواستم خودم رو ببازم…
نمی خواستم تسلیم بشم…
اما از موقعی که صدای آرش رو از پشت تلفن شنیده بودم، تبدیل شده بودم به یه لیلی دیگه…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_لطفا بگیرش…اگه هر اتفاقی برای من افتاد اینو حتما بده به آرش.
باشه ای زیر لب گفت و کاغذ رو ازم گرفت.
کاغذ درون یکی از جیبای کتش قرار داد و بحثو عوض کرد و پرسید:
_آماده ای…؟
سوالش رو با سوال جواب دادم:
_مطمئنی امیر میاد سراغم…؟!
دانیل:آره…اگه آماده ای بریم.
دستی میون موهام کشیدم و گفتم:
_آمادم ولی اشکالی نداره اگه با تو دیده بشم…؟
ابروهاش رو به معنای نه بالا انداخت و گفت:
_نه…اتفاقا می خوام افراد امیر من و تورو باهم ببینن…!
چیزی نگفتم چون واقعا از کارای این مرد سر در نمیاوردم.
به جرعت می تونستم بگم دانیل حتی از امیر مرموز تر و خطرناک تره…
اما مجبور بودم که طبق نقشش پیش برم چون راه دیگه ای نداشتم.
شونه به شونه دانیل به سمت ماشینی که داخل باغ پارک شده بود قدم برداشتم.
سوار ماشین شدم که دانیل هم کنارم نشست و به راننده دستور حرکت داد.
سرمو به شیشه ماشین چسبوندم و به نقطه نامعلومی خیره شدم.
فکرم به شدت درگیر بود…!
می تونستم به جرعت بگم که تا به حال این حجم از استرس و ترس رو یک جا تجربه نکرده بودم.
برای اولین بار بود که به یه فرد ناشناس اعتماد می کردم و قدم داخل راهی می گذاشتم که می دونستم صد درصد اشتباهه…!
با صدا شدن اسمم توسط دانیل از افکار درهمم فاصله گرفتم و نگاهمو به سمتش سوق دادم.
کلافه گفت:
_کجایی لیلی…؟ خیلی وقته دارم صدات می کنم.
آروم لب زدم:
_ببخشید…یکم فکرم درگیره.
مطمئن گفت:
_نگران نباش…من حواسم بهت هست.
چیزی نگفتم که کیف چرم و زنونه ای کنارم قرار داد و گفت:
_پاسپورد و بلیط و تموم چیزایی که لازم داری داخل این کیفه.
کیفو برداشتم و پرسیدم:
_مطمئنی که امیر شکی نمی کنه…؟
دانیل:شاید شک کنه که بازگشت تو به ایران یه نقشه باشه اما مطمئنم بعد یه مدت این شکش بر طرف میشه…البته به توانایی تو در نقش بازی کردن هم خیلی بستگی داره.
صادقانه گفتم:
_راستشو بخوای من یکم می ترسم.
دانیل:اگه می خوای کار درست انجام بشه باید ترسو کنار بزاری و به خودت اعتماد داشته باشی…کوچک ترین لغزش میشه برگ برنده ی امیر…!
حق با دانیل بود…
نباید تسلیم می شدم و خودم رو می باختم.
اگه می خواستم امیر رو به خاطر تموم کارا و نامردی هایی که در حق خودم و ارش انجام داده مجازات کنم باید قوی می بودم…
🍁🍁🍁🍁
🆔 @romanman_ir
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ب راستش من تا حالا یه کتاب شعر دارم و اونم سبک جدیدی از شعر نو هست اما خب قوانین دیگه ای داره و اینکه در واقع دیوان اشعاره و همشون هم شاید یکم فلسفه داشته باشه
راستی من ۱۴ سالمه
سلام به همه منم کیمیا هستم
از آشنایی باهاتون خوشحالم راستش بنده شاعرم دیدم شعر میذارید گفتم منم آثارم رو اینجا هم منتشر کنم ( خیلی دیگه ادبی حرف زدم !!!)
گلم واقعا چی فکر کردی پیش خودت که این سوال رو میپرسی ؟؟؟؟
.
مرصاد فقطط دوست مجازی منه و الانم که شده مثل داداشم و مطمعن برای اون و بقیه ادمای سایت هم چیزی فراتر از این نیست …
اگه میخواستم ببینمش از کنجکاوی بود نه چیز دیگه ای …
حرفای ما همش شوخیه ، میایم دور هم گپ میزنم دلمون وا شه 😊
میپرم بغلش ، بوسش میکنم از اوناش اونم بغلم میکنه میچرخونم و تو همون نگاه عاشق هم میشیم ، بعد جانان با پدر مادرش میان خواستگاری ….
دیگه خودت تا تهش بروووو
یاسی ،ایلین و..واقعا اگه مرصاد و ببینین چیکار میکنین ؟؟؟
هیچی نوبتی میرن خواستگاریش خخخخخ
رشته تحصیلی آقا مرصاد چیه؟
بیولوژی
عزیزم ، مریم جان, انتظار داری چیکار کنیم؟!…
واااییی زینب و آراااام…. خیلی خیلی قشنگ و تاثیر گذار بودن هررردوتا شعررر…. عااالی… مررررسی…قیزیل گوللاریم ساغ اولاسیز(گل سرخام سلامت باشین)….
آفرین آرامی و زینب جونی مث همیشه عالیییی💖💗😘
سلام دوستان عزیز من ترکیه هستم این کرونا پدر همه کشورها رو در آورده خخخ ولی خیلی جالب نامزدمو دیگه نمیتون دست بگیره ولی حرص خوردن خیلی خوبه برای مرد ها
ادمین
لطفافاصله ی بین پارت ها رو کم کن یا اگه هم سه روز یک بار میزاری
پارت های طولانی تری بزار
مرسی❤❤❤
زنی را می شناسم من/که شوق بال و پر دارد/ولی از بس که پُر شور است/دو صد بیم از سفر دارد /زنی را می شناسم من/که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن/درون آشپزخانه/سرود عشق می خواند/نگاهش ساده و تنهاست/صدایش خسته و محزون/امیدش در ته فرداست/زنی را می شناسم من/که می گوید پشیمان است/چرا دل را به او بسته/کجا او لایق آنست؟/زنی هم زیر لب گوید/گریزانم از این خانه/ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را/پس از من می زند شانه؟/زنی آبستن درد است/زنی نوزاد غم دارد/زنی می گرید و گوید/به سینه شیر کم دارد/زنی با تار تنهایی/لباس تور می بافد/زنی در کنج تاریکی/نماز نور می خواند/زنی با فقر می سازد/زنی با اشک می خوابد/زنی با حسرت و حیرت/گناهش را نمی داند/زنی آواز می خواند/زنی خاموش می ماند/زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند/زنی در کار چون مرد است/به دستش تاول درد است
زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد
(سیمین بهبهانی)
بچه ها حواستون هست شعر نذاشتین این پارت؟من واستون شعر میذارم خیلی دوسش دارم
میروم خسته و افسـرده و زار
سـوی منزلگــه ویرانه خویش
به خـدا می برم از شهـــر شما
دل شوریــده و دیوانــه خویش
می برم تا که در ان نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گنـاه
شستشویش دهم از لکه عشــق
زین همـــه خواهش بیجا وتباه
می برم تا زتو دورش ســـازم
زتو ،ای جلــــوه امید محــــال
می برم زنـــده بگورش سازم
تا از این پس نکنــد یاد وصال
ناله می لرزد،می رقصد اشک
آه ، بگــــذار که بگریزم مـــن
از تو ، ای چشمه جوشان گناه
شایـد آن به کـه بپرهیـــزم من
بخـــدا غنچـــــه شـــادی بودم
دست عشق آمد و از شاخـم چید
شعلــه آه شد م ، صــد افسوس
که لبــم باز بر آن لب نرسیـــد
عاقبت بنــد سفـــر پایـــم بست
میروم، خنده به لب،خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امیـــــد عبث بی حاصــــل…
فروغ فرخزاد
بچه ها شما تو این تعطیلات کرونایی چی کارا می کنین؟
عین چی درس میخونمو ،ما بینشم میام سایت
من :درس + فیلم + رمان + مهمونداری….
منم به جز درس همه کار میکنم ، ولی بیشتر خواب و رمان ….
هیچی ؛
میرم ناموس مردمو دید میزنم 😇😇
عین چی علافم خخخخخخخخ
داداش ساشا خیلی بدی
منم میخوام بشم یکی از ابجی های گل گلاب ک بعدا به عنوان داداش بزرگم بیای حساب شوهرم را بذاری کف دستش .خخخ
منم قبول میکنی به خواهری . ☺☺
شما هم به عنوان خواهرم البته خواهر سومیم
خودم می یام شوهرتونو ادب میکنم خخخخخ شوخی کردم اتفاقا خیلی دوس داشتم که دایی خوبه الان دیگه پسر شما بهم میگه دایی
راستی زهرا خانم حواستون به پسرتون باشه چون مشکل ریه داره خدایی نکرده دچار این مریضی نشه اگه شوهرتون هم سیگار یا قلیان میکشه بهش تذکر بدین برا ریه پسرتون بده
راستی ببخشید باید می گفتم ابجی زهرا
زهرا آبجی جوووون این ساشا منو میزنه تازه به منم آدامس نمیده میگه کرونا میگیری
خخخخخخخخخخخخ
ساشا ناراحت نشی ولی دارم فک میکنم که تو دختری
آخه یه جوری هستی نه اخلاقت به پسرا میخوره نه به دخترا
میخواستم از مدیر محترم•گرامی بابت گذاشتن عکسهای هنرمندان؛ کُره و تُرک و امریکایی تشششکر🙌🙋✌🤘👌🏵💮🌸🌺🌻🌼⚘🌷💘❤💙💗💖💕💔💓💝💞💟❣ کنم؛ مثلن الیاس یالچین تاش* محمد•ایزل•ماهور(کنعان امیزالوغلوو)* بالی خان• کمال•کامران(بوراک اوزجویت)* فرید• بدیر• جان(جان یامان)* گوکهان•سینان•ساواش (فورکان)* سینان( آلپ)*
نجلا•فریده• مروه(فخریه فحریه)*
دنیز• اوکیا/نیهان/ ( نسلیهان)* اصلی•صنم( دمت)* سلین و نازلی( هانده و بورجه )* ____ کره••
گروه های؛ اِکسوو* بی•تی•اِس و جونپییو• جیوونجائه ( لی مینهوو) _ و بازیگران و خواننده های امریکایی از جمله جَک ( لئوناردو دیکاپریوو)
بچه هاااا من خیلی نگران پریسام… نکنه جوون مرگ شده باشه؟!!!؟؟
واای اره منم نگرانشم …
گفت مریضه ؟؟؟
نکنه کرونا گرفته ؟؟؟
.
.
پررری کجایی دختر یه ندا بده ؟
فکر کنم باید لباس مشکیامو اتو کتم… هعییی…
خدانکنه ..زبونتو گاز بگیر..
باشه… آخ!…
من اتاق خودمو همیشه تمیز میکنم… ستایش خوب شدی؟؟…
ایلین جونم خسته نشی یه موقع ☺☺
.
اتاقت رو بزار من که حالشو ندارم ولی ستایش میاد برات تمیز میکنه ، خیلی مشتاقه 😎
,نه بابا… خسته نمیشم ، خیالت راحت! … راست میگیا… ستایش اتاق من هست خواستی طعمشو بکشی بیا… دود حلقه ای از دماغت بده بیرون!…
از کیسه خلیفه میبخشی خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
من اتاقمم خودم تمیز نمیکنم
قربونت عزیزم عالیم تو خوب باش ما هم خوبیم
بوس* قلب* پاستیل
بچه ها کی تو خونه تکونی مامانش ازش کار کشیدهه؟؟؟؟؟/////
من انقدر دوست داشتم یه بار طعم خونه تکونی رو بچشم
مامان من که میگه تو فقط درستو بخون
کارگرم میگری ،الکی کار میکنه
ولی فکر نمیکنم خیلی خوشمزه باشه،پس خیلی مشتاق نباش
من؛
بمعنای واقعی پدرم در اومد 😧😧😧😧😧
😳😳😳😳🙄🙄🙄
ما بیشتر اوقات سفریم شمال گرگان یا شهسوار خونه مادربزرگم و خانواده•فامیلها( نن آقا / ترکها هم میگن بابا آنه/ نه ها اون طرف پدری مرحوم شودن•••• هم مادربزرگ هم پدربزرگ فقط عمه و عمو و فامیلهاشون موندن)
(نن جونم اینا )ما ۸۰•۹۰ درصد عیدها نیستیم برای همین خونه تکونی هم خبری نیس😊 البته یه فامیل داریم رسمن مارکوپلویی برای خودش یکی از پسر دایی های مادرم یجورایی کل دنیا رو گشته بنده هم با زنو بچه هم بدون زنوبچه ( فکرکنم ۴۳•۴۴ سالش ) 😉😀😃😂😎
بنده خدا با این سنش فکرکنم تا شاخ آفریقا هم رفته باشه••
وای آفرین من اصن نمیدونم چجوری خونه تکونی می کنن.من همینکه اتاق جنگل آمازنیمو جمع کنم مامانم بشکن میزنه واسم.
تا حالا هم کار نکردم تو خونه
من تا حالا تو خونه کمک نکردم ، نمیکنم و نخواهم کرد 😁
اخه ستایش خونه تکونی چه طعمی داره بجز خستگی ؟؟؟
گفتم انقدر همه تعریف میکنن شاید خوب باشه خخخخخخخخخخخخخخخخ
واااای خدا جون🙁😓😯🤐😟😤🤒🤕😳😵😨😱 اوشون●●●● اینجا هم اومده / تو رمان تبار زرین هم اومده بود / دوباره برگها و کُرکوپَرم ریخت😕😯🤐🤒🤕😖😢😨 یاده یسری[خاطرات تلخ••••] افتادم بگم بخندین؛ زمانی که حتی امثال من نبودیم دهه ۶۰ ویدیوو با نوار بود و فیلم معروف هندی به نام؛ شعله (البته شاید مدیر محترم یادش باشه ) این دوستان●●●● عزیز میومدن خونه ها ویدیوو ها رو جمع میکردن / یعنی داشتن ویدیوو غدغن🚫 بود/ زمان ما دیگه ویدیوو عادی شده بود•• بعد مدتی شود؛ م•ا•ه•و•ا•ر•ه که به همین منوال اما ما دیگه این یکی رو از نزدیک لمس و احساس کردیم•••• 😳😵😨 بگذریم
اااااا نیوشاااا توعم تبار زرینو میخونی؟؟؟؟؟؟؟…. عااالیه… عین گیم اف ترونزه….البته منظورتو از اوشون نفهمیدم!….شعله؟!.. همون فیلم هندیه که بابام مجبورم کرد تا آخرش باهاش ببینم!… انقدر غر زدم خودم خسته شدم!..آمیتاپاچان بازی کرده…
منم میخونمش باحاله موضوعش متفاوت تر ازبقیه رماناست
آفررین زهرا آره خیلی قشنگه…
ببخشیدا یجوری میگه نیا انگار سایت ماله خودشه این میگه نیا بابا دلم میخواد دست ادمین طلا برای پارت گذاری داستان هر دو شون قشنگه نویسنده مرسی که زحمت میکشی
ببخشیدا یجوری میگه نیا انگار خونه خاله اش خاله اش منو دعوت کرده این میگه نیا بابا دلم میخواد دست ادمین طلا برای پارت گذاری داستان هر دو شون قشنگه نویسنده مرسی که زحمت میکشی
هعییی خدااا…. هیچی همینجوری….