افرا یکتای ابرویش را بالا داد.
_ پس چرا خرابشون نکردن؟ بخاطر حیوونا؟
تارخ با شک جواب داد.
_ یه بار از کدخدا شنیدم که خواستن شکل روستایی
این منطقه حفظ شه برا همون. برای توریستایی که
گذرشون به اینجاها میخوره این چیزا جالبن.
افرا ابروهایش را بالا داد.
_ کدخدا؟ روستا کدخدا داره؟
. .تارخ به نشانه ی مثبت سر تکان داد.
_ آره داریم میریم خونهی همین کدخدا… البته یه
جورایی ریش سفید محسوب میشه. دیگه مثل قدیما
هم نیست، اما خب همه براش احترام قائلن تو این
منطقه. چون خیلی حواسش به اهالی روستا هست.
افرا دیگر نمیدانست چگونه هیجانش را کنترل کند.
_ وای خدای من. من همهی این چیزا رو تو فیلما دیدم
و تو کتابا خوندم. اصلا نمیدونم یه کدخدا چه شکلی
میتونه باشه!
تارخ خندید.
_ شکل آدمیزاد!
افرا با دیدن خانهای ویلایی که به شکل و شمایل
خانههای شمال کشور با سقفی شیبدار ساخته شده بود
و بسیار هم بزرگ و زیبا بنظر میآمد چشمانش گرد
شد. بحث کدخدا را به آنی فراموش کرد.
_ اینجا ویلا هم میسازن؟
. .تارخ نگاهی به ساختمان ویلایی که چشم افرا را
گرفته بود کرد.
_ مال خود روستاییاس. مردم این روستا از لحاظ
مالی سطح بالایی دارن. کسی جز خودشون اینجا
زمین نداره که ساخت و ساز کنه. به غریبهها اجازه
نمیدن اینجا برای ساخت و ساز و این چیزا بیان.
زمین و اینام نمیفروشن. وضع خوبشون بخاطر
عتیقهجات و چیزای قدیمی هست که این اطراف
زیاده. روستاییها هم از این نعمت بیبهره نبودن.
البته این پول به جیب زدن رو هم مدیون کدخدای
روستا هستن. هدایت خان خوب بلده چطوری از
شرایط به نفع خودشون بهره ببره.
افرا کنجکاو زمزمه کرد:
_ عتیقه؟ ولی مگه اینا جزو سرمایههای ملی نیستن؟
تارخ به سوال ساده و کودکانه ی او لبخندی زد.
_ این دنیا دنیایی که همه سر پول و قدرت دعوا دارن
باهم. دولت حریف روستاییا نیست. چون پشت همن.
نفسش را بیرون داد.
. ._ البته از یه جهاتی هم میشه به مردم اینجا حق داد.
دولت هیچ رسیدگی به این منطقه نکرده. هیچی… تمام
امکانات رفاهی رو خود مردم مهیا کردن. درنتیجه
سودی که از معاملهی این عتیقه ها نصیبشون میشه
رو حق مسلم خودشون میدونن.
شانه بالا انداخت.
_ شایدم دولت عمدا باهاشون کار نداره. وگرنه بنظر
نمیاد مقابله با یه روستا براش سخت باشه.
افرا با لبهایی آویزان زمزمه کرد:
_ ولی اینطوری که درست نیست. این عتیقه ها مال
این کشوره. نشون دهنده ی فرهنگ و تاریخ ملت
ماست. مال همهی ملته نه یکی دو نفر. با معامله
کردن همهی این فرهنگ و تاریخ و هویتمون دزدیده
میشه میوفته دست خارجیای فرصت طلب.
تارخ نفسش را بیرون داد. افرا کاملا درست میگفت،
اما او خوب میدانست که برای خیلیها چنین
چیزهایی اهمیت نداشتند. چون نمیتوانستند اهمیت
چنین چیزهای با ارزش تاریخی را درک کنند. از
. .اینکه خودش هم یک طرف این معاملات سر تا پا
حرص و طمع بود که به تاریخ و فرهنگ کشورش
لطمه وارد میکرد عصبی بوده و از خودش بدش
میآمد.
_ برای جلوگیری از این اتفاق یه فکر اساسی و عمل
اساسیتر لازمه. فعلا اهمیت این چیزا تو مملکت ما
برای خیلیا مفهوم نیست.
افرا غر زد:
_ تو این مملکت چی مفهومه که این مفهوم باشه؟!
تارخ سکوت کرد. نظری نداشت. قدرت در دست
کسانی بود که حرص و طمعشان زیاد بود. به قدری
زیاد که فکرشان فقط معطوف خودشان بود. نه اهمیتی
به دیگران میدادند، نه فرهنگ و تاریخ و نه هیچ چیز
دیگری! تا وقتی امثال نامی خان در این دنیا نفس
. .میکشیدند خیلی چیزها باید قربانی میشدند. طعم
امثال این آدمها پایان ناپذیر بود و انگار این طمع
نفرینی بود که تمام آنها را آلوده کرده بود. هر چه
میگذشت هر چه پول و ثروت و قدرتشان بیشتر
انباشه میشد به همان نسبت هم این طمع و حرص
بیشتر میشد.
نفرینی که انگار فقط و فقط قصد غرق کردن آنها را
داشت چون مطمئن بود عمویش هم مثل او علیرغم
ثروت بیحد و اندازهاش هیچگونه احساس رضایت و
خوشبختی در زندگیاش نداشت. جای یک چیز در
زندگی نامی خان به شدت خالی بود. چیزی که شاید
اگر بود هیولایی که حال نسبت عمو را به دوش
میکشید وجود نداشت. جای خالی عشق در زندگی
نامی خان بیش از هر چیز دیگری به چشم میخورد.
خوب میدانست زن عمویش که سالها قبل فوت کرده
بود فقط نقش همبستر و مادر بچه های نامی خان را
بازی کرده بود نه چیزی بیشتر و نه کمتر. جای خالی
همین واژه ی سه حرفی بود که شاید باعث شده بود
نامی خان تبدیل به چنین آدم بی رحمی شود. آدمی که
تظاهر به خوب بودن میکرد.
. .غرق در فکر ماشین را مقابل یک در بزرگ پارک
کرد. سرش را سمت افرا چرخاند.
_ پیاده شو.
افرا با تردید به اطرافش نگاه کرد. دور و برش تا
چشم کار میکرد درختان سر به فلک کشیده بود.
درختانی که از وسطشان آن در بزرگ مشکی رنگ
بیرون زده بود. تصویر مقابلش بیشتر شبیه یک نقاشی
بود تا واقعیت. انگار که در سرزمین عجایب پا
گذاشته بود. جایی که بی هوا راهی جدید که نشانهاش
آن در بود مقابل پایش سبز شده بود.
_ اینجا حیرت انگیزه!
تارخ با توصیف او مجبور شد برخلاف همیشه با دقت
به اطرافش خیره شود. باورش نمیشد در هزاران
باری که به آنجا آمده بود زیباییهای اطرافش را حتی
یک بار هم ندیده بود. افرا درست میگفت. رنگ
آمیزی پاییزی اطرافشان هوش از سر هر آدمی
میبرد. دست افرا را گرفت و به در نزدیک شدند.
. .زنگ قدیمی کنار در را فشرد. چند دقیقه بعد صدای
یک زن میانشان پیچید. صدا از پشت در بود!
_ کیه؟
تارخ که صدای زن را شناخته بود گفت:
_ منم کبری خانم. تارخ.
جملهی تارخ تمام نشده در مقابلشان باز شد. نگاه افرا
روی زنی که در را برایشان باز کرده بود چرخید.
زنی حدودا چهل و پنج ساله که لباسهای محلی با
طرح گلدار به تن داشت و لپهایش از شدت سرمای
هوا گل انداخته بودند. لحنش آمیخته با یک خجالت
بود.
_ سلام تارخ خان. خوش اومدین. هدایت خان
منتظرتون بودن از دیروز.
تارخ سر تکان داد. منتظر بود کبری کنار برود، اما
وقتی نگاه متعجب او را که داشت سرتاپای افرا را
برانداز میکرد دید اخم کرد:
_ کبری خانم نمیخوای بذاری بیایم تو؟
. .کبری با دست به گونهاش کوبید.
_ روم سیاه آقا…
از مقابل در کنار رفت.
_ بفرمایین. بگم عزیزآقا ماشینتون رو بیاره تو حیاط؟
تارخ به صورت قرمز شده ی او که از نظرش معلوم
نبود بخاطر سرما قرمز شده است یا خجالت نگاه کرد.
_ نه صبحونه بخورم میرم. کار دارم.
افرا بیاختیار انگشتان تارخ را که دست او را گرفته
بود فشار داد.
_ کجا میری؟
تارخ متوجه مضطرب بودن او شد که گفت:
. ._ نگران نباش. میرم دنبال کارم دوباره برمیگردم
اینجا پیشت.
افرا ابروهایش را بالا داد.
_ مگه قراره منو اینجا تنها بذاری؟
تارخ به سمت عمارت قدیمی وسط حیاط بزرگ و پر
دار و درخت حرکت کرد. افرا را هم دنبال خودش
کشاند.
_ تنها نیستی. تو این خونه کلی آدم زندگی میکنن.
کبری که از دیدن افرا کنجکاو بود به قدمهایش
سرعت داده و خودش را کنار تارخ رساند.
_ میگم آقا زن گرفتین؟
تارخ اخم کرد.
_ کبری خانم تا از همه چی خبر دار نشی ولمون
نمیکنی؟ بجای این حرفا برو برا ما صبحونه درست
کن.
. .کبری از لحن تند مهمان عزیزکرده ی هدایت خان اخم
کرد، اما لب به اعتراض نگشود.
_ چشم تارخ خان. ببخشید اگه فضولی کردم.
جملهاش تمام نشده سرعت قدمهایش را زیادتر کرده و
از آنها دور شد.
با رفتن کبری افرا حیرت زده پرسید:
_ وا این بنده خدا چی گفت مگه اینطوری کردی؟
تارخ با جدیت جواب داد:
_ با اهالی این خونه گرم نگیر. همین بنده خدا
جاسوس دوجانبه س! گرم بگیری باهاش یه جوری
ازت حرف میکشه که خودتم انگشت به دهن
میمونی.
افرا دست آزادش را داخل جیب بارانیاش فرو برد.
_ داری منو میترسونی.
تارخ قاطعانه لب زد.
. ._ نترس فقط احتیاط کن تا گند دروغی که میخوایم
بگیم درنیاد!
افرا پوفی کشیده و به اطراف نگاه کرد. عمارت
قدیمی با ستونهایی که انگار بعدا ترمیم شده بودند در
وسط حیاط بود. شیشه های عمارت رنگی و قدیمی
بودند. میشد تلفیقی از معماری مدرن و قدیمی را در
آنجا مشاهده کرد. انگار صاحب خانه بعد از هر بار
بازسازی آنجا علاوهبر اینکه سعی کرده بود ظاهر
خانه اصالت خودش را حفظ کند امکاناتی را به آن
اضافه کرده بود که باعث میشد آنجا مدرن بنظر
برسد. نمونهاش استخر تر و تمیز جلوی عمارت که
بنظر نمیآمد قدمت چندانی داشته باشد.
همین که مقابل در ورودی که ترکیبی از شیشه و
چوب بود رسیدند متوجه مردی مسن شدند که به
استقبال شان آمده بود. مردی با موها و سیبیلهای یک
دست سفید ولی هیکلی ورزیده و چشمانی پر جذبه.
جذبه ی مرد مقابلشان طوری بود که افرا از دیدنش
شوکه شد. شک نداشت که هدایت خان همین مرد
مقابلش بود. وقتی تارخ دست او را رها کرده و با مرد
. .مقابلش دست داده و سلام و احوال پرسی کرد مطمئن
شد که اشتباه نکرده است. صدای بم و پر ابهت مرد
باعث شد روی صورت او دقیق شود.
_ زودتر از اینا منتظرت بودم. نامی خان چطوره؟
تارخ در چشمان هدایتخان زل زد.
_ خوب. سلام رسوند بهتون.
هدایت خان خندید.
_ باید پیر شده باشه.
تارخ با جدیت گفت:
_ فعلا که جوونتر از شماست.
. .صدای قهقهه هدایتخان و پشتبند آن جملهاش باعث
شد ابروهای افرا بالا بروند
_ مثل همیشه زبونت تند و تیزه. سرتم نترس!
دستش را بالا آورده و روی بازوی تارخ گذاشته و
فشار داد. نگاهش را سمت افرا چرخاند.
_ این خانم جوان کیه؟
چشمانش را ریز کرده و به دقت به چهره ی افرا نگاه
کرد.
_ مطمئنم این خانم خواهرت نیست.
افرا خودش را جمعوجور کرد. سعی کرد اعتماد
بنفسش را حفظ کند.
_ سلام اسم من افراس.
هدایت خان کمی روی صورت افرا مکث کرده و بعد
سرش را سمت تارخ چرخاند.
_ نگفتی این خانم کیه؟
تارخ با جدیت دست افرا را گرفت.
_ افرا نامزدمه. به زودی ازدواج میکنیم.
. . هدایت خان یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چقدر بیخبر! حرفی از ازدواجت نبود.
تارخ خونسردیاش را حفظ کرد.
_ ترجیح دادیم تا عروسیمون این موضوع مسکوت
بمونه.
هدایت خان کوتاه نیامد.
_ چرا؟ مگه ازدواجت چه اشکالی داره که
نمیخواستی کسی بفهمه؟
تا تارخ بهانهای برای هدایت خان جور کند، افرا با
قاطعیت جواب داد:
_ بخاطر من چیزی به کسی نگفته. خانوادهم موافق
ازدواجمون نبودن. ترجیح میدم تا عروسی این
موضوع بین خودمون بمونه. نمیخوام اگه مشکلی
پیش اومد حرفمون بین بقیه بپیچه!
. . هدایت خان دستش را از بازوی تارخ جدا کرده و نگاه
و حواسش را کامل معطوف افرا کرد.
_ من از تو سوال پرسیدم؟
تارخ کمی مستاصل شد. باید به او میگفت هدایت خان
زبان تند و تیزی دارد و او باید حواسش را جمع کند،
اما وقتی افرا با جدیت لب گشود لبخند تا پشت
لبهایش آمد. یادش رفته بود او افراست! همان
دختری که یک تنه مزرعهای به آن بزرگی را
میچرخاند!
_ نه ولی مطمئنم برای تارخ سخت بود صادقانه از
این موضوع حرف بزنه. اونقدری برام مهم هست که
نخوام بخاطر من اذیت شه.
لحن جدی افرا و نگاه محکم و بیپروای او باعث شد
هدایت خان ابروهایش را بالا داده و با تعجب او را
تماشا کند. چند ثانیه بعد بلند زیر خنده زد. خندهاش که
تمام شد لبخندی به روی افرا زد.
_ خوش اومدی دختر!
. .به تارخ اشاره کرد.
_ خدا خوب در و تخته رو جور کرده با هم. بنظر
میاد بتونی از پس تارخ نامدار بربیای.
افرا راضی به هدایت خان نگاه کرده و به لبخند ریزی
اکتفا کرد. ترجیح میداد دیگر چیزی نگوید.
هدایتخان از مقابل آنها کنار رفت و دعوتشان کرد
به داخل بروند. افرا حالا فرصت داشت خوب به
اطرافش نگاه کند.
وارد خانه که شدند جلو رویشان چند پله بود. از پلهها
بالا رفتند و وارد یک اتاق بزرگ شدند، اما آنجا
نایستادند و دوباره از آن اتاق وارد اتاق دیگری شدند.
افرا با ذوق گفت:
_ چقدر اینجا قشنگه.
هدایت خان با خنده پرسید:
_ تو از اون دخترای امروزی نیستی که پنت هاوس
رو به این خونهها ترجیح میدن؟
تارخ لبخندی زد.
. ._ افرا مزرعهی نامدارارو میچرخونه. عاشق
مزرعه و روستا و جاهایی شبیه به اینه.
هدایت خان وارد یک اتاق بزرگ که مبلمان چوبی
گران قیمتی در آن چیده شده بود شد و بعد تعارف کرد
تا افرا و تارخ بنشینند.
_ جدی هستی؟
تارخ با خستگی تکان داد. هدایتخان خستگی نگاه او
را متوجه شد که لب زد:
_ خسته این. شب رو رانندگی کردی دست زنت رو
بگیر برو تو اتاق تا وقت معامله فعلا وقت هست یه
چرت بخوابی. یکم استراحت کنین میگم کبری
صبحونه تون رو بیاره اتاق. با اینکه دوست دارم
باهات گپ بزنم
اهات گپ بزنم اما میذارمش برا ظهر.
. .تارخ با رضایت دست افرا را گرفت.
_ بزرگترین ثواب زندگیتون رو کردین. رو پا بند
نیستم.
هدایت خان لبخندی زد.
_ راه رو که بلدی. برین استراحت کنین.
تارخ با رضایت افرا را دنبال خود کشاند که صدای
هدایت خان متوقفش کرد.
_ تارخ…
تارخ ایستاده و به سمت او چرخید. سوالی نگاهش
کرد. هدایت خان با سر اشاره ی کوتاهی به افرا کرد.
_ محرمین دیگه؟ از این اداهای بالاشهری که نیست
بگن نامزد ولی نامحرم نباشین؟
تارخ دست افرا را فشار داد. ظاهرش کاملا خونسرد
بود.
_ هستیم.
. .سکوت هدایت خان به آنها فهماند که میتوانند بروند.
افرا از سوال بی پروای صاحبخانه شوکه شده بود. با
اینکه تارخ خلاصه راجع به فرهنگ آنها گفته بود،
اما باز هم نمیتوانست باور کند هدایت خان آن گونه
بیپروا راجع به خصوصیترین مسائل آنها آن هم با
آن لحن سوال کرده باشد. تارخ در یک اتاق را باز
کرد و کنار ایستاد تا افرا اول وارد شود.
افرا نگاهی به فضای اتاق انداخت. آنقدر اتاق های تو
در تو در این مکان وجود داشت که قسم میخورد اگر
تنها به آنجا میآمد به احتمال زیاد در مسیر گم و گور
میشد. همانطور که داشت به طاقچه ی قدیمی اتاق که
چند وسیله ی قدیمیتر رویش چیده شده بود نگاه
میکرد زمزمه کرد:
_ خیلی بیشتر از چیزی که گفتی حساسن.
تارخ خمیازهای کشید.
_ حالا کجاشو دیدی!
به سمت کمد قدیمی داخل اتاق رفت و دو دست رخت
خواب از آن بیرون آورد. افرا به سمتش چرخید:
. ._ اگه زنگ بزنه به نامی خان و بفهمه دروغ گفتی
چی؟
تارخ با بیخیالی تشک را روی زمین پهن کرد.
_ نمیفهمه…
صدایش را پایین تر آورد.
_ حواست به حرفات باشه. دیوار موش داره موشم
گوش.
افرا لب گزید. به او نزدیک شد تا مجبور نباشد بلند
حرف بزند.
_ اگه گندش در بیاد چیکار میکنی؟
تارخ تشک دیگری با فاصله از تشک خود روی
زمین پهن کرد.
_ تو نامی خان رو نمیشناسی. خیلی زرنگتر از این
حرفاس. از طرفی بدون هماهنگی با منم کاری
نمیکنه.
با سر به تشک اشاره کرد.
. ._ نگران نباش. بهتره یکم بخوابی. دیشب که مریض
بودی بعدشم اصلا استراحت نکردی!
افرا با تردید به تشکهایشان نگاه کرد.
_ میتونم بارانی و شالمو دربیارم؟
تارخ خندید.
_ آره راحت باش. من اونقدر خستهم که مطمئنم سرم
به بالش نرسیده بیهوش میشم. اگه از جانب من
نگرانی که بعید میدونم، خیالت راحت باشه.
افرا دستش را سمت دکمه های بارانی اش برد.
بارانی اش را در آورد و شالش را برداشت.
_ تو؟! تو که کبریت بی خطری نامدارخان!
لحنش اندکی تمسخر و شاید هم حرص در خودش
جای داده بود.
. .مشغول باز کردن کش موهایش بود که تارخ با
حرص غرید:
_ چی گفتی؟
لحنش چنان تند و تیز بود که افرا بیخیال بستن
موهایش شد و به او نگاه کرد. میخواست دراز بکشد
اما ظاهرا با شنیدن حرف او از خوابیدن صرف نظر
کرده و سر جایش نیمخیز شده بود.
_ چی شده؟
تارخ با حرص به او نگاه کرد:
_ منظورت از اون حرف چی بود؟
افرا بیتفاوت و گیج روی تشکش ایستاده و شانه بالا
انداخت.
_ گفتم کبریت بیخطری! دروغ گفتم مگه؟
جملهاش تمام نشده بود که تارخ همانطور نشسته
دستش را دراز کرد و مچ دست او را گرفت. فشار
ناگهانی که به مچ دست افرا وارد کرد باعث شد تا او
. .تعادلش را از دست داده و روی تشکش بیافتد. از
رفتار تارخ چنان شوکه شده بود که چشمانش را گرد
کرد.
_ چته؟
تارخ نگاه جدیاش را روی اجزای صورت او
چرخاند.
_ پس فکر میکنی من کبریت بیخطرم؟
به تنش حرکت داد. روی تشکش جابهجا و به افرا
نزدیک شد. مستقیم و با فاصلهی کم به چشمان او زل
زد.
_ میخوای نشونت بدم سخت در اشتباه بودی؟
افرا با همان تعجبی که هنوز در تک تک اجزای
صورتش به چشم میخورد لب زد:
_ الان جدی هستی؟ چطوری میخوای نشونم بدی؟!
تارخ با حرص گوش او را گرفت و پیچاند طوری که
صدای آخ پر از حیرت افرا بلند شد.
_ آخ… داری چیکار میکنی دیوونه؟
. .تارخ لبهایش را کنار گوش او نگه داشت.
_ باید تنبیه بدنیت بکنم تا بفهمی هر حرفی رو پیش
هر کسی نباید بزنی؟ اصلا به معنی حرفایی که
میزنی فکر میکنی یا همینطور هر چی دهنت اومد
میریزی بیرون؟
افرا همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا بلکه
گوشش را از دست تارخ جدا کند زیر چشمی به او و
چهره ی عصبانی اش نگاه کرد. با دیدن وضعیتشان
دردی که در لالهی گوشش احساس میکرد را
فراموش کرده و بلند زیر خنده زد!
تارخ نامدار گوشش را پیچانده بود! میتوانست
ساعتها به درماندگی تارخ که مجابش کرده بود تا
گوش او را بپیچاند بخندد.
تارخ با ترکیبی از احساسات مختلف به دخترک خندان
که چال گونهاش داشت وسوسه اش میکرد تا گوشش
را رها کرده و گونهاش را لمس کند نگاه کرد. هم
درمانده بود از مقابله کردن با سرتقی ها و
. .سربه هوایی های افرا، هم ناامید بود از اصلاح او و
همزمان با تمام اینها خودش را به سختی کنترل
میکرد تا با دیدن خنده ی او لبخند نزند! شاید ترکیب
این احساسات را به نوعی دیوانگی مینامیدند!
تکلیفش با خودش روشن نبود.
_ میخندی؟
افرا با خنده پرسید:
_ گفتم کبریت بیخطر بهت برخورد؟
با شیطنت ادامه داد:
_ خدایی نکرده نمیخواستم جسارت کنم بهت! شما
پرفکتی رییس! از همه جهات!
تارخ لب زیرینش را به دندان گرفت تا خندهاش رها
نشود!
_ روت رو برم افرا! تو درست بشو نیستی.
افرا دست او را گرفت و سعی کرد آن را از گوشش
جدا کند.
. ._ نمیخوای ول کنی؟ ادامه بدی من بعد باید افرا
بیگوش صدام کنیا!
تارخ پوفی کشیده و دستش را پایین آورد. به طرز
مسخرهای خوابش پریده و میخواست به شیطنتهای
افرا نگاه کند.
_ تو رو باید افرا بیهوش صدا کنم. از مخ تعطیلی!
افرا دوباره خندید.
_ بده رکم؟ خودسانسوری ممنوع!
خنده اش نگاه تارخ را تا روی چال گونهاش کشاند، اما
اینبار انگار اتفاق غیرقابل پیش بینی در حال رخ دادن
بود! همه چیز در چند ثانیه رخ داد. تارخ برای چند
ثانیه اختیار از کف داده و نفهمید چه میکند. برای یک
ثانیه انگار مغزش از کار افتاده و فرمان حرکاتش به
. .دست فرد دیگری افتاد. انگار که خودش نبود و کس
دیگری جایش را گرفته بود. همانطور که به چال
گونهی افرا خیره بود سرش را پایین برد و تا بتواند به
خودش بیاید و افسار حرکات شتاب زده اش را در
دست بگیرد لبهایش را به چال گونهی دخترک
چسباند. حرکتش چنان ناگهانی و دور از ذهن افرا بود
که او نتوانست خودش را کنترل کند و بیاختیار نامش
را نجوا کرد.
_ تارخ…
صدای افرا باعث شد تا تارخ عین برق زده ها عقب
بکشد. چه کرده بود؟ از بوسهای که روی گونهی افرا
کاشته بود حیرت زده بود. کجا بود تارخی که روی
تکتک غریزه هایش کنترل داشت؟
متعجب از رفتار خود لبهایش را تکان داد:
_ متاسفم افرا… من…
افرا بدون اینکه ذرهای احساس پشیمانی از بوسهای که
رخ داده و لذت بی اندازهای که قلبش را به شدت تکان
. .داده بود داشته باشد و در حالیکه سعی میکرد شرمش
را پنهان کند آرام گفت:
_ برای چی متاسفی؟
تارخ کلافه نگاهش را از او دزدید.
_ نباید این اتفاق میوفتاد!
افرا مصر نگاهش کرد.
_ من ناراحت نیستم بابتش.
لحن تارخ تلخ شد و غمگین. دستش را لای موهایش
را برد و کشید.
_ کاش از من دور شی. کاش خودتو نجات بدی.
احساسات آدمها عجیب و غریب بودند. خندههای بلند
چند دقیقه قبل کجا و اشکهایی که بی اختیار
گونههایش را خیس کردند کجا!
_ نمیتونم. حتی اگه مطمئن شم تو بدترین آدم روی
کرهی زمینی بازم نمیتونم.
. .صدای پر بغض افرا نگاه تارخ را به سمتش چرخاند.
دیدن اشکهای او حالش را دگرگون کرد. میترسید
او دوباره مثل دیشب مریض شود. نتوانست مقاومت
کند. اجازه داد میان جدال عقل و دلش، دلش پیروز
شود. دست برد و با انگشت شستش اشکهای او را
پاک کرد.
_ گریه نکن.
با دیدن گریه افرا کلافه تر شد.
_ گند زدم تو همه چی!
افرا چشمان خیسش را به صورت او دوخت.
_ تو میتونی؟
نگاه گیج و سوالی تارخ را که دید ادامه داد:
_ تو میتونی دور شی؟ دیگه منو نبینی؟
تارخ بغض گلویش را همراه با آب دهانش قورت داد.
صدایش خش برداشته بود.
_ برا من فعل خواستنی صرف نشده افرا… هر چی
فعله اولش یه باید داره!
. .افرا با عصبانیت دست او را پس زد.
_ نمیتونی بهم فکر نکنی.
تارخ در لفافه حرفش را تایید کرد.
_ لازم نیست همه چی رو به زبون بیارم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مطمئنم اون بوسه خوشگلی که منتظریم بین افرا و تارخ اتفاق بیفته تو همین روستاست. خییییلی رمانت باحاله مرسی نویسنده.
شاید فقط قصد شون خوابیدن باشه نه کار دیگه ای😈
اینا که تا اینجا فقط یه بوسه ی چاله گونه از طرف تارخ گرفتیم بعید میدونم به جاهای حساس کشیده شه
اصلا بچه های خیلی منحرفی هستیم ها چکار تو. اتاق خوابیدنشثن داریم اخه😂
رمانت عالیههـ
شخصیت افرا رو دوس دارم ولی بنظرم یکم میتونست سنگین نر باشه چون ابراز علاقه فقط از طرف اونه و دائم آویزونه تارخه ولی درکل همه چی رمان خوبهـ
پارتا هم طولانین مرسی
نویسنده گله گله گل 🌹🤍🤍🤍🥰😍
عالی بود چ خوب تو ی اتاق میخوابن امیدوارم اتفاق های خوبی تو اتاق بیفته😈😈😈😈😈
یه بوسه امشب میدادی ما میخوندیم چی میشد مگه 😒😂😂😂
هییی 😩 😥
حالا به زبون بیاری چی میشه؟!🙂
خیلیییی خوب بود🔥😍
یا جد سادات خودت ب جوونیم رحم کن تا فردا شب بتونم دووم بیارم😭نویسنده جوووون مرسی خیلی خوب بود عالی بود😍
وقتی ی دختر و ی پسر توی اتاق تنهان نفر سوم قعطا شیطان رجیمه🤣🤣
🤣🤣🤣🤣🤣لعنت بر شیطون همه جا فضوله
اره متاسفانه همه جا یهو پیداش میشه 🤣🤣🤣 ولی تا اینجا رو ک تارخ کنترلش کرده تا ببینیم بعدش چی میشه😂
برگااامم
با هر خطی که خوندم موهای تنم سیخ شد خدا به خیر بگذرونه مخصوصا اینکه قراره تو یه اتاق بخوابن😁🥵😈🙊