تارخ متوجه اخم کردن علی هنگام تزریق داروی بی حسی شد و همین باعث شد کمی مضطرب شود، اما وقتی سامان کار تزریق را تمام کرد و سرنگ تزریق را کنار و دور از چشم علی گذاشت بالاخره توانست یک نفس آسوده بکشد.
قسمت سخت ماجرا به خیر و خوشی تمام شده بود.

سامان که کارش را تمام کرد با لبخند گفت:
_ خب علی جان شما هم یکم بشین تا دندونت بی حس شه.

علی چشمانش را باز کرد و بی حرف فقط سر تکان داد.
نمایشنامه‌ی افرا موفقیت آمیز بود. بعد از اینکه دندان علی بی حس شد و درد شدید دندانش قطع شد خودش بی هیچ اذیتی با سامان همکاری کرد تا به معالجه‌ی دندانش بپردازد.
نبود دستیار سامان هم افرا را مجبور کرد تا کنار پدرش ایستاده و نقش دستیار را برای او ایفا کند.
کاری که برایش راحت بود چون وقتی سنش کم بود سامان او را در مطبش می‌نشاند و علیرغم بی حوصله بودن افرا تک تک وسیله‌ های کارش را به او معرفی کرده و از کاربردشان می‌گفت.

وقتی کار دندان علی تمام شد تارخ توانست از زیر فشاری که در آن قرار داشت رها شود و خوب می‌دانست این رهایی را مدیون افرا بود، اما نمی‌خواست به این دلیل هم که شده از موضع خود کوتاه بیاید.

سامان وقت دیگری برای علی نوشت تا ترمیم دندان علی را تکمیل کند و علی موقع خداحافظی مردانه از او تشکر کرد و با او دست داد.

تارخ هم تشکر کوتاهی کرد و بعد از اینکه قرار شد هزینه‌ی درمان را در جلسه‌ی بعدی پرداخت کنند جلوتر از آن پدر و دختر که هنوز هم معتقد بود هیچ شباهتی به پدر و دختر ندارند از مطب سامان بیرون آمد.

آرش در ماشین افرا نشسته و منتظرشان بود.
افرا گفته بود نمی‌تواند اسکای را چند ساعت داخل ماشین تنها بگذارد.
وقتی تارخ و علی کنار ماشین افرا رسیدند آرش از ماشین پیاده شد و با حرص گفت:
_ کجایین دو ساعته؟ منو با این هیولا تنها گذاشتین تو ماشین. مار از پونه بدش میاد…

تارخ حرفش را قطع کرد.
_ کم حرف بزن آرش…باید بریم‌. دیر کردیم…باید برم خونه دوش بگیرم بعدش بریم عمارت نامی خان.

آرش به ماشین افرا اشاره کرد.
_ صبر کن افرا بیاد. سگش تنهاست…چخبر حالا؟ همه چی اوکیه؟

تارخ پوفی کشید.
_ آره مهران شانس آورد گندی که زده بود رو این دختر جمع کرد.

آرش ابروهایش را بالا داد.
_ لااقل یه تشکر می‌کردی ازش‌.

تارخ خواست دهان باز کند که صدای افرا بینشان پیچید.
_ بخاطر تشکر کمک نکردم. بخاطر دوستیمون با علی بود.
نگاهش را به علی دوخت.
_ دردت خوب شد علی؟

علی سر تکان داد.
_ آره. باا..ید…بهم…آو..از…یاد بدی! قوو…ل دادی.

افرا خندید.
_ چشم. دندونت کامل خوب شد یادت می‌دم.
دستش را بالا آورد و برای بقیه تکان داد.
_ عصر بخیر آقایون.

قبل از اینکه سوار ماشینش شود صدای خشک تارخ را شنید.
_ ممنون.

چشمانش را کوتاه به چشمان تارخ دوخت و محکم و رسمی گفت:
_ تو مزرعه می‌بینمتون جناب نامدار!
*

بالاخره سارا رضایت داد به آن ها بپیوندد. در حالیکه آرایش محوی روی صورت داشت و شومیز و دامن کوتاهی به تن کرده بود با قدم هایی آرام و پر غرور به سمتشان آمد. علی را بوسید. از کنار تارخ گذشت و با سلام کوتاهی مقابل آن ها و کنار همسرش بهرام و دخترش درسا نشست.
تارخ بدون اینکه توجهی به او داشته باشد با خونسردی مشغول نوشیدن شربتش شد.

سارا با لبخند رو به علی گفت:
_ بابا گفت رفتی دندان پزشک…حالت خوبه؟

علی به سارا خیره شد.
_ با داد…اش تارو..ح….رفتم.

سارا پوزخندش را مهار کرد. متنفر بود از اینکه کسی تارخ را پسر نامی خواند بداند.
_ اونهمه مهران و مارو اسیر کردی تا تارخ جانت برسه؟

شنیدن اسم مهران تارخ را عصبی کرد.
لیوان شربتش را روی میز گذاشت.
_ مهران جان شما کجاست؟ از ترس من رفته تو سوراخ موش؟
مخاطبش سارا بود.
سارا با شنیدن این حرف اخم کرد. هر چه که تارخ برادرش نبود به همان اندازه او و مهران خواهر و برادر هم بودند.
_ از راه نرسیده دنبال دعوا راه انداختن با مهرانی؟ علی برادر تو نیست، اما برادر خونی مهران هست. لازم نیست بیشتر از ما نگران برادرمون باشی.

علی اخم کرد.
_ تارو…ح برا…درمه…

تارخ به کنایه‌ی تند و تیز سارا توجهی نکرد و با لبخند به علی خیره شد.
بار اولش نبود که سارا نیش و کنایه می‌زد و از فرزند خوانده بودن او سخن به میان می‌آورد. دیگر به این نیش و کنایه ها عادت داشت.

شیرین برای تغییر جو سنگین بینشان لبخندی به روی سارا پاشید.
_این حرف هارو ول کنین خودت چطوری سارا جان؟

سارا خشک جواب داد.
_ ممنون. بنظر میاد حالا که تارخ برگشته حال شما بهتره.

طعنه‌ی واضح کلامش باعث شد شیرین سکوت کند. نامی خان اخم کرد و تارخ با پوزخندی پرسید:
_ احیانا مشکلی با خوب بودن ما داری؟
سارا می‌توانست هر چقدر که می‌تواند به او نیش و کنایه بزند، اما اجازه نمی‌داد شیرین یا تینا را بخاطر حرف هایش آزار دهد.

سارا با شنیدن جمله‌ی تارخ دستش را دور از دید بقیه مشت کرد. تارخ اهل تعارف نبود. با زبان تند و تیزش همه را سر جای خود می‌نشاند، اما او هم سارا بود! دختر بزرگ نامی خان و از رگ و ریشه‌ی نامدار ها.
پا روی پا انداخت و نیش دار گفت:
_ تو که بایدم خوب باشه. یه تنه چنبره زدی رو زندگی پدر من!

نامی خان با عصبانیت عصایش را به زمین کوبید.
_ سارا…

شیرین و تینا سرخ شدند. سارا هیچ وقت آن ها را بعنوان خانواده نپذیرفته بود و آن ها در هر مهمانی که در این عمارت برگزار می‌شد حتی اگر سالی یک بار بود باید شاهد بی احترامی های سارا می‌شدند. هر چه آن ها از این برخورد سارا ناراحت و شرم زده می‌شدند تارخ به همان اندازه خونسرد و بیخیال برخورد می‌کرد. گاهی هم چنان حرفی به سارا می‌زد که باعث می‌شد سارا تا آخر مهمانی به طور کل لال شود.

نامی خان سعی کرد بحث را همین جا تمام کند که
تارخ دستش را بالا آورد و اجازه نداد.
_ بذار حرفش رو بزنه.
با جدیت به سارا نگاه کرد.
_ خودت رو خالی کن دختر عمو. تو این دو ماهی که نبودم حتما خیلی اتفاقا افتاده…یالا…نذار رو دلت بمونه.
به بهرام که کنار سارا نشسته بود اشاره کرد.
حضور علی باعث می‌شد تا عصبانیتش را پنهان کرده و وانمود به خونسردی کند.
_ آقا بهرام تو محیط کارشون دچار مشکل شدن؟ آخه خیلی اذیتی؟

درسا ترسیده به میان بحث پرید تا بلکه از دعوای احتمالی جلوگیری کرد.
_ دایی تارخ…

با نگاه براق و لحن عصبی مادرش حرف در دهانش ماسید.
_ تو حرف نزن درسا!

تارخ با جدیت، اما با تن صدایی معمولی گفت:
_ درسا منو دایی صدا نکن. مادرت عصبی می‌شه. حقم داره چون من اینجام تا حق و حقوق شما رو از ارثیه‌ی بابا بزرگت بالا بکشم.

صدای محکم نامی خان سکوت را در جمع حکم فرما کرد.
_ دیگه هیچی نشنوم.

تنها کسی که جرات داشت بعد از چنین لحن محکمی از نامی خان باز هم حرف بزند فقط و فقط تارخ بود.
تارخی که نگاه التماس گونه‌ی شیرین برای سکوت کردن را بی جواب گذاشت و محکم به نامی خان خیره شد.
تن صدایش را باز هم کنترل کرد.
_ من می‌دونم این نیش و کنایه ها از کجا سرچشمه می‌گیرن…
با لحن رکی که فقط مختص خودش بود ادامه داد:
_ از همون جایی که نخواستم بهرام مدیر عامل کارخونه‌ی مواد غذایی شه. نذاشتم چون می‌دونستم از پسش برنمیاد.
بهرام سرفه‌ی کوتاهی کرد.
_ تارخ خان کاش یه فرصت می‌دادین بهم.

تارخ پوزخندی زد.
_ چوب خطت پر شده بهرام. گند کاری وامی که گرفتی و چکای بی محلت رو تازه جمع و جورش کردم.

چشمان گرد شده‌ی سارا و بهرام را که دید پوزخندش وسعت گرفت.
_ چیه؟ نکنه فکر کردین نامی خان گندی که درست کردین رو جمع و جور کرده؟ روحشم خبر نداشت از چیزی.
بی تفاوت شانه بالا انداخت.
_ الانم که فهمید مجبورم کردین. باید می‌فهمید دختر و دومادش چطوری از اسم پدرشون بهره می‌برن.

سارا با ترس آب دهانش را قورت داد و تارخ خونسرد به نامی خان خیره شد.

_ چرا واضح بهشون نمی‌گی هر چی دارن از صدقه سر خر حمالی های منه؟ چرا نمی‌گی بخاطر بی عرضگیشونه که گذاشتی از دور تماشا کنن فقط؟
به بهرام که حالا در سکوت و مضطرب به تارخ نگاه می‌کرد اشاره کرد.
_ دومادت رو بیار سرکار می‌خوام ببینم می‌تونه از پس یک هزارم کارایی که رو دوش من انداختی بر بیاد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۵ / ۵. شمارش آرا ۱۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محیاست دختری که در گذشته همراه با ماهور پسرداییش مرتکب خطایی جبران ناپذیر میشن که در این بین ماهور مجازات میشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها این دو میخوان جدای از نگاه سنگینی که همیشه گریبان گیرشون بوده زندگیشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاسمریم
یاسمریم
2 سال قبل

خیلی منسجم و جذاب مینویسی😍

ارام
ارام
2 سال قبل

خیلی قشنگهههه ولی خیلی کمهههه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x