رمان الفبای سکوت پارت 28 - رمان دونی

صحرا نفسش را به بیرون فوت کرد. افرا وقتی می‌گفت نه یعنی نه!

با دست به اتاق اشاره کرد.
_ افرا اسکای رو صدا کن. انگار استرس من به این بچه منتقل شده میاد یه گوشه می‌شینه تست زدن منو نگاه می‌کنه.

افرا خندید و بعد سوت بلندی کشید تا اسکای کنارش بیاید.
_ روز به روز داری خوشگل تر می‌شی اسکای هم اینو فهمیده دیگه به من محل نمی‌ده.

صحرا ایشی گفت و با مشت به بازوی افرا کوبید.
_ لوس!

اسکای که از اتاق صحرا بیرون آمد خودش را کنار افرا رساند و پوزه‌اش را به پای او مالید.
افرا نوازشش کرد و غر زد:
_ اسکای قهرم باهات. صحرا رو بیشتر دوست داری.

اسکای بالا و پایین پریده و صدای نامفهومی از خود درآورد.
افرا دستش را روی پشت او کشید که هلیا غرید:
_ افرا یالا بیا دیگه. ول کن اسکای رو…بابا مردم از هیجان.

افرا پوفی کشید. اسکای را رها کرد و وسط پذیرایی روی فرش ولو شد. هلیا با ذوق کنارش آمد و صحرا هم که کنجکاو شده بود با لیوان شربتی که در دست داشت کنارشان نشست.

افرا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ خدایا خودمو به تو می‌سپارم.

گوشی‌اش را روشن کرد و بعد از وارد شدن به لیست مخاطبینش، اسم تارخ که از سر حرصش آقابزرگ ذخیره‌اش کرده بود را کوتاه لمس کرد. صدا را روی بلندگو تنظیم کرد و منتظر وصل شدن تماس ماند.
هر بوقی که در فضای بینشان می‌پیچید هر سه را بیشتر غرق هیجان می‌‌کرد، اما افرا علاوه بر هیجان زده بودن مضطرب هم بود. می‌ترسید تارخ طبق معمول تند رفتار کند.

وقتی صدای بم و محکم تارخ میانشان پیچید نفس در سینه‌ی هر سه حبس شد.
_ بله؟

هلیا دستش را محکم روی دهانش گذاشت و صحرا هیجان زده ناخنش را جوید، اما افرا سعی کرد بر خودش مسلط باشد و عادی گفت:
_ سلام… افرام. شناختی؟

تارخ بعد از مکث چند ثانیه‌ای پرسید:
_ خیر باید بشناسم؟

افرا از شدت حرص دندان هایش را روی هم فشار داد. مطمئن بود که تارخ نامدار او را شناخته است. چرا وانمود می‌کرد او را بجا نیاورده است؟ واقعا درک نمی‌کرد. می‌خواست غرورش را به رخ او بکشد؟
چشمانش را بست و تلاش کرد با مکث کوتاهی عصبانیتش را پنهان کند که تارخ خشک گفت:

_ من وقت ندارم. اگه حرفی ندارین قطع کنم. ظاهرا اشتباه گرفتین.

ابروهای صحرا درهم گره خوردند. لحن مرد به شدت پر غرور و حق به جانب بود.
هلیا، اما داشت با ذوق در جایش بالا و پایین می‌شد!

افرا سریع و قبل از آنکه تارخ تماس را قطع کرده و فرصت حرف زدن و ملاقات کردن با او را از دست دهد گفت:
_ من افرا ملکم…مهندس افرا ملک…
با حرص ادامه داد:
_ همون مهندسی که در نبود شما مزرعه رو اداره کرده.
حالا شناختی؟

تارخ از حرص خوردن افرا نهایت لذت را برد که با رضایت پرسید:
_ تویی بچه جون؟

افرا حرصی از شنیدن کلمه‌ی بچه غرید:
_ بله منم. ظاهرا افراهای زیادی باهات تماس می‌گیرن که منو بجا نیاوردی!

سوال پر از کنایه‌ی تارخ باعث شد تا افرا سریع خودش را جمع و جور کند.
_ حالا تو چرا ناراحتی؟
افرا خواست چیزی بگوید که تارخ با تفریح ادامه داد:
_ بر فرضم که من با افرا ها و کلا گل و گیاه و درختای مختلف در ارتباطم.

افرا دستانش را مشت کرد. دلش می‌خواست تارخ را به رگبار فحش ببندد. ذاتا دختر حاضر جوابی بود، اما بخاطر موقعیت خاصی که در آن قرار داشت سعی کرد زیاد زبان درازش را به کار نیاندازد، اما می‌مرد اگر به او طعنه و کنایه نمی‌زد.
_ نه خوش باشین. متوجه‌م که کلا به گل و گیاه و پرنده ها مِن جمله به قناری علاقه‌ی خاصی داری! اینا به من مربوط نیست. برای چیز دیگه‌ای مزاحمت شدم.

تارخ بی حوصله گفت:
_ امرتون؟

افرا نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد.
_ می‌خواستم اگه ممکنه از نزدیک همدیگه رو ببینیم.

تارخ کوتاه جواب داد:
_ ممکن نیست‌. فرمایش دیگه؟

افرا از لحن و جدی تارخ مات ماند. ناباور گفت:
_ چرا ممکن نیست؟ من باید باهات حرف بزنم. رو در رو.

تارخ پوزخندی زد.
_ جدا؟ کارت خیلی واجبه؟

افرا سردرگم جواب داد:
_ بله. این چه سوالیه که می‌پرسی؟

تارخ جدی زمزمه کرد:
_ دوستاتم با من کار واجب دارن؟

ابروهای افرا بالا رفتند.
_ یعنی چی؟

تارخ غرید:
_ کار واجب داری و چند تا احمق دور خودت جمع کردی، تماس رو گذاشتی رو بلند گو تا تفریح کنین دور هم؟
فرصت جواب دادن به افرایی که شوکه شده بود را نداد.
_هر وقت یاد گرفتی برای ملاقات با آدمی که به همین سادگی به دیگران وقت نمی‌ده، اونم واسه یه کار جدی محترمانه تر و جدی تر درخواست کنی، بدون هیچ مسخره بازی، اون وقت دوباره زنگ بزن. شاید اینبار تونستم بهت کمک کنم. خداحافظ.
صدای بوق های اشغال در فضا پیچید.
تارخ تماس را قطع کرده بود.

هلیا هینی کشید.
دهان هر سه‌شان از شدت حیرت از جملات آخر او باز مانده بود.
اول صحرا بود که با چشمانی گشاد شده و لحنی ناباور گفت:
_ از کجا فهمید؟

هلیا دستش را روی قلبش گذاشت.
_ یا خدا..‌. این دیگه چطور آدمیه؟ نکنه مارو می‌دید؟ بیخودی نیست همه از جذبه‌ش می‌گن.

صحرا اخم کرد.
_ مرده شور جذبه‌ش رو ببرن. بهمون گفت احمق‌.

افرا روی فرش دراز کشید و به سقف چشم دوخت.
خراب کرده بود. پشیمان از حماقتی که کرده بود نالید:
_ گفت احمق…چون واقعا احمقیم.

صحرا تنش را کنار خواهرش کشید.
_ نگو اینطوری. غلط کرد بهمون گفت احمق.

افرا چشمانش را بست.
_ من احمقم که به حرف این هلیای خر گوش دادم دیگه. معلومه آدم به اون تیزی از اکو شدن صدا متوجه می‌شه که تماس رو اسپیکره.

هلیا سرش را خاراند.
_ از کجا فهمید دوستاتو دورت جمع کردی؟

افرا پوفی کشید. چشمانش را باز کرد.
_ حتما تیری بوده تو تاریکی که از شانسش درست خورده وسط هدف.

از روی زمین بلند شد و نشست. به اسکای که در گوشه‌ای بی سر و صدا نشسته بود چشم دوخت. زیر لب گفت:
_ ولی همه چی به اینجا ختم نمی‌شه. خودم میام ملاقاتت تارخ خان.

صحرا کش و قوسی به بدنش داد و از جایش بلند شد.
_ من برم سر درس و مشقم. این دو هفته‌ی لعنتی هم تموم شه راحت می‌شم. تو هم بیخیال شو. خوب کردیم اصلا.

افرا مشتش را بالا آورد.
_ چیزی نمونده دیگه. تو از پسش بر میای. نگران من نباش‌.

صحرا که رفت هلیا برای تغییر جو و رفع و رجوع گندی که بخاطر اصرارش برای زنگ زدن به تارخ نامدار زده بود گفت:
_ از مسعود چخبر؟

افرا سر اسکای را که ‌کنارش آمده بود نوازش کرد.
_ ظاهرا سرش شلوغه پیداش نیست یه مدته‌. گفته بود مهمونی می‌گیره فعلا که خبری نشده.

هلیا با شک پرسید:
_ این هفته اتفاق خاصی بینتون نیوفتاد؟

افرا با با چشمانی ریز شده نگاهش کرد.
_ مثلا چه اتفاقی؟

هلیا شانه بالا انداخت.
_ هیچی همینطوری.

افرا چپ چپ نگاهش کرد.
_ هلیا چی می‌دونی و به من نمی‌گی؟ یالا حرف بزن ببینم.

هلیا آب دهانش را قورت داد. موهای عسلی‌اش را پشت گوش فرستاد.
_ هیچی بخدا.

افرا انگشتش را تهدید وار جلوی صورتش تکان داد.
_ هلیا صورتت داد می‌زنه یه چیزی هست. بخدا نگی و خودم بفهمم من می‌دونم و تو.

لب های هلیا آویزان شدند.
_ خب آخه مسعود گفت نگم بهت. می‌خواست سورپرایزت کنه. نمی‌دونم چرا تا حالا ازش خبری نشده. همش منتظر بودم تا زنگ بزنی بهم خبرشو بدی.

افرا کنجکاو نگاهش کرد.
_ چه خبری؟ سورپرایز چی؟ تولدمم که الان نیست و پاییزه.

هلیا لب گزید‌.
_ خیلی بزرگ تر از تولد و این قصه ها بود.

افرا غرید:
_ هلیا بنال ببینم قضیه چیه؟

هلیا پوفی کشید.
_ من می‌گم اما پیش مسعود لو ندیا… گناه داره بچه حتما دنبال برنامه ریزی و این حرفاست…
نگاه منتظر افرا باعث شد تا ادامه دهد:
_ هفته‌ی پیش وقتی شمال بودم مسعود از واتساپ چند تا عکس حلقه و پیش حلقه فرستاد برام. گفت کمکش کنم تا انتخاب کنه. می‌خواست برات حلقه بخره.

افرا ناباور زمزمه کرد:
_ حلقه برای چی؟

هلیا اخم کرد.
_ وا خنگی؟ حلقه رو برای چی می‌خرن؟ خواستگاری دیگه!

افرا چند ثانیه در سکوت و شوک به هلیا خیره شد و بعد بلند زیر خنده زد.
حرف های هلیا بنظرش مسخره بنظر می‌آمدند.
خنده‌اش که تمام شد خیره به صورت هلیا که چپ چپ و با اخم نگاهش می‌کرد گفت:
_ هلیا حالت خوبه؟ این مزخرفات چیه داری می‌گی؟ ازدواج؟ خواستگاری؟ اونم مسعود؟

هلیا گوشی‌اش را از کنارش برداشت و گفت:
_ وحشی فکر می‌کنی دروغ می‌گم؟ بیا خودت عکسایی که برام فرستاده رو ببین. تازه حلقه هم انتخاب کردیم‌. اصلا بیا پیاماشو بخون.

افرا با شک به هلیا نگاه کرد و با تردید دستش را برای گرفتن گوشی به سمت هلیا دراز کرد.

هلیا وارد صفحه‌ی چتش با مسعود شد و گوشی را به دست افرا داد.

افرا داخل صفحه‌ی گوشی چشم چرخاند و مشغول خواندن شد.

پیام های مسعود را یک به یک خواند.
” سلام. خوبی هلیا؟ یه نگاه به حلقه های زیر بنداز ببین کدوم خوشگل تره. به سلیقه‌ی افرا نزدیک باشه فقط.”

افرا پیام های هلیا که کنجکاوی کرده بود بداند قضیه چیست را رد کرد و سراغ پیام ها و عکس های ارسالی مسعود رفت.
نگاه گذرایی به عکس ها انداخت و پیام پایین عکس ها که مسعود فرستاده بود را خواند.
” می‌خوام رابطه‌م با افرا رو رسمی کنم. اینا حلقه‌ی خواستگاری‌ان.”

ناباور و چند باره پیام را خواند.
_ هلیا اینا واقعیه؟ یا دارین سر به سرم می‌ذارین؟

هلیا با تعجب به اخم های درهم افرا نگاه کرد.
_ فکر می‌کردم خوشحال بشی. چت شد؟

افرا مجدد سوالش را تکرار کرد.
_ هلیا اینا که مسخره بازی نیست؟

هلیا جدی جواب داد:
_ نه بخدا…من یهویی از دهنم پرید. اصلا قرار نبود بهت بگم. همش منتظر بودم خودت زنگ بزنی خبر بدی که مسعود خواستگاری کرده. نمی‌دونم چرا ازش خبری نشده.

افرا لبخندی تلخی زد.
_ خدا کنه پشیمون شده باشه. من دوستی با مسعود رو دوست دارم. نمی‌خوام دوستیمون خراب شه.

هلیا ناباور گفت:
_ یعنی چی؟ دوست پسرت می‌خواد ازت خواستگاری کنه دعا می‌کنی پشیمون شه؟

افرا نفسش را بیرون داد.
_ من نمی‌خوام ازدواج کنم. من اهل ازدواج و این مسخره بازیا نیستم.

هلیا با مشت به بازویش کوبید.
_ چرا خره؟ مگه مسعود رو دوست نداری؟

افرا بی میل به ادامه دادن بحث از جایش برخاست.
_ بیخیال هلیا. حالا که مسعود ظاهرا بیخیال شده بهتره ما هم پی‌اش رو نگیریم. پیش صحرام چیزی نگو.

هلیا متعجب از رفتار افرا سکوت کرد.
هزار بار واکنش ها و ذوق کردن های افرا را بعد از خواستگاری مسعود در ذهنش مجسم کرده بود، اما این رفتاری که از افرا می‌دید هیچ شباهتی به تصاویری که در ذهنش ساخته بود نداشت.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

مسعود بیخمدی دل خوش کرده
چون هر اتفاقی بیفته آخرش افرا آقا بزرگ با هم ازدواج میکنن😂

Little moon
Little moon
پاسخ به  یلدا
2 سال قبل

دقیقا😂😂ولی دلم میسوزه براش نویسنده یکیم واس این بچه مسعود جور کن بخت اونم باز شه( عین این ننه بزرگا شدم😂)

ارام
ارام
2 سال قبل

وااااای این مسعود خیلی سرخره
عالییی بود مرسییی مرسییی
دمت جیز💜

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  ارام
2 سال قبل

مسعود سرگرم با تینا شده.
اخرشم‌به افرا خیانت میکنه.
مردا همینن یکی جدید ببینن خودشونو گم‌میکنند.

شقایق
شقایق
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

کاش واقعا سرگرم تینا شده باشه…من یکی که حوصله اشو ندارم

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x