رمان الفبای سکوت پارت 3 - رمان دونی

اما این موضوع و این فکر ها به همان سال های گذشته محدود شده بود. خیلی وقت بود که می‌دانست نباید رد هیچ مهر و محبتی را در وجود این آدم جست و جو کند.
نامی خان از پله ها پایین آمد. با قدم هایی محکم به جلو قدم برداشت و تارخ بدون اینکه حتی یک سانتی متر از جایش تکان بخورد سر جایش ثابت ماند.
با اصرارش برای تکان نخوردن اخم مهمان چهره‌ی نامی خان کرد و آن لبخند روی لب هایش دود شد و به هوا رفت.
همین باعث رضایتش بود، اما نه آنقدر که بخاطرش لبخند زده و نامی خان را دچار اشتباه کند طوریکه او به اشتباه گمان کند تارخ از دیدنش خشنود است!

وقتی مقابل تارخ رسیدند، درسا که کنار نامی خان ایستاده بود بی خبر از همه جا زمزمه کرد:
_ وای بابابزرگ شما هم مثل من از دیدن دایی تارخ ذوق کردین مگه نه؟

نامی خان یک دستش را به پشتش زد و در حالیکه با دست دیگرش عصا را گرفته بود خیره به تارخ محکم گفت:
_ سلام عرض شد تارخ خان.

تارخ با رضایت از اینکه نامی خان را مجبور کرده است اول سر صحبت را باز کند دست از سکوت کشید.
_علیک سلام نامی خان.

نامی خان باز هم جلوتر رفت. در یک قدمی تارخ ایستاد و دستش را روی شانه‌ی تارخ گذاشت. با غرور به تارخ خیره شد و زمزمه کرد:
_ خوش اومدی پسرم.

تارخ به چشمان نامی خان خیره شد. باز هم در سکوت.
چشم هایش پر از حرف بودند نیازی نداشت تا آن را بر زبان بیاورد. امکان نداشت نامی خان از فهمیدن حرف نگاهش عاجز باشد.

نگاه های خیره‌شان به همدیگر با صدای خواب آلود علی از هم گسیخت.
تارخ بود که با شنیدن صدای علی تند سرش را به سمت راستش چرخاند.
با دیدن علی که لباس راحتی به تن داشت و با پشت دستانش مشغول مالیدن چشمانش بود و غر می‌زد نگاهش به آنی پر از عشق شد.

_ لاله… من… گشش..ننمه.

تارخ عمیق لبخند زد و بلند گفت:
_ علی…نمی‌خوای ببینی کی برگشته خونه؟

علی دست از مالیدن چشمانش برداشت و نگاه معصومش را به صورت تارخ دوخت.
با دیدن تارخ کمی مکث کرد و چند لحظه بعد با لبخند و در حالیکه به سختی با هیکل گرد و تپلش می‌دوید به سمت تارخ رفت.
_ داداش…تارُ…

تارخ کارش را راحت کرد و با حرکت دادن به قدم هایش خودش را سریع به علی رساند و او را محکم در آغوش فشرد. علی هم دستانش را سفت دور گردن تارخ حلقه کرد طوریکه تارخ با خنده گفت:
_ علی داری خفه‌م می‌کنی.

درسا هم خندید.
_ وای دایی خبر نداری چه به روز ما آورده که…صبح تا شب دنبال تو می‌گشت تا بره مزرعه.

نامی خان هم چرخید و با لبخند به هم آغوشی علی و تارخ خیره شد. تنها کسی که در این خانه محبت های بی انتهای تارخ نصیبش می‌شد فقط علی بود.

تارخ وقتی دید علی قصد کوتاه آمدن ندارد با خنده دستان تپل و قوی او را از دور گردنش باز کرد.

علی چشمان بادامی‌اش را به صورت تارخ دوخت.

_ برر..یم..مزر..عه؟

تارخ بوسه‌ای روی پیشانی‌اش زد.
_ من در خدمتتم سرهنگ!

علی مجدد در آغوش تارخ فرو رفت و سفت گردن او را چسبید.
از شنیدن لفظ جناب سرهنگ از زبان تارخ آن هم بعد از دو ماه ذوق کرده بود.
تارخ از ته دل خندید و سر اصلاح شده‌ی او را نوازش کرد. صدای علی زیر گوشش پیچید.
_کُ..کُجا بودی دا..داش؟ دلم بر..رات تنگ شده بود.

تارخ عمیق شانه‌ی پهن و مردانه‌ی علی را بوسید.
_ تو دلت تنگ شده بود من داشتم دق می‌کردم از دوری تو جناب سرهنگ.

علی از آغوش تارخ بیرون آمد و به پدرش نگاه کرد. نامی خان با لبخند گفت:
_ داداشت رو دیدی مارو یادت رفت آقا علی؟

علی خندید و چشمان بادامی‌اش در اثر خندیدن حالت بسته شدن به خود گرفتند.
_ من باا دادا..ش…تاروح…می‌ر..رم مزرعه. دکتر نمی‌رم.

نامی خان به پاهایش حرکت داد و با تکان داد عصا خودش را مقابل علی رساند.
_ مگه گرسنه نبودی؟ به لاله گفتی گرسنه‌ای که.

علی با لجاجت سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه…گش..نم نیس.

صدای درسا بلند شد.
_ الان گفتی گشنته که!

صدای داد علی بلند شد.
_ نیست…

درسا خواست چیزی بگوید که نامی خان با اقتدار صدایش زد.
_ درسا…

درسا با شنیدن صدای قاطع پدربزرگش حساب کار دستش آمد که سکوت کرد‌.

نامی خان نگاه معنادارش را به تارخ دوخت. خوب می‌دانست اگر علی لجبازی کند ممکن است حتی گریه کرده یا وسایل دم دستش را هم بشکند. قبلا رفتار های مشابهی از او دیده بود و می‌دانست باید صبور باشد و دیگر روی موضوعی که بینشان جریان داشت بیش از حد پافشاری نکند.
برای همین فقط کوتاه سر تکان داد و منتظر ماند تا تارخ مثل همیشه نظر علی را عوض کند.
عشق میان این دو نفر عجیب بود. تنها کسی که علی در برابرش کوتاه می‌آمد تارخ بود و بس.
سخت بود اعتراف کند، اما در مدت دو ماهی که تارخ نبود کنترل علی بخاطر دلتنگی ها و گاها لجبازی هایش سخت و طاقت فرسا شده بود و گاهی می‌دید که لاله واقعا کل انرژی‌اش را برای مراقب از او از دست داده و وقتی برای استراحت می‌رفت فرقی با یک جنازه نداشت.

منتظر به تارخ خیره شد و دشوار نبود در میان آن رگه های طوسی لذت بردن تارخ از این عجز و ناتوانی‌اش را ببیند. نگاه تارخ با آن معنای عظیم پشتش بدتر از هر خنجر زهر آلودی دردناک بود، اما به روی خودش نیاورد و اجازه نداد تارخ بیش از آن از ضعفی که در برخورد با علی داشت لذت ببرد.
لبخند که زد تارخ نگاه از صورتش گرفت و سمت علی چرخید.
وقتی به علی نگاه کرد تمام آن نگاه خبیثانه‌اش در کسری از ثانیه محو شد و بجایش عشق و محبت در عمق چشمانش جای گرفت.

دستی روی شکمش کشید و لب زد:
_ سرهنگ من خیلی گشنمه. گوش بده شکمم قار و قور می‌کنه!

علی با تعجب و معصومیت سرش را کمی پایین برد تا بلکه صدای قار و قور شکم تارخ را بشنود.
تارخ با خنده لب زد:
_ جناب سرهنگ اجازه می‌ده داداش تارخ یه چیزی بخوره بعدش بریم مزرعه؟

علی سرش را بالا آورد و با آن هیکل تپلش مثل یک سرباز سلام نظامی داد و بلند و محکم گفت:
_ اطاعت.

حرکتش همه را به خنده انداخت‌. به همین سادگی علی راضی شده بود غذا بخورد.
البته که دلیل راضی شدنش فقط نمایش گرسنه بودن تارخ بود، وگرنه محال بود چنین چیزی را آن هم با این سرعت بپذیرد.

تارخ دست علی را گرفت و همراه هم به آشپزخانه رفتند.
نامی خان هم دنبالشان رفت. می‌دانست تارخ خودش برای علی غذا می‌کشد و لقمه می‌گیرد.
دیدن این صحنه ها کمی آرامش می‌کرد.
می‌توانست امیدوار باشد که اگر روزی نبود تارخ هست که از علی مراقبت کند.
اگر همیشه واهمه داشت که ممکن است بعد از مرگش علی را به آسایشگاه یا موسسه خاصی که مربوط نگهداری افراد مبتلا به سندروم داون بود بفرستند با دیدن محبت های بی دریغ تارخ به علی مطمئن می‌شد که در نبودش تارخ هرگز چنین اجازه‌ای به کسی نمی‌دهد.

کنار علی و تارخ پشت میز آشپزخانه نشست.
همانطور که انتظارش را می‌کشید تارخ داشت برای علی لقمه می‌گرفت.
هر از گاهی خودش هم لقمه‌ی کوچکی می‌خورد تا او مطمئن شود که واقعا گرسنه بوده است.

گاهی با وجود سن و سال و آن جلال و جبروتش به وضوح و با شدت به علی حسادت می‌کرد. می‌دانست هرگز امکان ندارد چنین محبتی از طرف تارخ نصیبش شود.

بعد از اینکه علی چند لقمه خورد و خیالش از بابت گرسنگی او راحت شد از تارخ پرسید:
_ سفر چطور بود؟

تارخ پوزخندی زد.
_ شما که بهتر خبر دارین.

حضور علی باعث شد گستاخی تارخ را بی جواب بگذارد. دسته‌ی عصایش را محکم فشار داد و سعی کرد روی عصبانیتش را پنهان کند.
با سر به علی اشاره کرد و ترجیح داد صحبت هایشان را به وقت دیگری که تنها شدند موکول کند.
_ عصر نوبت دندون پزشکی داره.

تارخ سر تکان داد.
_ خودم می‌برمش.

_به لاله می‌گم همراهتون بیاد.

با یادآوری نگاه شیفته‌ی لاله اخم کرد.
_ نمی‌خواد. با شیرین می‌برمش. شب رو هم می‌ریم خونه‌ی ما.
لقمه‌ی دستش را به دست علی داد.‌

نامی خان نفس کوتاهی کشید.
_ بد عادت می‌شه. بعدش میوفته رو دور لجبازی.

تارخ سرش را بالا آورد.
_ محبت اگه از راه درستش باشه آدما رو رام می‌کنه نه وحشی…

نامی خان طعنه‌ی واضح تارخ را متوجه که از جایش برخاست تا آن ها را تنها بگذارد، اما قبلش محکم طوری که تارخ نتواند هیچ گونه مخالفتی کند گفت:
_ فردا شام همگی تو عمارت جمعیم. به شیرین و تینا هم بگو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا
مبینا
2 سال قبل

ای کاش یه اشاره ای به سن و سالشون میکرد
الان من نمیفهمم درسا و علی بچن؟؟

یاسمریم
یاسمریم
2 سال قبل

من زیادی این داستانو دوست دارم❤️

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x