شایلی ترسید مخالفت کرده و دوباره او را عصبی کند، برای همین کوتاه آمد و با دستور تارخ همراه مهران وارد ویلا شدند.
***
نگاهی به لباس هایش انداخت. کت و شلوار قرمز رنگ با یک پیراهن مشکی به تن داشت.
شال مشکیاش را روی سرش انداخته و چتری هایش را داخل آیینه مرتب کرد. رژ لبش را تمدید کرد و با ادکلن محبوبش دوش گرفت. کیف کوچک دستی و سوییچ ماشینش را از روی میز آرایشش برداشت و از خانه بیرون زد.
صبح سامان به صحرا زنگ زده بود تا اگر افرا قبول کرد سه نفره بیرون بروند. افرا که تمایل خواهرش را دیده بود از این فرصت بهره برده و به او گفته بود که میتواند امشب را کنار سامان بماند. به او گفته بود امشب را به یک مهمانی دعوت است، اما نگفته بود مهمانی خارج از شهر است!
وقتی داخل پارکینگ شد و خواست سوار ماشینش شود با دیدن لاستیک پنچر شدهی ماشین آه از نهادش بلند شد.
با حرص پایش را به لاستیک ماشین کوبید و به اجبار آژانس را خبر کرد.
وقتی داخل آژانس نشست و آدرس را به راننده گفت مرد راننده از آیینهی جلوی ماشین نگاهی به تیپ و قیافهاش انداخت و با وقاحت پرسید:
_ مهمونی تشریف میبرین؟
افرا اخم هایش را درهم کشید.
_ این سوال کردنا هم جزو وظایفتونه؟ به شما چه مربوط؟
مرد اخم ریزی کرد و بدون گفتن حرف دیگری راه افتاد.
_ اگه بهتون بر نمیخوره آدرس رو بدین.
افرا گوشیاش را از داخل کیف کوچکش بیرون آورد و از میان پیام های آرش آدرس ویلایی که مهمانی در آنجا برگزار میشد را برای راننده زمزمه کرد.
راننده غر زد:
_ مسیرتون خیلی دوره که… من تا برم و برگردم نصف شب میشه.
افرا پوفی کشید.
_ خب اگه نمیرین نگه دارین من پیاده شم.
مرد راننده دستش را بالا آورد و در هوا تکان داد.
_ نه دیگه میرسونمتون.
افرا پر تمسخر زمزمه کرد:
_ لطف میکنین.
راننده متوجه تمسخر کلامش نشد که اخم هایش را باز کرد.
_ خواهش میکنم!
مسیر واقعا طولانی تر از چیزی بود که فکرش را میکرد. نزدیک یک ساعت داخل ماشین نشسته بود و از داخل گوگل مپ مسیری که راننده میرفت را دنبال میکرد تا مبادا خطایی از او سر بزند.
از طرفی برای دیدار با تارخ نامدار استرس هم گرفته بود.
نمیدانست اگر او را در آن مهمانی میدید ممکن بود چه واکنشی نشان دهد.
هیجان تمام وجودش را پر کرده بود.
وقتی رسیدند و مقابل ویلای بی در و پیکری که آرش آدرسش را داده بود پیاده شد هوا کاملا تاریک شده بود.
نزدیک ویلا شد. درختان سر به فلک کشیده از پشت دیوار های بلند ویلا قابل دید بودند. جلوی در ویلا چند ماشین مدل بالا پارک شده بود و صدای موسیقی بلندی به گوش میرسید.
برای یک ثانیه ترس تمام وجودش را پر کرد. بر چه اساسی به آرش اعتماد کرده و به اینجا آمده بود؟
او که آرش را خوب نمیشناخت. اگر دروغ گفته بود چه؟
یاد تذکر های فرزین افتاد که گفته بود نزدیک نامدار ها نشود.
آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید.
پشیمان بود از اینکه به صحرا نگفته است مهمانی کجاست و به دعوت چه کسی به آنجا میرود.
با خود فکر کرد به داخل میرود و اگر دید وضعیت وضعیت نرمالی نیست برای صحرا پیام میفرستد.
با این فکر یک نفس عمیق دیگر کشید و به قدم هایش حرکت داد. صدای برخورد پاشنهی کفش های بلند و مشکیاش روی آسفالت در فضای اطراف طنین انداخت.
در ویلا بسته بود. قبل از اینکه زنگ را فشار دهد با آرش تماس گرفت. جواب نداد. با این وضع صدای موسیقی طبیعی بود متوجه زنگ خوردن گوشیاش نشود.
دل را به دریا زد و زنگ آیفون را فشار داد.
چند ثانیه بعد صدای زمخت و مردانهای در فضا پیچید.
_ بفرمایید…
به مغزش فشار آورد تا بخاطر آورد چه باید میگفت. آرش گفته بود که برای وارد شدن به مهمانی باید خودش را معرفی میکرد.
زنجیر کیفی که از دوشش آویزان کرده بود را فشاد داد و لب زد:
_ من دوست آرشم از دوستای آقا شاهین…پسر آقای حاتمی…
صدای تیک باز شدن در آمد و پشت بندش صدای زمخت همان مرد.
_ بفرمایید.
افرا چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد و نفسش را با بازدم عمیقی به بیرون داد.
در ویلا را هول داد و داخل شد.
با دیدن فضای داخل ابروهایش بالا رفتند.
ماشین های آخرین مدل داخل حیاط ویلا کنار هم پارک شده بودند.
به جلو حرکت کرد. نور های رنگارنگ از پنجره های بلند ساختمان وسط محوطه روی آب استخر بزرگی که درست مقابل ساختمان ویلا بود افتاده و صحنهی زیبایی ایجاد کرده بود.
هر چه جلوتر میرفت صدای موسیقی بلند و بلند تر میشد.
جلوی ساختمان ویلا توانست چند دختر و پسر را ببیند که دور هم ایستاده و در حال سیگار کشیدن بودند.
لبخند گوشهی لب هایش جا خوش کرد.
انگار پا در سرزمین ممنوعه ها گذاشته بود یا شاید هم سرزمین عجایب.
زیر لب گفت:
_ تارخ نامدار پس تو هم اینکارهای!
نگاهش روی پوشش دختر های جوان ثابت ماند. همه با دامن ها یا پیراهن های کوتاه و دکلته در مهمانی حاضر بودند.
دستی به کت و شلوار قرمزش کشید. احتمالا پوشیده ترین لباس برای او بود.
شانه بالا انداخت. بد هم نشده بود. اینگونه احساس امنیت بیشتری میکرد.
از پله های ورودی ویلا بالا رفت و نگاه خیرهی چند پسر جوان که از کنارش گذشتند را نادیده گرفت.
همین که قدم داخل ساختمان گذاشت در ناخودآگاهش حس کرد آمدنش به اینجا یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیاش بوده است.
حالا میان این تاریکی و دود و جوانک های مست که درهم میلولیدند چگونه باید آرش یا تارخ نامدار را پیدا میکرد؟
مضطرب شده بود. همانجا کنار در ایستاد و میان نور های رنگارنگی که حالا بنظرش نه تنها زیبا نبودند که بلکه وحشتناک هم بنظر میآمدند با چشم دنبال آرش و تارخ گشت، اما هر چه بیشتر چشم چرخاند نتوانست چهرهی آشنایی را پیدا کند.
به قدم هایش حرکت داد. ضربان قلبش بالا رفته بود.
از کنار جمعی از دختر و پسر های جوان که در حال رقصیدن در آغوش هم بودند گذشت و کم کم احساس کرد بو های مختلفی به مشامش میرسد.
بو هایی که تقریبا حدس میزد برای چه چیز هایی است.
درست بود که اولین بار بود در چنین مهمانی هایی شرکت میکرد، اما تشخیص اینکه هیچ چیز در آنجا عادی نیست سخت نبود.
میتوانست بفهمد که در محیط امنی پا نگذاشته است. در دل آرش را بخاطر دادن چنین پیشنهادی و خودش را بابت پذیرش این پیشنهاد لعنت کرد.
دهانش از شدت استرس خشک شده بود. دختر ترسویی نبود. برعکس…عاشق تجربه کردن اتفاقات جدید و هیجان انگیز بود، اما حالا احساس میکرد در یک تله گیر افتاده است.
خودش را کنار میز بزرگی که رویش پر بود از نوشیدنی و خوراکی های مختلف رساند.
باید کمی آب میخورد و سعی میکرد بر خودش مسلط شود.
به لطف کولر های داخل ویلا هوا کاملا خنک و دلپذیر بود، اما با این وجود افرا عرق کرده بود.
کنار میز ایستاد و چشمش را بین نوشیدنی هایی که بیشتر آن ها نوشیدنی های الکی بودند به امید یافتن بطری آب گرداند.
بالاخره چشمانش توانستند بطری های آب معدنی کوچکی که گوشهی میز کنار هم چیده شده بودند را شکار کند.
با هیجان خودش را کنار بطری ها کوچک و گرد رساند و یکی از آن ها را که درش پلمپ بود برداشت و بعد از بازکردنش آب داخل آن را یک نفس سر کشید.
آب خنک که در گلویش جاری شد حس کرد حالش کمی بهتر شده است. انگار گوشهای از دل نگرانی ها و اضطرابش را با خود شسته و برده بود.
بطری خالی را روی میز پرت کرد و دوباره نگاهش را بین چهره های نا آشنای اطراف چرخاند که با دیدن چهرهی آشنای یک زن متوقف شد.
نیاز نبود به مغزش چندان فشار بیاورد تا بداند او کیست.
همین چند روز پیش او را دیده بود.
زیر لب زمزمه کرد:
_ قناری خانم چرا تنهایی؟ بوی فرندت کو پس؟
پیراهن مشکی و دکلتهی شایلی را از نظر گذراند و خیره به موهای صافش که دورش ریخته بود ادامه داد:
_ اینهمه تیپ زدی که تنها باشی؟
شانه بالا انداخت.
_ الان معلوم میشه تارخ جونت کجاست.
شایلی سرنخ خوبی بود تا بتواند تارخ را بیابد.
خواست به سمت او رفته و سراغ تارخ را بگیرد که با دیدن مردی که حس کرد آرش است پشیمان شد.
به قدم هایش سرعت داد و دنبال آن مرد رفت.
مرد جوان به سمت پله هایی که به قسمت بالای ویلا وصل میشد قدم برداشت.
افرا به قدم هایش سرعت داد و تقریبا داد کشید.
_ آرش…
صدایش میان موسیقی بلند و کر کننده گم شد.
کفش های پاشنه بلندش باعث شده بودند راه رفتنش سخت شود.
نردهی چوبی کنار پله ها را برای حفظ تعادل گرفت و سعی کرد سرعتش را زیاد کند.
به امید اینکه اینبار مردی که حس میکرد آرش است صدایش را بشنود بلند تر او را صدا کرد.
_ آرش…
فایده نداشت. باز هم صدایش میان سر و صدا های اطراف خاموش شد.
به انتهای پله ها که رسید مرد از برابر چشمانش ناپدید شد.
او را گم کرده بود.
دستش را مشت کرد و از سر عصبانیت پوفی کشید. هوایی که از دهانش خارج شد چتری هایش را تکان داد.
دست برد و آن ها را مرتب کرد و به امید یافتن آرش در طبقهی بالا چرخ زد.
چند اتاق پشت سر هم در این طبقه وجود داشت.
خواست در یکی از اتاق ها را باز کند که صدای بلند خندهی چند مرد به گوشش رسیده و باعث توقفش شد.
با اینکه صدای آهنگ حتی در طبقهی بالا هم بلند به گوش میرسید، اما با این حال صدای آن خنده ها چیزی نبود که بتواند نادیدهاش بگیرد.
کمی از در اتاق فاصله گرفت و با دیدن میزی که در فضای بزرگ انتهایی آن قسمت و چسبیده به بخشی از نرده های چوبی قسمت بالا قرار داشت چند قدم جلوتر رفت.
نور لوستر کوچکی که بالای میز قرار داشت آن قسمت را کاملا روشن کرده بود و افرا توانست ورقه های پاسور که دست به دست میشدند و لیوان های نوشیدنی روی میز را ببیند.
گاهی سیگاری هم میان مردان دور میز دست به دست میشد. سیگاری که مطمئن بود سیگار معمولی نیست!
نگاهش روی یکی از مرد ها ثابت ماند. آب دهانش را قورت داد. مرد پشتش به او بود، اما افرا حس کرد این قامت و قد و قواره برایش آشناست. وقتی مرد کمی چرخید و نیم رخش را دید سریع عقب رفت.
اشتباه فکر نکرده بود. آن مردی که به چشمش آشنا میآمد مهران بود.
حالش با دیدن آن صحنه بد شده بود. مطمئن بود آن مرد ها در حال قمار کردن بودند.
از ترس اینکه مهران او را دیده و ول کنش نباشد سریع و بی فکر در یکی از اتاق ها را باز کرد. خودش را داخل اتاق انداخت و در را پشت سرش بست.
کلید برق را به سختی پیدا کرد و برق را روشن کرد.
داخل اتاق یک تختخواب دو نفره و یک میز آرایش وجود داشت.
خدا را شکر کرد که اتاق خالی بوده است.
به سمت تخت رفت و روی آن نشست. دستش را روی روتختی براق طوسی رنگ کشید. صدای موسیقی در اتاق کمتر به گوش میرسید و همین باعث شد بتواند بهتر فکر کند زیر لب گفت:
_ وای عجب غلطی کردم. اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟ این نامدارا چیکارهن مگه؟
چشمانش را بست.
_ اه آروم باش بابا... مهمونیه دیگه…هر کی هر غلطی دلش خواست میکنه…
مکث کرد و غرید:
_ بمیری آرش... بمیری تو با این پیشنهادت! مرتیکهی گاو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدید رو نمیزاری ؟😢
وااایییی ترو جدت اون یکی پارتا رو هم بزا🥺😐🤏