رمان الفبای سکوت پارت 54 - رمان دونی

زور زده بود زبان باز کرده و از او عذر خواهی کند، اما نتوانسته بود و فقط با پشیمانی و پریشانی به رانندگی ادامه داده بود. دم در خانه‌ی افرا هم وقتی خواسته بود عذر خواهی کرده و از او دلجویی کند افرا بی توجه به او از ماشین پیاده شده و با سرعت از آن ها دور شده بود.

اوضاع به حدی خراب بود که حتی علی هم حاضر نشده بود شب را به خانه‌ی آن ها بیاید و با لجبازی خواسته بود او را به عمارت برگرداند.

کلافه از اتفاقاتی که گذرانده بودند کنار باغچه نشست و سرش را میان دستانش گرفت.‌
برایش عجیب بود که چرا نگاه غمگین افرا تا این اندازه برایش مهم شده است، آن هم با وجود اینکه آن شب اشک شایلی را هم در آورده بود.

به افکار خود پوزخندی زد. افرا و شایلی اصلا قابل مقایسه نبودند. قصد تبرئه کردن خودش را نداشت، اما این را می‌دانست شایلی چوب حماقت خودش را خورده بود، ولی قصه‌ی افرا فرق می‌کرد.
افرا هیچ نقشی در اتفاقاتی که برایش رخ داده بودند نداشت. به او حق می‌داد که از جمله‌ی بی فکر او برداشت بدی داشته باشد.

افکارش باعث شدند تا کلافگی‌اش اوج بگیرد. برای چه تا این اندازه بی فکر عمل کرده بود؟

غرق در عالم خودش بود که صدای شیرین او را از این عالم بیرون کشید. همیشه برایش جای سوال بود که شیرین چگونه وقتی او دچار بی خوابی می‌شود به سراغش می‌آید.

به چشمان خوابالود شیرین نگاه کرد و پرسید:
_ چرا نخوابیدی شیرین؟

شیرین گوشه‌ی پیراهن بلند تابستانی‌اش را گرفت و کنارش نشست.
_ تو چرا نخوابیدی؟ مگه صبح نباید بری مزرعه؟
با تردید ادامه داد:
_بخاطر مهستاست؟

تارخ پوزخندی زد. به تنها کسی که امشب نیاندیشیده بود مهستا بود. فکرش پر بود از اسم یک نفر… یک دختر با موهای چتری و چال عمیق روی گونه‌اش… افرا.

صادقانه جواب شیرین را داد:
_ بخاطر افرا بی خواب شدم.

شیرین از جواب صریح تارخ حیرت زده شد. ناباور پرسید:
_ افرا همون دختری که شب تو مزرعه مراقبت بود و به من زنگ زد؟

تارخ سر تکان داد.
شیرین نگران پرسید:
_ چیزیش شده تارخ؟ نکنه بلایی سرش اومده.

تارخ لبخند تلخی زد.
_ نه چیزیش نشده فقط امشب بدجور ناراحتش کردم. بعدش پشیمون شدم، اما نتونستم باهاش حرف بزنم.

شیرین با ابروهایی بالا رفته به نیم رخ تارخ خیره شد و لبخند معناداری زد. اولین بار بود که بعد از اینهمه سال و مهاجرت کردن مهستا می‌دید تارخ نگران یک دختر است. با این وجود به روی خودش نیاورد و آرام پرسید:
_ چرا؟ چیکار کردی مگه؟

تارخ آهی کشید.
_ عصبی شدم از دستش توهین کردم بهش. یه جورایی بهش گفتم بی بند و باره… افرا فرزند طلاقه از حرفام بد برداشت کرد. البته حقم داشت…

شیرین لبش را گاز گرفت.
_ از تو بعیده تارخ. افرا که خیلی خانم و مهربون بنظر میومد.

تارخ نگاهش را به آسمان دوخت.
_ نگو شیرین خودم خجالت کشیدم. اصلا نفهمیدم چی شد. داشت آواز می‌خوند همه نگاش می‌کردند…
اخم هایش را درهم کرد.
_ همه‌ش تقصیر اون مرتیکه الاغ شد که می‌خواست شماره بده بهش.

به شیرین نگاه کرده و غر زد:
_ شیرین افرا بچه‌س… شیطونه… حالا که اومده تو مزرعه باید مراقبش باشم. حواسم بهش باشه. نتونستم بی تفاوت باشم… عصبی شدم.

شیرین با لبخندی که به سختی کنترل می‌کرد آرام زمزمه کرد:
_ مگه تو مزرعه داشت آواز می‌خوند؟

تارخ انگار کنایه‌ی پنهان سوال شیرین را متوجه نشده بود که جواب داد:
_ نه…

به خودش آمد. نگاهش را سمت شیرین چرخاند. شیرین لبخندش را رها کرده بود. اخم کرد و غرید:
_ به پدرش قول دادم مراقبش باشم.

شیرین با لبخند گفت:
_ تو مزرعه یا همه جا؟

تارخ معترض شیرین را صدا زد.
_ شیرین…

شیرین به خنده افتاد.
_ چته؟ من که چیزی نگفتم!

تارخ با اخم غر زد:
_ تو چیزی نگفتی اما این خنده هات با اون نگاهت خیلی چیزا می‌گن.

شیرین با خونسردی به چشمان تارخ نگاه کرد.
_ این جلز و ولز کردن تو هم خیلی چیزا می‌گه.

تارخ ناباور خندید.
_ شیرین افرا بچه‌س. نکنه فکر کردی من دلباخته‌ی یه دختر بچه‌ی سر به هوا شدم؟

شیرین صاف در چشمانش زل زد.
_ اون دختری که من دیدم یه خانم جوون و بالغ بود. فعلا بچه تویی که داری خودتو گول می‌زنی.

تارخ حیرت زده خواست چیزی بگوید که شیرین از جایش بلند شد.
_ چیزی نگو… من که توضیح نخواستم ازت. فقط حرفی که بهش زدی خیلی بد بوده. مثل یه مرد متشخص ازش عذر خواهی کن.

تارخ هم از جایش بلند شد و با لجبازی گفت:
_ همچین کاری نمی‌کنم. اون بچه فقط کارمند منه. همین. نیازی نمی‌بینم پاچه خواریش رو بکنم. اصلا به درک که ناراحت شد.

با اخم از کنار شیرین گذشت و ندید لبخند بعدی شیرین عمیق تر بود.

خودش را به اتاقش رساند و تنش را روی تخت رها کرد.
لبخند شیرین برایش هشدار بزرگی بود‌.
شیرین آنچنان هم بی راه نمی‌گفت. چه مرگش شده بود؟ برای چه بخاطر افرا خواب از چشمانش فراری بود؟
حتی نمی‌توانست به مهستا بیاندیشد. عین بچه ها کولر اتاقش را روشن کرد و ملافه‌ی نازک را روی سرش کشید.
سرش را داخل بالش فرو برد و غرید:
_ به درک!
*

با دیدن یوسف افسار اسبش را کشید و آن را متوقف ساخت.
بلند یوسف را صدا زد که او با سرعت به سمتش آمد و کنار تکتاز ایستاد.
_ جونم تارخ خان؟

تارخ صدایش را صاف کرد.
_ خانم مهندس رو ندیدی؟ اومده دیگه؟

یوسف سر تکان داد.
_ بله آقا اومدن. ماشینشون که جای همیشگی پارک بود. ندیدین؟

دیده بود و حتی از دیدن ماشین افرا شوکه شده بود. فکر می‌کرد با اتفاقات دیشب او بیخیال مزرعه شود.
سرفه‌ی کوتاهی کرد.
_ چرا ماشینش رو دیدم، اما نتونستم خودش رو پیدا کنم. یه کاری داشتم باهاش.

یوسف با انگشت اشاره گاوداری را نشان داد.
_ آقا من همین چند دقیقه پیش تو گاوداری دیدمشون. با دامپزشک مزرعه داشتن حرف می‌زدن.

تارخ اوهومی گفت و در برابر چشمان متعجب یوسف تکتاز را به حرکت درآورد و به سرعت به سمت گاوداری حرکت کرد.
مقاومتش در هم شکسته بود. از صبح منتظر فرصتی بود که افرا ببیند، اما به هر قسمت مزرعه سر زده بود نتوانسته بود او را پیدا کند. بهانه‌ای هم نداشت تا به رحمان بگوید او را به اتاقش بفرستد.

خودش را که نمی‌توانست گول بزند. دوست نداشت افرا مثل دیشب ناراحت باشد. می‌خواست مطمئن شود که او اتفاقات دیشب را فراموش کرده است.

جلوی گاوداری که رسید به سرعت از روی تکتاز پایین پرید. با دیدن اسکای که جلوی گاوداری داشت بالا و پایین می‌پرید و بازی می‌کرد لبخند محوی زد. حالا دیگر مطمئن بود که افرا آنجاست.
با قدم هایی بلند خودش را داخل گاوداری رساند. فضای داخل گاوداری خنک تر از بیرون بود.

گاوداری یک سالن بسیار بزرگ سر پوشیده به شکل مستطیل داشت که دو طرف آن چندین گاو هلشتاین پرورش داده می‌شد. جلوی جایگاهی که مختص نگهداری گاو ها بود باکس هایی تعبیه شده بودند که مخلوط علوفه و کنسانتره برای تغذیه گاو ها داخل آن قسمت ریخته می‌شد. قسمت دیگری هم برای آب طراحی شده بود.

تارخ همانطور که با داشت از کنار گاو ها می‌گذشت سر بعضی از آن ها را هم نوازش می‌کرد.

وقتی به وسط گاوداری رسید توانست از دور افرا و دامپزشک مزرعه که کنار هم روی یک سکوی سیمانی نشسته و مشغول حرف زدن بودند را ببیند.
باز هم بی آنکه کنترلی روی خودش داشته باشد اخم هایش درهم شدند.

به قدم هایش سرعت داد. وقتی مقابلشان رسید کلاه وسترنی‌اش را از روی سر برداشت و با اخم سلام داد.

حسینی، دامپزشک مزرعه با دیدن تارخ سریع از جایش بلند شد، اما افرا بی توجه به او به نوشیدن چایی‌اش که به تعارف دکتر حسینی همراهش شده بود مشغول شد.

تارخ با دیدن بی توجهی افرا و اینکه سلامش را بی جواب گذاشته بود چپ چپ به او نگاه کرد و بعد سرش را سمت دکتر حسینی چرخاند.
_ همه چی رو به راهه آقای دکتر؟ مشکلی که نیست؟

حسینی لبخندی زد.
_ خیالتون راحت باشه جناب نامدار. همه چی رو به راهه فقط باید حواستون به اون گاوی که بارداره باشه… کم کم وقت زایمانش داره نزدیک می‌شه.
با لبخند نگاهش را به سمت افرا چرخاند‌.
_ البته من که نگران نیستم. ماشالله خانم مهندس اونقدر تو کارشون دقیقن که جای نگرانی نمی‌مونه واقعا.

تارخ با زور سرش را تکان داد.

افرا لبخندی به روی حسینی پاشید.
_ لطف دارین آقای دکتر.

حسینی لبخند عمیق تری زد.
_ حقیقته خانم مهندس.
نگاهش را سمت تارخ چرخاند.
_ اجازه بدین من دیگه مرخص می‌شم.

تارخ از خدا خواسته کنار رفت.
_ به سلامت.

حسینی با خداحافظی از آن ها دور شد. تارخ خواست کنار افرا و جایی که دکتر حسینی تا چند دقیقه قبل نشسته بود بنشیند که افرا بلافاصله از جایش برخاست و بلند شدنش تارخ را هم از نشستن منصرف کرد.

تارخ کلافه جلوی افرا را گرفت و مانع رفتنش شد.
_ کجا؟ کارت دارم.
به سکو اشاره کرد.
_ بشین.

افرا خونسرد و بدون لجبازی نشست.
_ بفرمایین. منتظرم.

تارخ نفسش را بیرون داد و با فاصله‌ی کمی از افرا روی سکو جا گیر شد. اصلا نمی‌دانست چه باید بگوید. تا جایی که خبر داشت تمام کار ها به نحو احسن انجام شده بودند و افرا نه تنها بهانه‌ای برای سوال یا غر زدن نگذاشته بود که بلکه به قدری از مسئولیت های او کم کرده بود که می‌توانست کلی وقت اضافی در مزرعه برای استراحت پیدا کند.

مردد بود که چگونه صحبت با او را شروع کند که افرا با جدیت گفت:
_ جناب نامدار من کارم تموم شه می‌خوام برگردم خونه اگه صحبتی ندارین من برم.

تارخ از لحن خشک و سرد او که در مغایرت با رفتار های همیشگی‌اش بود شوکه شد. سرش را سمت او چرخاند و با حیرتی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید:
_ قرار بود برای اون خانمی که می‌گفتی می‌خواد مربا و این چیزا درست کنه میوه بچینی. چی شد؟ کارگر گرفتی؟

افرا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ کار مهمتون این بود؟

تارخ اخم کرد.
_ از نظر تو مهم نیست؟ اون خانم الان همه چشم امیدش به همین مزرعه‌س. حالا که کلی بهش امید دادی می‌خوای بزنی زیرش؟

افرا پوفی کشید و از جایش بلند شد.
_ چشم جناب نامدار. فردا اینو هم پیگیری می‌کنم. امر دیگه‌ای ندارین؟

تارخ اخم کرد‌.
_ من بهت گفتم می‌تونی از جات بلند شی؟

افرا حیرت زده از رفتار قلدرانه‌ی او زمزمه کرد:
_ منظورتون چیه؟ کار دیگه‌ای دارین بفرمایین. من همینطوری سر پا گوش می‌دم.

تارخ کلافه پوفی کشید. افرا وقتی سکوت او را دید چرخید تا برود که تارخ صدایش زد.
_ افرا…

افرا با حرص سمتش چرخید.
_ می‌تونین منو خانم مهندس صدا کنین. البته به احتمال زیاد حافظه‌تون یاری نکنه، اما مسئله‌ای نیست. ملکی هم بگین مشکلی ندارم. بار آخرتونه منو به اسم کوچیکم صدا می‌‌زنین.

تارخ با چشمانی گشاد شده به افرا و جدیتش خیره شد.
از جایش برخاست.
_ دکتر حسینی باهات چیکار داشت؟

افرا پوزخندی زد.
_ آهان ببخشید یادم نبود سامان گفته مراقب من باشین. این سوالا هم مربوط به همون وظایف بادیگاردیتونه؟

قبل از اینکه تارخ چیزی بگوید دستش را بالا آورد.
_ اسکای اون بیرونه. به اندازه‌ی کافی هم بلده از من مراقبت کنه. کافیه یه سوت بزنم جناب نامدار اونوقت همینجا خود شمارو تیکه پاره می‌کنه! پس زیاد نگران نباشین.
دستش را بالا آورد.
_ روز بخیر.

چرخید و در برابر چشمان حیرت زده‌ی تارخ از گاوداری بیرون زد.

تارخ ناباور و حیرت زده به مسیر رفتن او خیره شد.
حس بدی گرفت. دستش را سمت کلاهش برد و آن را با شدت از روی سرش برداشت و روی سکو کوبید.
از خودش عصبی بود. هم از رفتار دیشب و هم از رفتار احمقانه‌ی فعلی‌اش که بجای صحبت کردن با او بیشتر خودش را مورد تمسخر افرا قرار داده بود.
پوفی کشید. ترجیح می‌داد امروز زودتر مزرعه را ترک کند قبل از اینکه گند بیشتری به بار بیاورد.
****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دنیام
دنیام
2 سال قبل

داره جالب میشه …😍
پارتا کوتاهن🤧

دنیام
دنیام
2 سال قبل

داره جالب میشه …😂🤝🏼

ستایش
ستایش
2 سال قبل

اصلا کم نبود بعضی رمان ها هستن چهار تا هط هستن خیلی هم خوبه ممنون ازتون من که رمان هایی که میخونم این از همشون بیشتره عالی بود رمانش خیلی خیلی ممنون ازتون

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل

بسیار خوب و عالی و قیشنگ و جینگول منگوله
💋😂
الهی همینجوری رمان خوب پیش بره و ابکی و بیخود عین بقیه رمانا نشه
پارتا هم اگه بیشتر بشه ممنون میشیم

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

اصلا عالیه عالیه 😍
جز این چیز دیگه ای نمیتونم بگم 😊😊💜

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

رابطه زوج داستان خیلی کند پیش میره و پارت هم خیلی کمه نویسنده جان خواهشا پارتا رو طولانی تر کن
داستان عالیه👌 اما کاش به مرور هیجانش رو بیشتر کنی🌸

ارام
ارام
2 سال قبل

عالی بود💜

ستایش
ستایش
2 سال قبل

همییییییین؟؟؟!!!…. از دیشب منتظرم🤕
خییییییلی کم بود که!

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x