افرا خمیازه‌ای کشید.
_ هیچی بابا… پاهام تاول زد بس که گشتیم… برگردیم ماشین. اسکای تنهاست تو ماشین. بعدشم بریم شام بخوریم. گرسنمه.

صحرا سر تکان داد.
_ منم گرسنمه‌… حالا اگه هلیا ول کرد!

همان لحظه هلیا با خنده از مغازه بیرون آمد. افرا چپ چپ نگاهش کرد.
_ چته غش کردی؟

هلیا کیفش را روی شانه جا به جا کرد و کارتی که در دست داشت را به سمت افرا گرفت.
_ بابا داشتم‌ پشت سرت میومدم پسره نذاشت. هزار آیه و التماس که شماره‌‌ش رو بدم بهت. گفتم قبول نمی‌کنیا ول کن نبود مجبور شدم بگیرم.
با خنده اضافه کرد:
_ چی گفتی بهش جرات نکرده به خودت بده شماره رو؟

افرا پوفی کشید.
_ غلط کرده! بنداز دور شماره‌ش رو.

هلیا به ویترین بوتیک اشاره کرد.
_ زشته خب! داره نگامون می‌کنه.

افرا چپ چپ نگاهش کرد.
_ چی چی رو زشته؟ به جهنم که نگاه می‌‌کنه.
دستش را در هوا تکان داد.
_ اصلا ول کن بابا…بریم شام بخوریم. دارم تلف می‌شم.

هلیا شانه بالا انداخت و مردد کارتی که از پسر گرفته بود را داخل سطل آشغالی که نزدیکشان بود انداخت و با هیجان گفت:
_ افرا بیا یه سر به بوتیک مسعود بزنیم بعد بریم شام. من می‌شناسم این نزدیکیاست. تو پاساژ اون سمت خیابونه.

افرا متفکر و با شک به صورت هلیا نگاه کرد که هلیا بازویش را گرفت.
_ نه نیاریا… بابا تو حتی بوتیکش رو ندیدی! اصلا شاید بهش برخورده واسه همون کم پیداست.

افرا سرتکان داد.
_ خیلی خب! بریم… اما زشته دست خالی بریم. شیرینی فروشی می‌شناسی این نزدیکیا؟

صحرا خندید.
_ مسعود بهانه‌س قشنگ معلومه هوس نون خامه‌‌ای زده به سرت.

افرا چشمکی زد.
_ با یه تیر دو تا نشون می‌زنم!
****
هلیا پاکت شیرینی را به دست افرا داد و با انگشت اشاره به انتهای پاساژ اشاره کرد.
_ اوناها… اونجاست.

افرا نفس عمیقی کشید. مدت زیادی بود که مسعود را ندیده بود. نمی‌خواست بگوید دلتنگی عمیقی نسبت به او احساس می‌کرد، اما دلش می‌خواست او را ببیند. قبل تر ها عادت داشتند آخر هفته ها را کناد هم در مهمانی یا گردش وقت بگذرانند. احتمالا مسعود هم بخاطر کارش گرفتار بود که وقت نمیکرد با او تماس گرفته یا قرار بگذارد.
با فکر اینکه حالا با دیدنش غافلگیر خواهد شد لبخندی زد و به سمتی که هلیا نشان داده بود قدم برداشتند.

همانطور که به سمت بوتیک می‌رفتند افرا داشت آن مانتوی بادمجانی را مسخره می‌کرد و ادای پسر فروشنده را در میاورد و صحرا و هلیا غش غش می‌خندیدند که ناگهان با دیدن صحنه‌ی مقابلش قدم هایش متوقف شدند و حرف در دهانش ماسید.
سکوت ناگهانی‌ و ایستادنش باعث تعجب صحرا و هلیا شد.
همین که هلیا پرسید چه شده و برای چه ایستاده است افرا سریع دست صحرا را کشید و خودش را پشت درخت بزرگی که با کمی فاصله از آن ها و در وسط پاساژ قرار داشت کشاند.

هلیا هم با تعجب کنارشان رفت. حیرت زده گفت:
_ چی شده افرا؟

صحرا هم با تعجب و کنجکاو به دهان افرا خیره شد که افرا با ناباوری و حرص پوزخندی زد.
_ حالا می‌فهمم چرا خبری ازش نبود. آشغال…

هلیا از بازویش آویزان شد.
_ چی می‌گی افرا؟ کی آشغاله؟

افرا غرید:
_ کورین مگه؟

با حرص به مسعود که دست دختر جوانی را گرفته و در حال خوش و بش کردن با او بود اشاره کرد.
هلیا به جایی که افرا اشاره کرده بود خیره شد و حیرت زده گفت:
_ یا خدا… این زنیکه کیه دیگه؟

پشت دختر به آن ها بود و نمی‌توانستند چهره‌ی او را ببیند. برای همین هم هلیا مردد لب زد:
_ افرا شاید آشنایی، فامیلی چیزیه…

افرا پوزخندی زد:
_ هلیا خودتو زدی به نفهمی؟ من از این فاصله هم می‌تونم ببینم داره دستش رو ناز می‌کنه! تازه خم شد گونه‌ش رو هم بوسید. شما ندیدین. نیششم که تا بناگوش بازه. کدوم الاغی با فامیلش اینطوری رفتار می‌کنه؟

هلیا حرصی شد.
_ غلط کرده. پس چرا وایستادیم اینجا؟ بیا بریم بزن تو دهنش.

صحرا بلافاصله با ترس لب زد:
_ افرا توروخدا… دعوا نشه یهو؟

هلیا بازوی افرا را گرفت.
_ بیا بریم، عین ماست تماشا نکن.

همین که خواستند از جایشان تکان بخورند دختر از مسعود خداحافظی کرد و چرخید.
افرا با دیدن دختری که حالا داشت از مسعود فاصله می‌گرفت چنان حیرت زده شد که نتوانست تکان بخورد.
هلیا بازویش را کشیده و توپید‌:
_ دختره رفت احمق… یالا…

افرا بی اختیار دستش را بالا آورد و گوشه‌ی یک چشمش را مالید تا مطمئن شود اشتباه ندیده است.
اشتباه ندیده بود. آن دختر تینا بود. خواهر تارخ نامدار.

نمی‌دانست باید چه کند؟ سردرگم شده و حالش بد بود‌.
هر دختری بجای تینا بود مطمئنا جلو می‌رفت و حال مسعود را اساسی می‌گرفت، اما تارخ نامدار…
بازویش را از دست هلیا بیرون کشید و با گرفتن دست او گفت:
_ جلو نرو هلیا.

صحرا هم حرف خواهرش را تایید کرد.
_ راست می‌گه هلیا شر می‌شه.

هلیا ناباور به افرا خیره شد.
_ چی چی رو شر می‌شه؟ یارو داره علنا بازیت می‌ده. اصلا شر می‌شه که می‌شه. به جهنم.

افرا کلافه دستش را به چتری هایش کشید.
_ دختره‌رو می‌شناختم.

صحرا جلوتر از هلیا پرسید:
_ کیه؟

افرا برای جواب دادن مردد بود‌. اصلا نمی‌فهمید باید چه کند. تینا بدون اینکه آن ها را ببیند از کنارشان گذشت. لبخند روی لب هایش بود.
هلیا دوباره سوالش را تکرار کرد.
_ با توام؟ می‌گم کیه؟
قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید صدای یک پسر که هلیا را صدا زد باعث شد هر سه به سمت او بچرخند.
ظاهرا آن پسر ناشناس و هلیا همدیگر را خوب می‌شناختند.

_ هلیا خودتی؟

هلیا لبخندی زورکی زد و با او که دستش را به سمتش دراز کرده بود دست داد.
_ اِ… تویی سهراب؟

سهراب لبخندی زد.
_ بله منم… چطوری؟ خوبی؟ از این ورا؟

نگاه افرا بی حواس روی صورت سهراب چرخید. موهای بلندش را محکم از پشت سر دم اسبی بسته بود و ریش پروفسوری هم روی صورتش خودنمایی می‌کرد.

صدای عصبی هلیا باعث شد سریع حواسش را جمع کرده و جلوی او را بگیرد‌.
_ والا اومده بودیم شغل جدید و افتتاح بوتیک تو و اون دوست بی خاصیتت رو تبریک بگیم، اما…

افرا سریع میان حرفش پرید. با لبخند و در حالیکه سعی می‌کرد خونسرد بنظر بیاید گفت:
_ شما شریک مسعودین؟ قبلا ندیده بودمتون.

پسر لبخندی زد.
_ بله من سهرابم و شما؟

افرا لبخندی زد.
_ یعنی مسعود از دوست دخترش به شما نگفته؟

سهراب ابروهایش را بالا داد.
_ افرا؟
سکوت و لبخند افرا را که دید بدون آنکه متوجه شود آن لبخند از سر اجبار است ادامه داد:
_ خیلی خوشحال شدم دیدمت… اصلا چرا وایستادیم اینجا؟ بیاین بریم تو بوتیک. مسعود از دیدنتون خیلی خوشحال می‌شه.
نگاهش را روی صحرا قفل کرد.
_ شما خودتون رو معرفی نکردینا…

صحرا کوتاه زمزمه کرد:
_ من خواهر افرام.

سهراب سر تکان داد.
_ خوشبختم.

دستش را باز کرد و تعارف زد تا دختر ها جلوتر از او راه بیافتند‌.
هلیا خواست غر بزند که افرا نیشگون آرامی از بازویش گرفت و زیر گوشش گفت:
_ حرف نزن هلیا… اصلا چیزی به روت نیار. بعدا بهت می‌گم چی به چیه.

هلیا با اکراه و صورتی درهم سرتکان داد. افرا سرعت قدم هایش را عمدا کم کرد و آرام طوری که سهراب متوجه نشود به صحرا هم تاکید کرد در رابطه با چیزی که دیده بودند لام تا کام حرفی نزند.

وقتی وارد بوتیک شدند مسعود در حال مرتب کردن یکی از رگال ها بود.

با صدای سهراب مسعود سرش را بالا آورد.
_ مسعود خان تشریف بیار ببین کیا اومدن دیدنت.

مسعود نگاهش را به پشت سر سهراب دوخت و با دیدن افرا اول کمی شوکه شد، اما بلافاصله خودش را جمع و جور کرد و با سیاست و لبخندی که روی لب هایش نشانده بود به سمت آن ها رفت.

افرا با دیدن واکنش مسعود دستش را مشت کرد و به سختی خودش را مجبور کرد تا پوزخند نزند.
مسعود که مقابلشان رسید بی توجه به هلیا و صحرا دستانش را روی شانه های افرا گذاشت.
_ ببین کی اینجاست. چطوری عشقم؟ دلم برات یه ذره شده بود!

افرا دلش می‌خواست روی صورت مسعود بالا بیاورد. باورش نمی‌شد، اصلا باور نمی‌کرد او تا این اندازه وقیح باشد.

خودش را با بدبختی کنترل کرد و پاکت شیرینی دستش را به دست مسعود سپرد.
با سر به بوتیک اشاره کرد.
_ مبارکه… زیادی شیکه… گنج پیدا کردی؟

مسعود پاکت شیرینی را از دست افرا گرفته و خم شد و گونه‌ی او را بوسید.
_ مرسی عزیزم. زحمت کشیدی. دیگه خدا لطف کرد و جور شد. وام و این حرفا…

افرا دندان هایش را روی هم فشار داد. دلش می‌خواست مشتش را روی فک او فرود بیاورد. نکند مسعود فکر کرده بود با یک احمق طرف است؟

یک حدس با قدرت هر چه تمام تر در ذهنش جولان می‌داد و آن این بود که احتمال داشت مسعود یک چنین بوتیکی را با کمک تینا اجاره کرده باشد.

خانواده‌ی تارخ نامدار به قدری ثروتمند بودند که تینا از پس چنین کمکی به او بر بیاید، اما مگر تینا مسعود را همراه او در مزرعه ندیده بود؟ مگر نمی‌دانست او و مسعود با یکدیگر دوست هستند؟ چگونه با دانستن چنین چیزی با مسعود وارد رابطه شده بود؟

مسعود چه مرگش بود؟ اگر تینا را می‌خواست برای چه طوری وانمود می‌کرد انگار همچنان عاشق و شیدای اوست؟
فضای اطرافش چنان خفه بنظر می‌آمد که حس می‌کرد هر لحظه احتمال دارد نفسش رفته و باز نگردد، اما با این حال هر طور که شده بود خودش را عادی نشان داد و نهایتا با تعارف مسعود روی یکی از صندلی های گوشه بوتیک نشست.

مسعود جعبه‌ی شیرینی که خریده بود را باز کرد و بعد از تعارف به بقیه کنار افرا نشسته و جعبه را روی پای او گذاشت.
_ بفرما خوشگلم.

افرا جعبه را پس زد.
_ نمی‌خورم.

ابروهای مسعود بالا رفتند.
_ چرا؟ تو که عاشق شیرینی بودی.

افرا پا روی پا انداخت.
_ تو ماشین خوردم‌.

مسعود سر تکان داد و جعبه را برداشته و کناری گذاشت. دست افرا را گرفت.
_ چخبر؟ کارت چطور پیش می‌ره؟

افرا صاف در چشمانش زل زد.
_ خبرا که پیش توئه. ظاهرا سرت خیلی شلوغه. پیدات نیست.

مسعود سرش را زیر گوش افرا برد.
_ ببخشید دیگه..‌. درگیر بوتیک بودم. جبران می‌‌کنم برات.
سرش را عقب برد و لب زد:
_ بلند شو یه نگاه به لباسا بنداز. چیزی لازم نداری؟

افرا نفسش را بیرون داد.
_ نه اتفاقا از خرید اومدیم.
پرکنایه اضافه کرد.
_ دستت درد نکنه.

مسعود مصنوعی اخم کرد.
_ بوتیک دوست پسرت رو ول کردی رفتی از جای دیگه خرید کنی؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ راستش فکر می‌کردم دیگه چیزی بینمون نمونده. بی خبری و بی توجهی های این مدتت اینو نشون می‌داد‌‌.

مسعود دستش را دور شانه‌ی او حلقه کرد. آرام زمزمه کرد:
_ زده به سرت؟ دیوونه! تو همه چیز منی! عشق منی!

اگر سر درگم نبود همانجا چنان مسعود را سر جایش می‌نشاند که تا عمر دارد فراموش نکند، اما باز هم به اجبار سکوت کرد و وقتی دید حالش از نزدیکی به مسعود بهم می‌خورد به بهانه‌ی دیدن لباس ها از جایش برخاست و خودش را مشغول نشان داد.

حواسش تنها جایی که نبود به لباس ها بود. همانطور که بی حوصله داشت دستش را روی لباس ها می‌رقصاند تمام حواسش را به مسعود داده بود. می‌توانست صدای او را بشنود که داشت با صحرا حرف می‌زد. خون خونش را می‌خورد.

نمی‌توانست اجازه دهد آدم خیانت کاری مثل مسعود به خواهرش نزدیک شود. با این فکر چرخید و رو به صحرا گفت:
_ صحرا پاشو دیر شده باید بریم.

به هلیا نگاه کرد تا او هم صحبت هایش با سهراب را تمام کند.
هلیا و صحرا هر دو با دیدن نگاه جدی افرا سریع از جایشان بلند شدند.

مسعود گفت:
_ یعنی چی؟ کجا می‌رین؟ تازه رسیدین که.

افرا جدی جواب داد:
_ اسکای تو ماشینه… باید ببرمش یکم بگرده تو پارک. فردا باید زود برم سر کار.
عمدا و با تاکید ادامه داد:
_ تارخ نامدار خیلی حساسه رو کار! دیر کنم توبیخ می‌شم.
*

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۷ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۱ / ۵. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۲ / ۵. شمارش آرا ۱ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همین چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mohadese
Mohadese
2 سال قبل

هلیا نکن شر میشه😂😑

R
R
2 سال قبل

میشه بگین پارت گذاری چجوریه

R
R
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

به.. فاطمه خودمونی ک… چ خبر عشقم… خوبی… نمیدونسم ادمین شمایی

R
R
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

رمان افگار ک کلا حرصمونو در آورده.. اومدم اینو خوندم… افگار یع چیز دیگس… سعی کن ب نویسنده بگی ک پارت بدع… واقعا خیلی بدع ک اینجوری مارو گذاشته… زشته بخدا… بگو خجالت بکش… ما این همه خوندیم جای حساس ک رسید میگی چاپ…
😥

Roya
Roya
2 سال قبل

باید دید افرا چیکار میکنه واگه تارخ بفهمه چی میشه

Nazi
Nazi
2 سال قبل

نمی‌دونم نویسنده نظرم رو می‌بینه یا نه اما امیدوارم ببینه
رمانت خیلی خوب و واقعی بنظر میرسه ممنون که توعم مثل بقیه سبک استاد دانشجو و ارباب رعیت و پسرای وحشی و سادیسمی و دخترای توسری خور رو پیش نگرفتی و برای خودت و قلمت احترام قایل هستی..

یکی
یکی
پاسخ به  Nazi
2 سال قبل

حرفت خیلی قشنگ بود 🥺👏👏👏
جا داره بگم شیر مادر حرارت😂

Nazi
Nazi
پاسخ به  یکی
2 سال قبل

فدامدا

آیه
آیه
پاسخ به  Nazi
2 سال قبل

شیر مادر و نان پدر حلالت😂😁

Popk
Popk
2 سال قبل

امیدوارم همیشه داستان با همین اوج پیش بره و نویسنده هم رسم رفاقت بجا بیاره و عین بقیه نویسنده ها نزنه تو برجک ما🙂💋
همش استرس دارم نکنه از فردا عین بقیه رمانا این رمانم نصفه ول بشه

بنی
بنی
2 سال قبل

عالییییی

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

اوه اوه اوه داستان به چه هیجانی رسیده
مرسی نویسنده جان داری داستان رو به خوبی پیش میبری ولی یه درس درست و حسابی به این تینا بده چون خیلی … که هم دوست پسر افرا رو دزدیده هم تو پارتای قبلی به داداشش تارخ گفته بود حق نداری عاشق بشیو و دوست دختر داشته باشی و از این جور حرفا

ستایش
ستایش
2 سال قبل

جذااااب تر شد😻… خدا به ما صبر بده بتونیم طاقت بیاریم😥

ستایش
ستایش
2 سال قبل

مسعود رو باید بسپرن دست تارخ حالش رو جا بیاره😂😂😂

Nazi
Nazi
پاسخ به  ستایش
2 سال قبل

حالا مسعود عوضی به کنار که خب اگه افرارو نمیخواست کات میکرد نه خیانت
تو اون تینای بیشعورو بگو که با وجود اینکه میدونست وارد رابطه شده و این هیچییی تازه با افرا بجای اینکه عذاب وجدان داشته باشه بدرفتاری میکنه و از یه طرف دیگه بقول دوستمون پررو پررو به تارخ میگه حق نداری دوست دختر داشته باشی و…
خدایا چرا یه سری از موجوداتت انقدر پرروعن واقعا؟! :///

Bita
Bita
2 سال قبل

کاش یدونه میزد تو دهنه اون مسعود ☹️ حرصم گرفت

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

وای هیجانش خیل رف بالا 😬

دسته‌ها
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x