رمان الفبای سکوت پارت 63 - رمان دونی

 

افرا تک خنده‌ی پر حرصی کرد و مسعود گفت:
_ مانتوت رو در بیار. الان آبم میارم خدمتتون.

رفتن مسعود به آشپزخانه فرصت خوبی بود تا تجدید قوا کند. حرف هایی که در ذهن داشت را برای چندمین بار مرور کرد و با خود اندیشید بعد از اینکه پرده از راز هایی که می‌دانست برمی‌داشت چگونه باید روی صورت مسعود تف می‌انداخت؟
بدون اینکه مانتواش را در بیاورد روی کاناپه نشست. سرهمی‌ نقره‌ای رنگش از زیر مانتو ساده و جلو بازی که پوشیده بود کاملا مشخص بود. برای ملاقات با مسعود به خودش رسیده بود. آرایش کرده و شیک لباس پوشیده بود. عطر گران قیمتی که فقط در مهمانی ها و مناسبات خاص از آن استفاده می‌کرد را هم با سخاوت روی خودش خالی کرده بود.
دلیل شیک پوشیدنش این نبود که می‌خواست از مسعود دلبری کند. به قدری حالش از او بهم می‌خورد که می‌توانست همانجا و مقابلش بالا بیاورد.
به خودش رسیده بود چون می‌خواست قوی بنظر بیاید. نمی‌خواست مسعود فکر کند با خیانتش او را نابود کرده است.
می‌خواست به او بفهماند کسی که در این بازی باخته است او نبود.
از ضعیف بودن متنفر بود. از التماس برای ماندگار کردن آدم ها نفرت داشت. همه یک روز می‌رفتند و بالاخره جایشان با آدم های جدید پر می‌شد. مثل داد و ستد یا مبادله‌ی کالا به کالا. دلیلی برای عزاداری وجود نداشت. دلیلی نداشت ژولیده و پریشان شود یا فراموش کند که باید لباس خوب پوشیده و آرایش کند. خوب غذا خوردن را هم نباید از لیستش خط می‌کشید، حتما بعد از مهمانی کسل کننده‌ی مسعود خودش را به یک رستوران مجلل دعوت می‌کرد. تنها‌… باید یاد می‌گرفت تنهایی خوش بگذراند.

خوب می‌دانست ریشه‌ی این افکار و باور ها از کجا نشات می‌گرفتند، خانواده‌ی نابسامانی که در آن متولد شده بود. می‌دانست گاهی افکارش ظالمانه و تلخ بنظر می‌آمدند، اما مگر اهمیتی داشت؟ آن هم در دنیایی که انگار روی ظلم بنا شده بود!

مسعود که وارد پذیرایی شد پا روی پا انداخته و خونسرد به راحتی تکیه داد.
مسعود کنارش نشست و لیوان آب را به سمتش گرفت.
_ لباسات رو در نیاوردی!

افرا لیوان را گرفت و بدون اینکه حتی یک جرعه از آن را بنوشد لیوان را روی میز مقابلش گذاشت.
_ مگه اومدم مهمونی که لباس عوض کنم؟

مسعود با تعجب به رفتار های او خیره شد.
_ پس واسه چی اومدی؟

افرا سرش را به سمت او چرخاند.
_ پشت تلفن که گفتم. کارت داشتم. می‌خواستم راجع به یه موضوع باهات مشورت کنم.

مسعود با تعجب سر تکان داد.
_ چه موضوعی؟

افرا کمی مکث کرد. دیشب وقتی برای تارخ نوشته بود که به او فکر می‌کند دروغ نگفته بود. دیشب را تا صبح به تارخ نامدار اندیشیده بود. به اینکه او کیست؟ چرا همه از او حساب می‌بردند؟ شغل اصلی‌اش چه بود و اگر می‌فهمید خواهرش با مسعود رابطه دارد چه بلایی بر سر او می‌آورد؟ شاید باید اجازه می‌داد تارخ مسعود را ادب کند!

صدای مسعود باعث شد تا حواسش را جمع کند.
_ افرا خوبی؟ یه جوری هستیا امروز! تعریف نمی‌کنی جریان چیه؟

افرا لبخندی زد. لبخندی که واقعی بنظر می‌آمد.
_ می‌خوام راجع به ارث کلانی که بهم رسیده باهات مشورت کنم.

ابروهای مسعود بالا رفتند.
_ ارث؟

افرا مستقیم در چشمان او زل زد.
_ اوهوم… زمینای پدر سامان قیمت گذاری شدند. عمه‌م میاد ایران تا ارثش رو بگیره. بقیه‌شم می‌رسه به سامان. نزدیک به چند میلیارد پول می‌شه، سامان بهم پیشنهاد داده تمام اون زمینا رو بزنه به نام من و صحرا بجاش ما هم بریم با اون زندگی کنیم.
چشمان گرد شده و نگاه پر طمع مسعود را که دید با حیله گری بیشتری ادامه داد:
_ راستش پیشنهاد وسوسه انگیزیه! از یه طرفم کینه کدورتا تموم می‌شه.

با لوندی موهایش را پشت گوشش برد و با لحن اغوا گری گفت:
_ می‌دونی مسعود داشتم فکر می‌کردم شاید تو بتونی کمکم کنی با پول اون زمینا یه کسب و کار درست و درمون راه بندازم. اگه قبول کنی قول می‌دم تا آخر امسال پنج تا بوتیک مثل بوتیکی الان داری رو صاحب بشی.

مسعود آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد.
_ عجیب غریب شدی افرا… تو همونی نبودی که تا دیروز می‌گفتی دوست نداری سامان برات زمین بخره؟ دلت می‌خواد خودت کار کنی.

افرا خندید.
_ چرا من بودم. منتها اون زمان نمی‌دونستم کار کردن با آدمی مثل تارخ نامدار که احدی جرات نمی‌کنه تو چشاش مستقیم نگاه کنه چقدر سخته‌. کله‌م پر باد بود. بعدشم این زمینا مال سامان نیست. مال پدر بزرگمه. من اگه گاهی پول و کمک سامان رو رد می‌کنم بخاطر اینکه مشکل دارم باهاش. با بابابزرگ خدا بیامرزم که مشکل نداشتم.
چشمکی زد.
_ می‌خوام اول ماشینمو عوض کنم. یه لکسوس rx350 تو نمایشگاه سر کوچمون چشممو گرفته.

مسعود همانطور که در فکر فرو رفته بود زمزمه کرد:
_ از من چه کمکی بر میاد؟

افرا نگاهی به ناخن های لاک زده‌اش انداخت.
_ من به تو پول می‌دم. از ترکیه برام جنس بیاری. مدیریت مغازه ها هم با من. نظرت چیه؟

سکوت مسعود باعث شد نگاهش را از ناخن هایش بگیرد.
_ قبول نمی‌کنی؟

مسعود لبخندی زد.
_ پیشنهادت شوکه کننده بود، معلومه که قبول می‌کنم. کی بهتر از عشقم که باهاش شریک شم، اما…

افرا با خشمی فرو خورده و لبخندی ساختگی میان حرفش پرید.
_ اما چی؟

مسعود دستی روی سرش کشید.
_ حیف نیست اینهمه پول رو تو کار لباس و این چیزا هدر بدیم؟ می‌‌تونیم بریم تو کار ساخت و ساز و ملک و این صحبتا.

افرا با حقارت نگاهش کرد. چه زود وا داده بود. بدون اینکه حتی از صحت حرف های او مطمئن باشد. مسعود آنقدر غرق در پیشنهاد وسوسه انگیز افرا بود که حتی متوجه لحن تحقیر آمیز او نشد.
_ جدا؟ ولی بوتیکم بد نیستا. خودت رو نگاه… مطمئنم تو خوابتم همچین پیشرفتی نمی‌دیدی.

مسعود با هیجانی که آرام آرام به سراغش می‌آمد دست افرا را گرفت و فشار داد.
_ زمین یه چیز دیگه‌س دختر. افرا خودت خوب می‌دونی من عاشقتم… بخدا منتظر بودم اوضام رو به راه شه بعد ازت خواستگاری کنم. حتی هلیا هم در جریانه. می‌تونی ازش بپرسی.

افرا با حیرت به مسعود خیره شد. این دیگر چه حیوانی بود؟ می‌خواست هم با او باشد هم تینا؟
فکش از شدت حرص لرزید، حالا می‌فهمید مرد طماع مقابلش فقط به نیت وضعیت مالی خوب سامان نزدیکش شده بود. منتها با دیدن تینا و ثروت عظیم نامدار ها انگار تصمیم جدیدی گرفته بود، برای همین هم بعد از اینکه هلیا عکس های آن حلقه های ازدواج را نشانش داده بود تا مدت ها صحبتی از خواستگاری از جانب مسعود نبود.
پوفی کشید.‌ عامدانه آن دروغ ها را سرهم کرده بود. پدر سامان یک مهندس بازنشسته بود که جز یک خانه چیز دیگری در دنیا نداشت. خانه‌ای که نهایتا میان سامان و خواهرش که مدت ها بود ایران را ترک کرده بود تقسیم شده بود.

اگر آن دروغ ها را سرهم کرده بود فقط برای این بود که مطمئن شود نیت مسعود در رابطه با او فقط پول بوده است و حالا دیگر کاملا مطمئن بود. این موضوع را می‌توانست به راحتی از شوق و هیجان چشمان او بخواند. وقتش رسیده بود بازی را تمام کند.
_ باشه فقط یه شرط داره؟

مسعود دستش را گرفت.
_ هر شرطی بگی قبوله عشقم.

افرا با خشم دستش را از دست مسعود بیرون کشید.
_ با خواهر تارخ نامدار‌… منظورم دوست دختر جدیدت تیناست…
لبخند ژکوندی زد.
_ کات کن باهاش

انگار که یک سطل آب یخ روی مسعود ریخته باشند شوکه شد. حیرت زده و با بهت به افرا خیره ماند بدون آن که بتواند واکنشی نشان دهد‌. خشکش زده بود طوریکه حتی نمی‌توانست تکان بخورد.

افرا لبخندش را کش داد و از جایش بلند شد.
قبل از اینکه بتواند واضح تر به مسعود بگوید که باید قید تینا را بزند مسعود به خودش آمده از شوک خارج شد و از روی راحتی برخاست.
_ افرا توضیح می‌دم بهت.

افرا با خونسردی شالش را روی سرش کشید.
_ برای شنیدن توضیحاتت نیومدم اینجا. تو واسه من خیلی وقته تموم شدی.

مسعود خواست بازوی افرا را بگیرد که افرا با سرعت دستش را عقب کشید.
_ افرا خواهش می‌کنم من دوستت دا….

جمله‌اش با سیلی محکمی که افرا روی صورتش نواخت ناقص ماند.
_ حقت خیلی بیشتر از ایناست، اما هر چی بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم اونقدر حقیری که حتی لیاقت اینو نداری خودمو واسه بیشتر تحقیر کردنت به زحمت بندازم.

مسعود دستش را روی گونه‌اش چسباند. حالا می‌فهمید تمام سناریویی که افرا برایش تعریف کرده بود یک دروغ تمام عیار بود تا او را به این نقطه برساند.

صدای باز شدن در خانه باعث شد تا نگاه هر دو به سمت ورودی بچرخد. سهراب بود با کیسه های پر از خوراکی در دست.
با دیدن افرا بستن در را از یاد برد و لبخندی زد.
_ خوش اومدی. خلوتتون رو بهم زدم؟

افرا پوزخند عمیقی زد. به سمت کیفش رفت و آن را برداشت. اینبار خطابش هر دوی آن ها بود.
_ دور خواهر تارخ نامدار رو خط می‌کشین. هر چی ازش پول تیغ زدین رو هم بر می‌گردونین. فقط یک هفته وقت می‌دم بهتون. مطمئنم دوست ندارین بدونین فرصتتون تموم شه و هنوز با تینا در ارتباط باشین چه بلایی سرتون میاد.

سهراب نگاهی به مسعود که لام تا کام حرفی نمی‌زد انداخت.
جمله‌ی افرا واضح تر از چیزی بود که نفهمید دقایقی پیش چه اتفاقی در آنجا رخ داده است. افرا آنقدر مطمئن حرف می‌زد که دیگر جای انکاری نمانده بود با این وجود از تهدید افرا خوشش نیامد. کیسه های خریدش را روی زمین انداخت.
و با تمسخر و در حالیکه لبخند به لب داشت به سمت افرا رفت.
_ مثلا چیکار می‌کنی؟

افرا لبخندی زد.
_ من کاری نمی‌کنم خوشگل پسر، اما تارخ نامدار بدونه چطوری از خواهرش سوء استفاده کردین جفتتون رو زنده زنده آتیش می‌زنه.
لبخندش را وسعت داد.
_ می‌دونین که تارخ نامدار کیه؟ با یه اشاره‌ش گور جفتتون کنده‌س!

مسعود چپ چپ به سهراب که اخم کرده بود خیره شد و در حالیکه با چشمانش برای او خط و نشان می‌‌کشید گفت:
_ کی گفته ما از تینا سوء استفاده کردیم؟ داری مزخرف می‌گی!

افرا با اطمینانی که ساختگی بود سرش را به سمت مسعود چرخاند.
_ کسی نگفته خودم دیدم. مزخرف گفتنم هم ثابت می‌شه، وقتی تارخ نامدار جفتتون رو بیچاره کنه.

جمله‌اش با آن لحن پر اطمینان باعث شد تا مسعود خودش را ببازد. سهراب اما با خشم جلوتر آمد.
_ جوجه تو فکر می‌کنی می‌تونی سالم از اینجا بری بیرون که بخوای به تارخ خان نامدار هم اطلاع بدی؟ نمی‌ترسی اینجا بلایی سرت بیاریم؟

مسعود توپید:
_ خفه شو سهراب.

سهراب با مشت روی سینه‌ی مسعود زد.
_ خودت خفه شو.

خواست به افرا که با خونسردی و لبخند تماشایش می‌کرد نزدیک تر شود که صدای پارس یک سگ او را از جا پراند و پشت بندش صدای خشمگین یک مرد باعث شد بی اختیار به پشت سرش بچرخد.
_ جرات داری به اون دختر فقط دست بزن. نو‌ک انگشتت بهش بخوره قلاده‌ی این سگو ول می‌کنم تا همینجا تیکه پاره‌ت کنه مرتیکه‌ی لاشی!

افرا با رضایت به اسکای نگاه کرد و با ابرو به آرش اشاره کرد تا رهایش کند.
وقتی قدم در خانه‌ی مسعود گذاشته و با او تنها شده بود ترسیده بود، اما قبل از اینکه برای دیدن او بیاید همه‌ی این حالات را از قبل پیش بینی کرده بود. حدس زده بود ممکن است اتفاق بدی رخ دهد. بخصوص که با یاد آوری روزی که تینا را در بوتیک مسعود دیده بود احتمال داده بود سهراب هم گوشه‌ای از این بازی باشد. اگر غیر از این بود آنگونه راحت با او برخورد نمی‌کرد انگار که تا دقایقی قبل از آن تینا، آنجا نبوده است.

با این حدسیات با آرش تماس گرفته و از او خواسته بود همراهی‌اش کند، اما وقتی مقابل خانه‌ای که مسعود آدرسش را برایش ارسال کرده بود رسیده بودند به او گفته بود تنها برای دیدن مسعود می‌رود، اما او همراه اسکای حواسش را جمع کند.

آرش قلاده‌ی اسکای را رها کرد و اسکای با دو خودش را کنار افرا رساند. دویدنش سهراب را ترساند که با واهمه کنار کشید طوریکه افرا پوزخند صدا داری زد و با تمسخر گفت:
_ وایستادی که! بیا بلایی چیزی سرم بیار! منتظرتم.

اسکای پارس کرد و سهراب با عصبانیت و در حالیکه درمانده شده و نمی‌توانست کاری انجام دهد دندان هایش را روی هم فشار داد.

مسعود در حالیکه به آرش خیره بود زیر لب پرسید:
_ این کیه؟

آرش دست به جیب جلو تر رفت.
_ این به درخت می‌گن بی تربیت! بگو ایشون!

دستش را در هوا تکان کوتاهی داد.
_ البته مهم نیست من کی‌ام. مهم اینه که دوست دختر سابقت حرفای قشنگی به جفتتون زد. راجع به خواهر تارخ.

بی تعارف روی یکی از راحتی ها نشست و پا روی پا انداخت.
در حالیکه که نگاهش به اطراف بود گفت:
_ پسر جون دختری که دارین بازیش می‌دین خواهر کسیه که می‌تونه دودمانتون رو به باد بده. خیلی کم فرصت دارین همه چی رو برگردونین به حالت سابقش. تا آخر هفته‌ی بعد. یعنی هفت روز فقط! همونطور که افرا گفت. این هفت بشه هشت خودتون رو مرده فرض کنین.
دستش را روی راحتی کشید.
_ مسعود خان همه چی رو هم که نو نوار کردی!

مسعود به آرش خیره شد.
_ تو رو می‌شناسم. تو مزرعه دیدمت…

آرش با لبخند از جایش بلند شد.
_ آفرین گل پسر. باهوشم که هستی. درسته… منو تو مزرعه تارخ دیدی، پس یه حساب سرانگشتی کنی می‌فهمی چقدر به تارخ نزدیکم. افرا شاید دلش به حالت بسوزه و نخواد به تارخ چیزی بگه، اما من نه. همین الانم اگه از موقعیتم سوء استفاده نمی‌کنم و خودم نمی‌گم بیچاره‌تون کنن بخاطر اینه که معتقدم به هر آدمی حتی آشغال ترینش باید یه فرصت رو داد.

به سمت سهراب رفت و دستی به یقه‌ی تیشرت او کشید.
_ پس حواستون رو خوب جمع کنین. پسرای خوبی باشین.
چرخید و به افرا اشاره کرد.
_ بریم افرا.

به محض اینکه داخل ماشین نشستند افرا دستش را روی قلبش گذاشت. شاید مقابل سهراب و مسعود وانمود به خونسردی کرده بود، اما واقعیت این بود که ترسیده بود. مدام به این موضوع می‌اندیشید که اگر آرش آنجا نبود چه بلایی بر سرش می‌آمد.

آرش نگاهش کرد.
_ افرا خوبی؟

افرا فقط توانست سرش را به چپ و راست تکان دهد. جوابش منفی بود. خوب نبود.

آرش دستش را آرام روی بازوی او گذاشت.
_ بیخیال خدایی مسعود اصلا در سطح و اندازه‌ی تو نبود. باید خوشحال باشی شرش کم شده.
با لبخند مرموزی ادامه داد:
_ تازه یکم دور و برت رو نگاه کنی کلی کیس خوب و بدرد بخور تر هست اطرافت.

آرش در لفافه به تارخ اشاره کرده بود، اما افرا منظور او را طور دیگری برداشت کرد که دست او را پس زد.
_ ببند دهنتو آرش. چقدر وقیحی آخه! با هر کی دم دستته لاس می‌زنی!
اخم عمیقی کرد.
_ تارخ خوب شناختت که تاکید کرد دیگه باهات جایی نرم. من خر بودم که گوش ندادم به حرفش.

آرش ناباور خندید.
_ تارخ گفت با آرش جایی نرو؟

افرا سر تکان داد.

جواب مثبت افرا باعث شد تا با حرص بگوید.
_ چقدر بیشعوره. مرتیکه‌ی گوساله. حیف من که اینهمه به فکرشم.
نگاهش را به افرا دوخت.
_ تارخ غلط کرده. اتفاقا اگه خواستی حالشو بگیری بگو با آرش می‌رم بیرون.

افرا چپ چپ نگاهش کرد‌.
_ چرا باید بخاطر این حرف حالش گرفته شه؟

آرش گوشی‌اش را از جیب بیرون کشید.
_ واستا بگم بهت.

شماره تارخ را گرفت و روی بلند گو گذاشت. بوق اول تمام نشده بود که بلافاصله تماس را قطع کرد.
افرا گیج نگاهش کرد.
_ داری چیکار می‌کنی؟

آرش لبخند گل و گشادی زد.
_ دندون رو جیگر بذار.

وقتی گوشی در دستش لرزید و اسم تارخ روی صفحه‌ی آن چشمک زد لبخندی زد. تماس را وصل کرد و مجدد روی بلند گو گذاشت. صدای تارخ میانشان پیچید.
_ چی شده آرش؟ چرا تک زنگ می‌زنی؟ جایی گیر کردی؟

آرش خونسرد جواب داد:
_ نه حاجی. دستم خورد. حواسم پرت بود می‌خواستم زنگ بزنم مامانم. چخبر؟ چیکار می‌کنی؟

تارخ خمیازه‌ای کشید.
_ هیچی ول شدم تو خونه. دیروز اونقدر سگ دو زدم تو مزرعه بدنم کوفته‌س. یکم رو به راه شم می‌رم پیش وحید.

آرش نگاهش را به افرا دوخت.
_ تینا و شیرین نیستن؟

تارخ بی حوصله جواب داد:
_ نه تینا که رفته خرید… گفت ماه بعد تولد دوستشه. شیرینم رفته پیش یکی از دوستای قدیمیش.
آرش اوهومی گفت و تارخ بی حال پرسید:
_ تو چیکاره‌ای؟ کجایی؟

آرش لبخندی رو به افرا زد.
_ هیچی منم با افرا اومدم یه دوری بزنم.

چند ثانیه میانشان سکوت شد، طوریکه افرا حس کرد تارخ قطع کرده است، اما چند ثانیه بعد صدای جدی او میانشان پیچید.
_ کدوم افرا؟

آرش لب گزید تا خنده‌اش رها نشود. خشم تارخ از لحن جدی‌اش که در مغایرت با لحن چند ثانیه قبل بود کاملا مشخص بود.
داشت با دم شیر بازی می‌کرد.
_ چند تا افرا داریم مگه؟ افرا دیگه… افرا ملک. افرای خودمون.

تارخ غرید:
_ رابطه‌ی تو و افرا دقیقا چیه؟

آرش بدون اینکه خودش را ببازد با پررویی پرسید:
_ چطور؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
25 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hooria
Hooria
2 سال قبل

نت من ریدن یا پارت بعدی نی؟!😐😂

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک
2 سال قبل

رمانش چجوریه؟
شخصیتاش؟
بخونم یا نخونم؟
ینی لازمه به اسمم یه نفر دیگرو هم اضافه کنم؟

Popk
Popk
2 سال قبل

قضیه سولومون چیه؟!😂

Popk
Popk
2 سال قبل

عاح رواله
نوش جونش😂

ستایش
ستایش
2 سال قبل

من قبولش میکنم😉 خییییلی باحاله… ولی همچنان معتقدم که کسی حق نداره به تارخ چشم داشته باشه😁😁

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک و جگر ارش
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک و جگر ارش
2 سال قبل

آرش از همین الان بگم ماله خودمه البته رمان نخوندم ولی من برش میدارم..>♡<

عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک و جگر ارش
عشق مهراب ساواش آرمین و عشق سابق عماد (سولومون) و ازین به بعد نفس دامینیک و جگر ارش
2 سال قبل

ببینم گمه عشقم حراجه که میگی کی ورش میداره؟

Nazi
Nazi
2 سال قبل

تارخ به نفعشه وا بده وگرنه این آرش کرمویی که من می بینم تا تارخو دیوونه نکنه ول کن نیست!

...
...
2 سال قبل

ولی خدایی کل رمانت باحاله هم باعث این شده شخصیت هات متفاوت هستند هم نوع قلمت خیلی خوبه واقعاً حال میکنم با رمانت

R
R
2 سال قبل

لعنت بهت آرش 😂😂😂

یلدا
یلدا
2 سال قبل

وای من شخصیت ارش و خیلییییییی دوس دارم ،طنز و بانمک و کرموعه 😂😂
تارخم خیلی باحاله از اون مغرور پر جذبه هاس 😎افراهم ک عشق خودمه
نصف رفتاراش شبیه خودمه 😂
کلا رمانشو خیلی دوس دارم ولی حیف کمه وهر سری باید ی روز تا پارت بعدی صبر کنیم 😥

بنی
بنی
2 سال قبل

عالی بود عزیزکم ممنون

ستایش
ستایش
2 سال قبل

این آرشم کم باحال نیستاااا😂😂😂

Rasha
Rasha
2 سال قبل
پاسخ به  ستایش

لنتی این ارش پدسگ اگه دختر باز نبود خوب کیسی بودا هرچند هنوزم هست پدسگ
تارخ لنتییی ک دیگههه هیچی🥲🤤

ستایش
ستایش
2 سال قبل
پاسخ به  Rasha

حق گفتی واقعا👌👌😂

Fafa
Fafa
2 سال قبل

خیلی با این پارت حال کردم👍🤩

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

خدایی خیلی کمه🥲

Hooria
Hooria
2 سال قبل

مسعود افرا رو دوس داره و بخاطر طمع پول اینجوری شده اوفی بزا پشیمون بشه دلم خنک شه😂😂😂

دسته‌ها
25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x