افرا با رضایت از اینکه تارخ لبخندی هر چند کوچک زده است از جایش بلند شد و گفت:
_ بذار قبل از آواز خوندن من یه سورپرایز مشتی نشونت بدم بعد من واست بخونم.

ابروهای تارخ بالا رفتند و منتظر به افرا خیره شد. باز چه برنامه‌ای داشت؟ اصلا چگونه برایش تولد گرفته بود وقتی آن شب باز هم او را دلخور کرده بود؟ چرا افرا از دستش شاکی و عصبی نبود؟
صدای بلند افرا که علی را صدا می‌زد حواسش را پرت کرد‌. علی با ذوق خودش را کنار افرا رساند. افرا اشاره کرد روی کاناپه بنشیند و بعد گیتار را به دست علی داد.
_ آرش اون آهنگو قطع کن. قراره علی برامون گیتار بزنه.

آرش سریع صدای آهنگ را قطع کرد و منتظر به علی خیره شد تا شروع کند.

افرا دستش را روی شانه‌ی علی گذاشت.
_ آماده‌ای؟

علی سرش را تکان داد. از نگاه خیره‌ی بقیه که منتظر هنرنمایی‌اش بودند کمی مضطرب شده بود و افرا می‌توانست این اضطراب را در نگاه او بخواند. برای اینکه آرامش کند سرش را زیر گوش علی برد.
_ علی خیالت تخت اینجا هیچ کس از نت و این چیزا سر در نمیاره. پس خیلی ریلکس آهنگی که تمرین کردیم رو بزن. منم گاهی وقتا بعضی از نت‌هارو اشتباه می‌زنم، اما کسی نمی‌فهمه! اینا خنگن همشون، باور کن.

علی ریز ریز خندید و سرش را تکان داد.
_ برو عقب تا گی‌…تار بهت نخو…ره!

افرا اطلاعت کرد و از او فاصله گرفت و علی که با جمله‌ی افرا آرام شده بود با تمرکز شروع به نواختن آهنگ تولدت مبارک کرد. هر چند گاهی بعضی نت ها را فراموش می‌کرد و نت ها را کند می‌نواخت، اما باز هم با تمرین اندکش خوب توانسته بود از پس نواختن آهنگ بربیاید.

تارخ با عشق به علی خیره شد. چه غافلگیری بهتر از این؟ می‌توانست شادی را در نگاه علی بخواند و این بزرگترین هدیه‌ای بود که می‌توانست در روز تولدش بگیرد.
با نگاهی که پر بود از قدردانی به افرا خیره شد. افرا لبخند به لب و با لذت داشت آرام برای علی دست می‌زد و با ریتم آهنگ تولدت مبارک می‌خواند. دخترک مو چتری زیبا شده بود. دلربا بنظر می‌آمد. رنگ پیراهنش به او می‌آمد. افکارش منحرف شدند. افرا می‌دانست تینا با مسعود رابطه دارد؟ اگر می‌دانست چرا به او چیزی نگفته بود؟ می‌خواست خودش را امیدوار کند که افرا از چنین موضوعی بی خبر است، اما می‌دانست این تصور تصور درستی نیست چون افرا از مسعود جدا شده بود و به احتمال خیلی خیلی زیاد دلیل این جدایی تینا بود.

افرا نگاه سنگین تارخ را روی خودش احساس کرد که نگاهش را از علی گرفت و به تارخ دوخت‌. لبخند عمیقی زد و زمزمه کرد:
_ الان می‌خونم برات.

تارخ هم بی‌اختیار لب‌هایش را تکان داد.
_ ممنون.
تشکرش در جواب تمام محبت‌های افرا بود. هم به خودش هم علی.

گیتار زدن علی که تمام شد و همه برایش دست زدند افرا گیتار را گرفت. آرش با شیطنت گفت:
_ بلبل قراره بخونه برامون.

تارخ اخم کرد.
_ مزه نریز.
خوشش نمی‌آمد آرش با افرا احساس صمیمیت کند!

علی دنباله‌ی حرف تارخ را گرفت.
_ چیز…ی نگو… افرا می…خواد بخو…نه…

افرا با لبخند از مشاجره‌ی کوتاه آن ها شروع به نواختن آهنگ کرد و کم کم لب هایش تکان خورده و صدایش باعث شد همه در سکوت و بی‌حرف به او گوش دهند.
تارخ بدون پلک زدن نگاهش را میان انگشتان ظریف او که چند حلقه ساده در آن ها به چشم می‌خورد و به شکلی حرفه‌ای روی سیم های گیتار بالا و پایین می‌شدند و لب های نسبتا درشت و رژ خورده‌ی او چرخاند.

باز هم اعتراف می‌کرد که صدای افرا بی‌نظیر است. با لذت به ترانه‌‌ی دلنشینی که می‌خواند گوش سپرد.

” گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره
اما خورشید رو پوشونده ابری که تاریکه و تاره
گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره
اما خورشید رو پوشونده ابری که تاریکه و تاره
چشمای آفتابگردون
باز نگران از ابرا
داد می زنن این تنها
طاقت دوری نداره
تا بشه وقتی خورشید
از دل ابرا پیدا
باز کار آفتابگردون
انتظاره انتظاره…”

خورشید در زندگی او کی طلوع می‌کرد؟ اصلا چنین روزی می‌رسید؟ این ابرهای تیره و تار از روی خورشید کنار می‌رفتند تا او گرمای آن را حس کند؟
چشمانش را بست. به راحتی تکیه داد… می‌خواست ببیند نتیجه‌ی انتظار آفتاب گردان قصه چه می‌شود؟

” آخرش ابرا رو از رو
رخ خورشید بر می دارم
توی آغوش نفس ها
اگه لبخندرو می‌یارم
واسه دیدارت همیشه
می‌زنم تا آسمون پل
بمون همیشه کنارم
تویی خورشید، منم اون گل
تویی خورشید، منم اون گل…”

از ذهنش گذشت خورشید در زندگی او که بود؟ چه کسی می‌توانست او را نجات دهد؟ اسم افرا از ذهنش عبور کرد. مثل برق و باد. با این فکر احساسی در وجودش جوشید. احساسی که ترس را به جانش انداخت. دسته‌ی راحتی را چنگ زد. دیگر نمی‌خواست ادامه‌ی این ترانه را بشنود. صدای افرا داشت طلسمش می‌کرد. از جایش بلند شد و بی‌توجه به اینکه ممکن است افرا از دستش دلخور شود جمع را ترک کرد.

ندیده فهمید افرا از رفتنش شوکه شده و دستانش روی سیم های گیتار خشک شدند. چون دیگر صدایی نیامد.
توجهی نکرد و به تراس دلباز خانه‌ی آرش گریخت‌. از کنار صندلی های فرفورژه که در تراس چیده شده بودند گذشت و به دیوار تراس تکیه داد.
پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید، اما قبل از اینکه بتواند نخی از آن را آتش بزند بلافاصله در تراس باز شد و افرا داخل تراس آمد.
سرش را به طرف در چرخاند. افرا با صورتی که آرام بنظر می‌آمد خودش را کنارش رساند.
_ دوست نداشتی آهنگو؟

تارخ به ناچار پاکت سیگار را روی لبه‌ی تراس گذاشت.
_ یکم معده درد دارم.

افرا کنارش رفت. پاکت سیگار را از لبه‌ی تراس برداشت.
_ چاره‌ش یکم غذا خوردنه، نه سیگار.
تارخ سر تکان داد و افرا بعد از نفس عمیقی که کشید بحث را عوض کرد و پرسید:
_ چخبر از گوشی من؟ احیانا قصد نداری برش گردونی؟

تارخ سرش را به طرف افرا چرخاند.
_ باید یه چیزی بهت بگم.

افرا منتظر نگاهش کرد. سکوت تارخ باعث شد با شک زمزمه کند:
_ نگو که خرابش کردی! بخدا از همین بالکن پرتت می‌کنم پایین! چند روزه دارم از سیم کارت و گوشی قدیمیم که باتریش داغون شده استفاده می‌کنم.

تارخ خنده‌اش گرفت. شانه بالا انداخت.
_ از دستم افتاد!

افرا هینی کشید.
_ گوشی نازنینم. کلی پول بالاش داده بودم. حداقل جنازه‌ش رو برمی‌گردوندی ببرمش تعمیر.

تارخ دستش را به سمت پاکت سیگارش که در دست افرا بود دراز کرد.
_ من خسارت زدم بهت، جبرانش می‌‌کنم. یه چند روز با گوشی قدیمیت سر کن.

افرا دستش را عقب کشیده و تلاش تارخ برای گرفتن پاکت سیگار بی‌جواب ماند.
_ خدایی چطوری از دستت افتاد؟ اون گوشی هزار بار تو مزرعه از دست من پرت شده رو زمین چیزیش نشده.

تارخ دستش را عقب کشید و لای موهایش برد. چگونه باید جواب می‌داد؟ باید می‌گفت که پیام های او و آرش که راجع به مسعود و تینا بوده است را خوانده و گوشی او را با تمام قدرت روی زمین کوبیده است؟ طفره رفت.
_ حالا از شانس من اینبار افتاد زمین داغون شد. یه جدیدشو می‌گیرم واست.

افرا عامدانه حالتی غمگین به خود گرفت. این روز ها عجیب دلش می‌خواست احساسات تارخ را نسبت به خودش به چالش بکشد. تقریبا متوجه شده بود تارخ روی او حساس است‌. این حساسیت و اهمیت از جانب او را دوست داشت و حالا دقیقا می‌خواست گوشه‌ای از این حساسیت او را ببیند. با حالت غمگینی که داشت آهی کشید.
_ نمی‌خواد جدیدشو بگیری!

تارخ با چشمانی ریز شده نگاهش کرد.
_ بخاطر یه گوشی اینطوری از ته دل آه می‌کشی؟

افرا نگاهش را به پاکت سیگار دستش داد و آرام جواب داد:
_ دروغ گفتم. اون گوشی رو خودم نخریده بودم. یه هدیه‌ بود. از طرف کسی که خیلی دوسش داشتم!

چهره‌ی تارخ را نمی‌دید. می‌ترسید به او نگاه کرده و از دروغی که بهم بافته بود خنده‌اش بگیرد، اما صدای جدی او را که شنید لبخندی روی لب هایش نشست. لبخندی که به سختی قورتش داد.
_ کی؟
سعی کرد لحنش بغض دار باشد.
_ یه پسر بود که همسایه‌ی رو به رویی مامان بزرگم اینا بود.
برای قبولی دانشگام اون گوشی رو برام خرید.

تارخ عاقل اندر سفیه به افرا و بازی که راه انداخته بود خیره شد.
_ عجب! اونوقت این عشق دیرینه‌ت چی شد؟

افرا لب گزید. کم مانده بود زیر قهقه بزند. به سختی لبخندش را کنترل می‌کرد.
_ یه مدت ازش بی‌خبر بودم، اما وقتی سیم کارت قبلیمو انداختم تو گوشی قدیمیم پیاماش رو دیدم…
وانمود کرد که یادآوری خاطرات و غمی که روی دلش سنگینی می‌‌کرد اجازه نمی‌دهد که داستان را تکمیل کند. سکوت کرد و منتظر ماند تا تارخ مثل همیشه توبیخش کند، اما وقتی سکوت طولانی تارخ را دید به اجبار نگاهش را به سمت او که با لبخند و نگاهی پرتمسخر خیره‌اش بود دوخت. ابروهایش بالا رفتند، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید تارخ دست دراز کرد و پاکت سیگارش را از دست او بیرون کشید.
_ پسره خیلی خفن بوده حتما…

اینبار افرا لب هایش را تکان داد. تعجب به لحنش هم سرایت کرده بود.
_ چطور؟

تارخ شانه بالا انداخت.
_ آخه سه سال قبل از اینکه گوشیت تولید شه اونو برات گرفته بود! مدل گوشیت مال سه سال قبله، اما ظاهرا این عشق عزیزت شش سال قبل واست همچین هدیه‌ای گرفته بود. بابا دمش گرم.

افرا از خنده‌ای که پشت لب هایش جمع شده بود سرخ شد، بدون اینکه ذره‌ای از داستان خیالی و دروغینی که بهم بافته بود پشیمان باشد.

تارخ با افسوس نگاهش کرد.
_ کم مزخرف بگو بچه پررو!
افرا که غش غش خندید تارخ هم لبخند زد. لبخندی که با دیدن خنده‌های سرخوشانه‌ی افرا روی لب هایش نقش بسته بود و شاید جزو عمیق ترین لبخند های چند سال اخیر زندگی‌اش محسوب می‌شد.

نگاهش روی موهای بلند و صاف افرا که برق می‌زدند لغزید. پاکت سیگار را بدون اینکه سیگاری بکشد داخل جیبش گذاشت و بی اختیار دستش را به سمت موهای افرا دراز کرد.
افرا با دیدن دست دراز شده‌ی تارخ سر جایش خشکش زد و خنده‌‌هایش آرام گرفتند.
تارخ نوک موهای او را لمس کرد و آرام صدایش زد.
_ افرا…
لحنش که برخلاف لحن همیشگی‌اش بود باعث شد تا افرا احساس گرما بکند. انگار نام او را برای خودش زمزمه کرده باشد، نه برای صدا زدنش.

افرا سکوت کرد‌ و سکوتش باعث شد تا تارخ نگاهش را تا روی چشمان سیاه او بالا بیاورد. چشمانشان که در هم قفل شدند آرام پرسید:
_ چیزی هست که بخوای به من بگی؟
نگاه گیج افرا و سکوتش را که دید دستش را به سمت پیشانی او برد و چتری‌های او را که باد ملایم تابستانی آن ها را بهم ریخته بود مرتب کرد. دستانش و نوازششان روی موهای دخترک، مهربان، و لحنش جدی و بی‌هیچ گونه شوخی‌ بود.
_ دیگه هیچ وقت با دونستن اینکه برام مهمی اذیتم نکن.
دستش را از پیشانی افرا جدا کرد و از کنار او گذشت تا به خانه بازگردد.
_ بریم تو.

تارخ وارد خانه شد اما افرا بعد از آن نزدیکی کوتاه توانی در خود نمی‌دید تا دنبال او برود. جمله‌ی تارخ یک نوع ابراز علاقه بود یا نه؟ دستش را روی قلبش که نا آرام شده بود گذاشت و خودش را روی یکی از صندلی های فرفورژه رها کرد. گونه‌‌هایش تب دار بودند‌. آرام و شاید با ناامیدی برای خودش زمزمه کرد:
_ بخدا این یه خوش اومدن ساده نیست.
یادش نمی‌آمد در زندگی‌اش و در برابر یک مرد دچار چنین تپش قلب و هیجانی شده باشد. دیگر حتی نمی‌توانست سوال تارخ را برای خودش تحلیل کند‌. فکرش درست در جایی حوالی پیشانی و چتری‌هایش جا مانده بود. خواست دستش را بالا برده و چتری هایی که توسط تارخ لمس شده بودند را لمس کند، اما پشیمان شده و دستش را عقب کشید. نمی‌‌خواست با لمسشان موهایی که تارخ مرتب کرده بود را بهم بریزد! بعدا شاید مقابل آیینه می‌ایستاد و به آن ها نگاه می‌‌کرد!

چند دقیقه‌ای به همان حالت ماند و بعد با صدای صحرا که به دنبالش آمده بود و می‌خواست برای فوت کردن شمع و بریدن کیک به جمع آن ها بپیوندد چند نفس عمیقی کشید و بعد از جمع و جور کردن خود به جمع آن ها پیوست.

آرش با دیدنش با خنده گفت:
_ افرا آوردن اون کیک کار خودته! والا با چیزی که سفارش دادی ما جرات نمی‌کنیم نزدیک تارخ بشیم.

افرا با شیطنت و ذوقی که در نگاهش دوید و زیر نگاه های کنجکاو تارخ که مشتاق بود بداند کیک چه مشکلی دارد که آرش چنین حرفی زده‌ است خودش را به آشپزخانه رساند.
کیک را از یخچال بیرون آورد و دو شمع هم رنگ و هم شکل عدد سه را روی کیک گذاشت.
خودش با دیدن کله‌ی کیک خنده‌اش گرفته بود. از صبح وقتی فهمیده بود تولد تارخ است به چند پیج کیک پزی خانگی پیام داده بود تا بالاخره یکی از آن ها حاضر شده بود سفارش بگیرد! بقیه‌ی پیج ها در جواب پیامش نوشته بودند که باید چند روز قبل سفارش می‌داد، اما بالاخره توانسته بود به چیزی که می‌خواست برسد.
شمع های روی کیک را که روشن کرد بی‌هوا زیر خنده زد! تارخ کله‌اش را می‌کند!
کیک را برداشت و با خنده و در حالیکه داشت آهنگ تولدت مبارک را می‌خواند وارد پذیرایی شد. بقیه شروع به دست زدن کردند و تارخ که دقیقا روی کاناپه‌ی مقابلش نشسته بود با دیدن کیک که کله‌ی انگری بردز یا همان پرنده‌ی عصبانی بود که در کارتون‌ها یا گیم‌ها آن را دیده بود ابروهایش بالا رفتند.
پرنده اخم هایش را درهم کرده بود و اطرافش با آن تزیینات سبز رنگ و پرچین‌های دورش طوری بود که انگار در وسط مزرعه ایستاده است.
بی‌شک آن پرنده نماد او بود! در وسط مزرعه!

خیلی دوست داشت بابت شیرین کاری افرا اخم و تخم کند، اما بیشتر خنده‌اش گرفته بود. ظاهرا در این اوضاع نابسامان و احوال مریض گونه‌ی زندگی‌اش فقط افرا بلد بود او را بخنداند.

افرا کیک را مقابل تارخ روی میز گذاشت. حتی علی هم غش‌غش می‌خندید. نگاهش را از علی روی تارخ که چشمانش خندان بودند و لب هایش بی‌حرکت چرخاند.
_ چطوره؟ قول می‌دم پسر خوبی باشی سال دیگه یه کیک خندون واست بگیریم!

آرش سریع گفت:
_ افرا کیک رو گذاشتی رو میز فرار کن.

تارخ چپ چپ به آرش نگاه کرد و بعد از افرا پرسید:
_ در این حد منو بداخلاق می‌دونی؟

منتظر دلجویی افرا بود، اما او با شیطنت جواب داد:
_ تازه کیکه اونطوری که می‌خواستم نشد! وگرنه تصویری و واضح نشونت می‌دادم چقدر بداخلاقی‌.
نگاه چپ چپ تارخ را که دید بی‌تفاوت شانه بالا انداخت.
_ خب رو اخلاقت کار کن‌!

علی به دفاع از تارخ آمد. غر زد:
_ دا…داش تارو…ح خیلی هم مهر…بونه.

تارخ با لذت از جمله‌ی علی دستش را دور شانه‌ی او حلقه کرد.
_ دورت بگردم من. بیا به داداش تارخ کمک کن. شمعاشو فوت کنه!

افرا لبخند زد و آرش و صحرا هم نزدیک تر آمدند.
آرش در حالیکه دست می‌زد با شیطنت گفت:
_ می‌خواستیم شمع دونه‌ای بگیریم دیدیم پیر پسر شدی گفتیم باید آتش‌نشانی بیاد شمعات رو خاموش کنه، بعدشم کله‌ی این پرنده‌ی بی‌نوا شکل جوجه‌ تیغی می‌شد از ریخت می‌افتاد اینه که پشیمون شدیم.

صحرا غش‌غش خندید و تارخ در حالیکه به سمت شمع ها خم شده بود تا آن ها را فوت کند گفت:
_ پیر پسر باباته!
آرش با رضایت لبخند زد. کم پیش می‌‌آمد تارخ جواب مزه‌‌پرانی‌هایش را بدهد.

تارخ و علی همزمان آماده‌ی فوت کردن شمع‌ها بودند که افرا سریع گفت:
_ آرزو کنین بعد.

تارخ نفسش را در سینه حبس کرد. می‌شد روزی برسد که شمع‌های کیک تولدش را در کنار کسانی که دوستشان داشت و بدون دغدغه‌ها و عذاب وجدان فعلی‌اش فوت کند؟ نمی‌دانست این فکر آرزو به حساب می‌آمد یا نه، اما با همان فکر همراه علی شمع ها را فوت کردند و دوباره صدای تبریک بقیه را شنید.
تازه تازه داشت برای لحظات کوتاهی آنچه که در این چند روز از سر گذرانده بود را فراموش می‌کرد و به صدای افرا که غر می‌زد قبل از باز کردن کادو ها اجازه نمی‌دهد کسی به کیک محبوبش دست بزند لبخند می‌زد که گوشی‌اش در جیب لرزید.
همین لرزش گوشی انگار برایش هشدار بود که لبخند از روی لب‌هایش پر کشید.
از جایش بلند شد و گوشی را از جیبش بیرون آورد.
از بقیه فاصله گرفت و تماس را وصل کرد‌. گوشی را به گوشش چسباند.
_ بگو…

صدای ناشناش باعث شد دستش مشت شود.
_ درست فکر کردین. از حساب خواهرتون به همین اسمی که گفتین پول منتقل شده. بچه‌ها چند تا عکسم گرفتن که براتون می‌فرستم.

تارخ چشمانش را با تلخی بست.
_ کارت خوب بود. گوش به زنگ باش. ممکنه بازم کارت داشته باشم. فعلا.
خوشی به او نیامده بود. همین تماس کوتاه حال خوب موقتی‌اش را پراند و بجایش خشمی عمیق و بی‌اندازه تمام وجودش را پر کرد.
مسعود از خواهرش سوءاستفاده کرده بود‌. مسعود تینا را گول زده و تینا احمقانه در دام او افتاده بود‌. دندان‌هایش را روی هم فشار داد. می‌دانست چه بلایی بر سر او بیاورد که از کرده‌اش پشیمان شود. کاری می‌کرد که تا عمر داشت آن را فراموش نکند.

غرق در فکر بود که از پشت یک کلاه وسترنی روی سرش گذاشتند.
_ ببین افرا برات چی گرفته! خدا شانس بده.
صدا، صدای آرش بود که با لحن معناداری این حرف را زده بود.
نفسش را بیرون داد. دست برد و کلاه را از روی سرش برداشت و نگاهی به آن انداخت. یک کلاه وسترنی چرم مشکی رنگ که برق می‌زد.

صدای علی مجابش کرد بر خودش مسلط شده و به عقب برگردد.
_ دادا…ش افرا… واسه منم… از این کلاها گر…فته.

به سمت علی چرخید و لبخندی از سر اجبار زد. قصه‌ی تینا چیزی نبود که بتواند آن را به سادگی فراموش کند. حتی با وجود دیدن ذوق علی.
_ مبارکت باشه‌. دست افرا درد نکنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

خیلی قشنگ بود 🥺
دلم برا تارخ میسوزه 💔افرا و ارش ک شخیصیت بانمک و بامزه ای دارن واقعا توی زندگی تارخ لازمن ک یکم حالشو بهتر کنند

Nazi
Nazi
2 سال قبل

چقدر مسئولیت داره تارخ! افرا توی زندگی تارخ یه معجزس واقعا..

مانلی
مانلی
2 سال قبل

اگه من جای تارخ بودم میرفتم افرا رو بغل میکردم😂😂😂
آخه این همه خوبیییی🥺
ولی بازم کمه

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط مانلی
ستایش
ستایش
پاسخ به  مانلی
2 سال قبل

خیلی زود صمیم نشو😂😂

sahar
sahar
پاسخ به  ستایش
2 سال قبل

دقیقا 😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x