افرا ترسیده دستش را عقب برد. اولین بار نبود که با عصبانیت تارخ مواجه میشد، اما اولین بار بود که او را تا این اندازه خشمگین میدید. میترسید چیزی بگوید یا کاری کند که خشم او را به اوج رسانده و کاری خطرناک از دستش سر بزند. بخصوص که با دیدن آن چند مرد گردن کلفت و چنین تشکیلاتی احساس میکرد با آدم جدیدی روبهروست. آدمی که ممکن است خیلی خطرناک باشد.
یک قدم از مسعود که رنگش عین گچ سفید شده بود فاصله گرفت و خیره به تارخ با التماس گفت:
_ التماست میکنم ولشون کن…
تارخ با فکی که از شدت حرص میلرزید نگاهش کرد. دوست نداشت افرا به خاطر آن دو عوضی التماسش کند، اما افرا کوتاه نیامد.
_ التماست میکنم تارخ… قول میدم هرچی از خواهرت گرفتن رو برگردونن و دیگه هم طرفش نرن…
عصبانیتش جای خود را به بغض داد.
_ خواهش میکنم بذار برن…
تارخ با حرص چشمانش را بست. نگاه و چشمان ملتمس افرا با بغضی که کلمات خارج شده از دهانش را زینت داده بود داشت روح و روانش را به بازی میگرفت. افرا مجبورش میکرد کوتاه بیاید و اینکار مسعود و سهراب را پرروتر از قبل میکرد. با اینکه فقط قصد ترساندن آنها را داشت و تا به آن لحظه هم تقریبا موفق عمل کرده بود، اما میدانست اگر به حرف افرا گوش دهد تمام نقشههایش نقش بر آب خواهند شد؛ با تمام این وجود نتوانست بیش از آن زیر نگاه و لحن بغضآلود و ملتمسانهی افرا دوام بیاورد.
افرا قربانی این جریان بود. او بود که آسیب دیده بود. اصلا مهمترین دلیلی که برای تنبیه مسعود و سهراب داشت خود افرا بود نه تینا. وگرنه میدانست تینا هم در این ماجرا مقصر است. باید افرا را آرام میکرد. باید با او حرف میزد. باید از او میخواست هر چه که آن روز دیده است را فراموش کند. افرا نباید از او میترسید. نباید کنارش احساس ناامنی میکرد. دوست نداشت تصویر ذهنی افرا راجع به خودش خراب شود.
خودش هم نمیفهمید چرا میخواهد. میدانست این ماجرا فرصت خوبی بود تا افرا از او دور شود، اما قلبا چنین چیزی نمیخواست. دور شدن افرا و نفرت و انزجارش را نمیخواست.
نزدیک آنها شد. وقتی افرا ترسیده نگاهش کرد، از خودش بدش آمد. گند زده بود. نگاه افرا پر از بیاعتمادی بود. نگاهش را از او گرفت و با صدایی خشدار و عصبی رو به سهراب و مسعود گفت:
_ بیست و چهار ساعت وقت دارین تمام پولی که از خواهرم گرفتین رو به حسابسش برگردونین. فقط بیست و چهار ساعت… اگه تو این بیست و چهار ساعت کاری که خواستم رو انجام ندادین از صفحهی روزگار محوتون میکنم. فکر کنم فهمیده باشین چه کارایی از دستم بر میاد…
افرا حیرت زده به لبهای تارخ خیره شد. قطرات اشک پشت سر هم روی گونهاش چکیدند. نمیخواست باور کند این مرد تارخ است… تصویر جذاب و حامیگونهای که از تارخ در ذهنش ساخته بود فروریخته بود. مثل یک آیینه هزار تکه شده بود. تکههایی که انگار بند زدنی نبودند.
با صورتی خیس از اشک کنار ایستاد و تارخ علیرغم میل باطنیاش گره طناب دور آن دو را باز کرده و میعاد را صدا زد.
میعاد که در ورودی ایستاده و منتظر دستور تارخ بود به سرعت خودش را کنار آنها رساند. تارخ به مسعود و سهراب اشاره کرد.
_ این دوتا آزادن برن اما شیش دنگ حواست بهشون باشه. غلط اضافی کردن کارشون رو بساز. خودت و رفقاتم مرخصین.
میعاد چشمی گفت. یقهی سهراب و مسعود را گرفت و آنها را کشانکشان از سالن بزرگ استخر بیرون برد. سهراب و مسعود به لطف افرا به چیزی که میخواستند رسیده بودند.
وقتی بقیه رفتند تارخ به افرا که ناباور سرجایش ایستاده بود نزدیک شد. آرام و نوازشگونه صدایش زد.
_ افرا… باید حرف بزنیم.
گریهی افرا شدت گرفت. سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ من تو رو نمیشناسم…
تارخ گوشهی چشمانش را با خستگی و غم مالید.
_ افرا خواهش میکنم…
افرا بیتوجه به تارخ به قدمهایش حرکت داد. ناگهانی سرعتش را زیاد کرد و با گریه دوید. از کنار تارخ که گذشت او با دو دنبالش کرده و داد زد:
_ نمیتونی بدون گوش دادن به حرفام بری
افرا باز هم بیتوجه به فریاد او به دویدنش ادامه داد. به سمت خروجی سالن که به حیاط راه داشت و در دیدش بود فرار کرد. حالش بد بود. اصلا نمیفهمید چه میکند؛ فقط میخواست بگریزد. به هر جا که اتفاقات آن روز را فراموش کند. به هرجایی که یادش نیاید چه از سر گذرانده است. پلهها را بالا رفت و خودش را داخل حیاط ویلا انداخت.
اشک چشمانش را پر کرده بود و اصلا نمیتوانست جلوی پایش را ببیند. بدون اینکه متوجه باشد چه چیزی جلوی پایش است باز هم دوید. حتی نفهمید کسی در حیاط ویلا هست یا نه.
میتوانست صدای پای تارخ که دنبالش میآمد را بشنود، همین هم باعث شد تمام توانش را جمع کرده و با سرعت بیشتری بدود. دری که از بالای آن داخل حیاط ویلا پریده بود را باز کرد.
تارخ برای چندمین بار فریاد زد:
_ افرا صبر کن…
تلاش برای باز کردن در فاصله میانشان را کم کرد، اما باز هم به حرف تارخ اهمیتی نداد و به محض باز کردن در به سمت مزرعه گریخت.
دیگر جانی در تنش نمانده بود. کف پاهایش ذق ذق میکردند. نفس کم آورده بود و پاهایش تمام قدرتشان را از دست داده بودند. نفهمید چه شد. در یک لحظه پایش به سنگ بزرگی که سد راهش بود و او آن را ندیده بود گیر کرد. تعادلش را از دست داد و با شدت روی سنگ ریزه ها و علفهای هرز روئیده از زمین پرت شد. برای یک ثانیه نفسش رفت و وقتی به خودش آمد که صدای نگران تارخ که آمیخته با عصبانیت هم بود در گوشش پیچید.
_ افرا….چه بلایی سر خودت آوردی؟
قبل از اینکه افرا بتواند از روی زمین بلند شود تارخ کنارش رسید. مقابل او زانو زد، دستش را محکم دور کمر او حلقه کرده و با قدرت افرا را از زمین جدا کرد.
افرا با گریه خواست او را پس بزند، اما تارخ کاملا ناگهانی چنان او را در آغوش کشید و به سینهاش فشرد که صدای افرا در گلو خفه شد. قلب تارخ محکم به سینهاش میکوبید و افرا… افرا انگار که در کابوسی وحشتناک که انتهایش به رویایی نامعلوم ختم میشد گیر کرده بود.
تارخ همانگونه که او را سفت در آغوشش داشت زیر گوشش نجوا کرد:
_ افرا از من نترس…
جملهاش را نیمهکاره گذاشت و با لحنی بیسابقه، با صدایی پر از درد و غم زار زد:
_ گفته بودم بهت… گفته بودم اینجا جای تو نیست.
افرا پیشانیاش را به شانهی پهن و مردانهی او تکیه داد و غمگین و با صدایی که در اثر گریه و دویدن زیاد منقطع شده بود پرسید:
_ چرا… اینکارو کردی؟ تو کی….هستی؟ تو…. چیکارهای واقعا؟
تارخ بیمیل او را از آغوشش جدا کرد صورت او را میان دستانش گرفت و خیره در چشمان مشکیاش با خشم گفت:
_ گفتم من دوست خوبی برات نمیشم. گفتم از من دور بمون… گفتم بهت…
اشکهای افرا دوباره روی گونههایش چکیدند. مردی که در رویاهایش از او یک بت و یک حامی ساخته بود حالا با چشمانی به خون نشسته و خیره در چشمان گریان او داشت معماگشایی میکرد، اما او میخواست این قصه تا ابد مثل یک راز باقی بماند. نمیخواست باور کند کارهای بد و خطرناکی از صاحب این چشمان غمگین سر زده است. نمیخواست باور کند تمام این مدت راجع به او اشتباه فکر کرده است. دل بسته بود… به تارخ نامدار دل بسته بود، اما قبل از اینکه حتی فرصت کند با احساساتش روبهرو شود همهی دنیا بر سرش آوار شده بود. فهمیده بود او آدم شریفی که در ذهنش میپندارد نیست. فهمیده بود او اهل جرم و جنایت است…
احساسات ضد و نقیضش داشت خفهاش میکرد. حالا تکلیف چه بود؟ باید قید این مزرعه و قید مردی که دوستش داشت را میزد؟ باید میگریخت به جایی که دیگر ردی از نامدارها نباشد؟ پس چگونه زندگی میکرد؟
حالا میفهمید ترس عجیب و غریبش از فهمیدن حقیقت راجع به تارخ چه بود. حالا که همه چیز مقابل چشمانش عریان شده بود. او میترسید حقیقت را بفهمد چون میترسید مجبور شود از تارخ دور بماند. میترسید از مزرعه رویاها و صاحب مزرعهای که در قلبش نفوذ کرده بود جدا شود. این فکرها و این ترسها چنان به سمتش هجوم آوردند که با رفتاری ضد و نقیض و با گریه دستانش را دور گردن تارخ حلقه کرد. انگار که میترسید او را برای همیشه از دست بدهد.
دستان تارخ از صورتش جدا شده و دور کمرش گره خوردند. صدای نالهی تارخ دردهایش را چند برابر کرد.
_ افرا…افرا….
حالشان عجیب بد بود. هر دو با احساساتی تلخ و گزنده دست و پنجه نرم میکردند. چیزی نمیگفتند، اما این همآغوشی، این حال بد و این تپش قلب گویای خیلی چیزها بود. گویای احساساتشان. گویای دنیایی از حرفهای نگفته که شاید حتی خودشان هم متوجه نبودند، اما در دلشان تلنبار شده بود.
نهایتا کسی که زودتر به خودش آمد تارخ بود. دستانش را از کمر افرا جدا کرده و بازوهای او را گرفت… این حرکت افرا و معنی پشتش که چندان هم نامعلوم نبود او را دیوانه میکرد. بخصوص در این شرایط.
میل نداشت افرا را از خودش جدا کند، اما مجبور بود.
وقتی به بازوهای او فشار آورد، افرا متوجه خواستهاش شده و خودش سریع عقب کشید. با چشمانی گریان خواست چیزی بگوید که تارخ نگاهی به زانوهای زخمی و خون آلود او انداخت. اخم کرد. زخمش باید تمیز میشد. قبل از اینکه افرا فرصت جابهجایی پیدا کند، یا دوباره از شر احساساتش راحت شده و منطقا به فرار بیاندیشد دستش را زیر زانوهای او برد و دست دیگرش را دور کمر او حلقه کرد.
نمیدانست کارش درست است یا نه، اما میخواست آن کار را انجام دهد. در نقطهای ایستاده بود که تشخیص درست و غلط برایش ناممکن بنظر میرسید.
همانطور که افرا را روی دو دستش گرفته بود از جایش بلند شد.
افرا شوکه و با خجالتی که در آن وضعیت و با توجه به خصوصیات اخلاقی او غریب بنظر میآمد با صدایی گرفته و صورتی گریان نجوا کرد:
_ چیکار داری میکنی؟ خودم میتونم راه برم.
تارخ با اخم به سمت ویلا قدم برداشت.
_ حرف نزن… پاهات زخمه…
افرا با بغضی که مجدد پیدایش شده و قصد خفه کردنش را داشت گفت:
_ مهمه برات؟
تارخ پوفی کشید.
_ بس کن… حالت جا بیاد حرف میزنیم.
افرا ناراضی از جملهی او با جدیت و عصبانیت زمزمه کرد:
_ منو بذار زمین… همین حالا... خودم میام.
تارخ ایستاد و چشمانش را در چشمان او قفل کرد. نگاه افرا به حدی جدی بود که باز هم در برابرش کوتاه آمد. او را روی زمین گذاشت، اما دستش را از دور کمرش باز نکرد. همین که افرا حاضر شده بود کنارش راه برود و دوباره همراهش به ویلا بازگردد جای شکر داشت.
وارد ویلا که شدند افرا با سماجت کنار استخر و روی صندلیهای فرفورژه نشست. تارخ که دید حریفش نخواهد بود خواست برای آوردن جعبهی کمکهای اولیه به ساختمان ویلا برود که افرا با صدایش متوقفش کرد.
_ اگه نمیخوای حرف بزنی میرم. هر چند بعید میدونم حرف زدنت هم چیزی که دیدم رو ماست مالی کنه.
تارخ نفس عمیقی گرفت.
_ میشینی همینجا تا برگردم. تا من نخوامم جایی نمیری. بری هم فرقی نمیکنه. پیدات میکنم.
افرا حیرت زده نگاهش کرد.
_ استراژدی همیشگیت در برخورد با مسائل همینه؟ تهدید؟
با حرص خندید. خندهی عصبی که با اشک خشک شده روی گونههایش تضاد عجیبی داشت.
_ البته خب طبیعیه… قدرتش رو داری… دنیا همینه دیگه… هر کی قدرت و پولش بیشتر باشه به بقیه زور میگه… ضعیفتر از خودش رو له میکنه.
تارخ پوزخندی زد.
_ تو هیچی راجع به من نمیدونی.
افرا با خشم نگاهش کرد.
_ چرا… چرا دیگه الان میدونم… با اون گروگانگیری که راه انداخته بودی… حالا میفهمم چرا آرش میگفت کسی جرات نداره جلوت عرض اندام کنه. حالا میفهمیدم چرا تاکید میکرد باید ازت ترسید.
تارخ با نارضایتی از شنیدن حرفهای تند افرا غرید:
_ نمیخواستم بلایی سرشون بیارم. فقط میخواستم بترسن و دیگه غلط زیادی نکنن…
افرا جیغ زد:
_ با خواهرت چیکار میکنی؟ اونم میاری میبندی به صندلی میزنی و میترسونیش تا با دوستپسر یکی دیگه نپره؟
تارخ با تشر صدایش زد.
_ افرا… مراقب حرف زدنت باش.
افرا با ناراحتی سرتکان داد. تلاش کرد تا از جایش بلند شود.
_ باشه جناب نامدار... اصلا بیخیال… چرا باید توضیح بدی؟ مگه من کیم؟ بجز یه آدم که کارگر مزرعهت محسوب میشه.
خواست حرکت کند که تارخ فاصلهشان را پر کرد. بازویش را گرفت و مجبورش کرد دوباره بنشیند. خودش هم مقابلش به حالت چمباتمه نشست و خیره در چشان افرا با جدیت گفت:
_ فکر نکن از گناه و اشتباه تینا میگذرم… خواهر من اشتباه کرده بخاطرش تنبیهم میشه، اما تینارو من بزرگ کردم. میشناسمش از حماقت و سادگیش سوءاستفاده کردن...
افرا پوزخندی زد:
_ اگه حرفات درست از آب درنیومدن چی؟
تارخ چشمانش را با غم بست.
_ تینا کسی رو جز من نداره… اگه صحرا یه اشتباه بزرگ کنه چیکار میکنی؟
چشمانش را گشود.
_ دورش میندازی؟ افرا تینا خواهرمه... حتی اگه مقصر باشه جز تذکر و تنبیه چه کاری از دستم برمیاد؟
افرا در چشمانش زل زد.
_ نمیتونستی با مسعود عین یه آدم متشخص حرف بزنی؟
اینبار نوبت تارخ بود تا پوزخند بزند.
_ مگه تو و آرش مثل دوتا آدم متشخص باهاشون حرف نزدین؟ جواب داد؟
افرا سکوت کرد. چیزی نداشت بگوید. مسعود و سهراب مقصر بودند، اما باز هم نمیتوانست بپذیرد تارخ از چنین راهحلی برای ترساندشان بهره برده بود. صدایش لرزید:
_ فکر میکردم تو برخلاف زمزمههایی که پشت سرت هست آدم…
جملهاش را ناقص گذاشت.
تارخ بجای او جمله را کامل کرد:
_ آدم درستیام؟ اهل کار خیرم؟ شریفم؟
نگاه بهت زدهی افرا را که دید سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نیستم افرا… بذار راحتت کنم حتی بدتر از اون چیزیام که الان فکرش رو میکنی.
افرا با صورتی که درد را مخابره میکرد یقهی پیراهن او را در مشت گرفته و با غم گفت:
_ چرا فکر میکنی با این حرفا راحت میشم؟ من…
نتوانست چیزی که واقعا میخواست را بگوید.
_ من همیشه تحسینت کردم… حتی وقتی که ازت یه اسم میدونستم و آدرس مزرعهای که ادارهش میکنی.
تارخ از جایش بلند شد. باید وسایل تمیز کردن زخم افرا را میآورد، اما قبل از رفتن با تلخی گفت:
_ نباید از آدما بت ساخت… بزرگترین ضربه رو کسایی میخورن که از یکی برا خودشون بت میسازن… منم یه زمانی از یه نفر برا خودم بت ساختم خواستم مثل او باشم….
عامدانه حرفش را نیمهتمام رها کرد و از کنار افرا گذشت.
_ بشین برمیگردم.
برای آوردن جعبهی کمکهای اولیه به داخل ویلا رفت، سریع وارد آشپزخانهی ساختمان شد و با باز و بسته کردن کابینتها سعی کرد جعبهای که دنبالش بود را پیدا کند، بالاخره در کشوی یکی از کابینتها چیزهایی که میخواست را یافت. سریع آنها را برداشت و بعد با قدمهایی بلند خودش را به حیاط ویلا رساند، اما اثری از افرا در حیاط نبود.
خودش را کنار استخر و جاییکه چند دقیقه قبل افرا آنجا نشسته بود رساند. کلافه دور خودش چرخید و افرا را صدا زد.
_ افرا…افرا…
افرا نبود. رفته بود. قلبش فشرده شد. دخترک موچتری حتی حاضر نشده بود حرفهایش را بشنود.
ناامید عقب عقب رفت. جعبه را رها کرد که با صدا روی زمین افتاده؛ در آن باز شد و محتویاتش روی زمین ریخت. خودش هم بیجان روی زمین آوار شد. روی زمین نشست؛ زانوهایش را در آغوش کشید و به آب تمیز و شفاف استخر خیره شد.
اگر افرا نمیرفت میخواست به او چه بگوید؟ میخواست چه توضیحی دهد؟ او رفته بود… و همین رفتن انگار برایش سنگین تمام شده بود. چرا احساس میکرد چیزی در گلویش گیر کرده است؟ سرفه کرد تا بلکه راه گلویش باز شد، اما بجایش چشمانش سوختند. انگار گرد و خاک در چشمانش رفته بود.
افرا رفته بود و شاید دیگر بازنمیگشت. قطعا دلش برای او تنگ میشد، اما حس کرد این رفتن و جدا شدن برای افرا به صلاحتر است.
آینده نامعلوم بود، اما چیزی از درونش به او اخطار میداد همه چیز به آن سادگی که عقلش به آن میاندیشد نخواهد بود!
*
تکههای یخ را داخل ظرف بزرگ آب اسکای انداخت. دستی به سر او که در هوای خنک خانه که به لطف کولر خنک شده بود نشسته و مشغول خوردن غذا بود کشید.
_ موهاتو کوتاه کردیم خوشگلتر شدیا پسر… کمترم غر میزنی.
اسکای بیتوجه به او به زبانش را روی یخها کشید و افرا با لبهایی آویزان به دیوار تکیه داده و پاهایش را دراز کرد.
نگاهش روی پانسمان هر دو زانویش مکث کرد. شورتک پوشیده بود و آن پانسمانهایی که صحرا با وسواس روی زانوهایش چسبانده بود مضحک و زشت بنظر میآمدند.
همانطور که نگاهش به زانوهایش بود آهی کشید. چند روز بود که به مزرعه نرفته بود. منتظر بود تارخ تماس گرفته و از او بخواهد سر کارش بازگردد، اما چنین اتفاقی رخ نداده بود.
برای دور ماندن از شغل و مزرعهی محبوبش غمگین بود، اما برای اینکه تارخ نرفتن او به مزرعه را به سادگی پذیرفته بود بیشتر غمگینش کرده بود. تارخ را دوست داشت. حالا با این چند روز دوری گریههای گاه و بیگاه که سراغش میآمد، دلتنگیهای دیوانه کننده که گاها فکر میکرد ربطی به مزرعه نداشته و فقط مربوط به تارخ است و او برای گول زدن خودش وانمود میکند درد اصلیاش مزرعه است او را کاملا به این نتیجهی مشخص که تارخ را از ته دل دوست دارد رسانده بود.
همین دوست داشتن غمگینترش میکرد. تارخ شخصیت پیچیده و مرموزی داشت. حالا دیگر میدانست او آن مرد سادهای که در افکارش میگذرد نیست.
با اینکه هیچ چیز مشخصی از او نمیدانست و فقط همان گروگان گیری هفتهی قبل در خاطرش بود، اما این را خوب میدانست که چیزهایی که کنجکاو است در رابطه با تارخ بداند ممکن است بدتر آزارش دهند.
آن روز اگر فرار کرده بود، اگر نمانده بود تا او توضیح دهد برای عصبانیتش بود، برای ناراحتیاش بود. نمیخواست چیزی بگوید یا حرکتی کند که همه چیز بدتر از قبل شود.
آدمها بدترین تصمیمات زندگیشان را در غم یا عصبانیت میگرفتند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تروخدا مهستا بره زیر تریلی نتونه راه بره بهش بخندیم:)))
فکر نکنم بهم برسن
تو روخدا ایه یاس نخون
هیی
ای ننه
این دوتا رود تر بهم برسن🥲