مهران با لذت از برخورد خشمگین او خندید.
_ چه غیرتی! بنده بجز شما به کسی توجه نمیکنم خوشگل خانم خوبه؟
افرا صورتش را جمع کرد.
_ مهران سر جدت حالمو بهم نزن.
موقع وارد شدن به سالن از دور دیده بود که او در حال خوش و بش کردن با چند دختر است اما اهمیتی نداده بود. با یادآوری آن صحنه اضافه کرد:
_ پاشو برو مخ دخترایی که همین چند دقیقه قبل داشتی باهاشون لاس میزدی رو بزن. بذار ما از مهمونی لذت ببریم.
مهران کنف شد، اما از رو نرفت.
_ حواست بهم بودهها…
افرا پوفی کشید.
_ هوا برت نداره. دنبال یکی دیگه میگشتم اتفاقی چشمم به تو خورد.
ابروهای مهران درهم پیچیدند. متوجه منظور افرا شده بود. اشارهی او به تارخ بود.
دستش را با حرص روی میز مشت کرد و خواست چیزی بگوید که اینبار آرش بود که با حضورش مانع از حرف زدن او شد.
_ بهبه جمعتون جمعه… فقط من نیستم و اون تارخ که معلوم نیست کدوم گوریه!
کنار افرا نشست و نگاه کوتاه، اما عمیقی به صحرا انداخت.
_ خبر نداده بودین میاین!
اینبار افرا غرید:
_ به بزرگی خودتون ببخشید من بعد خواستیم جایی بریم اول با شماها هماهنگ میشیم.
آرش صورتش را جمع کرد و رو به صحرا گفت:
_ خواهرت چقدر بداخلاقه صحرا… باید یکم از تو یاد بگیره. حالا درسته جفتتون خوشگل شدین. ولی دیگه اینهمه خودتونو نگیرین.
صحرا اخم کرد.
_ مراقب باش چی میگی. خواهرم خیلی هم خوش اخلاقه. شما اذیتش میکنین.
افرا پوفی کشید.
_ اینهمه صندلی این اطراف... حتما باید مزاحم ما بشین؟
مهران نگاهش را به صورت او دوخت.
_ میخوایم یکم دور هم خوش باشیم. با اینم مخالفی؟
افرا پوزخندی زد.
_ حال من یکی کنار شما خوش نیست.
آرش پا درمیانی کرد.
_ بیخیال… دعوا نکنین من یه سلامی به شیرین و تینا بدم و بیام.
خطاب به صحرا ادامه داد:
_ زور هیچکس به خواهر جنابعالی نمیرسه که اذیتش کنه. خیالت راحت.
از جایش بلند شد، اما قبل از رفتن دور از چشم بقیه چشمک ریزی به صحرا زد که او ترسیده آب دهانش را قورت داد. اگر افرا میفهمید او و آرش مدتی است که با یکدیگر ارتباط دارند کلهاش را میکند. سرش را پایین انداخت و زیر چشمی دید که آرش بیخیال و لبخند به لب از آنها فاصله گرفت.
بیانصافی بود، اما باید شکرگزاری میکرد که در آن لحظه حواس افرا پرت تارخ بود. میدانست بعدا سر این موضوع کلی به جان آرش غر خواهد زد، هر چند برای آرش هیچ اهمیتی نداشت که افرا از تماسها و چتهای دوستانهشان آگاه شود!
رفتن آرش را نظارهگر شده و از دور دید او با دو زن که یکی از آنها تینا بود خوشوبش کرد و بعد از چند ثانیه گوشیاش را بیرون آورده و با کسی تماس گرفت. اما ظاهرا فرد پشت خط جوابش را نداد که گوشیاش را از گوشش فاصله داده و زیر گوش زنی که ظاهرا همان شیرین بود چیزی گفت. چیزی که منجر به لبخند او شده و پشت بندش او بود که گوشیاش را از کیفش بیرون آورد و از کنار تینا و آرش گذشت و بعد با کسی تماس گرفت.
حسی به او میگفت آرش میخواهد تارخ را به اینجا بکشاند.
با خود پرسید ممکن بود تارخ نامدار حسی مشابه خواهرش را داشته باشد؟
**
با صدای زنگ گوشیاش بیمیل در جایش غلت زد. دلش نمیخواست از خواب بیدار شود و خودش را لعنت میفرستاد که چرا گوشیاش را سایلنت نکرده است. بالش را روی گوشهایش فشار داد، اما بیفایده بود.
به سختی لای یکی از پلکهایش را گشود و روی تخت به دنبال گوشیاش گشت. گوشی را برداشت و با دیدن شمارهی آرش غرید:
_ مزاحم…
رد تماس داد و دوباره همان پلک نیمهگشودهاش را بست.
چشمانش باز داشتند گرم خواب میشدند که دوباره گوشیاش زنگ خورد. اینبار زیر لب فحش رکیکی نثار روح آرش کرده و چشمانش را گشود، اما با دیدن نام شیرین روی گوشیاش متعجب سر جایش نیم خیز شد. گوشی را برداشت و همانطور که داشت به حولهای که از دور کمرش باز شده بود نگاه میکرد جواب تلفن را داد. صدای گرم شیرین را که شنید دوباره روی تخت ولو شد.
_ جونم شیرین؟
لحن شیرین را تعجب فرا گرفت.
_ خواب بودی؟
تارخ خمیازهای کشید.
_ اوهوم. چیزی شده؟
شیرین با تردید پرسید:
_ نه عزیزم. فقط خواستم بدونم واقعا نمیای؟
تارخ اخم کرد. لحنش خوابآلود بود.
_ نه شیرین گفتم که… حوصلهی مهمونی مسخرهی مهستارو ندارم.
شیرین معنادار زمزمه کرد:
_ باشه مادر هر طور راحتی… نه که همه حتی همکارت و خواهرشم اینجان. گفتم شاید بخوای بیای یکم حال و هوات عوض شه. اصرار نمیکنم دیگه.
ابروهای تارخ بالا رفتند. منظور شیرین از همکار و خواهرش چه کسانی بودند؟ مطمئن بود شیرین با منظور به او زنگ زده بود. یاد تماس آرش افتاد. آرش چه کارش داشت؟ میخواست همان حرفهای شیرین را بزند؟ قبل از اینکه شیرین تماس را قطع کند پرسید:
_ همکارم و خواهرش کیه؟ نکنه منظورت افراست؟
بیصبرانه منتظر جواب شیرین بود. خواب از سرش به کل پریده بود، اما چند ثانیه بعد بجای شیرین و جوابی که منتظرش بود صدای آرش را شنید.
_ احمق برای چی رد تماس میدی؟
غرید:
_ آرش شیرین چی میگه؟ کی اونجاست؟
آرش با شیطنت زمزمه کرد:
_ میبینم که به جلز و ولز افتادی.
صدای عصبی تارخ را که شنید خندید.
_ آرش آدم باش.
کوتاه آمد.
_ خیلی خب مرتیکه… پاچه نگیر… اونی که چشت رو گرفته اینجاست. افرا خانم. نمیدونم چرا بحث کردین با هم، اما به هر حال فکر کردم شاید دوست داشته باشی تو این مهمونی شرکت کنی.
تارخ سریع از روی تخت بلند شد. حوله کامل از دور کمرش باز شد و روی تخت افتاد.
_ افرا تو اون خراب شده چیکار میکنه؟
آرش غر زد:
_ من چه بدونم. حتما دعوت شدن دیگه. شاید علی دعوتشون کرده. میای؟
تارخ با عجله به سمت کمد لباسهایش رفت و با تهدید گفت:
_ آرش بقران مهران نزدیکشون شه پوستت رو زنده زنده میکنم.
آرش غشغش خندید.
_ حاجی تو از دست رفتی! یه بار دیگه پیش من علاقهت به افرا رو انکار کنی با ماشینم از روت رد میشم.
کلافه نگاهش را میان لباسهای داخل کمدش چرخاند و بیحواس پیراهن آستین کوتاه خاکستری تیره رنگی همراه با یک شلوار مشکی بیرون کشید.
_ مهران اونجاست مگه نه؟
آرش با خباثت و برای اذیت کردن او با آبوتاب جواب داد:
_ اینجاست که چه عرض کنم! درست کنار افرا نشسته داره قربون صدقهی شکل و شمایل جدیدش میره. بابا ناسلامتی مهمونی خواهرشهها. معلومه که اینجاست.
تارخ دندانهایش را روی هم فشاد داد.
_ مهران گه خورده. پس تو اونجا چه غلطی میکنی؟ تو این مردک هفتخط عیاش رو نمیشناسی نمیدونی روح و روانش سالم نیست. نمیفهمی دنبال بازی دادن افراست؟
آرش به سختی خودش را کنترل کرد تا زیر خنده نزند و با جدیتی ساختگی زمزمه کرد:
_ تارخ فکر کنم در رابطه با افرا جدیه… آخه یه جور خاصی نگاش میکنه و حد و حدود خودشم میدونه. شاید قصدش ازدواجه…
تارخ نگذاشت حتی آرش جملهاش را کامل کند با عصبانیتی بیسابقه و همانطور که داشت دکمههای پیراهنش را میبست از اتاقش بیرون آمده و به آرش توپید:
_ مهران گه خورده با تو که قصدش ازدواجه… آرش یه زری نزن که فکتو پایین بیارم. جاش برو دست این دختر دیوونه رو بگیر از اون عمارت خراب شده بیارش بیرون. اصلا شماها تو مهمونی مهستا چه غلطی میکنین؟
آرش تعجب را چاشنی لحنش کرد.
_ حرفا میزنیا… برم به افرا بگم پاشو بریم تارخ دوست نداره ما اینجا باشیم؟ بعدشم افرا حرف تورو گوش نمیده. انتظار داری حرف منو گوش بده.
با عجله از خانه بیرون زد.
_ قطع کن آرش… به هیچ دردی نمیخوری بجز مفتخوری!
آرش غر زد:
_ خیلی بیلیاقتی! حقت بود خبر نمیدادم بهت تا مهران مخ افراجانت رو بزنه!
تارخ سریع پشت فرمان نشست.
_ آرش مهران با افرا تیک بزنه خودتو مرده فرض کن. بخدا دستم بهت برسه کل دکوراسیونتو میارم پایین الاغ.
تماس را با عصبانیت قطع کرد و دنده عقب گرفت درهای حیاط را با ریموت باز کرد و از حیاط بیرون آمد. به قدری عجله داشت که حتی منتظر نمانده بود درها کاملا باز شوند و برای همین آیینهی سمت راست ماشین با شدت به لبهی در برخورد کرده و آسیب دید، اما ذرهای اهمیت به آن نداد. پایش را روی پدال گاز فشار داد و به سرعت به سمت عمارت نامیخان راند.
**
دیدن مهمانی با شکوه مهستا پوزخند روی لبهایش نشاند. جملهی مهستا که گفته بود علاقهای به این تشریفات ندارد همچنان در گوشش بود! خیلی دوست داشت بپرسد اگر به چنین مهمانیهایی علاقه داشت آنوقت چه میکرد؟!
در حین عبور از حیاط عمارت چند نفری برایش سر تکان دادند، اما بدون اینکه جواب آنها را دهد یا حتی سری کوتاه برایشان تکان دهد از کنارشان گذشت. از این عمارت و این جماعت بیزار بود. اینها همان مگسان گرد شیرینی بودند! بوی گوشت به دماغشان خورده بود.
از پلههای تزیین شده با گل و ریسه بالا رفت که با صدای آشنای گلی ایستاد.
_ سلام آقا…
سرش را به سمت گلی چرخاند.
_ سلام… عجله دارم گلی چیزی شده؟
گلی نزدیکش شد و در حالیکه چشمان ترسیدهاش را به صورت او دوخته بود با دلهره زمزمه کرد:
_ آقا چیزه… راستش…
تارخ توپید:
_ یالا گلی… حرف بزن نه وقت دارم نه حوصله.
لاله سرتکان داد. یادش نمیآمد تارخ را باحوصله و خوشاخلاق هم دیده باشد مگر در زمانهای دور و یا در هنگام برخورد با علی.
_ در مورد لاله یه چیزایی فهمیدم.
تارخ لب زیرینش را به دندان گرفت. خیلی دوست داشت ایستاده و به حرفهای گلی گوش دهد، اما کسی داخل عمارت بود که اعتراف میکرد دیدنش در حال حاضر بر تمام کارهای مهمش اولویت داشت. به ناچار و سریع گفت:
_ گلی الان عجله دارم. بعدا حرف میزنیم.
گلی مضطرب شد.
_ آخه آقا میترسم فرصت نشه.
تارخ نفسش را با بازدم عمیقی بیرون داد.
_ میشه خیالت راحت.
دیگر منتظر حرف دیگری از جانب گلی نماند. سریع پلههای ورودی را بالا رفت و وارد ساختمان شد.
سیل جمعیتی که مقابلش بود به قدری زیاد بود که برای پیدا کردن افرا در آن جمعیت کلافهاش کرد.
فقط یک چیز میخواست؛ دست افرا را گرفته و از آن جمع بگریزد، اما این وسط یک موضوع وجود داشت و آن این بود که خودش هم نمیدانست چگونه باید اینکار را انجام میداد!
اولین آشنایی که در جمع دید شیرین بود. سریع به سمتش پا تند کرد. هر چند با دیدن نامیخان که مشغول صحبت با شیرین بود اخمهای روی پیشانیاش عمیقتر شدند، اما چارهای نداشت. نمیخواست به تکتک میزها سر بکشد. ترجیح میداد آدرس افرا را از شیرین بپرسد.
کنارشان که رسید کوتاه سلام داد. نگاه حیرت زدهی شیرین رویش چرخید و نامیخان گفت:
_ شیرین گفت نمیای!
تارخ پوزخندی زد.
_ نگران نباشین نامیخان؛ زیاد نمیمونم.
نامیخان حرص کلام او را مثل همیشه نادیده گرفت.
_ خوب وقتی رسیدی الان شام سرو میشه. شام بخور بعد برو. مهستام خوشحال میشه ببینتت.
شیرین که دلیل آمدن تارخ را به لطف آرش خوب میدانست لبخند معناداری زد. نمیخواست جلوی نامیخان به جایی که افرا در آن نشسته بود و او از دور شاهدش بود اشاره کند، اما برای اینکه تارخ را راحت کند زمزمه کرد:
_ آرش دنبالت میگشت. اونور سالنه.
تارخ سر تکان داد.
_ آرش رو ببینم برمیگردم.
این جمله را محض خالی نبودن عریضه زمزمه کرد و سریع از آنها فاصله گرفت و متوجه نگاه معنادار شیرین و پشت بندش نگاه نامیخان روی خودش نشد.
آرش را از دور دید و همین که خواست به سمتش پا تند کند صدای هیجانزدهی مهستا مانعش شد.
_ تارخ… اومدی؟ شیرین گفت نمیای که! خیلی خوشحالم کردی.
به ناچار ایستاد و سمت او چرخید. نگاه سرسری به مهستا انداخت.
_ الان رسیدم.
مهستا خندید.
_ فکر نمیکردم بیای…بریم بشینیم؟
میخواست جواب مهستا را دهد که با دیدن دخترک آشنایی که بینهایت تغییر کرده بود، اما همان افرای سر بههوای مزرعهاش بود حرفش را به کل از یاد برد. در یک کلام مات تصویر جدید دخترکی شد که او را بچه خطاب میکرد. این دخترک دیگر شباهتی به بچهها نداشت. با آن لباس که بلندیاش معقول بود و تنگ بودنش نامعقول با آن آرایشی که نسبت به تمام آرایشهای قبلیاش غلیظتر بوده و او را جذابتر و زیباتر نشان میداد و با آن موهای جدید که از همه خیره کنندهتر بود؛ موهایی که نمیفهمید رنگشان دقیقا چه رنگی است، اما او را چنان تغییر داده بودند که حتی نمیتوانست چشم از او بردارد؛ دیگر شبیه یک بچه نبود. اصلا شبیه دخترک سر بههوای مزرعه نبود. یک زن بود با تمام جذابیتهایش!
یک سوال مهم از خود پرسید. چرا نمیتوانست روی مهستا و ظاهرش دقیق شود؟ چرا تمام ذهنش پر شده بود از یک اسم به نام افرا؟ مگر مهستا کسی نبود که زمان زیادی فکر میکرد بی اندازه عاشق اوست؟ اگر اینگونه بود، پس این اسم این احساس لعنتی که به افرا داشت چه بود؟ احساسی که میگفت کنارش برود؛ بیتوجه به بقیه دست او را بگیرد و او را از آن مکان بیرون ببرد و بعد تا جایی که دلش میخواهد در خلوتش به او و لبخند از ته دل و جذابش خیره شود. اسم این احساس لعنتی؛ اسم این کشش بیاندازه به او چه بود؟
شاید نوع جدیدی از عشق ظهور کرده بود که او خبر نداشت!
مهستا که رد نگاهش را گرفته و به افرای خندان که کنار مهران و آرش و علی ایستاده و میخندید رسید که لبخندی زورکی زد. بازوی تارخ را گرفت و صدایش کرد:
_ تارخ…
تارخ بدون نگاه کردن به مهستا از او فاصله گرفت.
_ میام مهستا…
مهستا با اکراه بازویش را رها کرد، اما حس کرد این رفتن آمدنی در کار نخواهد داشت!
تارخ به قدمهایش سرعت داد. دیدن افرا در حالیکه کنار مهران ایستاده و داشت از ته دل میخندید او را به مرز جنون رسانده بود. حسادت میکرد. صادقانه دلش میخواست اگر خندهای در کار بود این خنده کنار او باشد. نمیتوانست نسبت به مهران خوشبین باشد یا شاید هم این یک بهانه بود.
برای اولین بار تئوریهای عقلش که به او میگفتند افرا را از خودش دور نگه دارد را با قدرت پس راند. اتفاقا حالا میخواست نزدیکتر از هرکسی به دخترک مو چتری باشد!
چند قدم مانده به جمع آنها نگاه آرش به سمتش جلب شد و چیزی زیر لب زمزمه کرد طوریکه نگاه بقیه هم به سمتش چرخید و علی از جمعشان جدا شده و مثل همیشه با ذوق و محبت به سمتش آمد. دستانش را محکم دور گردن او حلقه کرد.
_ دا…داش تار..وح… فکر کر…دم نمیای.
اعتراف میکرد که اولین بار بود که علی را آنطور که باید تحویل نگرفت چون به هیچعنوان تمرکز نداشت. سرسری پیشانی او را بوسید و دستش را گرفت و بدون گفتن کلمهای کنار بقیه رفتند.
خیره به افرا نگاه کرد. حتی سلام پر از شیطنت آرش را بیجواب گذاشت. میخواست با نگاهش به او بفهماند که دلتنگش شده است! اشتباه یا درست میخواست افرا این را فهمیده و همراهش شود، اما افرا خیلی سریع و البته ناشیانه نگاه عمیقش را از او گرفت و سرسری گفت:
_ خیلی گرسنمه شام کو پس؟
مهران برای اینکه نشان دهد به افرا بیش از حد اهمیت میدهد سریع و با غرور گفت:
_ الان به خدمتکارا میگم… منم گرسنمه.
افرا بیاختیار و اندکی با اضطراب که سعی در مخفی کردنش داشت از مهران تشکر کرد و مهران به دنبال حرفش و برای خوش خدمتی از آنها فاصله گرفت.
تشکری افرا از مهران اخم عمیق تارخ که فقط در سکوت تماشایش میکرد را به دنبال داشت.
رفتن مهران کافی بود تا آرش با زیرکی و جور کردن بهانهای علی و صحرا را به دنبال خودش به گوشهای بکشاند. صحرا که متوجه هدف او که تنها گذاشتن تارخ و افرا بود شده بود زود
همراهش شد ولی علی کمی غر زد که صحرا با پیشنهاد آبمیوه خوردن توانست او را راضی به رفتن کند.
وقتی بقیه رفتند افرا کمی این پا و آن پا کرد و نهایتا کلافه از نگاه خیرهی تارخ با غر پرسید:
_ چرا زل زدی به من؟
نگاه تارخ روی بازوهای لخت او چرخ خورد. اخم ریزی کرد.
_ تو هم میتونی زل بزنی به من!
قلب افرا تکان خورد، اما به روی خودش نیاورد.
_ چه جواب قانع کنندهای! اونوقت چرا باید به جنابعالی زل بزنم؟
تارخ جدی جواب داد:
_ به همون دلیل که من به تو زل زدم.
افرا با هیجانی که بخاطر جوابهای خاص و عجیب او بود و داشت خفهاش میکرد موهایش را پشت گوش فرستاد و دید که نگاه تارخ با تکان خوردن دستش تکان خورده و روی موهایش ثابت ماند. از دور دیده بود که به مهستا توجه چندانی نشان نداده بود، اما نمیدانست چرا دوست داشت از زبان خود او بشنود که احساسی به دخترعمویش ندارد! نمیدانست چگونه باید این جمله را از زبان او میشنید برای همین هم بجای اینکه بتواند مستقیم از او سوال کند با لحن منظور داری زمزمه کرد:
_ فکر میکنم کسی که باید بهش زل بزنی جای دیگه وایستاده. پشت سرت…
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ کی تعیین میکنه که نگاه من رو کی زوم شه؟ تو؟
اصلا نمیفهمید تارخ چرا آنگونه جدی، اما خاص حرف میزد. رفتارهای جدیاش برای او نفسگیر بودند. انگار که یک خشم فرو خورده داشت و بخاطر او سعی داشت هر طور که شده خودش را کنترل کند. انگشتش را دور موهایش پیچید. زیر لب نجوا کرد.
_ چه بدونم… شاید قلبت…
نگاه تارخ سخت شد و او با تردید و غم ادامه داد:
_ به هر حال این جشن به مناسبت برگشت دختریه که عاشقش بودی! من اگه جات بودم بیخیال بچهی مقابلم میشدم و میرفتم سراغ اونی که باید برم.
تارخ اندکی روی چشمان او مکث کرد و بعد آرام سرش را کنار گوش او برد. به قدری به او نزدیک شده بود که افرا میتوانست عطر تنش را که با بوی تند سیگار مخلوط شده بود زیر بینیاش و هرم نفسهایش را روی لالهی گوشش احساس کند.
وقتی لحن خمار و خاص تارخ را زیر گوشش شنید احساس کرد دیگر توان ایستادن ندارد.
_ من جلو روم بچهای نمیبینم امشب…
افرا تند آب دهانش را قورت داد. واقعا احساس کرد که دیگر نمیتواند سرپا بایستد. دستش از روی موهایش رها شد، اما قبل از اینکه به کنارش برسد. تارخ سریع انگشتان کشیدهاش را میان انگشتان ظریف دست او جای داد.
_ باید حرف بزنیم. دنبالم بیا…
مگر میتوانست مخالفت کند؟ میخواست هم توانش را نداشت. فشاری که تارخ به دستش وارد کرد مجبورش کرد قدمهایش را با او همراه کند. دوشادوش هم راه میرفتند و مدل کنار هم قرار گرفتنشان طوری بود که دستان گره خوردهشان زیاد معلوم نبود.
فاصلهی کمی با خارج شدن از سالن داشتند که مهران جلویشان ظاهر شد. با نارضایتی نگاه کوتاه به دستان آنها انداخت و خطاب به افرا گفت:
_ شام داره سرو میشه گشنه نبودی مگه؟
تارخ اخم کرد و حتی فرصت نداد افرا واکنشی نشان دهد.
_ میگم برامون یه میز دو نفره بچینن تو حیاط. تو نگران معدهی ما نباش.
مهران پر تمسخر به او خیره شد.
_ میز دو نفره با مهستا؟ دوست دختر سابقت؟
افرا شوکه شد و بیاختیار دست تارخ را فشار داد. منتظر عصبانیت تارخ بود، اما در کمال تعجبش او خندید.
_ رو ترش نکن پسر عمو…
با دست به اطراف اشاره کرد.
_ جنابعالی بجای نگران شدن برای اینکه من شامم رو کنار کی میخورم به فکر میز چیدن و پذیرایی از دوست دخترای خودت باش. حداقل یه هفت هشت تاییشون رو میتونم تو این جمع نشونت بدم.
مهران دندانهایش را روی هم فشار داد. میخواست جواب تارخ را بدهد، اما تارخ از کنارش گذشت و با فشار دادن دست افرا مجدد او را نیز مجبور کرد به دنبال خودش تا حیاط همراهیاش کند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای خوشم میاد میرینن ب مهران
آرشمو بردن😖😖😖
تسلیت میگم 😂
وایی چقدر قشنگ بود چقدر حال داد خوندنش🤩🤩🤩
امشب زیاد بود مرسی گلم😘
❤️❤️❤️
آخيش چه پارت قشنگی دلمون آب شد .
یکی شبیه تارخ هم واسه ما لطفا😢😍
چقد من این رمانو دوس دارم… وقتی میخونمش، با جونو دل میخونم…🤗
چقد من این رمانو دوس دارم… وقتی میخونمش، با جونو دل میخونم…
بچه ها دقت نکردین ها
صحرا کی با آرش رل زده؟
از همون موقع که افرا اون عروسک رو تو کمدش دید
😏😏😏
اییی دختر زرنگ
وااااااای چه هیجانی
این پارت عالی بود
دستت طلا نویسنده جان با این قلم فوق العادت👌👌👌😘💖🌸
وای عالی بود
وای خدا عاشقش شدم😍😍
ای خداااا
کاش یکم بیشتر بود
واییییییی خدایییی منننننن
اصلاااا این رمان عالیه بهترین رمان دنیاااا
بدک نبود ولی باز کمه
تورو خدا عکس تارخ و افرا و اگه تونستی صحرا رو هم بزار
بسی جذاب خوشمان آمد
وای خداا غشش
میشه یه پارت دیگه هم بزاری لطفاا؟!
تو رو خداااا
ادمین جان شما که پی دی اف کامل رمان رو در اختیار داری چرا روز حداقل دو پارت نمیزاری ؟؟؟؟
لطفا انقد ما رو توی خماری نزار خدا رو خوش نمیاد به ولله
رمان تموم نشده که من فایل داشته باشم😐
فاطمه خانم من خودم پی دی اف کامل این رمان رو توی یکی از سایتا قبلن دیدم رمانش هم کامله
اما الان به فایل رمان دسترسی ندارم
ن عزیزم من کانال نویسنده رو دارم هنوز تموم نشده اون یا نصفه بوده یا ی چیزی همچین چیزی غیره ممکنه
نویسنده دمت گرم عااااالی بود 😍😍😍😍😍😍