رمان الفبای سکوت پارت 98 - رمان دونی

 

“ازم پرسیدی میام مزرعه یا نه؟‌ قبلا عاشق اون مزرعه بودم و برای رسیدن بهش خودمو به آب و آتیش زدم. حالا فکر می‌کنم یه دلیل دیگه‌م برای برگشت به اونجا دارم. راستی ممنون بابت امروز و کادوت. فردا می‌بینمت.”

تارخ چند بار با دقت پیام او را خواند. وقتی به خودش آمد که تمام ذهنش معطوف پیام افرا شده و لبخندی روی لب‌هایش نقش بسته بود. جمله‌ی دخترک مو چتری معماگونه بود، اما او راحت می‌توانست متوجه منظورش شود. دلیل دیگرش خود او بود و علاقه‌ای که نصفه و نیمه به آن معترف شده بود و حالا هم در لفافه از آن حرف می‌زد. دخترک بی‌پرواتر از آن بود که احساساتش را پنهان کند. انگار حالا هم که در لفافه از این احساس صحبت کرده بود پای شرم در میان بود. افرا دختر خجالتی نبود، اما تارخ می‌توانست احساس شرم را در کلام او تشخیص دهد. احساسی که انگار چندان با بی‌پروا بودن او هم‌خوانی نداشت.
این پیام افرا علاوه‌بر اینکه حالش را زیرورو کرده بود باز هم یک ترس در دلش به جا گذاشته بود. این احساس داشت ریشه می‌دواند. هر ثانیه که می‌گذشت این ریشه قوی و قوی‌تر می‌شد.‌ یا باید جلوی احساساتش را می‌گرفت یا باید قید افرا را می‌زد و یا باید فکری به حال این اوضاع آشفته می‌کرد. بعد از سال‌ها برای اولین بار جرقه‌ای در ذهنش زده شد. ممکن بود از این منجلاب نجات یابد؟ قبل‌تر ها هر وقت این فکر به ذهنش می‌آمد اجازه نمی‌داد پررنگ‌تر شود، اما حالا برای اولین بار اجازه داده بود این سوال در ذهنش چرخ بخورد. واقعا شدنی بود؟ رها شدن از این درد و احساس ‌گناه؟
پک آخر را به سیگارش زد. دوست داشت جواب این سوال یک بله‌ی محکم باشد، اما خوب می‌دانست که چنین نبود.
****
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی آن اطراف نیست به صورت مضطرب گلی زل زد.
_ از کار و بار پسرت چخبر گلی؟

گلی با چشمانی وق زده از ترس به تارخ نگاه کرد.
_ تارخ‌خان اگه کسی مارو اینجا…

تارخ انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشته و با اخم زمزمه کرد:
_ آروم باش گلی… چرا هول برت داشته؟

گلی گره روسری‌اش را مضطرب سفت کرد.
_ آقا دست خودم نیست. همش نگرانم نامی‌خان بفهمه زاغ سیاهش رو چوب زدم. پوستم کنده‌س آقا…

تارخ یک تای ابرویش را بالا برده و تن صدایش را پایین آورد.
_ نامی‌خان؟ من گفتم حواست به لاله باشه یا نامی‌خان؟

گلی مضطرب لب گزید.
_ آقا من کاری رو که خواستین انجام دادم…
استرس باعث شد تا حرفش را ناقص بگذارد. مطمئن نبود از اینکه اگر حقیقت را بروز می‌داد و نامی‌خان آن را می‌فهمید جان سالم از این ماجرا به در می‌برد یا نه، اما مردی که مقابلش ایستاده بود تارخ بود! کسی که همه بیشتر از نامی‌خان از او حساب می‌بردند، بنابراین وقتی اخم‌های عمیق و درهم تارخ را دید به اجبار لب باز کرد.
_ آقا کل چیزی که من فهمیدم اینه که لاله هر کاری می‌کنه نامی‌خان دستورش رو می‌ده. خودم چند بار دیدم لاله رفت اتاق نامی‌خان. والا قبلا اصلا ندیده بودم لاله بجز سلام و علیک کوتاه حرفی با نامی‌خان بزنه.

تارخ پوزخندی زد.
_ یعنی چون لاله چند بار رفته پیش نامی‌خان تو به این نتیجه رسیدی؟

گلی سریع دستش را بالا آورد و تکان داد.
_ نه آقا… روم سیاه گوش وایستادم. درسته خوب متوجه حرفاشون نشدم اما مطمئنم داشتن راجع به شما حرف می‌زدن.

تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ چی شنیدی گلی؟

گلی به حدی مضطرب بود که باز هم گره روسری‌اش را سفت‌تر کرد. اینبار تارخ صبرش را از دست داد.
_ الان خفه می‌شی با اون روسری! جای وقت تلف کردن جوابمو بده‌.

گلی با صورتی که رسما رنگ گچ دیوار شده بود جواب داد:
_ کاش اون روز تو مهمونی وایمیستادین تا راحت حرف بزنم باهاتون… تارخ‌خان من چیز زیادی نفهمیدم. فقط مطمئنم داشتم راجع به مزرعه و شما حرف می‌زدند.‌
پچ‌پچ گونه اضافه کرد:
_ فکر کنم دنبال یه سری مدرک بودن. شنیدم که نامی‌خان به لاله گفت ممکنه چیزی که می‌خواد تو مزرعه باشه.

تارخ دندان‌هایش را روی هم فشار داد. کارش با گلی تمام شده به حساب می‌آمد. چیزی که لازم بود را فهمیده بود. از مقابل گلی کنار رفت.
_ می‌تونی بری! نامی‌خان سراغم رو گرفت بگو دارم تو حیاط سیگار می‌کشم. میام.
گلی تند سرتکان داد، اما قبل از اینکه برود تارخ با اخم مانعش شد.
_ اینهمه استرس نداشته باش. همین صورت رنگ گچت مشخص می‌کنه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه داری. طبیعی رفتار کن. خیالت راحت تا من هستم کسی نمی‌تونه با تو کاری داشته باشم.

گلی که با شنیدن لحن قاطع تارخ تا حدودی خیالش راحت شده بود با کف دست چند ضربه به صورتش زد و بعد در حالیکه دستش را روی قلبش گذاشته و سعی می‌کرد چند نفس عمیق بکشد از تارخ فاصله گرفت‌. تارخ به رفتن گلی خیره شده و حرف‌های او را مرور کرد. از یک جهت خوشحال بود چون نقشه کشیدن نامی‌خان نشان می‌داد که در رابطه با او احساس خطر می‌کند و همین امیدوارش می‌کرد که با قدرتی که در دست داشت شاید توانست جلوی بعضی از کار‌های او را بگیرد و از طرف دیگر احساس خطر داشت.‌ خوب می‌دانست نامی‌خان دنبال چه مدارکی بود. از یک جا به بعد و از زمانی که متوجه کارهای غیرقانونی و خطرناک عمویش شده بود تصمیم گرفته بود تا حد توان از او مدرک جمع کند. آن زمان نمی‌دانست این مدارک جرم به چه دردش خواهند خورد، اما بعدها فهمیده بود تنها یک چیز می‌توانست نامی‌خان را متوقف کند و آن همان مدارک جرمی بود که علیه عمویش داشت، سال‌ها قبل هم می‌توانست با رو کردن تمام آن مدارک عمویش را به سمت نابودی سوق دهد، اما خوب می‌دانست سقوط نامی‌خان مصادف بود با سقوط خودش! او شریک جرم نامی‌خان بود. اگر آن مدارک لو می‌رفتند شکی نداشت که پای خودش هم گیر می‌افتاد. نگران خودش نبود. خیلی وقت بود که دلیلی برای زندگی کردن و ادامه دادن نداشت، اما بخاطر تینا و شیرین مجبور بود ادامه دهد. مجبور بود به جمع کردن مدارکش ادامه داده و بالاخره روزیکه خیالش از بابت شیرین و تینا راحت شد قید همه چیز را زده و با افشای تمام آن مدارک جرم نقطه‌ی پایانی بگذارد مقابل تمام این ماجراها.
پایانی برای سرنوشت شوم و درهم گره خورده‌ی زندگی خودش و نامی‌خان…

تمام این فکرها مربوط به قبل از زمانی بود که جوانه‌ی علاقه‌ای که فعلا آنقدرها هم قوی نشده بود در دلش ریشه دوانده بود. حالا بجز تینا و شیرین اسم دیگری هم در ذهنش در حال جولان دادن بود که اجازه نمی‌داد دست به افشای تمام آن مدارک بزند. اسم همان دختربچه‌ی سر به هوای مزرعه… اسم دخترکی که راحت می‌خندید و راحت لبخند روی لب‌هایش می‌نشاند. دخترکی که مشکل زیاد داشت. سختی زیاد کشیده بود، اما پر از شور زندگی کردن و زیستن بود. کسی که انگار در ناخودآگاه او نفوذ کرده و تشویقش می‌کرد تا از مرگ و نیستی فاصله گرفته و به زیستن بیاندیشد. به خنده بیاندیشد و شاید به عشق! حالا به تمام دلایلی که برای پنهان نگه داشتن آن مدارک داشت افرا هم اضافه شده بود.

افرایی که انگار او را وادار می‌کرد که فکر کرده و راه‌حل جدیدی برای این مشکل بیاندیشد. مطمئن نبود راه‌حلی وجود داشته باشد. از خیلی وقت پیش می‌دانست انتهای این راهی که عمویش او را در آن قرار داده است اتفاق خوبی نیست، اما باز هم احساساتش مغزش را به تکاپو و تلاش وادار می‌کردند.
به سنگ‌ریزه‌های زیر پایش نگاهی انداخت. همانگونه که در فکر فرو رفته بود با نوک کفشش ضربه‌ای به یکی از سنگ‌ریزه‌ها زده و آن را به سمت باغچه پرت کرد. غرق در فکر می‌خواست سنگ‌ریزه‌ی دیگری که نسبتا درشت‌تر بود را نشانه بگیرد که صدای زنانه‌ای او را از این عمل منع کرد‌.
_ سلام اینجا چرا وایستادی؟

تارخ نگاهش را از زمین گرفته و به سمت مهستا چرخاند. سعی کرد لحنش بی‌تفاوت باشد.
_ پدرخانت خواب نیمروزی تشریف داشتن اومدم یکم قدم بزنم.

مهستا با قدم‌هایی آرام نزدیکش شد. یک شلوار جین تیره با شومیز آجری رنگ به تن داشت و موهایش را دم اسبی بالای سرش بسته بود. مقابل تارخ که رسید زمزمه کرد:
_ هوا سرد شده. سرما می‌خوری. منم رفتم بودم سراغ یه بیمارستان لباس خوب نپوشیده بودم واقعا یخ زدم!

تارخ دستانش را روی سینه درهم گره زد.
_ بیمارستان؟

مهستا سر تکان داد.
_ اوهوم. برای کارم دیگه!

تارخ نفسش را بیرون فرستاد.
_ درست می‌گی یادم رفته بود خانم دکتر شدی برا خودت.
مکث کوتاهی کرد.
_ برگشتی ایران که بمونی؟

مهستا لبخند تلخی زد.
_ دوست داری برگردم آمریکا دوباره؟

تارخ پوزخندی زد.
_ مگه به دوست داشتن منه؟!
صبر نکرد تا مهستا چیزی بگوید و از کنار او گذشت.
_ فکر کنم نامی‌‌خان بیدار شده باشه. عجله دارم باید برم مزرعه.

مهستا دنبالش دوید.
_ تارخ من مقصر رفتار پدرمم؟

تارخ از سرعت قدم‌هایش کاست تا مهستا کنارش برسد.
_ من گفتم تو مقصری؟

مهستا اخم کرد.
_ مستقیم نه اما غیرمستقیم انگار منم مقصر می‌دونی. ببین می‌دونم قبول دارم راهمون از هم جدا شده. من دیگه انتظار اون عشق و عاشقی‌های گذشته رو ندارم، می‌دونم افرا تو زندگیته حتی اگه خودت بخوای انکار کنی، همه‌ی اینارو می‌دونم. نمی‌خوامم چیزی رو در رابطه با خودمون عوض کنم. فقط می‌خوام بذاری بعنوان دخترعموت کمکت کنم.

تارخ ایستاد. به سمت او چرخیده و عاقل‌اندر سفیه نگاهش کرد.
_ چطوری می‌خوای کمکم کنی؟
مهستا خواست چیزی بگوید که تارخ دستش را بالا آورده و مانع شد.
_ اصلا فرض رو بر این می‌گیرم که جلوی پدرت رو گرفتی. کمک کردی راهم از نامی‌خان جدا شه. بقیه‌ش چی؟ عذاب وجدانی که داره خفه‌م می‌کنه رو چطوری رفع و رجوع می‌کنی؟ گذشته‌ی تاریکمو چطوری پاک می‌کنی؟
مستقیم در چشمان مهستا زل زد.
_ می‌دونی من چیکارا کردم؟ خبر داری قاچاق کردم؟ خبر داری بدبخت شدن کلی کارگر رو به چشمم دیدم و وایستادم تماشا؟ خبر داری دزدی کردم؟ خبر داری با سیاستی که پدرت یادم داده بود چند تا کارخونه‌دار بزرگ رو به خاک سیاه نشوندم؟ از اینا خبر داری یا چی؟

درد و عصبانیت کلام تارخ باعث شد تا نگاه مهستا رنگ غم بگیرد. دوست نداشت عذاب کشیدن تارخ را بببند. عشق برای او واژه‌ی مقدسی بود. وقتی از آمریکا بازگشته بود اول می‌خواست مجدد شانسش را با تارخ امتحان کند، اما با دیدن اوضاع متوجه شده بود قرار نیست همه چیز آنگونه که می‌خواست پیش برود. خودش را مقصر این اتفاقات می‌دانست. شاید در ظاهر به آن اعتراف نمی‌کرد، اما در درون خودش را سرزنش کرده و فکر می‌کرد شاید اگر ده سال قبل تارخ را ترک نکرده بود حالا اوضاع فرق داشت. خیلی دلش می‌خواست مرهم درد تارخ باشد، دلش می‌خواست او را دلداری داده و به روز‌های آینده امیدوارش کند، اما تارخ این فرصت را از او گرفته و با قدم‌هایی بلند وارد عمارت شد.
به محض اینکه در سالن بزرگ عمارت پا گذاشت اولین کسی که دید لاله بود.
لاله با شنیدن صدای پا سرش را بالا آورد و با دیدن تارخ سریع از روی مبلی که روی آن نشسته و مشغول کتاب خواندن بود بلند شد. صاف ایستاد. لبخندی نمایشی روی لب نشانده و سلام داد.
_ سلام… خوش اومدین.

تارخ عامدانه اخم‌هایش را کنار زد. مطمئن بود لاله نمایش عشق و عاشقی راه انداخته بود تا به این ترتیب به او نزدیک شده و مدارکی که نامی‌خان به دنبالش بود را پیدا کرده و به دستش برساند. او بازی‌اش را کرده بود و حالا نوبت او فرا رسیده بود که بازی خود را آغاز کند. با خوشرویی که از او بعید بنظر می‌آمد نزدیک لاله شد و مقابلش ایستاد‌.
_ سلام… علی کجاست؟

لاله کتاب دستش را به سینه‌اش چسباند‌.
_ خوابیده. می‌خواین صداش کنم؟

تارخ ابرو بالا انداخت.
_ نه نمی‌خواد بذار بخوابه.
برای چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد:
_ تو چرا اینجا منتظری؟ علی که خوابه کاری نیست. برو استراحت کن.
بیشتر از آن نمی‌توانست این بازی را ادامه دهد. او همیشه در این عمارت با خلقی تنگ و با اخم و تخم رفتار می‌کرد. تا همین اندازه مهربانی هم غیر طبیعی بود. نمی‌خواست شک لاله را برانگیزد. هر چند نگاه خندان لاله و پیروزی که در چشمانش سوسو می‌زد نشان می‌داد در اجرای نقشش موفق عمل کرده است.

_ مرسی ازتون. چشم. فکر کنم نامی‌خان تو اتاق کارشون متتظرتونن.

تارخ دیگر چیزی نگفت. فقط کوتاه سر تکان داده و از کنار او گذشت. بلافاصله و با فاصله گرفتن از او اخم‌هایش درهم رفتند و با خشم دندان‌هایش را روی هم فشرد. اگر مجالش را داشت سر لاله را از تنش جدا می‌کرد.
وارد راهرویی که اتاق کار نامی‌خان در آن قرار داشت شد. خودش را به در اتاق رساند و تقه‌ای کوتاه به آن وارد کرد. منتظر نماند تا اجازه‌ی ورودش صادر شود دستگیره‌ی در را پایین داد و وارد شد.
نامی‌خان پشت میز کارش نشسته و مشغول پیپ کشیدن بود. با دیدن تارخ پیپ را از لب‌هایش فاصله داد.
_ سلام…

تارخ بی‌حوصله نزدیک رفت و روی یکی از صندلی‌های مقابل میز کار نامی‌خان نشست.
_ کارم داشتی؟

نامی‌خان پیپ دستش را روی میز گذاشت.
_ حالت خوبه؟

تارخ پوزخندی زد.
_ چیکار به حال من داری؟

نامی‌خان به صندلی‌اش تکیه داد.
_ مهستا نگرانت بود.

تارخ پر تمسخر نگاهش کرد.
_ پس بگو… نگران عزیز دوردونه‌ت هستی!

نامی‌خان پوفی کشید.
_ کی می‌خوای بفهمی ما تو یه طرفیم نه مقابل هم؟

تارخ پوزخندی زد.
_ طرفی که من وایستادم به زور و اجبار تو بوده.
چشمانش را ریز کرده و به طرف نامی‌خان خم شد.
_ می‌دونی تازگیا دارم فکر می‌کنم نکنه پرونده‌ی قتل پدرمم ساخته‌ی تو باشه.

نامی‌خان اخم‌هایش را درهم کشید.
_ تارخ مراقب حرف زدنت باش.

تارخ عصبی از فهمیدن جریان ارتباط لاله با عمویش و در حالیکه سعی می‌کرد هر طور که شده خودش را کنترل کند غرید:
_ چیه؟ بهت بر خورد؟ تو به کی رحم کردی که برادرت دومیش باشه؟

نامی‌خان دستش را به سمت عصایش برد با تکیه بر آن و با عصبانیت از جایش برخاست. از پشت میز بیرون آمده و مقابل تارخ پشت یکی از مبل‌ها ایستاده و عصایش را روی زمین کوبید.
_ خودتو زدی به نفهمی.
دستانش را از هم باز کرد.
_ من می‌خوام وارث تمام این تشکیلات تو باشی. کسی که لیاقتش رو داره‌.

تارخ عاقل اندرسفیه به عمویش خیره شد. مطمئن بود تمام حرف‌های او دروغ است. عمویش فقط او را سپر بلا کرده بود. خودش عقب ایستاده و او را در یک لجن‌زار عمیق هول داده بود. صدایش را پایین‌تر آورد و بی‌حوصله زمزمه کرد:
_ بس کن نامی‌خان بزرگ… بس کن. من آخرین چیزی که تو این دنیا می‌خوام اینه که وارث تو باشم‌. نیومدم اینجا وعده و وعید آینده رو بهم بدی. کارت رو بگو. خبر داری که حالم از این دم و دستگاه و عمارت و تشکیلاتت بهم می‌خوره!

نامی‌خان نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد. حرف زدن با تارخ بی‌فایده بود. می‌دانست مرد جوان مقابلش خام حرف‌هایش نمی‌شود. تارخ باهوش بود و همین هوشش باعث شده بود او را به تشکیلات گسترده‌اش راه داده و از توانایی‌هایش بهره ببرد. هر حرف اضافه‌ توهینی بود به شعور خودش آن هم وقتی مرد مقابلش را مثل کف دستش می‌شناخت.
_ باید بری سر یه معامله‌.‌..

تارخ سرش را به کنده‌‌کاری‌های چوبی مبل تکیه داد‌.
_ چه معامله‌ای؟

نامی‌خان یک دستش را روی مبل مقابلش گذاشت.
_ یه چند تا جنس عتیقه هست. محلش رو بهت می‌گم. هفته‌ی دیگه باید بری. می‌خوام حواست رو جمع کنی. چند تا گلدون و کوزه‌ی عتیقه‌ی با ارزشه که چند صد سال دست به دست چرخیده‌. حالا افتاده دست یه مفنگی که می‌خواد بفروشتشون. رقیبات کم نیستن. فهمیدن طرف هیچی بارش نیست. می‌خوان از فرصت استفاده کنن. دلم می‌خواد برنده ما باشیم‌. می‌‌دونم تو از پسش برمیای!

تارخ چشمانش را بست و نفس کوتاهی گرفت. باز هم یک ماجرای جدید آغاز شده بود. ماجرایی که نمی‌دانست قربانی خواهد داشت یا نه. امیدوار بود در این معامله آسیبی متوجه کسی نشود. می‌دانست نامی‌خان تا به آن عتیقه‌جات دست نمی‌یافت ول کن ماجرا نبود. جای اعتراضی نمانده بود. کارهای بدتر از این را هم تجربه کرده بود و دلیلی نداشت در برابر یک معامله که چندان هم پیچیده بنظر نمی‌آمد مخالفت کند. چشمانش را باز کرد. تکیه از مبل گرفته و از جایش بلند شد.
_ آدرس و زمانش رو بهم بگو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

حس میکنم این ی نقشس ک گرفتارش کنن🥺☹

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

چرا حس میکنم خیلی دیگ داره طولانی میشه😑

دورناز
دورناز
2 سال قبل

ایششششششش از نامی خان متفرم

هانا:))))
هانا:))))
2 سال قبل

لاله بد جوری رو مخمه…
بجای تارخ بودم گوشش رو میپیچوندم!

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x