پیام را میخوانم.
“-آبتین داره میاد اینجا… ببین چه فرصتی رو از دست دادی حوری… ریدم تو شانست!”
خنده ام صدادار میشود. و ته این خنده ی بلند، درد موج میزند.
-هیچی اندازه ی این بازی براش مهم نیست!
و آرامتر میگویم:
-هیچی اندازه ی برنده شدن براش اهمیت نداره…
و زمزمه میکنم:
-هیچی به اندازه ی شکستنِ من براش ارزش نداره…
اتابک درحال پیدا کردن جای پارکی برای ماشین، میگوید:
-همچین روزی رو نمی بینه!
از ترافیک و شلوغیِ خیابانها کلافه میشوم. دلم یک جای خلوت میخواهد… یک جایی که خودم باشم… خودم تنها! انگار لذتِ دیوانه کردنِ بهادر تمام شد. همین حالا تمام شد!
-کجا میریم؟
میخندد.
-بریم شهر بازی… پارک ارم… دوست داری؟
-تو این شلوغی؟!
بیخیال شانه ای بالا می اندازد.
-ما هم یکی مثل بقیه…
حوصله ی حرف زدنم رفته است! اعتراضی نمی کنم. امروز باید یک جوری بگذرد دیگر. حالا یا در شهر بازی، یا جای دیگر… مهم دیدن همان قیافه ی صبحِ بهادر بود که دیدم. بعد از این دیگر چه اهمیتی دارد؟!
اتابک در تلاش است برای پیدا کردن جای پارک… و من جواب پیام بهادر را میدهم.
“-چه حیف شد!”
چند دقیقه ای میگذرد تا بار دیگر پیام بدهد:
“-خواستی بمونی و فرصت به این خفنی رو از دست ندی!”
واقعا که با این روی عجیبش، دیوانه ام میکند! چه بگویم به این آدم که در همه حال سرِ کار گذاشتن من برایش اولویت دارد؟!
“-نگو بها… دلمو آب نکن… دلم برای دیدنش پر میزنه!”
اتابک میگوید:
-باید یکم زودتر راه می افتادیم…
نگاهی به او و نگاهی به شلوغی وحشتناک خیابان ها میکنم. پارکینگ پارک ارم، اصلا جای پارک ندارد!
-اهمیتی داره؟
صادقانه میخندد و میگوید:
-نه! اررششو داشت… حتی اگه تا شبم تو ترافیک باشیم، ارزششو داره… دیدن اون لحظه ای که بهادر خشکش زده بود، به همه ش می ارزه!
لبخند کجی روی لبم می آید. ارزشش را داشت!
پیام بعدی میرسد:
“-خُو برگرد… گور به گور نشدی که نتونی برگردی… همین الان راه بیفت برگرد تا ببینیش!”
از حرص دندانهایم روی هم ساییده میشوند و خنده روی لبم ماسیده است. جواب میدهم:
“-الان که شهر بازی ام! نمیتونی نگهش داری؟ سعی میکنم زود سیزدهَم رو با اَتابک به در کنم و برگردم… ولی با این همه برنامه و بازی، فکر نکنم تا قبل غروب بتونم خودمو بهش برسونم!”
خیلی دلم میخواهد وقتی این پیام را میخواند، صورتش را ببینم. خوب میفهمم که از اتابک خوشش نمی آید، همانطور که اتابک چشم دیدن او را ندارد!
به قول او، اتابک زیادی اضافی و بی ربط است! اما همین آدم اضافی و بی ربط، که کنار من نشسته و در تلاش است تا ماشینش را بین دو ماشین با فاصله ی کم جای دهد، تنها آدمی است که به اندازه ی من دلش میخواهد بهادر را خُرد کند!
بهادری که با پیامهای مزخرفش در تلاش است تا من را برگرداند و به تلاشهایم برای به دست آوردن دل آبتین بخندد و دستم بیندازد!
و من این فرصت را…آن هم امروز، به او نمیدهم. امروز نوبت خندیدن من است… و دلم میخواهد آخرین برخوردی که از او در ذهنم ثبت شده، همان صورت برزخی و جا خورده اش باشد!
-خب… بریم بانو!
بانو بودن برای اتابکِ بی مزه را هم تحمل میکنم… اگر بدانم که بی دریغ کمکم میکند برای برنده شدن در مقابل بهادر!
پیاده میشویم. خیابانها به شدت شلوغ است. ترافیک… سر و صدا… آدمهای پیاده و سواره… و من و اتابک کنار هم!
وقتی وارد پارک میشویم، به مراتب شلوغ تر از بیرون است. از فضای سبز گرفته، تا قسمت بازی و جای جایِ پارک به این بزرگی… تا چشم کار میکند، بساط سیزده به در پهن است و خانواده ها کُپه کپه دور هم نشسته اند و صفا میکنند…
و بازهم من و اتابک کنار هم!
-برنامه چیه حورا؟
نفس عمیقی میکشم. چشم از بازی و دویدن بچه ها میگیرم و به اتابک نگاه میکنم. لبخند به لب دارد… هنوز لذت اتفاقات صبح، در صورتش پیداست. و انگار میخواهد به خاطر این حالِ خوش، من را هم تا حد امکان خوشحال کند!
-بازی… چرخ و فلک… قدم زنی… نوشیدنی… گردش… بستنی… غذا… هرچی که تو بخوای…
خنده ام میگیرد و راستش دلم هیچکدام را نمیخواهد! و نمیدانم چرا شلوغی و آشفتگی اینجا را با آن پشت بام خلوت و دنج… مقایسه میکنم!
-خنده هاتو قربون ملوسم! چیکار کنم بهت خوش بگذره؟
پوفی میکشم و میگویم:
-این نبستا رو از کجا میاری میچسبونی به من؟
بلند میخندد و میگوید:
-خود به خود میاد… آخه خیلی ملوس و نازی… دوست داری؟
لبم کج میشود.
-عاشقشونم!!
با عشق و لذت میگوید:
-منم عاشقتم!
با لبخند مسخره ای نگاهم را پایین میکشم.
-دروغگوی با احساسی هستی…
دستم را میگیرد و میگوید:
-نگو دروغگو… بهم برمیخوره… تو هربار من رو بیشتر عاشق خودت و اداهات و رفتارات میکنی! لعنتی تو خیلی خاصی!!
نگاهش میکنم و جوابی ندارم آخر! میخواهم دستم را از توی دستش بیرون بکشم، اما محکم نگه میدارد و در چشمانم میگوید:
-باور کن!
بی معنی میخندم:
-باور کردم…
راضی است و میپرسد:
-جدا؟!
-من و تو، تو یه تیمیم… اینو باور میکنم!
چند لحظه ای بدون حرف نگاهم میکند. سر برایش کج میکنم و دستم را از توی دستش بیرون میکشم. و با صدای نرم تری میگویم:
-بشینیم و درموردش حرف بزنیم…
با مکث میخندد و سر به تایید تکان میدهد. روی نیمکت ها مطلقا جا نیست. در فضای سبز، کنار درختی روی چمن ها می نشینیم.
چهارزانو میشوم و با نگاهی به اطراف میگویم:
-جایی خلوت تر از اینجا نبود؟
روبرویم به سختی با آن شلوار کتانِ جذب مینشیند و میگوید:
-دوست داشتی باهم جای خلوت بریم؟
با ثانیه ای سکوت جواب میدهم:
-فکر نکنم…
خنده اش میگیرد… من هم!
-با بهادر چطور؟
اینبار خنده ام شبیه به پوزخند میشود:
-اگه قرار بود با بهادر باشم که الان اینجا نبودم… جایی خلوت تر و دنج تر از پشت بوم بود؟
سر جلو میشکد و آرام میگوید:
-واسه همینه که عشق منی!
چشم در حدقه میچرخانم و میگویم:
-آره خب… بهادر دلیل بزرگیه واسه اینکه ملوسک و عروسک و بلاچه و تربچه ی تو باشم!
قهقهه ی بلندی سر میدهد و من را هم به خنده می اندازد. خوب است که انکار نمیکند!
-من ازت خوشم میاد… خوشم میاد حورا… خیلی خوشم میاد!
میان خنده میگویم:
-منم همینطور آقای اَتا!
چشمکی میزند:
-پس قبول کن ببرمت یه جای خلوت تر… دنج تر… بیشتر خوش بگذرونیم…
لبخند از روی لبم پر میکشد. پررو شد!
-دیگه چی؟!
-مثلا ببرمت یه جایی مثل باغ… همون باغی که بهادر عاشقشه!
بهت زده و بی اراده میپرسم:
-همون جایی که کلی جک و جونور داره؟!
میخندد و سر بالا و پایین میکند:
-همونجایی که مخصوص جونوری به اسم بهادره!
سکوت میکنم و او با لذت میگوید:
-وای تصور کن؟ بریم اونجا… بهادر بفهمه… به گوشش برسه… بیاد ببینه ما باهم… اونجا…
پوزخندی به افکارش میزنم. چه خاطره ای میزند با این سن و سالش!
-تموم شد؟
-به نظرت عکس العملش چی میتونه باشه؟
فکر میکنم… بی اراده تصور میکنم… او غیر قابل پیش بینی ترین آدم روی زمین است و من هیچ تصوری ندارم. با این حال حدسم را به زبان می آورم.
-شاید بهم بخنده و مسخره مون کنه… یا شایدم بی تفاوت باشه… ممکنم هست که عصبانی بشه…
سریع و خاص میپرسد:
-چرا عصبانی؟
شانه ای بالا می اندازم:
-چون از تو خوشش نمیاد…
تاییدم میکند:
-آره… از من خوشش نمیاد…
و با لحن خاصی میگوید:
-اما عصبانیتش فقط به این دلیل نمیتونه باشه…
چشمانم جمع میشوند. به بهادر فکر میکنم…اگر من و اتابک را باهم در جای خلوتی مثل باغ ببیند… عصبانی میشود اصلا؟!
حتی جواب این را هم نمیدانم و آن وقت به دنبال دلیل عصبانیتش باشم؟! که اگر بشود، دلیلش چه چیزی میتواند باشد جز اینکه از اتابک خوشش نمی آید؟!
-چه فکری تو سرته؟!
نگاه خاصش را بین چشمانم جابجا میکند و در فکر میگوید:
-چرا امروز دلت خواست بهادر رو عصبانی کنی؟
زبان روی لبم میکشم و با خنده ی کمرنگی شانه هایم را بالا میکشم.
-خب این یه بازیه… یه قرار، یا یه رقابت بین من و بهادر… من سعی دارم اون رو بشکنم، و اون سعی داره منو زمین بزنه! هردو هم داریم تلاشمون رو میکنیم… دیگه خودت که در جریانی؟
-من کجای این بازی ام؟
باید بگویم هیچ جایش… اما این درست نیست. وقتی من کنارش هستم، یعنی هست!
-دوست داری تو این بازی باشی؟
آرام میخندد.
-تا ببینم نقشم تو این بازی چیه!
چند لحظه ای سکوت میکنم. به دنبال جوابی هستم که میگوید:
-میشه یه نقش پررنگ داشته باشم؟
با گیجی میخندم و میپرسم:
-چرا؟!
-چون تو به من نیاز داری…
مات میمانم. با مکث میپرسم:
-این یه اعترافه؟
درحالی میگوید:
“-متوجه نشدم!”
که خوب میفهمم کاملا متوجه منظورم شده است! رودربایستی را کنار میگذارم و میپرسم:
-حست به من چیه؟!
بدون اینکه جوابم را بدهد، بلند میشود و میگوید:
-برم یه نوشیدنی خنک بخرم، بیام…
-اتابک!
همانطور ایستاده نگاهم میکند. سرم را بالا میگیرم و میگویم:
-میخوای کمکم کنی؟
لبخندی میزند و میگوید:
-گفتی من و تو، تو یه تیم ایم… لذت بخشه اگه تو تیمِ تو باشم!
گیج و بهت زده میخندم و سر به اطراف تکان میدهم. اتابک دور میشود و من خیره به او فکر میکنم که… مسخره است همدیگر را پیچاندن… یا در لفافه حرف زدن… یا حتی خود را به آن راه زدن!
حالایی که تا حدودی همدیگر را شناخته ایم!
من و اتابک به خوبی همدیگر را میفهمیم. نیازی به نقش بازی کردن نیست. اگر قرار باشد من و او توی یک تیم… بر علیه بهادر باشیم، پس باید باهم رک و صادق باشیم و دست از تظاهر برداریم.
حالا دیگر شوخی و مسخره بازی نیست. حس میکنم خیلی بیشتر باید او را بشناسم. کسی که قرار است کمکم کند، و توی تیمِ من باشد، باید به اندازده ی من جدی باشد! و انگیزه ی لازم را داشته باشد و واقعا راهنمای من باشد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.