رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 14 - رمان دونی

 
دستم روی قلبم که دارد با سرعت هزار میکوبد، مینشیند. و چشمهای وق زده ام به در بسته! ثانیه ها طول میکشد تا نفسم بالا بیاید، هرچند ترس و حیرت نمیگذارد خود را جمع و جور کنم. واقعا از ترس فرار کردم؟!! واقعا…من را ترساند!!

از خودم حرصم میگیرد. از اوی مشکل دار و عوضی که نمیدانم چه مرضی دارد و چرا اینطور وحشی بازی درمی آورد. چهاردیواری اختیار بهادری؟!!
بار دیگر فکرم به هم میریزد. من باید از این خانه بروم تا سرم به باد نرفته!

هنوز نفس نفس میزنم که نگاهم به کیسه های خریدم می افتد. لحظه ای خشک میشوم. اینها خریدهای من است؟!!
-نه!!
روی زمین می نشینم و با دهانی که دو متر باز مانده، به وسیله هایی که خریده ام، نگاه میکنم. کیسه را باز می کنم. سیبِ گاز زده شده…چیپسِ باز شده و خورده شده…ماکارونیِ خُرد شده…بطریِ شیری که نصفش خورده شده و…این…نواربهداشتیِ باز شده!

از فرط حیرت و عصبانیت دارم منفجر میشوم و بدتر از آن، ترس از روبرو شدن با او دارد دیوانه ام می کند.
-به چه حقی…به چه…حقی؟!!

از عصبانیت یک گلوله آتش هستم و این گلوله هر آن ممکن است مثل یک بمب بترکد! اگر کاری نکنم…اگر عکس العملی نشان ندهم…تا صبح سکته می کنم!
-دیگهههه شورشو درآوردهههه!

به یکباره بلند میشوم و به سمت در خیز برمیدارم.
-من امشب این بی همه چیزو میکُشم! منو میخواد بترسونه؟؟
کلید را میچرخانم و دستگیره را می کشم.
-خونه شو رو سرش خراب میکنم!

و همین که در را باز میکنم، او را درست جلوی در خانه ام میبینم.
-هیع یا امام!!
درست…جلوی…در است! یک دستش را به دیوار کنار در تکیه داده و نگاهش به من است.
-خونه ی کی رو رو سرش خراب می کنی؟

نطقم به کُل کور میشود! لعنتی چرا انقدر ترسناک ظاهر میشود؟!
-اشتباه به گوشم رسید حتما، مگه نه؟
لبهایم روی هم کیپ میشوند. چه بگویم آخر؟! او با همان نگاه خیره و پررو، دوتا تخم مرغ را که توی نایلون بود، به سمتم میگیرد.

-این یکی جا مونده بود همسایه! شرمنده دوتاشو لازم داشتم، برداشتم. حوریه که تخم کرد، میدم جاش!
اسم حوریه که می آید، چهارستون بدنم به لرزه می افتد. نگاهی به تخم مرغها که یکی اش شکسته است، می اندازم. خدایا توان بده چشمهایش را از کاسه دربیاورم! نایلون را تکان میدهد و دستوری میگوید:
-بگیر!

دندان روی هم میسایم. نایلون را از دستش میگیرم. او با لبخند نرم و پر تهدیدی میگوید:
-برو بگیر بخواب، دخترِ خوب! الان فقط وقت خوابه…
میگوید و با نگاه کلی به سر تا پایم خنده اش را وسعت می دهد:
-حجابتم تو ساختمون رعایت کن! عزت زیاد…

برمیگردد. یادم می افتد که شال روی سرم نیست و تاپ به تن دارم. دیگر تحمل نمیکنم. از زور خجالت و بی اعصابی، نمیدانم چه میشود که تنها تخم مرغ سالم را از توی تایلون درمی آورم و به سمتش پرتاب میکنم!
-نسناس!

تخم مرغ درست پسِ کلّه اش میشکند. خودم از کاری که کرده ام به وحشت می افتم و نفسم برمیگردد.
-هاع!!
می ایستد. با مکث برمیگردد و نگاه برزخی اش شکارم میکند. آماده ی حمله است! از وحشت به یک صدم ثانیه نمیکشد که داخل میشوم و در را میکوبم و قفل میکنم!

-واقعا زدمش!
تک خنده ی بهت زده ای لبهایم را می کشد. حالا چه میشود؟! باید منتظر چه چیزی از طرف او باشم؟!

روی مبل مینشینم و آن لحظه را که تخم مرغ پسِ کله اش ترکید، مرور میکنم. خنده ام میگیرد.
-واقعا زدمش!
و خنده ام کمی که…خیلی زیاد با ترس همراه است!
-واقعا…زدمش!

این همه ترس چرا باید وجود داشته باشد؟! چون هر آن منتظر یک اتفاقی هستم؟! یک واکنش از طرفِ او؟ اویی که…نمیشناسم؟! شاید دلیل ترسم…همین نشناختن باشد!
روی تخت طاق باز می افتم و خنده از روی لبم کنار نمی رود. کاش تخم مرغ را درست وسط پیشانی اش میکوبیدم و آن وقت قشنگ مینشستم و به ریختش میخندیدم!

حالا مانده ام…که باید با این موجود عجیب و ناشناخته چه کنم؟! راه مقابله با او را نمی دانم و عمو منصور میگوید خطری ندارد. خطری ندارد و این است…خطر داشته باشد چه میشود؟!

نمیدانم میان ترس و هیجانِ کِی به خواب میروم. و استرس اصلی، درست زمانی ست که نیم ساعت بیشتر به وقت کلاسم نمانده. درست ساعت یازدهِ صبح!

حاضر و آماده توی سالن دنج و زیبای خانه ام قدم رو می روم و هر چند ثانیه یکبار به درِ قفل شده نگاه میکنم. احساس میکنم یکی…یعنی همان لاتِ وحشی… پشت آن در منتظر است که من بیرون بروم، تا با خروسِ وحشی تر از خودش، به صد روشِ بی تکرار، دهانم را به سایِشی عظیم بدهند!

یک ساعت آماده شدنم طول کشید، فقط به خاطر اینکه وقت بگذرانم و ذهنم را منحرف کنم.
ناخن های زرد و نارنجی ام، که با کتانی های زرد و کوله ی زردم ست است. و چتری های مرتب و موهای گیس شده ی بلندم…و…

بار دیگر عطر میزنم. رُژ قهوه ایِ ملایمم را تمدید می کنم. حالا با این لباسهای مرتب و این تیپ تمیز، در باکلاس ترین حالت ممکن قرار دارم و رمز موفقیتم را بار دیگر زمزمه میکنم:
-پشم و پیلی رو پِر بده، همه پسرا رو فِر بده
همراهش قری هم میدهم و بیشتر حواسم را پرت می کنم:
-حورای قرتی مِرتی، لیدیِ شیک و سِکسی!

نفس عمیقی میکشم و به چشمهای عسلی ام لبخند میزنم:
-خب…هوف…عالیه…
نگاه به ساعت مچی ام می اندازم. وای خدا فقط یک ربع به شروع کلاسم ماند.

درحال بیرون آمدن از اتاق زیر لب میخوانم:
-یک دُخیِ باکلاس، یه حوریِ بهشتی!
قلبم درست در راه گلویم میزند. من دختر شجاع و به روایتی کله خری هستم. اصلا میخوام ببینم چه غلطی میخواهد بکند؟!
-اگه بترسی، حوریه ای!

و این گونه میشود که دست روی کلید میگذارم و کلید توی قفل می چرخد. یک کمی لرز در تنم است که خب اهمیتی ندارد. حتی رو به غش کردنم هم بیخیال بابا، چیز مهمی نیست!
در را باز می کنم. چشمهای بیش از حد درشت شده ام را با احتیاط به سمت بیرون میکشم. بالا، پایین، سمت پله ها، سمتِ درِ واحدش…نیست!
-هوفففف!!

خنده ام میگیرد. دیگر آنقدرها هم پسر بدی نیست بابا. عمو منصور گفته بود که پسر خوبی است! یک تخم مرغِ ناقابل چیست که بخواهد تلافی کند؟ ها؟!

در خانه ام را میبندم و به سمت آسانسور میروم. دکمه را می زنم. آسانسور باز میشود. قدم داخل آسانسور میگذارم. و همین که برمیگردم، می بینم که در خانه اش باز میشود! یا خدا پیدایش شد که!

در آسانسور رو به بسته شدن است و نگاه تیز او به یک ثانیه نمیکشد که من را شکار می کند! نفسم از نگاهش بند میرود. و نمیدانم چه میشود. قبل از اینکه در آسانسور بسته شود، خود را داخل می اندازد و…در بسته میشود! من می مانم و او!!

درست روبروی من…با نگاهی خیره…و خنده ای خیلی کمرنگ و…چشمهای تیره ای پر از…کینه؟!
-چطوری همسایه؟
حوریه بازی درنیاور، صاف بایست دُخیِ باکلاس! نباید بفهمد که از ترس داری خودت را خیس میکنی.

به ندای درونم گوش میدهم و صاف می ایستم. گلویی صاف می کنم. لبخند بزنم؟
-متشکرم! شما خوب هستید؟
با تک خنده ای پر تمسخر جواب میدهد:
-تشکرات!

کثافت چرا میخند؟!
-چه خوش تیپی!
با من بود؟!
-بله؟!

نگاهی به سر تا پایم می اندازد و در صورتم با خنده ی مسخره ای میگوید:
-چه خوشگلی!
کم مانده شاخ دربیاورم. زیبایی و لوندی ام تا این حد سست کننده است که اینطور زبان بگیرد؟!
-اُه خیلی ممنون..

یک قدم جلوتر می آید و دندانهایش روی هم کیپ شده اند.
-اُه اما یه چیزی کم داری…

یک قدم عقب میروم که خب جایی نیست. به دیواره ی آسانسور میچسبم. این نگاه زیادی پلید نیست؟!
-چی؟!
یکهو دو دستش بالا می آید و…دو تخم مرغ رسمی که در دستانش است، نشانم میدهم:
-این دوتا رو!

و قبل از اینکه بفهمم میخواهد چه کند، دو تخم مرغ… دو طرف سرم، درست روی چتری های عزیزم شکسته میشود!
و او با خنده میگوید:
-اینم اون دوتا تخم مرغی که قرض گرفته بودم.

نه!!
اصلا نمیدانم چه عکس العملی نشان دهم. یعنی دستهایم در هوا مانده و تخم مرغ ها از سر و موهایم چکه می کند و دهانم دو متر باز است. در آسانسور باز میشود و او درحال بیرون رفتن، تعظیم کوتاهی میکند.
-حالا خوشگل تر شدی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rogha
Rogha
2 سال قبل

خیلی خوبه ولی اگه میشه پارتاش بزرگتر کنین ممنونم♥️👍

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x