شاید مثل بهادری که هنوز به آن دختر فکر میکند! فکر میکند؟! چقدر دلم میخواهد… بدانم و در عین حال…
-به جهنم!
-چی؟
صدای سوره را که میشنوم، به خودم می آیم.
-بلند گفتم؟
چشم باریک میکند و مچ گیرانه میگوید:
-باز به اون کفتربازِ دیوونه فکر میکردی؟
چینی به بینی ام میدهم و به طرز مسخره ای میگویم:
-بیکارم؟
پوفی میکشد و کُتِ سفارشی ام را از توی کاور بیرون میکشد:
-دیوونه ای! ذهنت تا این حد درگیر اونه که همه ش یا میخندی، یا حرص میخوری، اونوقت قبول کردی که برات خواستگار بیاد…
چشم از آینه میگیرم و مستقیم نگاهش میکنم.
-چه ربطی داره؟ فکر کردن به اون دیوونه، دلیل بر حس نیست…
با تکخند مسخره ای میگوید:
-دلیل بر چیه مهندس؟
توجیه می آورم:
-یکیش اینکه هربار یادم میاد حالشو گرفتم، ذوق میکنم…یا اینکه دستش بهم نمیرسه تا تلافی کنه…حرص خوردنمم به خاطر اینه که…
دختری را… دوست داشت؟! یا… مرا… نمیخواست؟! یا حسی نداشت؟! نه!
-به خاطر اینه که بیشتر تلافی نکردم!
ابروهایش را برایم بالا میفرستد و کت و دامن را مرتب روی تخت میگذارد:
-عجب! درگیرش نشدی دیگه!!
هنوز هیچی نگفته، اشاره ای به زنجیر دور گردنم میکند:
-زنجیرش هم که انداختی گردنت…
زنجیر… زنجیر؟!
با مکث و هول میخندم و دست روی زنجیر میکشم:
-یه دلایل خاصی دارم برای این یکی که گفتنی نیست!
بی حوصله از توضیح غیر منطقی ام میگوید:
-بلندشو بپوش، آماده شو… الاناست که سر برسن…
کاملا موافقم!
تاپ ساتنِ شیری رنگی از زیر کت تنم میکنم و دامن را با احتیاط میپوشم. نمیتوانم زیپش را ببندم!
– تنگه سوری!
نگاهی به سایز میکند و با تعجب میگوید:
-سی و چهاره! یه سایز کوچیکه که…
صبح خودم این را متوجه شدم و دیگر وقت پس دادن نبود. پشتم را به سوره میکنم و میگویم:
-اشکال نداره… زیپشو ببند… ایشالا که اندازه م میشه…
-از دست تو با این کارات… خب یه لباس دیگه بپوش…
برمیگردم و با شیطنت میگویم:
-دوست دارم خانوم باشم… که به گوش همسِده ها برسه که پسرِ عمو منصور، خواستگاریِ یه دخترِ خانوم و خوشگل و همه چی تموم رفته! چشم بدخواهاش کور بشه!
خنده اش میگیرد و میگوید:
-خدا شفات بده… شکمتو بده تو…
نفسم را داخل میکشم. سوره پشت سرم ایستاده و با زیپ دامن درگیر است. بار دیگر تذکر میدهد:
-تو تر حوری!
حتما اشتباه شنیدم!
-چی گفتی؟!
-میگم این شکم وامونده تو بده تو، این زیپ بسته شه. دیر شد!
خب احیانا اشتباه شنیدم! تا حد امکان شکمم را داخل میدهم تا زیپ دامنِ کتی که یک سایز برایم کوچک است، بسته شود. پشیمانی سودی ندارد و سفارش آنلاین بهتر از این نمیشود!
-حرومش بشه…زنیکه بهش میگم یه سایز کوچیک دادی، میگه جای دوخت گذاشتیم ببر خیاط واسه ت باز کنه… اگه میخواستم بدم خیاط چرا از پیج تو میخریدم زنَک؟
سوره میخندد:
-پسش میدادی…
هنوز هم از مرور مکالمه ام با پشیبان فروشگاه عصبی میشوم:
-پس گرفتنی که نداشتن…گفتم تعویض، گفت پست کن برامون تا دو الی سه هفته دیگه سایز اندازه تو بفرستیم. سه هفته دیگه میخوام واسه سرِ قبر آیدین خان بپوشم؟
سوره سر بلند میکند و با نگاه گذرایی به صورت برافروخته ام در آینه میگوید:
-خوشت اومده ها…
خنده ام را به سختی فرو میدهم، هرچند کمی در میرود. معلوم است که خوشم آمده! بزرگترین سوژه ی قرن است ذلیل مُرده!!
سوره ضربه ای به پشتم میزند:
-شکمو بده توو!
با هزار ضرب و زور بالاخره زیپ بسته میشود. حالا دیگر نفس نباید کشید وگرنه کلیه هایم از ناحیه ی شکم پاشیده میشود بیرون!
کت تنگ را هم به سختی تنم میکنم و هیچ چیزی نباید حال خوش این روزهایم را خراب کند.
هنوز بعد از یک هفته از یادآوری اش شادم و پوست و گوشت و استخوان و حتی سلول هایم حال آمده اصلا!
به جهنم که کت و دامن تنگ است و به درک که گوشی ام خاموش است و خب به اسفل السافلین که حواسش پرتِ من شد!
برمیگردم و حواسم هست که شکمم همچنان تو رفته باشد.
-خوبه؟ معلوم نیست که تنگه؟
سوره یقه ی کتم را درست میکند و میگوید:
-نه بابا خیلی ام بهت میاد. فقط حواست باشه صاف راه بری، شکمت هم همینطوری تو باشه.
با خودم تکرار میکنم که فراموش نکنم. فکرم فقط پیش شکمم باشد و آخر این سربه هوایی کار دستم ندهد.
روسری ساتن خوشرنگ را با مدل خاصی روی موهایم مرتب میکنم و گره میزنم. این مدل را تازه از پیجِ طلا دلبر یاد گرفته ام.
چرخی روبروی آینه میزنم و اگر تنگی کت و دامنِ مجلسیِ آجری رنگ را در نظر نگیریم، اِی بدک نیستم. چشم دربیار که نه، اما به زور هم که شده، تو دل برو! فقط چشمِ بصیرت میخواست که… کور بود، کور!
عطر محبوبم را از روی میز برمیدارد و بو میکشم. عمیق…عمیق…خیلی عمیق! وقتی که دیگر شش هایم درحال ترکیدن است، وا میدهم.
در زدن عطر بی اراده زیاده روی میکنم و آن بوها برای همیشه باید از ذهنم پاک شود. اینجا دیگر نه مرغ و خروسی هست، نه کبوتری، و نه آن جانور دوپای خر و موذی و بیشعور و نفرت انگیز!
بازهم با یادآوری اش صورتم از حرص و چندش جمع میشود. و بازهم به خاطر آن لحظه ی آخر دلم خنک میشود و حریصانه میخندم. کاش بیشتر حواسش پرتِ من میشد!
-حوری مهمونا دارن میان…بدو!
صدای سوره را که میشنوم، بی اراده جیغ میزنم:
-“ای” نه کند ذهن! چند بار بگم “آ”؟ آآآآ! حورا..حووو…را!!
سوره با شیطنت میخندد و خوب راه حرص دادن مرا یاد گرفته است. بگویم ببند تا لمینت هایت نریخته بیرون، زشت نیست؟!
قبل از اینکه بگویم، سوره با خنده میگوید:
-خیله خب زور نیار به خودت، الان دامن تو تنت میترکه…مامان میگه سریع بیا.
سپس در اتاق را به رویم میبندد.
نفس عمیق میکشم. دستی به موهای فکُل کرده ام میکشم تا تنظیمش به هم نخورد. سپس شکم وامانده را تا حد امکان داخل میدهم و با لبخندی که برای متین و تو دل برو بودنش کلی تمرین کرده ام، از اتاق بیرون میروم.
وارد شدنم به سالن پذیرایی، مصادف میشود با داخل شدن مهمانها. با متانت و شق و رق، و شکمی که دیگر دارد از کمر بیرون میزند، قدم جلو میگذارم تا به استقبال خواستگار از فرنگ برگشته ام بروم.
پدرش را میبینم. مرد قد کوتاه و بامزه ای که کمی شکم دارد. دستمال گردنش جذبم میکند. چه باکلاس!
-سلام…
مرد میانسال که سبیل های جوگندمیِ پُری دارد، با خوشرویی پاسخم میدهد:
-سلام دختر خانوم. خوشگل خانوم. به به، به به…چه با کمالات!
نمیتوانم لبخندم را جمع کنم، آخر با کمالات بودن ذوق کردن دارد خب!
-ممنونم عمو جون، لطف دارید. خوش اومدید. بفرمایید.
دستی به سرم میکشد و با قربان صدقه ی دیگری کنار میرود. خوش مشرب و دوست داشتنی است. قبلا دوباری دیده ام اش. البته یکبار سالهای خیلی دور، و بار دیگر چند ماه پیش. دوست قدیمی بابا سجاد و این رفاقت قدیم، یک جایی به کار آمد بالاخره!
مادرش را که میبینم، شکمم ناخودآگاه بیشتر فرو میرود. این چه تیکه ای ست! سنش زیاد است، اما قشنگ مشخص است مامانِ پسرِ فرنگ رفته است. البته با حجاب اسلامی!
متانتم هم ناخودآگاه بیشتر میشود و خانواده تا این حد باکلاس، داماد چه جنتلمنی میخواهد باشد؟!
-سلام…
خانم جلو می آید و با نگاهی به قد و بالای من خریدارانه ابرو بالا می اندازد. در آخر لبخند میزند و خب انگار همچین بگویی نگویی بد هم نیستیم.
-سلام عزیزم…حوری جون شمایی دیگه؟
تمام حال خوشم درجا پر میکشد و اول کاری ضد حال را خوردم. پنچر شده لبخندم را حفظ میکنم:
-حورا هستم…خوش اومدید…
دستم را میفشارد و خنده اش را وسعت میدهد:
-آخ ببخشید…عزیزم حورا جون!
یک جوری نگفت؟!
-بفرمایید خواهش میکنم.
دستش را بالا می آورد و با لحن دل آب کُنی میگوید:
-از الان به دلم نشستی حورا جون، خیالت تخت! فقط تو به درد عروس خاندانِ جواهریان میخوری.
اُه!
مانده ام چه بگویم و فقط لبخند میزنم. زن کنار میرود و چند نفر دیگر وارد میشوند. اصلا شناختی از این خانواده ندارم، جز اینکه پدر خانواده را دوبار دیده ام و عمو منصور است. و انگار خانواده ی شلوغ و پر جمعیتی هستند.
به تک تکشان خوش آمد میگویم و منتظر میشوم که بفهمم شاه داماد کدامشان است. به کدام میخورد که تازه از فرنگ برگشته باشد؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تروخدا زود زود بزار
پارت بعدی میتی کمان وارد میشود
این که تکراری بود خب بعدش ؟؟؟
پارت بعدی رو لطفا زود بگذارید
وای اره زود بزار دلمون آب شد بخدا قبلا حداقل هرروز میگذاشتی الان که شده هفته ای یبار
ای واییی😆😆