بهادر خیلی جدی…بدون اینکه خنده اش بگیرد، با احترام جواب بابا را میدهد!
-کم سعادتی بنده بود حاج عمو… افتخار آشنایی با شما نصیب ما نشده بود…میدونستیم حاج بابا منصور با همچین خانواده ای رفافت داره، زودتر از اینا با کلّه خدمت میرسیدیم!
دهانم از حیرت یک متر باز است و اینبار سوره هم خنده اش میگیرد. بابا با نفس بلندی زیر لب میگوید:
-بله…
و بعد نگاه به عمو منصور میدهد و به سختی لبخندی میزند.
-انشاا… بیشتر آشنا میشیم…
عمو منصور هم که اصلا به رویش نمی آورد من را سرِ کار گذاشته! درست مثلِ پسرش، خیلی جدی لبخند میزند و جواب میدهد:
-غلامِتونه… تک پسرمه… مهندس آید…
بهادر بلند گلویی صاف میکند و عمو منصور سریع اصلاح میکند:
– بهادرِ جواهریان!
هاه!! نمیتوانم خود را کنترل کنم و بی اراده میگویم:
-عمو منصور؟!!
نگاهم که میکند، با خنده ی هولی میگوید:
-جانِ عمو منصور؟ دخترِ قشنگم!! مفصل باید باهم حرف بزنیم…
لال میشوم! عجب آدمی… عجب آدمهایی! بهادر میگوید:
-بله بهادر جواهریان هستم…
همه ی حواس ها را به خود معطوف میکند…با آن طرز نشستنش! وای خدا چقدر کهیر است تیپ و نگاه و خنده ای که میفهمم…عجیب پر از تمسخر و پیروزی است و دارد به ریشم میخندد!
که آقا منشانه!! سرکج میکند و میگوید:
-مهندس معماری و نقشه کشی…
حرصم میگیرد و سرگردان مانده ام و اصلا دهانم باز نمیشود چیزی بگویم…هنوز فکر میکنم کابوس است و همین حالا از خواب میپرم!
مامان نمیتواند بُهتش را پنهان کند و میگوید:
-شوخی میکنید؟! آقا پسرتون مهندس هستن؟!!
واقعا هم جای حیرت دارد و انگار یک دوبین مخفیِ برنامه ریزی شده است! و من همچنان آواره و همه غرقِ بهادر!
اینبار مادرش بازار گرمی میکند، برای تُحفه اش!
-مهندس نمونه ست… شرکت داره… رئیس شرکته!
دهان همه یک متر باز می ماند و وحید نمیتواند نگوید:
-دوربین مخفیه؟!
صدای خنده ی جمع به یکباره بلند میشود. یاد خودم می افتم، وقتی که اولین بار پا به شرکتش گذاشتم و دیدم که جناب رئیس، این آدمِ ناجور و نامتعارف است و آخر مهندس؟! رئیس شرکت؟!!
بهادر هم با خنده میگوید:
-دختر خانوم در جریان هستن…
ناگهان…در عرض یک ثانیه سکوت میشود!! و در همان ثانیه، نگاه همه به سمت میچرخد!
خدای من… این دیگر… نهایتِ عوضی بودنش است!! با نگاهِ تک تکِ آدمایی که بهم زل زده اند، گیج و وحشت زده تر میشوم. نگاه گوشه ای و خاصِ بهادر را چه کنم؟!!
مامان با بهت زدگی میپرسد:
-دختر خانوم… یعنی… دخترِ من؟!!
عمو منصور سریع میگوید:
-دخترم بیا بشین… چرا سرِ پا وایسادی؟! بیا عمو جان…
نگاه باریک شده ام روی همان مرد می ماند. هرچه میکشم… از دست خودِ اوست… انگار!
بهادر مزه پرانی میکند:
-غریبی نکن آبجی… دور وایسادی… با ما به از آن باش!
و در همان لحظه، نگاه بهت زده ی همه به سمت بهادر میچرخد و عجب بچه پررویی ست این موجود!
عمو منصور سریع و بلند حرف میزند:
– اون دوتا دخترامَن… آیدا و آتِنا… هردو ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگیشون… فکر کنم بچه بودن دیده باشی شون آقا سجاد…
میخواهد حواس همه را از بهادر و شاید من، پرت کند!
بابا با نگاه گذرایی به دو زنِ جوان، سری تکان میدهد، هرچند که حواسش پرت ماست!
-بله… یادمه… خوبی دخترم؟ ماشالا… شما خوبی؟
آن دو میخندند و با احترام جواب بابا سجاد را میدهند. عمو منصور بلافاصله میگوید:
-این دوتا هم شوهراشونن… آقا جاوید و آقا آرمان… خانومم هم که میشناسید…
عمو منصور به هدفش رسیده و ابراز خوشحالی و آشنایی ها بالا میگیرد. بابا هم سوره و وحید را معرفی میکند و سپس مامان را و در آخر نگاهش به من می افتد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
یه رمان می خوام تقریبا مثه همین رمان باشه
ولی تموم شده باشه
اگه کسی می شناسه ممنون می شم معرفی کنه