مشت میزنم و خود را تکان میدهم و هرطور شده، میخواهم خود را خلاص کنم! وقتی نمیتوانم، با کینه و نفرت توی چشمانش میگویم:
-کم خندیدی؟!! چیه؟ حالا یه بارم دیگران بهت بخندن و مسخره ت کنن… بهت برخورد؟! زورِت اومد؟! مسخره شدن انقدر برات گرون تموم شده که تا اینجا کوبیدی و اومدی؟! انقدر برات سنگین بود که به بهونه ی خواستگاری کوبیدی تا اینجا اومدی که حال منو بگیری؟!
من را روی تخت هُل میدهد و… زیپِ دامنم باز میشود! بدشانسیِ بعدی ام!!
میخواهم به داد خودم و دامنم برسم، اما او بدون توجه به حالِ من، دست روی شانه هایم میگذارد و وادارم میکند که روی تختِ خودم بیفتم! و با فک سخت شده، توی چشمانم میغرد:
-هیشکی تا حالا وجود نکرده بود به من بخنده! باعث و بانیِ تمام اینا تویی!! باعث مسخره شدن من تویی حوری… با اون پفیوزِ بی همه چیز واسه من نقشه کشیدی که من بخورم، شما بهم بخندید؟!
یک کلام و با غرور میگویم:
-حقته!
یک ثانیه جا میخورد! اما بعد کامل رویم خیمه میزند و با دست چانه ام را نگه میدارد! و نزدیک به صورتم، زمزمه وار میگوید:
-پس منم هرچی سرت بیارم، حقته!
از وحشت نمیدانم چه کنم و تهدید میکنم:
-بهادر دیوونه م نکن!
چانه ام را سخت تر میفشارد و فاصله اش را کمتر میکند:
-دیوونه م کردی تو یکی!
دست به سمت صورتش میبرم که چنگش بزنم!
-تو بازی رو شروع کردی!
دستم را توی هوا میگیرد و به بالشت میفشارد!
-با اون مرتیکه بلند شدی رفتی سیزدِه به در!
وای خدا وای خدا!!
-بازیه دیگه… چته تو؟! چطور کارای تو بازیه، کارای من باید بهت بربخوره؟!!
بدون توجه به حرفهایم، با حرص بیشتری توی چشمهایم میغرد:
-آره برخورده! غلط کردی باهاش نقشه کشیدی که جلو رفیقام بیای وایسی زمین خوردنِ منو نگاه کنی!!
دیوانگی را به حد اعلا رسانده و من چه بگویم به این آدمِ خودخواه؟!! با حیرت چند لحظه ای نگاهش میکنم و او میغرد:
-حواسمو پرت کردی!! همش حواس منو پرت میکنی… بابا گورتو گم میکردی همون اول میرفتی… الان خوبِت شد رسیدیم اینجا؟ الان خوبه رو تخت خودت زیرِ منی؟! من که ولِت نمیکنم… ولت نمیکنم بی معرفت… خواستی قبل از اینکه به اینجا برسه، بری!
بغض برمیگردد و حسش را نمیدانم چیست… اما عجیب حالِ نگاهش خراب است! با تاسف لبخندی میزنم و میگویم:
-تا کجا میخوای تلافی کنی و عقده ی پرت شدنِ حس و حواسِتو سرِ من خالی کنی؟!
حرفم انگار برایش جای حیرت دارد… یا حرص و دلخوری… نمیدانم… ماتِ چشمانم میشود و دستم زیر دستش فشرده میشود و فکّ سخت شده اش بیشتر… و چشمان سیاهش برق میزند!
من توی این نگاه، حس می بینم… مطمئنم!! اما او اخم میکند و صدایش آرامتر میشود:
-تا تهش…
بازهم این حرف… و بازهم من میپرسم:
-تهش کجاست؟!
-جوابِ مثبتِ تو به این خواستگاری!
قلبم وحشتناک فشرده میشود. بهت زده و مسخره میخندم!
-چطوری میخوای ازم جواب مثبت بگیری؟!
قبل از اینکه جوابی بدهد، سوال های بعدی را با حیرت بیشتر میپرسم:
-اصلا چرا؟! این بازی انقدر برات مهمه که از زندگیت هم داری میگذری؟! داری از همه چیت تمام و کمال مایه میذاری که برنده بشی…انقدر برات مهمه که منو زمین بزنی؟!! تا کجا؟! بهادر تا کجا؟!! زندگیِ من هیچی…زندگیِ خودتم داری پای این بازی میذاری… میفهمی؟!!
کجخندی میزند و میگوید:
-تو کاری به کارِ زندگیِ من نداشته باش… خودم هوای زندگیمو دارم… به فکر زندگی خودت باش که قراره بریزی به پای من!
خدا میداند چه فکرهای ترسناکی در سر دارد و با وحشت میگویم:
-من نمیخوامت!
با لبخندِ خاصی زمزمه میکند:
-منم همینطور خوشگله!
نمیگذارد چیزی بپرسم و خودش میگوید:
-چون که بد کردی! خواستی وقتی با اون اتابکِ بی همه چیز دست به یکی میشدی، فکر همه چیزو میکردی…وقتی بلند شدی اومدی بین رفیقام وایسادی و کتک خوردنِ منو نگاه کردی و هر هر بهم خندیدی…وقتی من خوردم و تو رقیبِ منو تشویق کردی…حواسِ منِ بی حواسِ خَرو پرت کردی… خواستی وقتی منو به اون حال و روز انداختی و زدی به چاک، فکر این روزا رو هم میکردی… در خونه رو باز میذاری که بیام ببینم نیستی؟!! بزنی و در بری و دستم بهت نرسه؟! بچه کجایی؟!
از تک تک حرفهایش کینه و عصبانیت میبارد و هنوز جاخورده و دلخور است!!
همانطور مبهوتِ نگاه و اخمهایش مانده ام که با پوزخندی میگوید:
-نشناختی منو حوری… بد کردی… بد میکنم!
بغض سنگ شده را به سختی پایین میدهم و آرام و ناراحت میپرسم:
-میخوای چیکار کنی که بهتر بشناسمت؟
با آرامش مزخرفی میگوید:
-میخوام جواب مثبت بدی…
پوزخندی میزنم:
-که چی؟!
-تو فقط بله رو بده… باقیشو کار نداشته باش…
قلبم میلرزد و میگویم:
-اگه بله ندم عکس و فیلم رو پخش میکنی؟
حرفی نمیزند و تنها در چشمانم نگاه میکند. جواب مثبت میخواهد… و مرا نمیخواهد!
نمیفهم… اما بهم برمیخورد! با تهدید به بی آبرو کردنم پیش خانواده ام، میخواهد تلافی کند؟! یا خودِ نامردش را به من بشناساند؟!
-زندگیمون بازیه؟!!
بازهم جوابی نمیدهد و قاطع است که فقط جواب مثبت بگیرد! با نفس آرامی میگویم:
-من جواب مثبت نمیدم بهادر…
پلک میزند و آرام و تهدیدوار میگوید:
-میدی…
مثل خودش آرام میگویم:
-یا همین الان از رو من پا میشی و میذاری برم بیرون… یا جیغ میزنم و همه رو میریزم تو اتاق! بعدش هر کاری خواستی بکن که میدونم هیچ کاری ازت بعید نیست!
خشک میشود! نگاهم آنقدر جدی و قاطع است که حالا بفهمد، کاری که گفتم را میکنم و شوخی ندارم!
-تو شرکت هم ازت فیلم دارم!
با نفرت تهدید میکنم:
-تا سه میشمرم!
-پخش میکنم حوری…
-یک…
-ولِت نمیکنم…
-دو…
-بدبختت میکنم!
-سه…
یکهو رهایم میکند! باورم نمیشود… کوتاه آمد؟!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آدم مجبور میشه که پارت قبلی درباره بخونه تا یادش بیاد داستان به کجا بود از بس دیر پارت می دید😑
زودبه زود بزار تمومشه بره
چرا انقد کم پارت میزاری با فاصله زمانی طولانی🤔😟😟